عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
درین میدان پر نیرنگ حیرانست دانایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
که یک هنگامه آرایست و صد کشور تماشایی
ز راه عقل و آگاهی مشعبد می کند بازی
که غلطان مهره زرینست و نیلی حقه مینایی
به عمد آوازه سیمرغ و قاف افتاده در عالم
عبث نظارگی گردیده مشتی گول سودایی
خواص طبع جادو سیمیایی چند بنموده
هوای نفس خاکی در غبار غفلت اندایی
اگر نوعی که هست از رخ حقیقت پرده بردار
نظر ماند به رسوایی خرد افتد به شیدایی
جز او نیرنگ بینی نیست تا چون و چرا گوید
که هم او خود تماشائیست در هنگامه آرایی
همه زو چون خرد دانا و او برتر ز دانش ها
همه زو چون نظر پیدا و او پنهان ز پیدایی
ز شأن حسن تو نتوان نشان گفتن معاذالله
تو در دانش نمی گنجی، تو در بینش نمی آیی
کسی را نیست حد امتناع از امر و نهی تو
مسلم هرچه کردی نهی، بر حق هرچه فرمایی
به مستوری نشد کارم به رسوایی علم گشتم
شکیبی کز تو باشد می گریزم زان شکیبایی
به ذکرت جان دهد کلک «نظیری » وین عجب نبود
کز افسون حدیث تو کند افعی مسیحایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان بن بیرام خان واقعست
نوح را دیده من زورق طوفان گردد
خضر بر چشم ترم چشمه حیوان گردد
سرخ رویم ز وفا بر سر کویی کانجا
آرزو آید و در خون شهیدان گردد
غم بده لیک نه چندان که چو در دل باشی
بر تو این گوشه محنتکده زندان گردد
دل به یک نکته تسلی است که از برگ گلی
قفس بلبل شوریده گلستان گردد
گر مرا محتسب کوی خرابات کنند
باده در کوچه و بازار فراوان گردد
شورش و تفرقه در شهر اگر نایابست
در بختم بگشایند که ارزان گردد
بس بزرگست گنهکاری ما خرد مبین
تحفه جرم و خطا مایه غفران گردد
جرم می باید تا توبه توانی کردن
کفر می باید تا مرد مسلمان گردد
دلق شب خلعت ساقیست به می رنگین دار
که مبادا غمش آلایش دامان گردد
دامن شب دم صحبت به تکلف مسپار
کز برای سر خورشید گریبان گردد
گر نوا بایدت از مرغ قفس گیر سبق
که ز بیداری شب مست و غزلخوان گردد
زار گریم که پریشانی دل آسان نیست
گنج ایثار کند تا که پریشان گردد
فقر باید که ازین گنج زکاتت بخشند
درد باید که دلت قابل درمان گردد
بخشش خلق که بی فایده چون کار منست
مال دنیاست که سرمایه عصیان گردد
هرکه را هست بغیر از تو خدایا کرمی
هرچه آن قسمت من طره نسیان گردد
مردم از کار فروبسته چه خواهد بودن
گرهی گر کم ازان طره فتان گردد
از گرانجانی و افسردگیم نزدیکست
طبع بی برگ تر از فصل زمستان گردد
بر دل و سینه نماندست درستی تا کی
پنجه از خون خودم سرخ چو مرجان گردد
بخیه بر جامه زدن نقص بود مجنون را
گهر اشک مرا گوی گریبان گردد
همت بلبل و پروانه گزیند گل و شمع
هدهد ما همه بر گرد سلیمان گردد
آن سلیمان دل جمع طبع که در مجلس او
نطق شکرشکن و لب شکرافشان گردد
خان خانان که ز نام و لقب اجدادش
بر قد دولت تو خلعت امکان گردد
ای قوی بخت که هم تاج طرازی هر روز
طوطی مرده گر آرند سخن دان گردد
بدیاری که تو تشریف فرستی آنجا
از خزان شاخ محالست که عریان گردد
باز آنجا مرض پنجه و ناخن جوید
شیر آنجا ز پی داروی دندان گردد
پاس عدل تو به حدیست که در کعبه به طوع
گرگ در صورت میش آید و قربان گردد
هر کجا بی اثر طیع تو، آتش بارد
هر کجا بی نسق حکم تو، ویران گردد
باید اول ز پی کنه تو رفتن گامی
گر حریفی به تو در عرصه میدان گردد
شاه باید شد تا پادشهی را شکنی
فتح گجرات نه کاریست که آسان گردد
میهمانی که گرامیست تویی ایزد را
هرکه غیر از تو، طفیلی است که مهمان گردد
برنشین، تیغ بزن، تیر بکش عالم را
صفدر رزم کجا صاحب دیوان گردد
سنگ را نقش کنی خاتم جمشید شود
زین که بر باد نهی تخت سلیمان گردد
رخش تو بر مژه شیر کند جلوه چرا
می پسندیش که بیگانه ز جولان گردد؟
آنچنان تند و دلیری که دوگوشش گه رزم
در دو چشم عدوی ملک دو پیکان گردد
همچو مشتاق که از حیله به معشوق رسد
عاشق گوی شود قاصد چوگان گردد
هرگز آسوده ز معشوق نگردد خاطر
آنقدر کز بغل و پهلوی و از ران گردد
ابردست تو چو آن برق یمانی گیرد
زرد از لمعه او چهره شیطان گردد
تیغ بارد ز دم تیغ چو خونبار شود
برق خیزد ز رخ برق چو رخشان گردد
آهنش آمده بی زحمت کان کن بیرون
که ز بس تیزی او رخنه دل کان گردد
زان سوی عالم ارواح دو نیمش سازد
روح اگر از جسد خصم گریزان گردد
ابر و برقی به نظر نیست ندانم که چرا
هر کجا دست و کمان تو نمایان گردد
جسم در خاک نهد رخت که باران آمد
روح از خانه کشد مال که طوفان گردد
بس که بر قاتل خصم تو کمان در رشکست
با خدنگت همه دم دست و گریبان گردد
لب سوفار نخندد که نگردد گریان
گوش زهگیر نجنبد که نه نالان گردد
همه ناوک شودش ناله چو آید به فغان
همه پیکان شودش اشک چو گریان گردد
من ندانم چه بود کین تو دایم که همه
کارگر ناوک او بی پر و پیکان گردد
با چنین اختر فیروز و به این استعداد
حیف باشد که تو را عزم گرانجان گردد
بلبلست آنکه به ته جرعه گل می سازد
تو نهنگی قدحت قلزم عمان گردد
سعی کن مملکتی گیر و جهانی بستان
که خم و خمکده ساقی دوران گردد
چو سر ساغری از فتح تو بگشود بده
آنقدر باده که دوری ز تو گردان گردد
زان شرابی که نهان در خم دولت داری
جرعه ای آر که سیلاب حریفان گردد
شعله خویت اگر تیز نگردد نفسی
گریه بر قصه خونین نمک افشان گردد
اندرین عهد که زیر لب کامل گویان
نیش صد طعنه خورد حرف که جنبان گردد
دور از ما و تو مستند حریفان که ز بخل
سخن داد و دهش بر لبشان جان گردد
من به مدح تو خوشم نی به ثنایی کان را
مزد تعریف شود جایزه رجحان گردد
به دعا قرب تو جویم که درو سوخته ام
هر گلی را که دماغ تو پریشان گردد
تا بود جاه جهان آنچه کم و بیش شود
تا بود کار جهان آنچه دگرسان گردد
دولت از طالع هرکس که سری بردارد
همچو پرگار تو را در خط فرمان گردد
عمل خصم که طومار پس از رسواییست
پرده برداشته تر از رخ عنوان گردد
شرح راز تو که مکتوب نشاط و طربست
از ازل تا ابدش اول و پایان گردد
خضر بر چشم ترم چشمه حیوان گردد
سرخ رویم ز وفا بر سر کویی کانجا
آرزو آید و در خون شهیدان گردد
غم بده لیک نه چندان که چو در دل باشی
بر تو این گوشه محنتکده زندان گردد
دل به یک نکته تسلی است که از برگ گلی
قفس بلبل شوریده گلستان گردد
گر مرا محتسب کوی خرابات کنند
باده در کوچه و بازار فراوان گردد
شورش و تفرقه در شهر اگر نایابست
در بختم بگشایند که ارزان گردد
بس بزرگست گنهکاری ما خرد مبین
تحفه جرم و خطا مایه غفران گردد
جرم می باید تا توبه توانی کردن
کفر می باید تا مرد مسلمان گردد
دلق شب خلعت ساقیست به می رنگین دار
که مبادا غمش آلایش دامان گردد
دامن شب دم صحبت به تکلف مسپار
کز برای سر خورشید گریبان گردد
گر نوا بایدت از مرغ قفس گیر سبق
که ز بیداری شب مست و غزلخوان گردد
زار گریم که پریشانی دل آسان نیست
گنج ایثار کند تا که پریشان گردد
فقر باید که ازین گنج زکاتت بخشند
درد باید که دلت قابل درمان گردد
بخشش خلق که بی فایده چون کار منست
مال دنیاست که سرمایه عصیان گردد
هرکه را هست بغیر از تو خدایا کرمی
هرچه آن قسمت من طره نسیان گردد
مردم از کار فروبسته چه خواهد بودن
گرهی گر کم ازان طره فتان گردد
از گرانجانی و افسردگیم نزدیکست
طبع بی برگ تر از فصل زمستان گردد
بر دل و سینه نماندست درستی تا کی
پنجه از خون خودم سرخ چو مرجان گردد
بخیه بر جامه زدن نقص بود مجنون را
گهر اشک مرا گوی گریبان گردد
همت بلبل و پروانه گزیند گل و شمع
هدهد ما همه بر گرد سلیمان گردد
آن سلیمان دل جمع طبع که در مجلس او
نطق شکرشکن و لب شکرافشان گردد
خان خانان که ز نام و لقب اجدادش
بر قد دولت تو خلعت امکان گردد
ای قوی بخت که هم تاج طرازی هر روز
طوطی مرده گر آرند سخن دان گردد
بدیاری که تو تشریف فرستی آنجا
از خزان شاخ محالست که عریان گردد
باز آنجا مرض پنجه و ناخن جوید
شیر آنجا ز پی داروی دندان گردد
پاس عدل تو به حدیست که در کعبه به طوع
گرگ در صورت میش آید و قربان گردد
هر کجا بی اثر طیع تو، آتش بارد
هر کجا بی نسق حکم تو، ویران گردد
باید اول ز پی کنه تو رفتن گامی
گر حریفی به تو در عرصه میدان گردد
شاه باید شد تا پادشهی را شکنی
فتح گجرات نه کاریست که آسان گردد
میهمانی که گرامیست تویی ایزد را
هرکه غیر از تو، طفیلی است که مهمان گردد
برنشین، تیغ بزن، تیر بکش عالم را
صفدر رزم کجا صاحب دیوان گردد
سنگ را نقش کنی خاتم جمشید شود
زین که بر باد نهی تخت سلیمان گردد
رخش تو بر مژه شیر کند جلوه چرا
می پسندیش که بیگانه ز جولان گردد؟
آنچنان تند و دلیری که دوگوشش گه رزم
در دو چشم عدوی ملک دو پیکان گردد
همچو مشتاق که از حیله به معشوق رسد
عاشق گوی شود قاصد چوگان گردد
هرگز آسوده ز معشوق نگردد خاطر
آنقدر کز بغل و پهلوی و از ران گردد
ابردست تو چو آن برق یمانی گیرد
زرد از لمعه او چهره شیطان گردد
تیغ بارد ز دم تیغ چو خونبار شود
برق خیزد ز رخ برق چو رخشان گردد
آهنش آمده بی زحمت کان کن بیرون
که ز بس تیزی او رخنه دل کان گردد
زان سوی عالم ارواح دو نیمش سازد
روح اگر از جسد خصم گریزان گردد
ابر و برقی به نظر نیست ندانم که چرا
هر کجا دست و کمان تو نمایان گردد
جسم در خاک نهد رخت که باران آمد
روح از خانه کشد مال که طوفان گردد
بس که بر قاتل خصم تو کمان در رشکست
با خدنگت همه دم دست و گریبان گردد
لب سوفار نخندد که نگردد گریان
گوش زهگیر نجنبد که نه نالان گردد
همه ناوک شودش ناله چو آید به فغان
همه پیکان شودش اشک چو گریان گردد
من ندانم چه بود کین تو دایم که همه
کارگر ناوک او بی پر و پیکان گردد
با چنین اختر فیروز و به این استعداد
حیف باشد که تو را عزم گرانجان گردد
بلبلست آنکه به ته جرعه گل می سازد
تو نهنگی قدحت قلزم عمان گردد
سعی کن مملکتی گیر و جهانی بستان
که خم و خمکده ساقی دوران گردد
چو سر ساغری از فتح تو بگشود بده
آنقدر باده که دوری ز تو گردان گردد
زان شرابی که نهان در خم دولت داری
جرعه ای آر که سیلاب حریفان گردد
شعله خویت اگر تیز نگردد نفسی
گریه بر قصه خونین نمک افشان گردد
اندرین عهد که زیر لب کامل گویان
نیش صد طعنه خورد حرف که جنبان گردد
دور از ما و تو مستند حریفان که ز بخل
سخن داد و دهش بر لبشان جان گردد
من به مدح تو خوشم نی به ثنایی کان را
مزد تعریف شود جایزه رجحان گردد
به دعا قرب تو جویم که درو سوخته ام
هر گلی را که دماغ تو پریشان گردد
تا بود جاه جهان آنچه کم و بیش شود
تا بود کار جهان آنچه دگرسان گردد
دولت از طالع هرکس که سری بردارد
همچو پرگار تو را در خط فرمان گردد
عمل خصم که طومار پس از رسواییست
پرده برداشته تر از رخ عنوان گردد
شرح راز تو که مکتوب نشاط و طربست
از ازل تا ابدش اول و پایان گردد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - یک قصیده
هرچه در معرض فنا باشد
دل درو بستن از خطا باشد
مال دنیا تمام عاریت است
عاریت را بقا کجا باشد؟
لیک این عاریت که می گویم
دست افزار کارها باشد
هرچه در خیر کار فرمایی
نفع آن کار مر تو را باشد
ور به غفلت معطلش داری
رود و غفلت از قفا باشد
مال دنیا چو سیل درگذرست
سیل در خانه کی روا باشد؟
سر به صحرا و کشت زارش ده
تا تو را حاصل و نما باشد
هرچه ده در عوض بود یک را
حسرت از رفتنش چرا باشد؟
بخل و همت چو بوی نیک، بد است
شهرتش در کف صبا باشد
به خوشی بو ز ناف ها آرد
گرچه در چین و در خطا باشد
به بدی بو برد ز مزبله ها
گرچه در خانه و سرا باشد
آدمی را به قدر همت و بخل
همه جا قیمت و بها باشد
زین کریمان اگرچه سایل را
خاک در دیده توتیا باشد
مرد را همت بلندخوش است
گر شهنشه اگر گدا باشد
هفت دریا به جنب خاطر من
ژاله در کام اژدها باشد
سایلان کفم که هرچه دهد
کمش افزون ز مدعا باشد
دل درو بستن از خطا باشد
مال دنیا تمام عاریت است
عاریت را بقا کجا باشد؟
لیک این عاریت که می گویم
دست افزار کارها باشد
هرچه در خیر کار فرمایی
نفع آن کار مر تو را باشد
ور به غفلت معطلش داری
رود و غفلت از قفا باشد
مال دنیا چو سیل درگذرست
سیل در خانه کی روا باشد؟
سر به صحرا و کشت زارش ده
تا تو را حاصل و نما باشد
هرچه ده در عوض بود یک را
حسرت از رفتنش چرا باشد؟
بخل و همت چو بوی نیک، بد است
شهرتش در کف صبا باشد
به خوشی بو ز ناف ها آرد
گرچه در چین و در خطا باشد
به بدی بو برد ز مزبله ها
گرچه در خانه و سرا باشد
آدمی را به قدر همت و بخل
همه جا قیمت و بها باشد
زین کریمان اگرچه سایل را
خاک در دیده توتیا باشد
مرد را همت بلندخوش است
گر شهنشه اگر گدا باشد
هفت دریا به جنب خاطر من
ژاله در کام اژدها باشد
سایلان کفم که هرچه دهد
کمش افزون ز مدعا باشد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - این قصیده در منقبت ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) بعد از قصیده وارد شده
مرغ خوش الحان دلم غوغای رضوان خوش نکرد
هم نغمه با مرغی نشد گل های بستان خوش نکرد
گفتی برین در دل نشد با عمر خصمی کرد و رفت
زآتش سمندر دور شد خضر آب حیوان خوش نکرد
ذوقی و کنج خلوتی از هرچه گویی خوشترست
جغد آمد از ویرانه ام بزم سلیمان خوش نکرد
زین دل که من در آتشم تا بود آسایش ندید
زین سر که من سرگشته ام تا هست سامان خوش نکرد
می زد رهم را برهمن کفری به رغبت گفته شد
چون یافت در دینم خلل تاراج ایمان خوش نکرد
باشد قبول خدمتم در کفر و ایمان باختن
این دین که من خوش کرده ام گبر و مسلمان خوش نکرد
تا هست با من یک رمق با روزگارم تیرگی است
همزاد محنت آمدم آن شب که پایان خوش نکرد
زان شب که ساعت کرد خوش بهر فراغت طالعم
چون خنده یک صبح مرا طبع پریشان خوش نکرد
صد تیر آهم در جگر وز کس نجستم جرعه یی
زخم نهانم را دهن جز زهر پیکان خوش نکرد
از جامه شد عریان تنم وز عار نگشودم دهن
بر قامت فقرم حیا چاک گریبان خوش نکرد
شد جیب و دامان هر طرف دریا و کان را پر گهر
یک بار کام این صدف باران نیسان خوش نکرد
از کس ندارم شکوه ای از تلخی عیش منست
گر طوطی طبعم دهن زین شکرستان خوش نکرد
رد کرده شهر خودم مقبول غربت چون شوم
زین در صدف بیزا شد این لعل را کان خوش نکرد
گر طبع ابجدخوان من آزادیی خواهد مرنج
بیهوده حرفی می زنم طفلی دبستان خوش نکرد
هر گوشه باشد منتظر از بهر احیا مرده ای
دریای رحمت را چه غم گر قالبی جان خوش نکرد
نتوان به عیب دلستان زد طعنه عشق ذره را
گر در بیابان تشنه ای خورشید تابان خوش نکرد
آمد به سودای گهر با ابر نیسان قطره ای
چون دید جیحون غرقه شد دریای عمان خوش نکرد
بهر عزیمت طالعم صد ره به هر در قرعه زد
غیر از حریم درگه شاه خراسان خوش نکرد
حاجی محروم از وطن مسموم غربت بوالحسن
کایام بی امداد او شام غریبان خوش نکرد
شاهی که در روز جزا بی وزن بار مهر او
سنجیدن طاعات را از ننگ میزان خوش نکرد
از فیض اعجاز و کرم باشد مماتش چون حیات
چون ذات واحد حالتش تغییر و نقصان خوش نکرد
از جویبار لطف او سیراب سلطان و گدا
ابرست او بر خار و گل تنها گلستان خوش نکرد
نخلی که غیر از میوه امیدواری برنداد
گنجی که جز معماری دل های ویران خوش نکرد
در ساحت لطفش کسی تخم تمنایی نکشت
کان مزرع امید را از ابر نیسان خوش نکرد
شیرین و شور بحر و بر دنیا کشیدش در نظر
دستی نیالودش به خون لب از نمکدان خوش نکرد
دنیا برو یکروزه شد آن روز هم در روزه شد
الوان نعمت چیده شد یک تره از خوان خوش نکرد
مأمون جمال و جاه و جا بهر فریبش عرضه کرد
محو شهودش بود دل این خوش مگردان خوش نکرد
هرچند پیمان در میان آورد در کار جهان
جز بیعت و پیوند حق در حفظ ایمان خوش نکرد
عاجز نوازا گر فلک طبعی به بخشش کرده خوش
جز همچو ابر تنگدل نالان و گریان خوش نکرد
از رغبت احسان تو امید گل گل بشکفد
صبح این چنین ایام را پر ذوق وخندان خوش نکرد
جز ریش های ظلم را عدلت چو مرهم به نساخت
جز مبتلای درد را لطفت چو درمان خوش نکرد
نظمی که نی بر رسم تو طبع جهان داد انتظام
آن نظم را کلک قضا در سلک دیوان خوش نکرد
دوری که پرگارش روش بر مرکز امرت نکرد
آن دور بر هم خورده شد کس طبع دوران خوش نکرد
هر نفس را کز خدمتت حسن ترقی رو نداد
تفریح دل حاصل نشد ترکیب ارکان خوش نکرد
جرمی که آدم کرده بود از آب رویت شسته شد
بر روی اولاد بشر حق خال عصیان خوش نکرد
نور دل افروز تو را در جبهه آدم ندید
روز خطاب اصطفی زان سجده شیطان خوش نکرد
تا پا نهادی از وطن در غربت و آوارگی
یک شب سکون در هیچ جا ریگ بیابان خوش نکرد
با آنکه طوس از مقدمت پر ارغوان و لاله شد
پای تو را از زحمت خار مغیلان خوش نکرد
از ناف دنیا زادی و بر صدر دنیا آمدی
جز سینه مادر بلی موسی عمران خوش نکرد
آورد شیر از مهر تو صدر عنب پستان خاک
چون بود شیرش از عنب صدر تو پستان خوش نکرد
تا دشمن از زهر عنب کام تو زهرآلود ساخت
دل شهد را پر نیش شد نحل عسل شان خوش نکرد
ای جرم شوی صد جهان همچون «نظیری » زاب عفو
آلوده عصیان شدم صورت مرا زان خوش نکرد
رخسار خاکی بر درت مژگان خونین عرضه کرد
غم نامه درد مرا از وضع عنوان خوش نکرد
افتادم از لوث هوا دور از طواف مرقدت
پروانه آلوده پر شمع شبستان خوش نکرد
از ناسپاسی گشته ام محروم از آن جنت بلی
آدم اسیر هند شد چون خلد رضوان خوش نکرد
از شوق طوف مشهدت بنشینم از سعی و سفر
باری به وادی جان دهم گر کعبه قربان خوش نکرد
از باد طوسم تازه کن در آتش هندم مسوز
کز خاک و ابل خاطرم تا آب ملتان خوش نکرد
هم نغمه با مرغی نشد گل های بستان خوش نکرد
گفتی برین در دل نشد با عمر خصمی کرد و رفت
زآتش سمندر دور شد خضر آب حیوان خوش نکرد
ذوقی و کنج خلوتی از هرچه گویی خوشترست
جغد آمد از ویرانه ام بزم سلیمان خوش نکرد
زین دل که من در آتشم تا بود آسایش ندید
زین سر که من سرگشته ام تا هست سامان خوش نکرد
می زد رهم را برهمن کفری به رغبت گفته شد
چون یافت در دینم خلل تاراج ایمان خوش نکرد
باشد قبول خدمتم در کفر و ایمان باختن
این دین که من خوش کرده ام گبر و مسلمان خوش نکرد
تا هست با من یک رمق با روزگارم تیرگی است
همزاد محنت آمدم آن شب که پایان خوش نکرد
زان شب که ساعت کرد خوش بهر فراغت طالعم
چون خنده یک صبح مرا طبع پریشان خوش نکرد
صد تیر آهم در جگر وز کس نجستم جرعه یی
زخم نهانم را دهن جز زهر پیکان خوش نکرد
از جامه شد عریان تنم وز عار نگشودم دهن
بر قامت فقرم حیا چاک گریبان خوش نکرد
شد جیب و دامان هر طرف دریا و کان را پر گهر
یک بار کام این صدف باران نیسان خوش نکرد
از کس ندارم شکوه ای از تلخی عیش منست
گر طوطی طبعم دهن زین شکرستان خوش نکرد
رد کرده شهر خودم مقبول غربت چون شوم
زین در صدف بیزا شد این لعل را کان خوش نکرد
گر طبع ابجدخوان من آزادیی خواهد مرنج
بیهوده حرفی می زنم طفلی دبستان خوش نکرد
هر گوشه باشد منتظر از بهر احیا مرده ای
دریای رحمت را چه غم گر قالبی جان خوش نکرد
نتوان به عیب دلستان زد طعنه عشق ذره را
گر در بیابان تشنه ای خورشید تابان خوش نکرد
آمد به سودای گهر با ابر نیسان قطره ای
چون دید جیحون غرقه شد دریای عمان خوش نکرد
بهر عزیمت طالعم صد ره به هر در قرعه زد
غیر از حریم درگه شاه خراسان خوش نکرد
حاجی محروم از وطن مسموم غربت بوالحسن
کایام بی امداد او شام غریبان خوش نکرد
شاهی که در روز جزا بی وزن بار مهر او
سنجیدن طاعات را از ننگ میزان خوش نکرد
از فیض اعجاز و کرم باشد مماتش چون حیات
چون ذات واحد حالتش تغییر و نقصان خوش نکرد
از جویبار لطف او سیراب سلطان و گدا
ابرست او بر خار و گل تنها گلستان خوش نکرد
نخلی که غیر از میوه امیدواری برنداد
گنجی که جز معماری دل های ویران خوش نکرد
در ساحت لطفش کسی تخم تمنایی نکشت
کان مزرع امید را از ابر نیسان خوش نکرد
شیرین و شور بحر و بر دنیا کشیدش در نظر
دستی نیالودش به خون لب از نمکدان خوش نکرد
دنیا برو یکروزه شد آن روز هم در روزه شد
الوان نعمت چیده شد یک تره از خوان خوش نکرد
مأمون جمال و جاه و جا بهر فریبش عرضه کرد
محو شهودش بود دل این خوش مگردان خوش نکرد
هرچند پیمان در میان آورد در کار جهان
جز بیعت و پیوند حق در حفظ ایمان خوش نکرد
عاجز نوازا گر فلک طبعی به بخشش کرده خوش
جز همچو ابر تنگدل نالان و گریان خوش نکرد
از رغبت احسان تو امید گل گل بشکفد
صبح این چنین ایام را پر ذوق وخندان خوش نکرد
جز ریش های ظلم را عدلت چو مرهم به نساخت
جز مبتلای درد را لطفت چو درمان خوش نکرد
نظمی که نی بر رسم تو طبع جهان داد انتظام
آن نظم را کلک قضا در سلک دیوان خوش نکرد
دوری که پرگارش روش بر مرکز امرت نکرد
آن دور بر هم خورده شد کس طبع دوران خوش نکرد
هر نفس را کز خدمتت حسن ترقی رو نداد
تفریح دل حاصل نشد ترکیب ارکان خوش نکرد
جرمی که آدم کرده بود از آب رویت شسته شد
بر روی اولاد بشر حق خال عصیان خوش نکرد
نور دل افروز تو را در جبهه آدم ندید
روز خطاب اصطفی زان سجده شیطان خوش نکرد
تا پا نهادی از وطن در غربت و آوارگی
یک شب سکون در هیچ جا ریگ بیابان خوش نکرد
با آنکه طوس از مقدمت پر ارغوان و لاله شد
پای تو را از زحمت خار مغیلان خوش نکرد
از ناف دنیا زادی و بر صدر دنیا آمدی
جز سینه مادر بلی موسی عمران خوش نکرد
آورد شیر از مهر تو صدر عنب پستان خاک
چون بود شیرش از عنب صدر تو پستان خوش نکرد
تا دشمن از زهر عنب کام تو زهرآلود ساخت
دل شهد را پر نیش شد نحل عسل شان خوش نکرد
ای جرم شوی صد جهان همچون «نظیری » زاب عفو
آلوده عصیان شدم صورت مرا زان خوش نکرد
رخسار خاکی بر درت مژگان خونین عرضه کرد
غم نامه درد مرا از وضع عنوان خوش نکرد
افتادم از لوث هوا دور از طواف مرقدت
پروانه آلوده پر شمع شبستان خوش نکرد
از ناسپاسی گشته ام محروم از آن جنت بلی
آدم اسیر هند شد چون خلد رضوان خوش نکرد
از شوق طوف مشهدت بنشینم از سعی و سفر
باری به وادی جان دهم گر کعبه قربان خوش نکرد
از باد طوسم تازه کن در آتش هندم مسوز
کز خاک و ابل خاطرم تا آب ملتان خوش نکرد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا این قصیده در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقعست اول مخلع به مطلع ثانی و آخر متوجه به مطلع اول مکرر بجایزه پسندیده معزز گردیده
روزی چو بازمانده ضعیفان ز کاروان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - ایضا در منقبت امام هشتم
سیم و زر از بهر چیست وقف کرم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
بر همه کردن نثار وز همه کم داشتن
سر به فلک می کشد ابر ز در ریختن
خاک به سر می کند کان ز درم داشتن
شیوه آزادگان دادن و نگرفتن است
عیب کریمان بود سود و سلم داشتن
همت دونان بود شاد به قسمت شدن
سنت خاصان بود ز آمده غم داشتن
سیرت مردان عشق پیش بلا رفتنست
بر هدف جان به زخم حمد رقم داشتن
معنی موعود را یافتن اندر وجود
صورت موجود را محو عدم داشتن
سور گرفتن به سوک، نوش مکیدن ز نیش
زندگی از مردگی، شهد ز سم داشتن
چشم گشادن به سر، وجد نمودن به دل
عقل نهادن ز سر، هوش بدم داشتن
داد ازین مشت زرق دلق سیاهان عصر
هست همه کارشان، نور ظلم داشتن
جای ورع کرم وار، فرد و مجرد شدن
گاه طمع نحل وار، خیل و حشم داشتن
بر سر خوان ها چو مور، صف زدن و تاختن
از صف هیجا چو گور، وحشت و رم داشتن
در نظر دوستان، لاف فضیلت زدن
از سخن آشنا گوش اصم داشتن
داد ز سهو فقیر، آه ز لهو امیر
تا به کی ایام را نسخه سقم داشتن
ننگ ازین طور بد خاتم جمشید را
ملک به زیر نگین پشت به خم داشتن
شرم ازین رسم زشت، سکه چیپال را
کوب ز پس یافتن، رخ به صنم داشتن
غرق زمین قوم لوط، چند چو کشتی نوح
برشدن از راه پشت، پای شکم داشتن
عرق عوام النسا، بردن از ایوان برون
خیل خواص الرجال، ز اهل حرم داشتن
بر نمط یک نظر، خواستن انواع را
بر قدم یک هنر، مدحت و دم داشتن
بر سر یک حبه خیر، کوس صلا کوفتن
بر سر یک کاسه آش، چتر و علم داشتن
کشت عمل گیرمت لعل درآرد به بار
حسرت شداد بین، باغ ارم داشتن
گیرمت از مال و جاه، سر گردون پری
قدرت نمرود بین، جور و ستم داشتن
زود عنان خرد، از کف شهوت برآر
فتنه بود دیو را خاتم جم داشتن
اخلع نعلیک گفت، زانکه نه در خور بود
حرف تقدس زدن، فکر غنم داشتن
بت شکن و حق گزین، زانکه سزاوار نیست
قبله به دل ساختن، بت به حرم داشتن
چند دلا پی روی جهل خطاپیشه را
بر خرد پیش بین، پیش قدم داشتن
دم به ملایک برآر، عیسی شافی بزای
چند ز هر ناگوار، رنج و الم داشتن
بو که نصیبت شود از نفس محرمی
جان به سخن کاشتن، روح به دم داشتن
شرم «نظیری » کجاست؟ خاک برین همتت
سخره هند آمدن، ملک عجم داشتن
صاحب ادراک را، عیب خردمندیست
کار دنی ساختن، شغل اهم داشتن
پیشه شایسته چیست؟ دیده امید را
بر در شاه رضا، تخم بنم داشتن
از لب حفاظ او، حرز بقا خواستن
وز دم خدام او چشم کرم داشتن
خادم مرقد شدن، وز اثر خدمتش
عمر ابد یافتن فضل قدم داشتن
پیش گرفتن به صدق سیرت اجداد را
عذر سلف خواستن، کار امم داشتن
مفخر دوران شدی، سید اهل سخن
ننگ نمی آیدت از اب و عم داشتن؟
همچو زر بیغشی، زاده دارالعیار
چهره نباید ز شرم، زرد و دژم داشتن
بر اثر تربیت، عیب نمایان بود
در گرانمایه را، عار ز یم داشتن
خط دو ویرانه ده، گو مشور امضا بس است
قاف به قاف جهان، زیر قلم داشتن
تا به سما از سمک دفتر دیوان تست
بهر چه می بایدت، فرش وخیم داشتن؟
عز غنا فانیست، فضل سخن جاودان
پس به چه کار آیدت، خیل و خدم داشتن؟
معرکه بس فتنه زاست کنج سکونی گزین
بیش نمی بایدت، لا و نعم داشتن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - این قصیده در ایام عزیمت مکه معظمه و وداع دوستان در نعت همان مقام علیه متبرکه مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان گفته شده
ز هنر به خود نگنجم به خم می مغانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
بدرد لباس بر تن چو بجو شدم معانی
دل زاهد و برهمن ز غرور قرب من خون
نه به کعبه ام نیازی نه به دیرم ارمغانی
من اگر ز شوخ طبعی تن لنگری ندارم
علم است همت من به هوای بادبانی
سگ آستانم اما همه شب قلاده خایم
که سر شکار دارم نه هوای پاسبانی
عجب ار نبوده باشد خضری به جستجویم
که بمانده ام به ظلمت چو زلال زندگانی
ز طلب عنان نپیچم به همین که ره درازست
نرسم اگر به منزل برسم به کاروانی
شده ام به اعتمادی به سئوال وصل پویان
که نمی کنم توجه به جواب «لن ترانی »
قدمی اگر خرامی به وداع همره من
ره بازگشتنت را قدمی دگر ندانی
لگدی که غم برآرد سر عجز پیش دارم
که ز سجده وداعم نکشد درت گرانی
به دلت گرانم ار چه ز دردت روم به ضعف
که به راه سایه من بردم ز ناتوانی
دل و سرکشی ز خویت؟ بگذار تا بمیرد
شرری که با سمندر نکند هم آشیانی
من اگر گل دورویم بروم ازین گلستان
که صبا ز دفتر من نکند سوادخانی
چو بدوستان خوری می بزکات صحبت افشان
بسمودات شعرم ته جام دوستگانی
بتوجهم مدد کن به رهی روم که خواهی
بقبولم آشنا کن بدری دوم که دانی
بدری که چرخ و انجم دودش بسده بوسی
بدری که عرش و کرسی سزدش بپاسبانی
در خلد کعبة الله مخ کون و بیت اول
بن بار و برگ عالم کف آب و عرش ثانی
تن ملک راست چون دل خاک را سویدا
به چهار حد گشاده در فیض جاودانی
شده ضیف گاه جان ها بنزول وحی منزل
بجهان رسیده نزلش ز نزول آسمانی
همه ماهه بحر و کان را ز عطای او وظیفه
چو هلال درفزونی نه چو بدر در نهانی
ام شهرهای دنیا بسواد شهر اعظم
رخ بوالبشر بسویش ز سرای ام هانی
ز زلال خم قدح ها بصف عباد داده
چه ز نرمش درآن صف بشمار جرعه دانی
مه اگر مجال یابد که شود مقیم چاهش
کندش ز جرم دلوی ز شعاع ریسمانی
بمذاق حق شناسان کف آبش ار بسنجند
ندهند لای زمزم بشراب ارغوانی
بخواص عفو در دل تف باد در سبویش
بعیار روح در تن نم آب در روانی
بشمار فیض بادش همه بادها شمالی
بحساب یمن بیتش همه رنگ ها یمانی
چو وزد نسیم کویش که رود پی مسیحا؟
چو رسد صریر پایش که زند دم از اغانی؟
نغمات آسمانی ز حریم او مترجم
ز خطای آستانش شده عرش ترجمانی
شده مسجد مقدس به همین گناه منسوخ
که به کعبه معظم زده لاف هم قرانی
به ته لباس مشکین چو به جلوه اندر آید
ببرد هزار دل را به کرشمه نهانی
به در و جدار بیتش همه هدیه های عرشی
حجر فراش صحنش همه تحفه های کانی
ز بلا نگاه دارد دم و دود صبح و شامش
چه به فاتحه دمیدن چه به ان یکاد خوانی
پر و بال نسر طایر به هوای او مقید
ز قضا کبوترش را به گلو خط امانی
چو الم کشد ز اعضا به لسان بدر بی او
به لسان مصر نالد به لسان بی لسانی
ته پای عرش لرزان ز هراس سر شود خور
بره سرخ رو به کویش ز نشاط سرفشانی
همه بادپا سواران به رکاب بوسش آیند
که ز غایت تمکن نکند سبک عنانی
شده سوده بر زمینش سم مرکب سلیمان
شده کند در هوایش دم قبضه کیانی
به فضای کوه و وادی ز نزول فیض رحمت
به دو قبه محملش را ملکی و فرقدانی
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
در خاره را گرفته به مصاف هفت خوانی
ز پی قبول طوفش بجز این طلب ندارم
که به فرش خاره افتم ز فراش پرنیانی
مژه پیش ناودانش به جزع چنان بگرید
که ز صحن محرم آرد به درش ز سیل رانی
به درش چنان بنالم که ز غایت ترحم
ز درون ندا برآید که درا، درا، فلانی
ز حدوث چرخ گویم ستمی که دیده باشم
حرمش کند حمایت ز حوادث زمانی
نمطی دگر سرایم سخن از شکر زبانی
که مگر دلی ربایم به فریب دلستانی
ز سوی بهار عمرم به نشیب گشته میزان
چو ز بیم وی بگریم بقمی کنم خزانی
به محبتی فروزم دل زار پیش از آن دم
که نشاند آب پیری تف آتش جوانی
شده کم روانی تن بچشم شراب ذوقی
که ز لب چو زیر آید به بدن کند روانی
ز شب دراز عمرم بجز این طمع نباشد
که برآورم به مهری دم صبح مهرگانی
نکشم ملال کیسه که ز فربهی بدرد
اگر از فضول طبعی نکند مهین دهانی
همه در به موج ریزم ز عطای خان خانان
که محیط کشتیم را نکشد ز بس گرانی
اثر ستاره دارد هنر سحاب نیسان
که محیط و کان نیفتد ز عطاش در زیانی
پی پاس عدل نوعی ز خیال خود هراسان
که نشسته بر در دل همه شب به پاسبانی
زهی از علو فطرت به مراتبی رسیده
که ثنای دور گردت نرسد به همعنانی
به غنا ز فقر رهبر تویی و تویی همین بس
شده سال ها کزین ره نگذشته کاروانی
ز تو زاده همت اما چو تو منفعت نبخشد
بود ار قراضه از کان نکند قراضه کانی
به ولایتی که تازد پی فتح باب عزمت
دم تیغ خون فروشد به خواص زعفرانی
همه خسروان عالم به تو مفخرت نمودند
ز جم و ز کی چه گویم؟ تو به این و آن نمانی
همه قبله های باطل تو چو کعبة المعظم
همه وحی های ناسخ تو چو سبعة المثانی
بگذار تا بسوزم ورق فلک که دیگر
قلمش به حرف کفران نکند سیه زبانی
به تو کوه چون تواند به مصاف دست بردن؟
که هزار جا ببندد کمر از تهی میانی
فتد ار به خوان دشمن ز سر غضب نگاهت
کند از نهیب مغزش به نواله استخوانی
به ثبات و شهرت از تو به مثل چنان نماید
که برند نام عنقا به نشان بی نشانی
به مراتب کمالت نرسد ضمیر اختر
به سر هم ار ببندد درجات آسمانی
به هزار پایه مدحت به کجا رسیده ام من
که به هفت پایه گردون رسدت به نردبانی
ملکا به فضل و همت من و تو چرا ننازیم؟
نه مرا عوض نه قیمت، نه تو را بدل نه ثانی
تو ز من مدیح جویی به سخن فرونمانم
ز تو من نوال خواهم به کرم فرونمانی
به نبشته آستانت ز در تو خوانده بودم
که رساندم ز رفعت به مکان لامکانی
نه کم از خضر دویدم به رکاب دولت تو
که رسید ازان سعادت به حیات جاودانی
نه پس از صبا رسیدم به تو کز قبول خدمت
به غبار پیر کنعان کند آستین فشانی
فتد ار گذار طوطی به شکرستان هندم
به ثنای قند مصری نکند شکر لسانی
چه زیان کشید لطفت که بگفت غیر کم شد؟
چه قصود داشت قدرم که فتاد در زیانی
بنما رهی به لطفم که ز آتش عزیمت
به دماغ و دیده خوابم همه شب کند دخانی
به تو جای خویشتن را به زر و گهر فروشم
که درت مثل نگردد به حدیث رایگانی
همه عیش این جهانی به عنایت تو دیدم
چه عجب اگر بیابم ز تو زاد آن جهانی
تو اگر دهی وگرنه غم و خوشدلی ندارم
که نظر به دوست دارم نه به گنج شایگانی
چو رسد به بحر شبنم ز فنا چه بیم دارم؟
که بقا به دوست یابد چو شود ز خویش فانی
به خدای کعبه دارم ز در خدایگان رو
نه فریب تازه دارم نه دروغ باستانی
بجز این دعا ندانم که جز این ریاست دیگر
که به مقصدت رساند چو به مقصدم رسانی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - این قصیده بعد از قصیده سابق در راه مکه مشرفه در وصف همان مقام علیه متبرکه و نعت حضرت رسالت پناه محمد صلی الله علیه و آله و سلم مذیل به مدح عبدالرحیم خان بن بیرام خان گفته شده
برنیامد یک عزیز از مصر مردم پروری
پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری
طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند
برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری
بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دایگی آیین دوران مادری
دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور
مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری
بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس
جان سپاری در حقوق نعمت او کافری
چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم
فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری
حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من
با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری
گر حق بال و پر پروانه را بشناختی
شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری
در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من
عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری
بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا
عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری
مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی
چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری
موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند
کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری
دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن
آنچنانم شست کز من برد داغ گازری
تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم
ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری
قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر
نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری
خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز
لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری
گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد
آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری
باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست
بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری
نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن
خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری
دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد
نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری
جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست
کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری
پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها
بر سر مردان کند دستار مردان معجری
ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن
کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری
بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی
کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری
بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است
همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری
شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست
سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری
تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست
در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری
نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس
نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری
گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه
کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری
سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟
چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری
افسر از خاک دری سازم که در اول قدم
می برد از سر خیال سجده اش مستکبری
ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت
آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری
قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام
آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری
از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی
همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری
خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب
خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری
گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او
بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری
بارها بر صورت اعرابیان روح القدس
کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری
مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی
در میان کفر و دین گر او نکردی داوری
بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها
مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری
آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند
یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری
بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود
تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری
ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام
ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری
یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون
گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری
از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او
سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری
گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع
برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری
گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است
ناید از بال و پر روح الامین بال و پری
زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا
فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری
بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست
قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری
از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت
رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری
ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده
کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری
حق به دست التفات خود نوالت ساخته
تو شقفت زله کرده بهر امت پروری
از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است
آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری
هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام
در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری
عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر
یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری
گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست
دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری
موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام
بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری
مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست
کعبه را ره می زنند این کافران خیبری
حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟
کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری
خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم
آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری
آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد
از شکوه او شود روشن چراغ مهتری
کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد
حک کند از صفحه ایام خال عنبری
تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو
از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری
مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او
در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری
پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد
رتبه او برترست از کار شعر و شاعری
لابه او کی شود شایسته احسان او
پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری
ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته
کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری
اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند
شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری
صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک
تخم نافرمانی آرد میوه بداختری
در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت
در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری
رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد
طالعی دارم به سد کارها اسکندری
بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک
تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری
گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن
آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری
خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد
شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری
مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست
پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟
حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد
گم شود در شورش سودای او حرف پری
چشم معنی فهم می باید رموز حسن را
ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری
جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست
در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری
میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است
همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری
تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی
آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟
تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود
تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری
هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام
هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری
پیر شد در چاه صد یوسف ز قحط مشتری
طبع ها مشغول خست پروری گردیده اند
برنمی تابد تمنا را کرم از لاغری
بخت مادرکش تیمم در غریبی کرده است
کرده گردون دایگی آیین دوران مادری
دایه گردون تنک شیرست گوید خاک خور
مادر گیتی گران خوابست گوید خون گری
بی وفایی دارد ای در خدمت من حق شناس
جان سپاری در حقوق نعمت او کافری
چرخ را حاجت روا نامست و ما خون می خوریم
فتح بر نام سپهدارست و جنگ از لشگری
حق خدمت نان درین دولت ندارد ورنه من
با سحر دعوی سبقت کرده ام در چاکری
گر حق بال و پر پروانه را بشناختی
شمع را بر فرق خاکستر نکردی افسری
در لگدکوب شب و روزم نمی دانم ز من
عاقبت سازند نقش ایزدی یا آزری
بعدها کز نعمت و نازم به تشویر و عنا
عقل کج رو رهزنی فرمود و طالع ره بری
مهر از من تاب می برد از چه؟ از خوش زینتی
چرخ بر من رشگ می برد از چه از پر زیوری
موج طوفان جستمی تا لطمه بر دریا زند
کاب عمان زورقم را دیر می برد از پری
دست تاراج جهان از رنگ و بوی خویشتن
آنچنانم شست کز من برد داغ گازری
تحفه می باید به درگاه سلیمان بردنم
ناتوان مورم که بر یک جو ندارم قادری
قصه خونبار خود گفتم به هرجا نظم و نثر
نی ز داور داوری دیدم نه از کس یاوری
خاک پایت تر شود از پاره دل گر هنوز
لخت خونم از سر مژگان به ناخن بستری
گوش بر افسانه من تا کجا خواهد نهاد
آن که نی اعجاز می گیرد درو نی ساحری
باطل السحری که بر بازوی استغنای اوست
بی اثر سازد هزاران معجز پیغمبری
نطق این گوساله ها بستست اگر بهر سخن
خاک پای جبرییل آورده ام چون سامری
دور رفت و مادر ایام فرزندی نزاد
نی چو خنثا مادگی آید ز گردون نه نری
جود را آزادمردی باید و یک مرد نیست
کش هزار ابلیس با باطن ندارد شوهری
پرده ستاری ار یکسو رود در دیده ها
بر سر مردان کند دستار مردان معجری
ناخدا گو هرچه اسبابست در دریا فکن
کشتی ما را به ساحل می برد بی لنگری
بر خط تسلیم گردن نه که چون راضی شوی
کی کند در دست ابراهیم خنجر خنجری
بویی از خون شهیدان برد ما غم خورده است
همتی یاران دگر زین سر نمی آید سری
شربت دیدار می نوشد شهید تیغ دوست
سوی آب خضر می بینند اینجا سرسری
تحفه است آیینه پررنگ ما کانجا که اوست
در دل هر ذره خورشیدی کند روشنگری
نقشی از پای دلیل کعبه می بودست و بس
نی خضر بودست و نی آیینه اسکندری
گر سر وادی ما داری ز سر افسر بنه
کاندرین ره پادشاهی می کند بی افسری
سربزرگی های گردون را به من دیدی چه کرد؟
چون بدان حضرت رسی قدر مرا هم بنگری
افسر از خاک دری سازم که در اول قدم
می برد از سر خیال سجده اش مستکبری
ذره افتاده را کی بی نوا خواهد گذاشت
آن که خاکش کرده خورشید نجف را خاوری
قبة الاسلام دنیا مکة الله الحرام
آن که چرخ مغفرت را کرده راهش محوری
از نقاب آب و گل گر کعبه بیرون آمدی
همچو ایمان در رهش لبیک گفتی کافری
خطبه اش را جز رسول الله نمی زیبد خطیب
خطه ای را کاندرو معراج کردی منبری
گرنه باز آرد ز هر سودا دلت را نقش او
بت تراشد بر سر سجاده ات صد آزری
بارها بر صورت اعرابیان روح القدس
کرده گمراهان راه حضرتش را رهبری
مسجد و بتخانه را از هم کسی نشناختی
در میان کفر و دین گر او نکردی داوری
بر در وحدت سرای او ز دهشت بارها
مصطفی نعلین گم کردست و جم انگشتری
آتش دوزخ که در هفتاد آبش شسته اند
یک ره ار خوردی به زمزم غوطه کردی کوثری
بر بساط مصطفی رفتن به پا عصیان بود
تانجف از کعبه خواهم کرد جبهت گستری
ای نجف جذبی که بسیار آرزومند توام
ای مدینه شفقتی بی تو ندارم صابری
یک کس از کفر و ضلالت ره نیاوردی برون
گر چراغ شرع پیغمبر نکردی رهبری
از چه شد شق القمر؟ دانی ز شوق روی او
سینه را مه چاک زد در وقت پیراهن دری
گرنه از شرق ازل خورشید او کردی طلوع
برنکردی سر ز آب این گنبد نیلوفری
گرد نعلین سفر جایی که او افشانده است
ناید از بال و پر روح الامین بال و پری
زان نبودش سایه کش چون سایه افتادی بپا
فرق را کی بر قدم دیگر رسیدی سروری
بر پی او رو که آن جایی که جولانگاه اوست
قهقهه بر طور سینا می زند کبک دری
از بساط سدره هم صد بار بالاتر گذشت
رفته تا جایی که آن جا محو کرده برتری
ای محیط عفو را مهر تو پرگار آمده
کلیات مغفرت را کرده لطفت مسطری
حق به دست التفات خود نوالت ساخته
تو شقفت زله کرده بهر امت پروری
از شراب ساغر حسن تو در کیفیت است
آن که هم خود بادگی کردست هم خود ساغری
هرچه در دنیاست غیر از من که بیرون مانده ام
در برون نگذاشت راه شرعت از پهناوری
عاجزم، از چنگ این هند جگرخوارم برآر
یا رسول الله مسلمانی ز کافر می خری
گرچه دستم از رخ آیینه بی جوهرترست
دیده ای دارم به سودایت چو دست جوهری
موسم حج است و زاد ره به غارت داده ام
بر سر ره کرده بی زنجیر بندم مضطری
مهدی پر ضبط حیدر صولتی بیرون فرست
کعبه را ره می زنند این کافران خیبری
حدت الماس طبع نقد بیرم خان کجاست؟
کعبه را مفتاح باید ذولافقار حیدری
خان خانان چار رکن آرای دین عبدالرحیم
آن که کرده جد و بابش مصطفی را بوذری
آن که گر بر کعبه درویش در شب بگذارد
از شکوه او شود روشن چراغ مهتری
کز لک خور بر فسان خاطرش گر بگذرد
حک کند از صفحه ایام خال عنبری
تخت را معشوق شیرین، ملک را داماد نو
از سلیمان دیو گیرد بهر او انگشتری
مرده صد ساله را از انتفاع لفظ او
در زند گفت و شنو در جنس گنگی و کری
پایه بر معراج بهر وحی می باید نهاد
رتبه او برترست از کار شعر و شاعری
لابه او کی شود شایسته احسان او
پیش آن لب جان به تحسین می فرستد سامری
ای به جایی در نکوکاری بساط آراسته
کز تو دولت می کند هر روز کسب برتری
اهل دنیا لقمه خوار مطبخ جود تواند
شاید ز دنیای ناکس را به چیزی نشمری
صاحبا! بد از خلافت دیده ام نی از فلک
تخم نافرمانی آرد میوه بداختری
در طلسم بیدرم دارد فراق درگهت
در بیابان خاک بر سر می کنم از بی دری
رو به هر کاری که آرم کوه غم پیشم نهد
طالعی دارم به سد کارها اسکندری
بر رخ کارم نپوشد پرده شفقت فلک
تا به عبرت بر خرابی هاش نیکو بنگری
گر بگیری دستم از جا می توانم خاستن
آن چنان نفتاده ام کز بیم بر من نگذری
خنده صبحم بر آتش شکری خواهد نهاد
شب سرشکم اخگری کر دست و چشمم مجمری
مشرق خاطر ز صبح خاورم روشنترست
پس چرا بر من نتابد آفتاب خاوری؟
حسن ادراکت «نظیری » را فسون پرداز کرد
گم شود در شورش سودای او حرف پری
چشم معنی فهم می باید رموز حسن را
ورنه یوسف در همه بازار دارد مشتری
جز بساط تو که گوهر را بصیر ناقدست
در همه جا مشتری جهل است و حیرت گوهری
میوه بر وی می فشانم تا نگویی رفته است
همچو گل از بی وفایی همچو سرو از بی بری
تنگ شکر می دهم کشور به کشور چاشنی
آخر ای سودای شیرین در کدامین کشوری؟
تا جهانگیری و دولت مایه شادی بود
تا دعاگویی و خدمت دستگاه چاکری
هر کجا هستم ز جان و دل دعاگوی توام
هر کجا باشی ز عمر و جاه و دولت برخوری
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چون کند سویم نظر، چشم از کجا خواب از کجا
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق
ورنه این گل های خنجر، می خورد آب از کجا؟
تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم
ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟
نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر
جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟
حال خواهی دست پر کن پیش بی برگان تهی
ورنه دارد چرخ و جد و شور دولاب از کجا؟
گرنه صیاد اجل را ماهی جان مطلب است
کرده در آب حیاتت، پشت قلاب از کجا؟
می تپد سیماب بر خود از گمان گشتنی
نیست باک از مرگت ای کمتر از سیماب از کجا؟
در شهوار سخن را نیست گوشی مشتری
کس نپرسد واعظ این کالاست کمیاب از کجا؟!
چون دهد تاب کمر، دل از کجا؟ تاب از کجا؟
ظالمان را باغ زینت خرم است از خون خلق
ورنه این گل های خنجر، می خورد آب از کجا؟
تیره روزان راست خرج از کیسه اهل کرم
ورنه مسکین ماه، آورده است مهتاب از کجا؟
نیست گنجایش دو عالم در این ده روزه عمر
جمع گردد بندگی با جمع اسباب از کجا؟
حال خواهی دست پر کن پیش بی برگان تهی
ورنه دارد چرخ و جد و شور دولاب از کجا؟
گرنه صیاد اجل را ماهی جان مطلب است
کرده در آب حیاتت، پشت قلاب از کجا؟
می تپد سیماب بر خود از گمان گشتنی
نیست باک از مرگت ای کمتر از سیماب از کجا؟
در شهوار سخن را نیست گوشی مشتری
کس نپرسد واعظ این کالاست کمیاب از کجا؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
بس است شمع قناعت چون مسکن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را
کشید خجلت بی برگی از خزان چندان
که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان
که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم
مگر بباد دهد برق خرمن ما را
زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست
که کرده است سیه چشم روشن ما را
کجاست رستم همت که تا ز چاه امل
برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
کمر نبندد الهی کمر بکین بستن
که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم
بس است جامه فاخر همین تن ما را
بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ
که گشته است به سر خاک معدن ما را
چرا بمهر بود چشم روزن ما را
کشید خجلت بی برگی از خزان چندان
که کرد آب عرق سبز گلشن ما را
سیاه باد رخ مفلسی بهر دو جهان
که ناامید ز ما کرد رهزن ما را
زخلق یاوری هم شده است رسم قدیم
مگر بباد دهد برق خرمن ما را
زدود مشعل ظالم هم این ستم بس نیست
که کرده است سیه چشم روشن ما را
کجاست رستم همت که تا ز چاه امل
برآرد این دل سخت چو بیجن ما را
کمر نبندد الهی کمر بکین بستن
که او به کینه کمر بسته دشمن ما را
ز جان به جامه پشمین فقر تن دادیم
بس است جامه فاخر همین تن ما را
بود ز کوتهی تیشه طالب واعظ
که گشته است به سر خاک معدن ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
پوشیده پرده گر دوست روی سیاه ما را
رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم
گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟
نگرفته است از دست کس شمع آه ما را
آورد رو بهرکس کردند پشت بر وی
گویا نمی شناسد دل قبله گاه ما را
ما شاه ملک فقریم از ما حذر کن ای خصم
چون شعله کس ندیده است پشت سپاه ما را
غیر از زلال اخلاص با جمله دشمن و دوست
آبی نبوده هرگز در زیر کاه ما را
گردید پرده ما را بر عیب خودنمایی
بر ما بسی است منت روز سیاه ما را
رنگ خجالت آورد بر رو گناه ما را
پیری خلاص میکرد ما را از روی عالم
گر سنگ ره نمیشد عینک نگاه ما را
گر برنشد چراغم ای دل خورم چرا غم؟
نگرفته است از دست کس شمع آه ما را
آورد رو بهرکس کردند پشت بر وی
گویا نمی شناسد دل قبله گاه ما را
ما شاه ملک فقریم از ما حذر کن ای خصم
چون شعله کس ندیده است پشت سپاه ما را
غیر از زلال اخلاص با جمله دشمن و دوست
آبی نبوده هرگز در زیر کاه ما را
گردید پرده ما را بر عیب خودنمایی
بر ما بسی است منت روز سیاه ما را