عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : خرابات
بخش ۲۰ - حکایت در تحذیر از انس به زخارف کودک فریب
شنیدم که یحیی بن برمک پگاه
به بغداد می دید عرض سپاه
جوانی بدید از هژبران جنگ
که بربسته بر خنگ، چرم پلنگ
زخامی بدان شیوه مشعوف بود
نمایش کنان جلوه ای می نمود
ز وضعش برآشفت و دیدش شگفت
دل پخه مغزش، رمیدن گرفت
بگفتا بگویید این خام را
نسنجیده نیرنگ ایّام را
ز خامی چه نازی به این پاره پوست؟
اگر پوست از مغز دانی نکوست
نهشتند این بر پلنگ درشت
چه سان اشهبت را بماند به پشت؟
چنین است رسم خسیسان دهر
که از کمتر از خویش گیرند بهر
شریفی بباید که از کاینات
فشاند چو ما دامن التفات
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۵
چون ز من پیش، خواجهٔ عارف
آن به اسرار سالکان واقف
مرد معنی حکیم ربانی
باده پیمای فیض یزدانی
آن کهن مست جرعه های ازل
هوشیار دیار علم و عمل
دل و جان دادهٔ ولای علی
نکته پرداز، بر خفی و جلی
فارس عرصهٔ سخن سازی
پیشتاز فوارس تازی
زده کلکش بر آسمان بیرق
فارسی را کلام او رونق
خواجهٔ غزنوی سنایی راد
که به روحش تحیت حق باد
زد در این بحر نقش گویایی
که کند کوثرش جبین سایی
گاهی ابیات برگزیدهٔ او
که سجلّ است بر جریدهٔ او
شوربخش دماغ من گشتی
نمک افشان داغ من گشتی
عندلیب قلم ز طبع حزین
طلبیدی حدیقهٔ دومین
لیک از افسردگی قبول نشد
حالی طبع بوالفضول نشد
تا در این تنگنای وقت رحیل
خامه سر کرد، صور اسرافیل
نقش چندی به ارتجال زدم
آهی از تنگی مجال زدم
بو که منظور اهل دید افتد
وین سیه نامه، روسفید افتد
بعد پنجه هزار شعر گزین
که درآمد به دفتر تدوین
عمر هم در جوار هفتاد است
مشت خالی مرا پر از باد است
رنجه کلکم شد از شکرخایی
شاعری چیست؟ بادپیمایی
عمر در مستی گذاره گذشت
مستعارم به استعاره گذشت
تا یکی وزن و قافیه سنجم
حق به دست من است اگر رنجم
پیشهٔ مبتذل نه کار من است
شاعری عار اعتبار من است
خاصه در روزگار بی نصفت
وندرین عصر بی تمیز صفت
که بجا مانده پشم بافی چند
ژاژ خایان هرزه لافی چند
خام و بی مغز و بی ادب یکسر
در خریّت ز کون خر پَس تر
خِردَم بانگ زد که ای خیره
صفحه تا چند می کنی تیره؟
کم نوشتی به صفحهٔ ایّام؟
داستان سنجیت نگشت تمام؟
دل نفرسودت از سخن سازی؟
داستان دگر چه آغازی؟
چند بر خامه می توان پیچید؟
صفحه کردی سیاه و موی سفید
وقت خاموشی است هرز مجوش
بر زبان بستگان سخن مفروش
هرزه در... می دهی به خمیر
به خران درخور است مشت شعیر
هم ضمیران با وفا رفتند
سینه صافان باصفا رفتند
اندرین عرصه گمرهی از هوش
نغمه پرداز گشته ای کو گوش؟
گفتی و حرف مدعا گفتی
گهری سفتی و به جا سفتی
لیک از آغاز این کساد هنر
به هنرپروران نبودم سر
چو قلم زیر تیغ بالیدم
زخم خوردم سخن سراییدم
مزد و منّت نداشتم خواهش
خاطر آسوده بود با کاهش
چو خروشی که می سراید گوش
کار نبود مرا به ناله نیوش
نالم و ناله سنج خوبش خودم
نمک افشان و سینه ریش خودم
شاید آبی به روی کار آید
خشک دی بگذرد بهار آید
بیند ایّام روی یاران را
پرده سنجان و خوش عیاران را
گوش صاحبدلی نیوشد راز
حسن انجام یابد این آغاز
سخنم بشنود سخندانی
هدیه سازد دعای غفرانی
زیر هر حرف خویش پنهانم
تن گفتار خویش را جانم
هر که ما را به خیر یاد کند
غم و اندوه، جزو باد کند
شمس مغربی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نابرده بصبح در طلب شامی چند
ننهاده برون ز خویشتن کامی چند
در کسوت خاص آمده عامی چند
بدنام کننده نکو نامی چند
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
زنی چو آتش می ساقیا بخر من هوشم
چنان بزن که بمحشر برند دوش بدوشم
برو فقیه فریبم مده بوعدۀ فردا
مرا صبوح چه حاجت چو مست باده دوشم
نه از حشیق چو صوفی در اهتمام عروجم
نه از دوگانه چو زاهد در انتظار سروشم
رهین عهد لبی دلکشم که تا لب کوثر
لب پیاله نبوسم می دو ساله بنوشم
بدور روی تو تا دیدم آندو زلف مسلسل
دگر حدیث حکیمان فرو نرفت بگوشم
مگو خموش چرائی ز زخم خنجر قاتل
چنان جراحت منکر نزد که من بخروشم
چه فتنۀ بود ندانم حریق آتش وصلت
که سوخت جان و زخاکستر هنوز بجوشم
تو خود که روی نپوشی طریق عدل نباشد
ملامت من مسکین که سر عشق بپوشم
گرم به تیغ زنی بر نگردم از تو که یوسف
برایگان نخریدم که رایگان بفروشم
بگفتمش سخن مدعی ز گوش بدر کن
بخنده گفت تو دانی که من سخن ننیوشم
هزار قصه شنیدم ز لولیان شکر لب
بجز حدیث دهانت نماند هیچ بگوشم
بکو بشحنه سر راه من بلاوه نگیرد
که نیست طاقت رفتن ز کوی باده فروشم
چه حاجت است که نیرّ حدیث دل بتو گرید
قیاس آتش سودا توان گرفت ز جوشم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
من خود مجرّد از همه نام و نشانمی
بر هر صفت که عشق تو گفت آنچنانمی
در گوشۀ فراق تو پیر شکسته ام
آندم که بوی وصل تو آید جوانمی
گاهی ز تاب قهر تو درویش نینوا
گاهی ز تاج مهر تو شاه جهانمی
گاه از جنون ز هلهلۀ کودکان برقص
گه در خرد ارسطوی روشن روانمی
گاهی بجستجوی تو دربان مسجدم
گاهی سبوکش ره دیر مغانمی
گاهی ز درد گریان چون ابر ؟؟
گاهی ز درد خندان چون گلستانمی
کوته کنم حدیث چو مومی بر آفتاب
هر چه اقتضای عشق تو باشد همانمی
مشکن رقیب بال و پر من ز سبک جور
عمریست پروریدۀ این آشیانمی
بشکست اگر مرا دل از آن لعل دلقریب
شادم که دلشکستۀ آن دلستانمی
زهد دراز رفته زیادم که سالهاست
در کشمکش ز طرۀ شیر فشانمی
خیل خیال اوست که بر چشم من رود
یا مست بیخودم که ز خود در گمانمی
دوشم ز لطف بندۀ خود خواند من زوجد
نی بر زمینم و نی بر آسمانمی
مفکن مرا به پیچ و خم ایتار زلف دل
در حلقۀ تو رفته من اینها ندانمی
با من ز ظن مطلق و اصل عدم مخوان
زاهد برو من آنچه تو خواهی نه آنمی
صوفی تو هم بمذهب تثلیث خود مرا
دعوت مکن که من نه ز بو لیمیانمی
من نی فقیه خشگم و نی صوفی ترم
نی معتقد بحکمت یونانیانمی
پیر طریق من بجهان شاه اولیاست
با مهر او بری ز فلان و فلانمی
قشری و صوفی و متفلسف ندا نما
هر چه او بروست من ز دل و جان برآنمی
لنگان همیروم ز پی کاروان دوست
تا هر که دید گویدم از کاروانمی
ایشاه تا جور سگ خود خوان مرا که نیست
یارای آنکه گویمت از دوستانمی
نیرّ مرا حقیر مبین بر طراز فرش
کاندر فراز عرش ز سبّو حیانمی
لیک از و بال طالع چندی چو دانه‌ای
در زیر آشیانۀ هفت آسمانمی
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۵۶ - ایضا
زخاک اگر همه بعد از تو حور عین خیزد
سلاله چو تو مشکل زماء وطین خیزد
مه ار زچرخ بیارد بصد قران بالله
گر از زمین چو توئی ماه بیقرین خیزد
بر آن فرشته جان آفرین که نقش توبست
سزد که آب و گل و آدم آفرین خیزد
تبارک الله از آن جنبش و کرشمه ناز
کسی ندید که سروی بپا چنین خیزد
شود که تحفه برندش ببوستان بهشت
شمامه که از این جعد عنبرین خیزد
یقین نبود مرا تا نه کاکل تو شکست
که هرچه مشک بعالم همه زچین خیزد
زمن سپرس که بر جان لاغرت چه گذشت
زتیر پرس کزان بازوی سمین خیزد
مکش بروی خود آنطره چلیپائی
کزین معامله غوغای کفر و دین خیزد
برآفتاب جبینت توان قسم خوردن
که ماه یک شبه از جیب این جبین خیزد
زسبزه خیزد اگر انگبین عجب نبود
عجب زسبزه خطی کز انگبین خیزد
فکند جنبش مویش مرا بدریائی
که تا نگاه کند دیده موج چین خیزد
ستیزه جو که به تریاق زهرکس ماند
جواب تلخ کزان لعل شکرین خیزد
چو سنگ میزنی ای ترک سنگدل باری
چنان بزن که تواند کس از زمین خیزد
زکاوش تو مرا حرزجان غبار دریست
کز آستانه سلطان هشتمین خیزد
شهنشهی که بموی گر التفات کند
هزار ملک سلیمان اش از نگین خیزد
بقطره زیمنش اگر یسار دهد
هزار بحر گهر زایش از یمین خیزد
نه او خدا نه خدا و ولی خدا لقب است
هزار نکته دلش خود از همین خیزد
نه اسم او نه مسمی دوبین که شرک آرد
نه اسم عین مسمی که کفر و کین خیزد
علیست اسم وی او اسم کردگار ودود
ولیک اسم دوم نیز از اولین خیزد
پس ایندو اسم مرتب بوضع هر دو ازوست
تغایر از حول دیده دوبین خیزد
ولی در آیینه اسم جز مسمی نیست
چو او بجلوه درآید نمود ازین خیزد
پس او علی و علی او و هیچ نیست جز او
به بین در آیینه کز وی ترا یقین خیزد
فقیه شهر شکر غاید اندرین دعوی
عصا کشیده بتکفیرم از کمین خیزد
مار میت صریح کلام لم یزلیست
کدام کفر از این آیه مبین خیزد
لذا مع الله بیخود نگفت امام مبین
زجمع و فرق بهم فرق کفر و دین خیزد
زصحبت شه عشق است نیرا که مرا
زبحر طبع چنین گوهر ثمین خیزد
زنظم دلکش آنقهرمان ملک سخن
بر ایندو بیت گواهم کز آستین خیزد
بغیر حظ که از آن لعل شکرین خیزد
کجا شنیده کسی خار از انگبین خیزد
همیشه مشک زچین خیزد ایعجب زلفت
چگونه مشک از او صد هزار چین خیزد
هزار نکته دلکش بنظم رفت هنوز
از این دو بیت دلا طبع شرمگین خیزد
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۳ - خمر
ای خواجه خطیر مغز خر خوردی تو
کآویختی از گردن مرغی سرِخر
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱۵
گفتم که چو دریاست گهرپرور میر
شک نیست که دریاست ولی خس پرور
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا به کار جهان اضطراب یعنی چه
شدن شناور بحر سراب یعنی چه
کشیده تیغ دو دم صبح از میان برخیز
به زیر سایه شمشیر خواب یعنی چه
به دور خط نگهش نشئه دگر دارد
در این بهار نخوردن شراب یعنی چه
چو موج بگذر از این بحر و چین بر ابرو زن
در آب خیمه زدن چون حباب یعنی چه
به سرعت ار گذرد یار دم مزن قصاب
کسی ز عمر نپرسد شتاب یعنی چه
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۲ - عن لسان رقیه بنت الحسین سلام الله علیها
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دل‌آرام‌ها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر می‌دهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوه‌زنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بی‌سقف
چه کرده با تن این کودکان گل‌اندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریده‌ام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خون‌آشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
افسوس که گوهر نفس نفیس
از کف دادی بمتاع خسیس
از یوسف عشق گذشته به هیچ
با گرگ هوی همراز و انیس
بستی ز بساط سلیمان چشم
با دیو طبیعت گشته جلیس
دردی که تر است دوا نکند
صد جالینوس و ارسطالیس
از بحث و نظر سودی نبری
هرچند کنی عمری تدریس
با صدق و صفا پیوند بکن
زن تیشه به بیخ و بن تلبیس
از مفتقر این رقم کافی
بر لوح دل صافی بنویس
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم
همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم
که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می
زانکه از ساغر ابروی تو ما سرشاریم
ما که با طرۀ زلف تو در آویخته ایم
گر بگویند عجب نیست که ما طراریم
در گلستان حقائق که خرد خاموش است
بلبل نغمه گر و طوطی خوش گفتاریم
به هوای گل رخسار تو زاریم و نزار
مرغ زاریم و ز گلزار جهان بیزاریم
گرچه زان غمزۀ مستانه خرابیم ولی
لاله سیان داغ و چه نرگس همه شب بیداریم
واعظا پند مده دام منه در ره ما
ما که در پند تو جز بند نمی پنداریم
ای ملامت گر از اسرار قدر بیخبری
که دچار غم عشقیم ولی ناچاریم
حذر از آه دل مفتقر غمزده کن
زانکه در طور غمش نخلۀ آتشباریم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا چند باشی از ما گریزان
مادر قفایت افتان و خیزان
تا چند باشیم چون شمع سوزان
با شعلۀ آه، با اشک ریزان
تا چند بینند اهل بصیرت
جور دمادم از بی تمیزان
بنهاده تا چند بر خاک ذلت
روی مذلت خیل عزیزان
بیداد خوبان خوبست لیکن
ای سنبل تر قدری به میزان
گر خون ما را جانا بریزی
لیک آبروی ما را مریزان
تا یاد موی و بوی تو کردم
آهوی طبعم شد مشک بیزان
گر مفتقر را پیرایه ای نیست
نبود به ار حسن در بی جهیزان
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۱۴۰ - مؤمن یزدی
اسمش حسین و ازفضلای زمان خود بوده. در نزد علما و عرفا کسب کمالات ظاهری و باطنی نموده. مدتها به تصفیه و تزکیهٔ نفس اشتغال داشته، آخر لوای سفر عقبی افراشته، بر عالم فانی دامن افشاند و این رباعیات در عالم از او یادگار مانده:
مِنْرباعیّاتِهِ
نتوان به خدا رسید از علم کتاب
حجت نبرد راه به اقلیم صواب
در وادی معرفت براهین حکیم
چون جاده‌هاست در چراگاه دواب
٭٭٭
فعلِ بد ما چو قّصهٔ بوالعجب است
روز همه در فکرت این قصه شب است
تهمت نشتوان به قدرتِ ناقص کرد
حق هم نتوان گفت که ترکِ ادب است
٭٭٭
مؤمن به بدی نیست کسی مانندت
این طرفه که خلق نیک می‌خوانندت
یک چند چنان بدی که خود می‌دانی
یک چند چنان باش که می‌دانندت
٭٭٭
در پهلوی دل وثاقم از ناله پُر است
جانم ز تب ولبم ز تبخاله پر است
از دیدهٔ خونبار که چشمش مرساد
دامان و کنارم ز گلِ لاله پر است
٭٭٭
ما حرص به نیروی قناعت شکنیم
وندر دل خلق خارِ منّت شکنیم
پا بر سر تاج کیقبادی ننهیم
آنجا که کُله گوشهٔ همت شکنیم
٭٭٭
دل چیست درون سینه سوزی و تفی
تن چیست غم و رنج و بلا را هدفی
القصه به قصد جان ما بسته صفی
مرگ از طرفی وزندگی از طرفی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به نایب السلطنه
امروز که با شاه جهان ماه جهان است
روز رمضان نیست که رو بر رمضان است
ما را به دو ماه است درین فصل سرو کار
کاین کاهش جان آمد و آن خواهش جان است
هر جا که بود عیش و طرب پیرو این است
هر جا که بود رنج و تعب همره آن است
زین زمزمه نغز و مقامات حزین است
زان همهمه مرگ و مناجات و اذان است
در سال نو از ماه نو ای شاه جهان خواه
جامی که به از کوثر و تسنیم جنان است
حالی که جهان جمله جوان گشت عجب نیست
پیر ار نخورد باده ولی شاه جوان است
گویند طبیبان که ترا خاصه درین فصل
زین روزه سی روزه گزند دل و جان است
از باده بود سود و نهد روی به بهبود
رنجی که کنون از سهر و از یرقان است
مفتی چه دهد فتوی و قاضی چه دهد حکم
گر خود گنهی هست نه بر شاه جهان است
آن کیست که شب را تو اگر گوئی روز است
گوید نه چنین است و نگوید که چنان است
جز بنده که گر مورد الطاف تو باشد
یا عرضه قهر تو به یک سیرت و سان است
من بنده عیان گویمت این راز اگر چه
چندی است که راز تو ز من بنده نهان است
کاین جنگ و جدالی که تو در خاطر داری
کاری است که بس عمده و دشوار و گران است
وبن خیل و سپاهی که ترا باشد امروز
با طایفه روس کجا تاب و توان است؟
امسال سه سال است که این خیل و حشم را
نه جیره و نه جامه و نه مشق و نه سان است
وان غله که گیرند به تنخواه مواجب
در وزن سبک باشد و در نرخ گران است
سرباز به مشق است و نظام ار نه سپاهی
از فعله و حمال و خرک دار و شبان است
امروز ترا دیدن سان لازم و واجب
نه حسن فرامرز و جمال رمضان است
از تیر و کمان گوی نه زان قامت و ابروی
کاین راست چو تیر آمد وان خم چو کمان است
گر در دو جهان کام دل و راحت جان است
من وصل تو جویم که به از هر دو جهان است
فلسی نخرم عشوه این جا که پدید ست
باور نکنم وعده آن جا که نهان است
گویند که آن بارگه عز و نشاط است
نامند که این کارگه ذل و هوان است
این جا که پدید است بدیدیم چنین است
آن جا که نهان است چه دانیم چه سان است؟
من کوی تو جویم که به از عرش برین است
من روی تو بینم که به از باغ جنان است
صیدم کند آن آهوی مشکین که شب و روز
در گلشن روی تو چمان است و چران است
از زلف چو زنجیر تو در بندم ورنه
درهم گسلم گر چه دو صد بند گران است
این طایر قدس ارنه به دامت بودش انس
بالله که ز هر جا که جهان است جهان است
در دایره کون و مکان نیست و گر هست
در دام تواش کون و به بام تو مکان است
تا بر سرزلفین تو داریم سر و کار
مار ا چه سرو کار به کار دو جهان است
از صوفی و قشری چه نشان است و چه نام است
بی پا و سری را که نه نام و نه نشان است
با کشمکش کافر و مومن چه رجوع است
بی دین و دلی را که نه این است و نه آن است
در کیش من ایمانی اگر هست به عالم
در کفر سر زلف چو زنجیر بتان است
گر واعظ مسجد به جز این گوید مشنو
آن احمق بی چاره چه داند حیوان است
زان سبحه و سجاده مشو غره که زاهد
گرگ است و بخواهد که بگویند شبان است
گو: بر سر این کوچه بیا هر که خرد زهد
کان زهد فروش این جا بگشاده دهان است
در رسته ما رسم غریبی است که ایمان
ارزان به فروش آید و انصاف گران است
گر زهد و ورع این بود امروز که او راست
حق بر طرف مغ بچه دیر مغان است
او خون دل خم خورد این خون دل خلق
باور نتوان کرد که این به تر از آن است
در حضرت شیخ ار نفسی سرد برآرم
معذور بدارید که دل در خفقان است
پنهان نخورم باده و پیدا نکنم زهد
رندی و هوس ناکی من فاش و عیان است
کوته نظران را چه عجب گر عجب آید
کاین پیر کهن در پی آن تازه جوان است
زنجیر دل اندر کف طفلی است و گرنه
دیوان چرا در پی اطفال دوان است
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر ازین گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی تو که : این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان را
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
دل باخته ای را که به هر عضو زبانی است
خاموش تر از جمله زبان هاش زبان است
من مست تهی دستم و هر کس که چنین است
کی در پی مال است و کجا در غم جان است؟
ای آن که به جز من که ز دیدار تو دورم
چشم دگران جمله به رویت نگران است
چون است که بد نامی عشق تو درین شهر
با ماست و وصل تو به کام دگران است؟
آن جا که چنین است پس این جا نه شگفت است
گر نام ز ما کام ز بهمان و فلان است
ز اشرار نرنجیم چو احرار چنین است
ز اغیار ننالیم چو دلدار چنان است
رفتی تو و بعد از تو ستم ها که به ما رفت
گر شرح دهم شرمم ازین کلک و بنان است
این مدبر منحوس که امروز چو کاووس
با تیر و کمان سوی فلک در طیران است
آن زاهد ظالم که به ما زهد فروشد
گرگی است که امروز بدین گله شبان است
خود را همه دان دید و مرا هیچ ندان گفت
اما نه چنینم من و او هم، نه چنان است
این ها همه بگذار خدا داند کامروز
گر تو همه دانی همه کس هیچ ندان است
گر زرق و فسون است مر او راست حق ، اما
من بر حقم ار کار به نطق است و بیان است
آن کافر کوفی که مرا صوفی خواندست
خود صاحب شغل و عمل شمر و سنان است
بالله که حسینی نبود ورنه درین عصر
بس شمر و سنان است که با سیف و سنان است
گر نیست حسین اینک فرزند حسین است
کز فتنه این فرقه کوفی به فغان است
یک طایفه سادات حسینی را امسال
نه خورد و نه خواب است، نه آب است و نه نان است
سی روز بود روزه به هر سال و درین سال
روز و شب ما جمله چو روز رمضان است
بردند ز ما هر چه بدیدند و یقین بود
خواهند کنون آن چه نداریم و گمان است
گفتند به شاهنشه گیتی که درین مرز
گنجی است که صد الف در آن گنج نهان است
و آن گاه به طفلی که ندارد چو الف هیچ
یک الف نوشتند نه مهلت نه امان است
او بی گنه و قوم گنه کار عظیمند
او بی سپه و خصم سپه دار کلان است
گر گفتن این حرف به شه راز نهان بود
بگرفتن این وجه ز ما فاش و عیان است
ای وای بر احوال فقیری که درین ملک
کارش همه با مصلحت مدعیان است
ای کاش که کذاب و منافق شدمی زانک
این جمله ز صدق دل و تصدیق لسان است
با این همه اینان چه سگند ار نه مرا بیم
از جانب خدام ولی عهد زمان است
گر اوست به من دوست ز دشمن نبود باک
گر شیر ژیان است و گر پیل دمان است
وراو به پسندد به من این ها را بالله
رو به چو شود دشمن من شیر ژیان است
چون خوب و بد من همه با اوست چه گویم
کاین خوب ز بهمان شد وان بد ز فلان است
با رغبت او هر چه خزان است بهارست
با رهبت او هر چه بهارست خزان است
گر صرصر قهرش بوزد هستی اعدا
چون برگ رزان است که بر بادوزان است
ورنه نکشد دیر که در ساغر این قوم
خون من ماتم زده چون خون رزان است
یارب تو نگه دار وجودش را کامروز
در عالم اگر دادگری هست همان است
یک لحظه معذالله اگر عدلش نبود
ظلم است که بگرفته کران تا به کران است
شاها تو چه ذاتی که ازین عارضه تو
در جمله ممالک چه سخن ها به میان است
بازآی به خرگاه که عالم همه بینند
جمشید که باز آمده بر تخت کیان است
گو: هر چه بخواهی تو، به فرمای که ما را
چندان که ترا جور و جفا، تاب و توان است
دور از تو و نزدیک به خصم تو بود رنج
تا رنج کبد با سهر و با یرقان است
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
ای منشی دیوان عزیز این چه خط است؟
وین لفظ که جمله هم چو سنگ و سقط است
ناصح چو بکیش تو سزای سخط است
بالله که غلط بر تو گرفتن غلط است
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
خان تقی آن که شاه را یاغی بود
چون دیدیمش کدوبن باغی بود
این پایه و مایه یاغی شاه شدن
گو قافیه قاف شو قرمساقی بود
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
زنجیره نشین، طلاق زنجیره بده
حسرت به نکاح آور و پاکیزه بده
کو خدمت تو؟ که زحمت خواجه دهی
هر دم که: مواجب بده و جیره بده
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۴
جلایر سینه پر سوز دارد
وطن در تکیه نوروز دارد
کند هر روز و شب یک اشرفی صرف
سوای قیمت فرش و مس و ظرف
زمستان است و درها پرده خواهند
اروسی های کاغذ کرده خواهند
زغال وهیمه و یوشن گران است
کلک جفتی به یک صاحبقران است
کرای حجره و اصطبل خواهند
که از ما بعد و از ما قبل خواهند
نباشد در کف اکنون پول نقدی
که باری حل شود از صره عقدی
به چو خط سنگک از خباز گیرم
پیازی با هزاران ناز گیرم
پنیر تند و تیزی هم چو تیزاب
که سنگ و روی و آهن را کند آب
ادام نان کنم، در هر سحرگاه
خورم نان، و کنم جان، و کشم آه!
جلایر زاده ها آبگوش خواهند
یتیمان رخت و بالاپوش خواهند
سه شاهی کاسه از پیتی پز آرد
دو عباسی ز کرباسی گز، آرد
ز هرگز یک گره بزاز دزدد
مرق از کاسه پیتی ساز دزدد
سه کمچه آب لای اندود پیسه
به هر یک رفته یک شاهی زکیسه
برای کودکان آرد یتیمی
که خود نوشد از آن در راه نیمی
همه بیگانه ز انصاف اند اصناف
چه بزاز و چه بقال و چه علاف
خوشا آنان که از بزکهره گیرند
نه از قصاب پیه و شهره گیرند
امان ازیاد دوشاب ملایر
که آرد آب در کام جلایر
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۶ - خطاب به عالیجاه میرزا بزرگ نوری
عرضه داشت تالان زده قدیم آه ز افشار آه از این قوم آه از آن دم.
اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراض‌های التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس می‌ترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس می‌رسد می‌پرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام