عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
خواهم اگر به کوی تو خاکی به سر کنم
باید نخست چاره ی این چشم تر کنم
گوید مخواه ناله در آن دل اثر ز من
کآن سنگ خاره نیست که در وی اثر کنم
از سنگ جور چون پردش طایری ز بام
من شکر از شکستگی بال و پر کنم
آن به که با حدیث غم آن جهان جان
افسانه های هر دو جهان مختصر کنم
امشب غم تو تا سحرم گر امان دهد
شاید که چاره اش به دعای سحر کنم
تا شوق این نوید هلاکم کند (سحاب)
گوید پس از هلاک به خاکت گذر کنم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
چو باشد آن لب میگون شراب ارغوانی هم
بگو وصف زلال کوثر آب زندگانی هم
به کویش رفتم و از ضعف نتوانم که باز آمد
توانایی به کار آمد مرا و ناتوانی هم
ز خط گیرم که کم شد کبر و ناز او عبث باشد
که با یارانش افزون شد تغافل سر گرانی هم
نه بنوازد ز مهرم نه کشد از کین نمیدانم
مه بی مهر من نامهربان با مهربانی هم
اگر غمگین نباید بود از غمناکی یاران
نباید داشت از ناشادی ما شادمانی هم
به امید وفای عهد و پیمان جوانانم
تلف شد روزگار پیری و عهد جوانی هم
زمین و آسمان از اشک و آهم در حذر باشند
بلاهای زمینی فتنه های آسمانی هم
پس از کنج قفس گشت گلستانم خوش است اما
اگر گلچین نیابد ره در آن باد خزانی هم
(سحاب) از هجر او مرد و رقیبان از وصال او
حیات جاودان دارند و عیش جاودانی هم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
این چه دام است ندانم که در آن افتادم؟!
کآشیان و گل و گلشن همه رفت از یادم
به سوی من نظر زاهدی افتاده مگر
که چنین از نظر پیر مغان افتادم
چرخ خواهد کند اجزای وجودم همه خاک
لیک جائی که به کوی تو نیارد بادم
سر به پیچم اگر از صحبت رندان یارب
مبتلا ساز به هم صحبتی زهادم
چون پی هجر وصالست و پی وصل فراق
نه ز هجران تو غمگین نه ز وصلت شادم
صید من قابل فتراک نه اما چه شود
کز یکی زخم رسد بهره ای از صیادم؟
باده بنیاد غم گیتی ام از دل بکند
ورنه یک دم غم گیتی بکند بنیادم
مانع شاعریم غصه ی دهر است (سحاب)
ورنه در دهر کسی نیست به استعدادم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
به کوی می فروش افتاد راهم
ز آسیب حوادث در پناهم
به غیر از دل که آن هم مایل تست
که خواهد بود در محشر گواه هم
سیه کاری چشمان سیاهم
نشاند آخر به این روز سیاهم
نبودش خاطر از قتلم تسلی
به حرف غیر بگذشت از گناهم
در اول از وفاداری با غیر
فگند آن بی وفا در اشتباهم
همین تأثیر دارد آه بسیار
که باید نیست تأثیری در آهم
چه حاصل گر (سحابم) من که دایم
ز من فیضی نمییابد گیاهم؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چون شادی بی غم به جهان یاد ندارم
دلشاد از اینم که دل شاد ندارم
یاد آن شه چینی که دهد داد ندارم
اما چو تو بیداد گری یاد ندارم
آن روز کدام است که بی آن لب شیرین
صد رشک به ناکامی فرهاد ندارم؟
آئینه گرفت از کف مشاطه و گفتا
منت ز تو با حسن خداداد ندارم
اکنون که ز فریاد دهد داد ضعیفان
از ضعف دگر قوت فریاد ندارم
ز آنکس که ننالد چو (سحاب) از تو بخاطر
در خیل تو از بنده و آزاد ندارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
از غم عشقی کز آن آتش به جان انداختیم
ناله ای کردیم و شوری در جهان انداختیم
با سگش تا طرح الفت در میان انداختیم
آتش غیرت جهانی را به جان انداختیم
برقی از بخت بد ما بر خس و خاری نتافت
تا در این گلزار طرح آشیان انداختیم
پیش از این کاین ناله بخشد سودی از بیطاقتی
ناله ها کردیم و خود را از زبان انداختیم
آه کز لعلت چو عمری جاودانی یافتیم
بی تو خود را بلای جاودان انداختیم
در دل او رخنه ی کردیم ز آه نیمه شب
خوش به تاریکی خدنگی بر نشان انداختیم
آخر از بی طاقتی ز افسانه ی شیرین لبی
نکته ای گفتیم و شوری در جهان انداختیم
تا طبیب ما (سحاب) آمد به بالین خویش را
بر دواج ناتوانی ناتوان انداختیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
دل که پیش دوست گوید خون شدم
من کزو دورم چه گویم چون شدم
چون کمر بر قتلشان بستی چه شد؟
کز شمار عاشقان بیرون شدم
از دل ناکام و جان نامراد
بر مراد خاطر گردون شدم
از جنون عشق لیلی طلعتی
عاقبت سرگشته چون مجنون شدم
باشدم صد فتنه در جان تا به جان
چشم فتان تو را مفتون شدم
کار تا با این جفا کاران فتاد
از جفای آسمان ممنون شدم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به خاک پاکم کنید چندی فغان و غوغا پس از هلاکم
که شاید آن شوخ که یک ره آرد پی تماشا گذر به خاکم
تو را توهم از این که خاکم مباد باد آورد به کویت
مرا تصور که از ترحم نمیدهی تو بباد خاکم
به حیرتم زین که شوق تیغت چگونه بیرون نیاید از دل
چرا که از تیغ بی دریغت رسیده بر دل هزار چاکم
زعشق پاکم اسیر حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودی شدی ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم
همیشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم
اگر بباید که نیست باکم شود پشیمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نیست باکم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
نیم جانی بود تا جا بود در میخانه ام
پر نشد پیمانه تا خالی نشد پیمانه ام
از دل دیوانه ام دیوانه تر دانی که کیست؟
من که دایم در علاج این دل دیوانه ام
آورد هر چند خواب افسانه اما نایدت
هرگز اندر دیده خواب ار بشنوی افسانه ام
از فریب خال او در دام زلفش دل فتاد
مبتلای دام او دل گشت از این دانه ام
با تو گر در گلخنم چون عندلیبم در چمن
بیتو گر در گلشنم چون جغد در ویرانه ام
از جنون عشق تا کی منعم ای فرزانگان
این جنون خوشتر بود از عقل هر فرزانه ام
یک نگاه آشنای چشم مست او (سحاب)
این چنین بیگانه کرد از خویش و از بیگانه ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرگز نیافت کس اثری در ترانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
گر چه در باغ سر کوی تو ای گل خارم
تا به کوی توام از باغ جنان بیزارم
ای که گفتی به چه کاری نگذشته است هنوز
در غمت کار من از کار ولی در کارم
هم علاج من بیمار تواند گر چه
چشم بیمار تو کرده است چنین بیمارم
شادمان هر شبی از کوچه ی او می آیم
تا ندانند که نبود به حریمش بارم
شد دل آزار تر از زاری بی حاصل دل
ای دل زار زافغان تو در آزارم
ساغر باده چو گردید لبالب نگذاشت
لب بی توبه شود فارغ از استغفارم
می توانم نکنم در غم او ناله (سحاب)
خاصه با درد کم و حوصله بسیارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
گفتم از وصلش علاج درد روزافزون کنم
روز وصلش دردم افزون شد ندانم چون کنم؟!
تا زرنگ زرد من ظاهر نگردد درد من
روی خود از اشک گلگون هر زمان گلگون کنم
شمه ای از حسن یار و عشق خود یابم چو گوش
بر حدیث لیلی و افسانه ی مجنون کنم
خون شد از گردون دل من لیک دارم خویش را
شادمان تا زین سبب خون در دل گردون کنم
می توانم کرد کین غیر را از دل برون
گر توانم مهر جانان را ز دل بیرون کنم
می توان ز افسون پری را کرد با خود رام لیک
آن پری رامم نگردد گر هزار افسون کنم
از قد موزون نشاید کرد منع من (سحاب)
طبع من موزون و من ترک قد موزون کنم؟!
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به زیر تیغ از بس جان خود قابل نمی بینم
ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمی بینم
کسی را کزوی آسان است کام دل نمی بینم
ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمی بینم
تو را با اینکه می بینم به خون خلق مستعجل
به خون خویشتن خویش مستعجل نمی بینم
به چشم عقل جز دیوانگان وادی عشقت
چو بینم هیچ کس را در جهان عاقل نمی بینم
نیفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولی زین کشت جز بی حاصلی حاصل نمی بینم
دل از یاری او هر کس که بینم کنده و کس را
به غیر از خود درین اندیشه ی باطل نمی بینم
دلیل بی وفائیهای یار بی وفا این بس
که او را هیچ با اهل وفا مایل نمی بینم
تو را یا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بی مهریت نقصی در آب و گل نمی بینم
دل غمگین (سحاب)و جز می صافی دگر چیزی
کزین آئینه زنگ غم کند زایل نمی بینم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه غم گر در برش مهر خموشی بر دهن دارم
که با او در میان از هر نگاهی صد سخن دارم
مرا نه طاقتی در دست و نه خویی به بیدادی
نمیدانم علاجش چیست این دردی که من دارم
شود روزی که پرسد از تو خون خلق و من پوشم
نهانی زخمهایی را که در زیر کفن دارم
مرا رانند از بزم وصال اغیار و من غافل
که در بزم دل از وصلش هزاران انجمن دارم
نه حسنی کامل و نه بی غم عشقش شکیبائی
فغان از دست این مشکل پسندیها که من دارم
علاج درد هجر امشب به آه صبحدم خواهم
(سحاب) از سادگی تا صبح امید زیستن دارم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دست دادخواه اگر این است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
آه که آخر نماند ای بت دمساز من
حسن بدانجام تو عشق خوش آغاز من
طایر دل آشیان بست به شاخی دگر
نغمه ی دیگر گرفت مرغ خوش آواز من
دانه میفشان دگر بهر فریبم که هست
جانب بام دگر خواهش پرواز من
ای که به خواری مدام راندیم از کوی خویش
از چه کنون می کنی این همه اعزاز من؟
باز نگاه تو هست از پی صیدم ولی
قوت پرواز نیست در پر شهباز من
ای که نکردی نگاه سوی من از کبر و ناز
از چه پسندی کنون کبر من و ناز من؟
آه که چون گل درید پرده ی حسنش (سحاب)
پرده نشینی که بود پرده در راز من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
همین تا از نگاهی بی قرارم میتوان کردن
ز وصل خویش فکری هم بحالم میتوان کردن
سگانش را نکرد از الفت من منع پنداری
نمیداند چه سان بی اعتبارم میتوان کردن
چنین کز من زخلف وعده داری شرم اریکره
وفای وعده چون خود شرمسارم میتوان کردن
زکشتن کردیم گرای جفاجو ناامید از خود
به زخم ناوکی امیدوارم میتوان کردن
دلا گیرم در آهت نیست تأثیر از شرار آن
نه آخر چاره ی شبهای تارم میتوان کردن
توان کردن از آن لب عقده هم باز از کارم
اگر صد عقده از زلفت به کارم میتوان کردن
غم عشق اختیاری نیست لیک از مژده وصلی
علاج گریه ی بی اختیارم میتوان کردن
بجز کشتن که آن هم غایت مقصود من باشد
بگو ای بی وفا دیگر چه کارم میتوان کردن؟
شدم راضی به هر دردی (سحاب) اکنون که دانستم
گرفتار بلای هجر یارم میتوان کردن
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
چند خونش رود از دیده ی نمناک برون؟
کاش از سینه رود این دل صد چاک برون
تو در اندیشه ی خون من و غافل که به حشر
بر نیاید تن صد پاره ام از خاک برون
چاره ی جور تو بیباک ندانم ورنه
آید آه دلم از عهده ی افلاک برون
ز آشیان من از اول گذرد هر بادی
که ز گلزار تو آرد خس و خاشاک برون
گر چو من ناله ای از سینه کشد مرغ چمن
خون دل از عوض می چکد از تاک برون
هوس وصل تو بیرون نتوان کرد ز جان
گر چه آید ز تن این جان هوسناک برون
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
غافل است آن که از دلم دل او
گو بیندیش ز آه غافل او
کرده ام جا به بزم غیر که یار
ناید از شرم من به محفل او
چون جرس دل فغان کند گویی
بر شتر بسته اند محمل او
هم فلک بود خصم دل هم یار
تا کدامند زین دو قاتل او
هر چه دارد ز دلبری دارد
جز ترحم که نیست در دل او
دل چنین کرده کار من مشکل
که خود آسان مباد مشکل او
به که گیرم سراغ دل چو مرا
ندهد کس نشان ز منزل او
چون فتد در خیال وصل (سحاب)
عقل خندد به فکر باطل او
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
یار من یار کسی گشته و دلدار کسی
چه شدی گر نشدی یار کسی یار کسی
خار خاریش نه زین خار که بر دل دارم
که نرفته است به پای گل من خار کسی
نکند ار چه دل آزار من آزار کسان
که دل آزرده نگشته است ز آزار کسی
دیده دیدار کسی دیده که الحق نسزد
که دگر باز کنم دیده بدیدار کسی
ماه روی تو بود شمع فروزنده و حیف
که نشد روشن از آن شمع شب تار کسی
کرد مشکل بسر کوی کسی رشک رقیب
کار ما را که به ناکس نفتد کار کسی
قدر در رونق گوهر بشکستند (سحاب)
کلک در پاش تو و لعل گهربار کسی