عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ابری به نظر آمد و برقی ز میان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست
صد فتنه به هر مرحله از خواب گران جست
انگیخت از آن ظلمت و پرتو تن و جانی
وز پرده برون آمد و در خانه جان جست
آسوده ز آفات به هم ساخته بودیم
ناگاه خطایی شد و تیری ز کمان جست
نشنید کس از کس سخن مهر و محبت
شوقی به ضمیر آمد و حرفی ز زبان جست
در مدعیان غلغله افتاد ازین رشک
منصف به میان آمد و منکر به کران جست
ربطست به او سر به سر اجزای جهان را
زین سلسله حاصل که به جایی نتوان جست
زین بیش حکایت نتوان کرد «نظیری »
افروخت ورق در کف و آتش ز بنان جست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
رفتی به بزم غیر و نکونامی تو رفت
ناموس صدقبیله ز یک خامی تو رفت
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهر صد حکایت بدنامی تو رفت
هم صحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو در سر خودکامی تو رفت
یاران متفق همه انکار می کنند
هرجا حدیث نیک سرانجام تو رفت
رندی که می فروش ندادیش درد می
مشهور خاص و عام به هم جامی تو رفت
برد از رخ تو رنگ حیا باده هوس
شرمی که بود در همه جا حامی تو رفت
با کاو کاو غمزه «نظیری » اثر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامی تو رفت
ناموس صدقبیله ز یک خامی تو رفت
اکنون اگر فرشته نکو گویدت چه سود
در شهر صد حکایت بدنامی تو رفت
هم صحبت رقیب شدی از غرور حسن
نام خوش تو در سر خودکامی تو رفت
یاران متفق همه انکار می کنند
هرجا حدیث نیک سرانجام تو رفت
رندی که می فروش ندادیش درد می
مشهور خاص و عام به هم جامی تو رفت
برد از رخ تو رنگ حیا باده هوس
شرمی که بود در همه جا حامی تو رفت
با کاو کاو غمزه «نظیری » اثر نماند
فارغ نشین که خون دل آشامی تو رفت
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بر طبع ساده زود شود خوشگوار بحث
دارد برای طفل شکر در کنار بحث
پر خشمگین مباش چنان کز پی نزاع
بر هر غبار خاسته سازی سوار بحث
از هر غمی به خاطر ما کین سبک تر است
این راح ما به روح کند در عیار بحث
آنم که حال مستی و مخموریم یکی است
هرگز نکرده ام به کسی در خمار بحث
ریزم گل نیاز و تضرع در اضطراب
ز ابر ستیزه ام نگرفتست بار بحث
خط مسلمی به کف صدق داده اند
هرگز ز راستی نشود شرمسار بحث
مطلب گریزد از تو «نظیری » جفا مکش
جز در ضمیر کند نگیرد قرار بحث
دارد برای طفل شکر در کنار بحث
پر خشمگین مباش چنان کز پی نزاع
بر هر غبار خاسته سازی سوار بحث
از هر غمی به خاطر ما کین سبک تر است
این راح ما به روح کند در عیار بحث
آنم که حال مستی و مخموریم یکی است
هرگز نکرده ام به کسی در خمار بحث
ریزم گل نیاز و تضرع در اضطراب
ز ابر ستیزه ام نگرفتست بار بحث
خط مسلمی به کف صدق داده اند
هرگز ز راستی نشود شرمسار بحث
مطلب گریزد از تو «نظیری » جفا مکش
جز در ضمیر کند نگیرد قرار بحث
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
چگونه نام تو آریم بر زبان گستاخ
که یاد تو نتوان کرد در نهان گستاخ
اگر به گلبن تو بلبلی پناه آورد
کسی نمی زندش گل بر آشیان گستاخ
هر ارجمند که در راه تو شهید شود
هما نمی کندش قصد استخوان گستاخ
اگر سؤالی از آب لب کنیم خیره ببخش
به میزبان کریم است، میهمان گستاخ
به کعبه سجده عارف نمی کنند قبول
اگر به دیر نهد پا بر آستان گستاخ
محرمات حرمگاه های معبودند
به مقتضای طبیعت مده عنان گستاخ
عجب که جان به سلامت برند مغروران
ستارگان قدرانداز و آسمان گستاخ
چگونه حرمت درویش پارسا ماند
سؤال زشت و، غنی سخت دل، زبان گستاخ
مباد صاعقه بی نیازیی بجهد
چنین مجوی «نظیری » ازو نشان گستاخ
که یاد تو نتوان کرد در نهان گستاخ
اگر به گلبن تو بلبلی پناه آورد
کسی نمی زندش گل بر آشیان گستاخ
هر ارجمند که در راه تو شهید شود
هما نمی کندش قصد استخوان گستاخ
اگر سؤالی از آب لب کنیم خیره ببخش
به میزبان کریم است، میهمان گستاخ
به کعبه سجده عارف نمی کنند قبول
اگر به دیر نهد پا بر آستان گستاخ
محرمات حرمگاه های معبودند
به مقتضای طبیعت مده عنان گستاخ
عجب که جان به سلامت برند مغروران
ستارگان قدرانداز و آسمان گستاخ
چگونه حرمت درویش پارسا ماند
سؤال زشت و، غنی سخت دل، زبان گستاخ
مباد صاعقه بی نیازیی بجهد
چنین مجوی «نظیری » ازو نشان گستاخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
روز ازلم بود به نابود نهفتند
در ضمن زیان کاری من سود نهفتند
آن روز که می زاد مرا مادر گیتی
در هفت فلک اختر مسعود نهفتند
در مصطبه جو علم، که نور خرد ما
از شمع شب مدرسه در دود نهفتند
احوال حقیقت همه در سر مجازست
در سجده بت طاعت معبود نهفتند
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق اثر از نغمه داوود نهفتند
نبود عجب ار کور شود دیده حاسد
زهرش به نگاه حسدآلود نهفتند
آن آتش جان سوز که شد باغ براهیم
تاب و تف از آن در دل نمرود نهفتند
معلوم نشد شعبده چرخ «نظیری »
دیر آمده ام در نظرم زود نهفتند
در ضمن زیان کاری من سود نهفتند
آن روز که می زاد مرا مادر گیتی
در هفت فلک اختر مسعود نهفتند
در مصطبه جو علم، که نور خرد ما
از شمع شب مدرسه در دود نهفتند
احوال حقیقت همه در سر مجازست
در سجده بت طاعت معبود نهفتند
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق اثر از نغمه داوود نهفتند
نبود عجب ار کور شود دیده حاسد
زهرش به نگاه حسدآلود نهفتند
آن آتش جان سوز که شد باغ براهیم
تاب و تف از آن در دل نمرود نهفتند
معلوم نشد شعبده چرخ «نظیری »
دیر آمده ام در نظرم زود نهفتند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بزمت غم بار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
این جا نه بهر سنگ سیه نور فروشند
این مایه بینش نه بهر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرطست که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشه انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربان شدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینه ناسور «نظیری »
خوش باش که کم بنده رنجور فروشند
این مایه بینش نه بهر کور فروشند
فریاد که هرکس به اسیری فتد او را
شرطست که از خویش و وطن دور فروشند
غیرت نگذارد که به چشم و دل منکر
یک ذره ز خاکستر منصور فروشند
زیبنده بود دعوی مستوری خوبان
هرچند که جولان به سر طور فروشند
سردست چنان خانقه و دیر که آتش
در وادی دوری شب دیجور فروشند
آن دردکشانی که شناسای عیارند
فردوس به یک خوشه انگور فروشند
اخراج مغل خواهم و تاراج قزلباش
کز هند برند و به نشابور فروشند
در عشق تو با قدر و بهایم که عزیز است
ویرانه که در کشور معمور فروشند
قربان شدگان تو به قصاب سر کوی
یک سینه به صد ضربت ساطور فروشند
با ریش دل و سینه ناسور «نظیری »
خوش باش که کم بنده رنجور فروشند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
پایمالم فتنه یی را هر که در شور آورد
بر سر راهم بلا از هر طرف زور آورد
تخم غم در آب و خاک من نکو بر می دهد
خرمنی حاصل کنم، گر دانه یی مور آورد
آن که شام زندگانی شمع بالینم نشد
کی پس از مرگم چراغی بر سر گور آورد؟
عشق و تشریف هم آغوشی، محالست این که کس
خلعت سلطان برای مفلس عور آورد
نی همین هنگامه رسوایی من شد بلند
عشق دایم بر سر بازار منصور آورد
حسن گل برقی به بستان زد که اکنون شاخ گل
بلبل و پروانه را مجروح و رنجور آورد
مجلس عشق از فروغ من «نظیری » روشن است
موسی از بهر چراغم آتش از طور آورد
بر سر راهم بلا از هر طرف زور آورد
تخم غم در آب و خاک من نکو بر می دهد
خرمنی حاصل کنم، گر دانه یی مور آورد
آن که شام زندگانی شمع بالینم نشد
کی پس از مرگم چراغی بر سر گور آورد؟
عشق و تشریف هم آغوشی، محالست این که کس
خلعت سلطان برای مفلس عور آورد
نی همین هنگامه رسوایی من شد بلند
عشق دایم بر سر بازار منصور آورد
حسن گل برقی به بستان زد که اکنون شاخ گل
بلبل و پروانه را مجروح و رنجور آورد
مجلس عشق از فروغ من «نظیری » روشن است
موسی از بهر چراغم آتش از طور آورد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
درین سپید رقم قسمت و حواله نماند
اثر ز مهر و خط این کهن قباله نماند
هزار قرن برین قصر قیروان بگذشت
مسایل و حکم و دفتر و رساله نماند
ز باب رحم و مروت نشان چه می جویی
ازین مقوله حکایت درین مقاله نماند
ز بس مرور زمان منفعت ز اشیا رفت
خواص مهر گیای هزار ساله نماند
هر آنچه صاف قدح بود محرمان خوردند
بغیر دردی می در ته پیاله نماند
مجوی رحم ازین گرگ ماه کنعان در
که ششتری کله و مشتری کلاله نماند
شکوه حشمت پرویز و حسن شیرین رفت
مه تمام فلک شد نزار و هاله نماند
ز جنس خویش همه صید می کند ایام
ز سبزه زار فلک غیر یک غزاله نماند
زمین گداخته آتشین عذارانست
کجاست خاک که داغی به روی لاله نماند
نواله حصه تن پروران «نظیری » شد
بیا که قسمت ما و تو غیر ناله نماند
اثر ز مهر و خط این کهن قباله نماند
هزار قرن برین قصر قیروان بگذشت
مسایل و حکم و دفتر و رساله نماند
ز باب رحم و مروت نشان چه می جویی
ازین مقوله حکایت درین مقاله نماند
ز بس مرور زمان منفعت ز اشیا رفت
خواص مهر گیای هزار ساله نماند
هر آنچه صاف قدح بود محرمان خوردند
بغیر دردی می در ته پیاله نماند
مجوی رحم ازین گرگ ماه کنعان در
که ششتری کله و مشتری کلاله نماند
شکوه حشمت پرویز و حسن شیرین رفت
مه تمام فلک شد نزار و هاله نماند
ز جنس خویش همه صید می کند ایام
ز سبزه زار فلک غیر یک غزاله نماند
زمین گداخته آتشین عذارانست
کجاست خاک که داغی به روی لاله نماند
نواله حصه تن پروران «نظیری » شد
بیا که قسمت ما و تو غیر ناله نماند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
نه فوت صحبت این دوستان غمی دارد
نه مرگ مردم این عهد ماتمی دارد
میان این همه احباب پرده پوشی نیست
دریده پرده ترست آن که محرمی دارد
به خوش بیانی هم صحبتان ز جای مرو
که پر ز نیش بود هرکه مرهمی دارد
به هرزه دفتر امید هرکجا مگشا
که مبتلای هوا کار درهمی دارد
هزار لطمه ز هر خار بایدش خوردن
نکوسرشتی اگر طبع خرمی دارد
ز طعن گرسنه چشمان دلیر ننماید
هلال عید که ابروی پرخمی دارد
به کاوش مژه رگ های جانش بشکافد
تنک دلی که چو من چشم پر نمی دارد
ز خویش و اهل گذر کن که ملک بی خویشی
برون ز عالم این خلق عالمی دارد
به جاه و حشمت دنیا چرا قفا نکند
کسی که همچو «نظیری » مسلمی دارد
نه مرگ مردم این عهد ماتمی دارد
میان این همه احباب پرده پوشی نیست
دریده پرده ترست آن که محرمی دارد
به خوش بیانی هم صحبتان ز جای مرو
که پر ز نیش بود هرکه مرهمی دارد
به هرزه دفتر امید هرکجا مگشا
که مبتلای هوا کار درهمی دارد
هزار لطمه ز هر خار بایدش خوردن
نکوسرشتی اگر طبع خرمی دارد
ز طعن گرسنه چشمان دلیر ننماید
هلال عید که ابروی پرخمی دارد
به کاوش مژه رگ های جانش بشکافد
تنک دلی که چو من چشم پر نمی دارد
ز خویش و اهل گذر کن که ملک بی خویشی
برون ز عالم این خلق عالمی دارد
به جاه و حشمت دنیا چرا قفا نکند
کسی که همچو «نظیری » مسلمی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
پرده برداشته ام از غم پنهانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
افلاک فتنه زاده به دامان روزگار
برکرده سر بلا ز گریبان روزگار
سیب ذقن مگوی بگو گوی آفتاب
زلفش ربوده از خم چوگان روزگار
گاهی که عقل بر سر جمعیت آمده
عشقش به هم زده سر و سامان روزگار
دل چون شناوری که عزیزش ز کف ربود
خود را فگنده بر سر طوفان روزگار
از سرنوشت ساقی دوران ما قضا
بشکسته خامه در کف دیوان روزگار
ایزد چو کرده عامل چشمانش فتنه را
صدبار گفته جان تو و جان روزگار
نابود تا نگشته به سودای زلف او
خود را نکرده جمع پریشان روزگار
شور ملاحتش شده داروی زخم ها
درد محبتش شده درمان روزگار
افغان که جای بودن و جنبیدنم نماند
زخمم نشسته بر سر پیکان روزگار
از قهر جیب و سینه خود پاره می کنم
دستم نمی رسد به گریبان روزگار
صبح اجل رسید و پر و بال می زنم
در حسرت فروغ شبستان روزگار
راهی به سوی قبله حاجت نمی برم
سرگشته ام میان بیابان روزگار
جولان افتخار از آن سو مگر کنم
رخشم گذشته از سر میدان روزگار
گویی که کام کودک و پستان مادر است
زخم «نظیری » و سر پیکان روزگار
برکرده سر بلا ز گریبان روزگار
سیب ذقن مگوی بگو گوی آفتاب
زلفش ربوده از خم چوگان روزگار
گاهی که عقل بر سر جمعیت آمده
عشقش به هم زده سر و سامان روزگار
دل چون شناوری که عزیزش ز کف ربود
خود را فگنده بر سر طوفان روزگار
از سرنوشت ساقی دوران ما قضا
بشکسته خامه در کف دیوان روزگار
ایزد چو کرده عامل چشمانش فتنه را
صدبار گفته جان تو و جان روزگار
نابود تا نگشته به سودای زلف او
خود را نکرده جمع پریشان روزگار
شور ملاحتش شده داروی زخم ها
درد محبتش شده درمان روزگار
افغان که جای بودن و جنبیدنم نماند
زخمم نشسته بر سر پیکان روزگار
از قهر جیب و سینه خود پاره می کنم
دستم نمی رسد به گریبان روزگار
صبح اجل رسید و پر و بال می زنم
در حسرت فروغ شبستان روزگار
راهی به سوی قبله حاجت نمی برم
سرگشته ام میان بیابان روزگار
جولان افتخار از آن سو مگر کنم
رخشم گذشته از سر میدان روزگار
گویی که کام کودک و پستان مادر است
زخم «نظیری » و سر پیکان روزگار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
ای صبا از گل عطار نشانی به من آر
وز گلستان نشابور خزانی بمن آر
خط ترخانی جاوید به عالم ندهند
بگذر از عالم و منشور امانی بمن آر
فرصتم نیست که از سنگ قضا سر خارم
گر امانی نبود تاب و توانی بمن آر
تیرباران ستم از پی هم چند رسد؟
ناوکی می کشم از سینه کمانی بمن آر
هر نشانی که ز سوداش دهی سود دهد
اگر از مایه نماندست زیانی بمن آر
کشت زار طربم تشنه آتش شده است
مطرب ابر دم برق زبانی بمن آر
چون شرر در دل سنگست ز جانان سخنم
تا برآرم نفسی سوخته، جانی بمن آر
ملک گیران سخن سکه به باطل زده اند
زین هم سیم دغم نقد روانی بمن آر
دلم از صنعت الفاظ «نظیری » بگرفت
از دم پرهنری ساده بیانی بمن آر
وز گلستان نشابور خزانی بمن آر
خط ترخانی جاوید به عالم ندهند
بگذر از عالم و منشور امانی بمن آر
فرصتم نیست که از سنگ قضا سر خارم
گر امانی نبود تاب و توانی بمن آر
تیرباران ستم از پی هم چند رسد؟
ناوکی می کشم از سینه کمانی بمن آر
هر نشانی که ز سوداش دهی سود دهد
اگر از مایه نماندست زیانی بمن آر
کشت زار طربم تشنه آتش شده است
مطرب ابر دم برق زبانی بمن آر
چون شرر در دل سنگست ز جانان سخنم
تا برآرم نفسی سوخته، جانی بمن آر
ملک گیران سخن سکه به باطل زده اند
زین هم سیم دغم نقد روانی بمن آر
دلم از صنعت الفاظ «نظیری » بگرفت
از دم پرهنری ساده بیانی بمن آر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ناله اصحاب مسجد نیست بی فریادرس
تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس
ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته
بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس
گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته
صبح از قرصی که دارد برنمی آرد نفس
بر خروش سینه لرزان همچو بر سیلاب موج
بر سرشک دیده غلطان همچو بر گرداب خس
دامنت زاری کنان خواهند گیرند این گروه
لیک نتوانند بردارند دست از پیش و پس
بر امید آب و دانه تا به کی داری اسیر
یا بکش این عاجزان را یا برون آر از قفس
تو به تخت مصر پیراهن فشانی بر صبا
قحطیان را روح می پرد به آواز جرس
پرده این سور واین شیون به هم نزدیک نیست
مفلسان از درد می گویند و منعم از هوس
چاره یی خواهد «نظیری » بهر این بیچارگان
دارد از احسان میرزا شادمان این ملتمس
تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس
ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته
بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس
گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته
صبح از قرصی که دارد برنمی آرد نفس
بر خروش سینه لرزان همچو بر سیلاب موج
بر سرشک دیده غلطان همچو بر گرداب خس
دامنت زاری کنان خواهند گیرند این گروه
لیک نتوانند بردارند دست از پیش و پس
بر امید آب و دانه تا به کی داری اسیر
یا بکش این عاجزان را یا برون آر از قفس
تو به تخت مصر پیراهن فشانی بر صبا
قحطیان را روح می پرد به آواز جرس
پرده این سور واین شیون به هم نزدیک نیست
مفلسان از درد می گویند و منعم از هوس
چاره یی خواهد «نظیری » بهر این بیچارگان
دارد از احسان میرزا شادمان این ملتمس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
فصلی چنین گذشت و سحابی ندید کس
بر کشت تشنه یی نم آبی ندید کس
باران گریه ای نفشاند ابر دیده ای
برق میی و رعد ربابی ندید کس
چندان که وحش و طیر فکندیم در کمند
صیدی کز آن کنیم کبابی ندید کس
روی زمین کم آب تر از روی مفلس است
جز چشم تر، پر آب حبابی ندید کس
آب رخی کز اختر برگشته مانده بود
رفت آن چنان که موج سرابی ندید کس
آفت چنان رسید که آهی نزد دلی
غفلت چنان گرفت که خوابی ندید کس
بس عاقلانه فرق به زانو فروختیم
فالی به قرعه ای و کتابی ندید کس
احرار را به قدر هنر زخم می زنند
چون تیر چرخ راست حسابی ندید کس
گویا به جیب خویش «نظیری » تو عاشقی
دست تو را به طرف نقابی ندید کس
بر کشت تشنه یی نم آبی ندید کس
باران گریه ای نفشاند ابر دیده ای
برق میی و رعد ربابی ندید کس
چندان که وحش و طیر فکندیم در کمند
صیدی کز آن کنیم کبابی ندید کس
روی زمین کم آب تر از روی مفلس است
جز چشم تر، پر آب حبابی ندید کس
آب رخی کز اختر برگشته مانده بود
رفت آن چنان که موج سرابی ندید کس
آفت چنان رسید که آهی نزد دلی
غفلت چنان گرفت که خوابی ندید کس
بس عاقلانه فرق به زانو فروختیم
فالی به قرعه ای و کتابی ندید کس
احرار را به قدر هنر زخم می زنند
چون تیر چرخ راست حسابی ندید کس
گویا به جیب خویش «نظیری » تو عاشقی
دست تو را به طرف نقابی ندید کس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
صبح شد راه شهر و برزن پرس
باده بستان و مصرف از من پرس
گردن شیشه گیر و غبغب جام
از حریفان سراغ گلشن پرس
حوری از لولیان شهر بخواه
نرخش از شاهدان هم فن پرس
نه ادب را مجال و یارا ده
نه حیا را مقام و مسکن پرس
عمل عاصیان کن و پس از آن
نقض میعاد از برهمن پرس
حشر اموات خاک تحقیق است
این خبر را از بهار و بهمن پرس
در چمن حشر نیستان کردند
راز خاک از زبان سوسن پرس
اجر مستی عمای نرگس دان
جرم تیزی ز خار الکن پرس
عمرها عیب دوستان گفتی
وصف خود ساعتی ز دشمن پرس
سخن راست صادقان گویند
گر «نظیری » نگوید از من پرس
باده بستان و مصرف از من پرس
گردن شیشه گیر و غبغب جام
از حریفان سراغ گلشن پرس
حوری از لولیان شهر بخواه
نرخش از شاهدان هم فن پرس
نه ادب را مجال و یارا ده
نه حیا را مقام و مسکن پرس
عمل عاصیان کن و پس از آن
نقض میعاد از برهمن پرس
حشر اموات خاک تحقیق است
این خبر را از بهار و بهمن پرس
در چمن حشر نیستان کردند
راز خاک از زبان سوسن پرس
اجر مستی عمای نرگس دان
جرم تیزی ز خار الکن پرس
عمرها عیب دوستان گفتی
وصف خود ساعتی ز دشمن پرس
سخن راست صادقان گویند
گر «نظیری » نگوید از من پرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو کودکی به بزرگان زبان درازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
گر جهان کشته بیداد شود برگذرش
از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش
از تکبر به سوی خلق نیفتد نظرش
به قفا رو نکند بهر تسلای دلی
گرچه یک شهر به فریاد رود بر اثرش
هرکه را فتنه او برد به یک بار ببرد
هیچ کس باز نیابد که بگوید خبرش
به سر و مال اسیرانش امان می خواهند
کس نگوید که مروت نبود این قدرش
بس که از جنگ و پشیمانی او می ترسند
مفت گویان نفروشند نصیحت به زرش
لؤلوی دیده مردم به خزف نشمارد
لیک خواهد که بریزند به دامن گهرش
هرکه را شهرت سودای زلیخا باشد
ماه گل پیرهن آرند همه از سفرش
مژده کام به ما داد دهانش ز اول
کس چه داند که همه هیچ بود چون کمرش
بخت ما را که مه چارده در ابر بود
نکند جز به غلط ناله خروس سحرش
آن هما کز نظر همت ما برمی خاست
بود با نام تو آموخته کندیم پرش
وان تذروی که دم از فرط محبت می زد
بود از سرو تو آویخته دادیم سرش
هرچه نیکوست نو و کهنه «نظیری » نیکوست
خشک سازیم رطب چون نفروشیم ترش