عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
به پیش یار مرا هیچ اعتباری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
ز هیچ راه به کویش مرا گذاری نیست
فدای دوست نکردم چرا دل و جان را
چو من به جان و دل خود ستم شعاری نیست
دلم بگفت که برخیز وفکر کاری کن
جز اینکه خاک بریزم به فرق کاری نیست
کسی نمی دهدم باده بهر دفع خمار
ویا چومن همه مستند وهوشیاری نیست
به خیبر تن من الامان ز مرحب نفس
فغان که حیدر کرار و ذوالفقاری نیست
از آن زمان که شنیدم غفور وغفار است
چومن به این همه عصیان امیدواری نیست
مخوان حدیث ز دوزخ بر بلنداقبال
که پیش هجر رخ دوست چون شراری نیست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
دمیدگل به چمن ساقیا بیاور راح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
صلاح من بود این تا تو را بود چه صلاح
زمانه بر دل های ما زغم زده قفل
بگیر بهر گشایش ز جام می مفتاح
قسم به جان توفیضی که من ز می بردم
نبرده زاهد از اعمال روز استفتاح
فلاح اگر طلبی شو به عین هستی نیست
به مستی این هنر آید به کف بجوی فلاح
دلی که گشته به چشمش جهان ز غم تاریک
به روشنی مگر از می بری برش مصباح
گمانم اینکه اگر می به مردگان بدهند
ز شوق باز پس آید به جسمشان ارواح
به روی ما درمیخانه بسته گر زاهد
نه آگه است که ما را است ذکر یا فتاح
چه بود بودی اگر جای آب می در یم
که من به عمر همی می شدم در اوملاح
ز بس صلاح ومسا می خوردبلنداقبال
نمانده است که مستی کندمسا وصباح
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
ز غم هر دم دل خون دیده ام خونبارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد
دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت
که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد
مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را
ببیندتار گردد چون نبیند تارتر گردد
می آرد مستی اندر بردن دلچشم مست تو
ز می چندانکه گردد مست تر هشیار تر گردد
دلا در عشق اگر پرمایه ای افتادگی بگزین
درخت افکنده سرتر گردد ار پربارتر گردد
ز من دلجوئی افزون تر کند چشم تو در مستی
بلی چون ترک مست ازمی شود خونخوارتر گردد
به دیدار جمال خودعزیز وسرفرازش کن
بلند اقبال رامپسند کز این خوارتر گردد
چوخونم کم شود از دل غمم بسیار تر گردد
دلم چون چشم بیمار تو بیمار است و هر ساعت
که بیندچشم بیمار تو رابیمارتر گردد
مگر خورشید رخشانی که چشمم چون جمالت را
ببیندتار گردد چون نبیند تارتر گردد
می آرد مستی اندر بردن دلچشم مست تو
ز می چندانکه گردد مست تر هشیار تر گردد
دلا در عشق اگر پرمایه ای افتادگی بگزین
درخت افکنده سرتر گردد ار پربارتر گردد
ز من دلجوئی افزون تر کند چشم تو در مستی
بلی چون ترک مست ازمی شود خونخوارتر گردد
به دیدار جمال خودعزیز وسرفرازش کن
بلند اقبال رامپسند کز این خوارتر گردد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
هیچ مرغی در قفس چون منگرفتاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بختی مستی چومن هرگز گرانباری ندارد
دلبری دارم تعالی الله که در حسن است یکتا
دلبری دارد ولیکن رسم دلداری ندارد
تا پرستارم شودبیمار گشتم همچوچشمش
چون نکو دیدم به حال من پرستاری ندارد
سرخ روئی نیست او را در بر عشاق بی دل
هرکه خون از دیده بر رخسار خود جاری ندارد
دل ندارم من که گردد خون وریزد از دوچشم
نیست عیب چشمم ار بینی که خونباری دارد
چشم مستت دل ز هشیاران برد اما به عهدت
هیچکس از دست چشمان تو هشیاری ندارد
کی بلند اقبال گردد همچو من در روزگاران
آنکه درعشق بتان از خویش بیزاری ندارد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
عمر رفت و روزگار اندر فراقت صرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
از غم روی تو موی قیرگونم برف شد
باز عمر ما که صرف دوری دلدار گشت
عمر زاهدبین که محونحو وصرف صرف شد
خون به چشمم می دهد هر دم که ریزد برکنار
در غم عشقت عجب خونین دلم کم ظرف شد
خط مشکینت به رخ تا سبز چون زنگار گشت
اشک چشم من زحسرت سرخ چونشنگرف شد
بردهر عضو من از دیدار رویت بهره ای
جز لبم کز بوسه لعل لبت بی طرف شد
نقطه موهوم ثابت بر بلنداقبال گشت
تا دهانت آشکار اندر ادای حرف شد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
چوزلف مه رخان ای آسمان چند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
مرا داری پریشان حال ودربند
نشدوقتی که گردم از تو خشنود
نشد گاهی که باشم از تو خرسند
به کام من تو از کینی که داری
کنی زهر هلاهل گر خورم قند
مرا از ریش غم دل ریش منمای
مرا خوار وزبون زاین بیش مپسند
به محنت سر برم ایام تاکی
به حسرت بگذرانم روز تا چند
نیارم ازتو هیچ اندیشه دردل
به یکتا کردگار پاک سوگند
ندارم ازتوهرگز چشم یاری
اگر درفارس باشم یا سمرقند
نپندارم پر کاهی است یا کوه
کنی بار دلم گر کوه الوند
تونتوانی کنی پستم که هستم
بلند اقبال از امر خداوند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم که دلا دلبر ما از چه غمین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
گفتا نه مگر با من غمدیده قرین بود
گفتم که چرا گشته ای این گونه پریشان
گفتا نه مگر طره دلدار چنین بود
گفتم به برش طره طرار چه می کرد
گفتا پی تاراج دل وغارت دین بود
گفتم که چرا بر سر تو این همه شور است
گفتا که ز بس خنده لعلش نمکین بود
گفتم که ز تیر که چنین غرقه به خوئی
گفتا به ره ابروی کمانی به کمین بود
گفتم به من خون جگر از چیست به کینی
گفتا به تو چون آن مه بی مهر به کین بود
گفتم چه تفاوت مه من داشت به خورشید
گفتا که تفاوت ز فلک تا به زمین بود
گفتم که زعشقش بشد ازکف دل و دینم
گفتا که قل الحمد چه نعمت به از این بود
گفتم که به جز غم نبود هیچ نصیبم
گفتا ثمر عشق در آفاق همین بود
گفتم که بلنداقبال امروز نه پیداست
گفتا به سر کوی بتی خاک نشین بود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود
کس نداند از کجا می آید وچون می رود
پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق
چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود
روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود
هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی
جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود
سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جیحون می رود
چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش
رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود
کس نداند از کجا می آید وچون می رود
پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق
چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود
روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود
هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی
جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود
سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جیحون می رود
چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش
رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
غم هجران به جان من زد آتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
به مغز استخوان من زدآتش
سراپا سوختم از دوری یار
چرا بر نیستان من زد آتش
حدیثی گفتم از هجران که ناگه
بیانش بر زبان من زدآتش
دهد بر باد تا خاکسترم را
به جان ناتوان من زدآتش
چه خصمی داشت با من دوست کز هجر
چنین برخانمان من زدآتش
به شاخی آشیان کردم چومرغی
فلک بر آشیان من زد آتش
بلند اقبال را دیدم که میگفت
غم هجران به جان من زدآتش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
کس نگردد مبتلای درد وآزار فراق
کس مبادا در جهان یا رب فراق
نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید
آنچه من می بینم اندر دهر ز آزار فراق
دیده ای آتش چوافتد در نیستان چون کند
همچنان در جسم و جانم می کند نار فراق
در علاج من طبیبا رنج بی حاصل مبر
زآنکه مرگ آید دوای درد بیمار فراق
دارم از ابروی یار خود قدی خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همی بار فراق
پیش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحی از کار فراق
کس مبادا در جهان یا رب فراق
نوح از طوفان ویعقوب از غم یوسف ندید
آنچه من می بینم اندر دهر ز آزار فراق
دیده ای آتش چوافتد در نیستان چون کند
همچنان در جسم و جانم می کند نار فراق
در علاج من طبیبا رنج بی حاصل مبر
زآنکه مرگ آید دوای درد بیمار فراق
دارم از ابروی یار خود قدی خم گشته تر
بسکه بنهاده است بر دوشم همی بار فراق
پیش از آن کز ما فراق آثار نگذارد به دهر
ازخدا خواهم به جا نگذارد آثار فراق
گفت از دوزخ بلند اقبال کم کن گفتگو
در بر هر کس که گفتم شرحی از کار فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
فغان که دل به برم خون شد ازجفای فراق
خدا به داد دل من دهد سزای فراق
روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش
که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق
فراق را نمک ما دودیده کور کند
که تا یکی کشد از هر طرف عصای فراق
اگر فراق بمیرد ز دیده خون باریم
من از برای دل خود دل از برای فراق
بقای هیچ کسی نیست در فنای کسی
ولی بقای دل ما است در فنای فراق
نوای نی عجب امشب به گوش جانسوز است
مگر که نائی ما می زند نوای فراق
فراق یار چو آید ز پیش یار سزد
که درز اشک نمایم نثار پای فراق
قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم
چوخواستم بنویسم زماجرای فراق
مدام ذکر دلش این بود بلنداقبال
که دور ساز خدایا زما قضای فراق
خدا به داد دل من دهد سزای فراق
روای طبیب مده درد سر مرا وبه خویش
که غیر مرگ نباشد دگر دوای فراق
فراق را نمک ما دودیده کور کند
که تا یکی کشد از هر طرف عصای فراق
اگر فراق بمیرد ز دیده خون باریم
من از برای دل خود دل از برای فراق
بقای هیچ کسی نیست در فنای کسی
ولی بقای دل ما است در فنای فراق
نوای نی عجب امشب به گوش جانسوز است
مگر که نائی ما می زند نوای فراق
فراق یار چو آید ز پیش یار سزد
که درز اشک نمایم نثار پای فراق
قلم بسوخت چوانگشت اندر انگشتم
چوخواستم بنویسم زماجرای فراق
مدام ذکر دلش این بود بلنداقبال
که دور ساز خدایا زما قضای فراق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
مرا به جز غم وحسرت ز عشق یار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
به غیر حیرت و غفلت به روزگار چه حاصل
تو رابه نشئه هستی به غیر مرگ چه صرفه
بود ز باده و مستی به جز خمار چه حاصل
گرفتم این که سپردم به دست لاله رخان دل
سوای خون دل و چشم اشکبار چه حاصل
در این دیار ندیدیم دلبری که برد دل
دگر توقف ما اندر این دیار چه حاصل
کسی که سال و مه عمر اوست بهمن ودی مه
چو فرودین رسد وفصل نوبهار چه حاصل
خزان هوا وتماشای باغ داده چه لذت
چو رفت گل ز گلستان ز سیر خار چه حاصل
هر آنکه آمده اقبال او بلندبه عالم
نباشد ارچومن خسته خاکسار چه حاصل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
یک آه اگر از دل صد چاک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
دود ازشرر دل ز نه افلاک برآرم
چون دامن گلچین شده دامان من از بس
خوناب دل ازدیده نمناک برآرم
روزی به سر تربتم از پای گذارم
درم کفن خویش وسر از خاک برآرم
صد سوز مرا بر جگر از غصه فزاید
گر تیر تو را از دل صد چاک برآرم
ترسم فتد آتش به من وهر چه به عالم
هرگه نفسی از دل غمناک برآرم
گفتم که چه خواهی کنی از زلف بگفتا
ماری به سر دوش چو ضحاک برآرم
گردد چو بلند اقبال ار بخت مرا یار
کام دل از آن دلبر بی باک برآرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
دل من هست چو عمان دهان شد صدفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
صدفم پر بود از گوهر وریزد به کفم
دارم از کار خود وکرده خود یأس ولی
باشد امید نجاتی به دل از لاتخفم
یوسف دین ودلم تا شده دور از بر من
همچو یعقوب رودتا به فلک وا اسفم
قوه ناطقه ام بخت به انسانی داد
خودچوحیوان شده دایم پی آب وعلفم
طلعتی بود مرا روشن وصافی چوماه
تارتر از شبم از بس به رخ آمد کلفم
هم مگر فضل خداوند شود شامل حال
ورنه هر کس نگرم بسته کمر بر تلفم
هرکه تیغی به کف آورده بسازد سپرم
هر که تیری به کمان هشته نماید هدفم
چوبلنداقبالم اندیشه ندارم ز جزا
زآنکه مداح وگدای در شاه نجفم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیمه زدسلطان عشق اندر دلم
کار بس گردیده مشکل بر دلم
گشت خون وز دیده ام آمد برون
از غم شوخی پری پیکر دلم
آرمش با ریشه از پیکر به در
جز توخواهد گر کس دیگ ردلم
بندی ازگیسو بنه بر پای او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروی دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وایمان چه
من اسیر آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نیست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
کار بس گردیده مشکل بر دلم
گشت خون وز دیده ام آمد برون
از غم شوخی پری پیکر دلم
آرمش با ریشه از پیکر به در
جز توخواهد گر کس دیگ ردلم
بندی ازگیسو بنه بر پای او
تاجنون را در کند از سر دلم
بر ندارد دست از ابروی دوست
گر به خون غلطد از آن خنجر دلم
زاهدا کفر چه وایمان چه
من اسیر آن بت کافر دلم
در برم دل چون بلنداقبال نیست
زآنکه باشد دربر دلبر دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
ز حال من خبرت نیست کز فراق تو چونم
همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم
که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم
همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم
علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما
کنم چه چاره که از دست رفته صبر وسکونم
ز قید مهر توهرگز برون نمی رودم دل
ز قیدعالم امکان اگر کنند برونم
مرا زعشق تواقبال شدبلند ولیکن
بسی ز درد فراقت شکسته بال وزبونم
همی ز بسکه کنم گریه غرق لجه خونم
که تا به زلف چو زنجیر توکنند به قیدم
همیشه با دل پرخون به درس ومشق جنونم
علاج درد دل از غم سکون وصبر شد اما
کنم چه چاره که از دست رفته صبر وسکونم
ز قید مهر توهرگز برون نمی رودم دل
ز قیدعالم امکان اگر کنند برونم
مرا زعشق تواقبال شدبلند ولیکن
بسی ز درد فراقت شکسته بال وزبونم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
دل به من گوید ز غم کز شهر در هامون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
من بدوگویم بیا تا زاینجهان بیرون رویم
هر دوحیرانیم وسرگران به کارخویشتن
راه دور و پای لنگ وتوشه ای نه چون رویم
نیست چون پائی به زانو ره رویم وخون دل
قوت جان سازیم وزاینجا با دل پرخون رویم
بوی لیلی برمشام ما نیامد ز این دیار
تا به هر جائی که لیلی هست چون مجنون رویم
اهل میخانه همه گویند گلگون چهره اند
ما هم آنجا ز اشک خونین با رخ گلگون رویم
بر دردولت سرای یار اگر ندهند بار
صد دلیل آریم ودر پیشش به صدافسون رویم
چون بلند اقبال داردعزم کوی آن صنم
خیز ای دل تاکه ما هم همرهش اکنون رویم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
آتشی عشق زد به خرمن من
که دل وجان بسوخت درتن من
خون دل بسکه ریختم از چشم
لاله زاری شده است دامن من
غم عالم گرفته جا گوئی
دردل همچو چشم سوزن من
نیست اندیشه ام ز تیر قضا
شود از زلف یار جوشن من
بگذرم از بهشت وحور وقصور
گر به کویش دهند مسکن من
بار یار است ویار اغیار است
دوست با دشمن است ودشمن من
خط به گرد رخش امید آوخ
که خزان برد ره به گلشن من
زلف را حلقه حلقه چون زنجیر
کرده گویا برای گردن من
برد دل از کف بلند اقبال
آن ستم پیشه ترک رهزن من
که دل وجان بسوخت درتن من
خون دل بسکه ریختم از چشم
لاله زاری شده است دامن من
غم عالم گرفته جا گوئی
دردل همچو چشم سوزن من
نیست اندیشه ام ز تیر قضا
شود از زلف یار جوشن من
بگذرم از بهشت وحور وقصور
گر به کویش دهند مسکن من
بار یار است ویار اغیار است
دوست با دشمن است ودشمن من
خط به گرد رخش امید آوخ
که خزان برد ره به گلشن من
زلف را حلقه حلقه چون زنجیر
کرده گویا برای گردن من
برد دل از کف بلند اقبال
آن ستم پیشه ترک رهزن من