عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۲
اگر به جانب من شعله خار می بیند
خوشم که با نظر اعتبار می بیند
ز رشک دولت بیدار دیده می سوزم
که عکس روی تو را در کنار می بیند
ز باغ جز گل افسردگی نخواهد چید
کسی که فال جنون در بهار می بیند
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۸
آن را که از برای تو خاطر غمین شود
صد چین تازه در چمن آستین شود
مطلب کجا بهانه کجا گفتگو کجا
بیچاره آن کسی که به ما همنشین شود
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۰
هر خار که از چمن برآید
بهر دل زار من برآید
راز خطت از نگفتنی هاست
این سبزه کی از دمن برآید
بیتابی ناله خموشی است
هر سبزه زخاک من برآید
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۳
شبی کز دیده سیل لاله گون بیرون نمی آید
دلم از خجلت بخت زبون بیرون نمی آید
کجا تاب نوازشهای عشق گرمخو دارد
دلی کز عهده شکر جنون بیرون نمی آید
نجوشید از دلم خون تا نرفت از یاد بیدادش
که پیکان تا بود در زخم خون بیرون نمی آید
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۶
نگاهش آشنا شد آشناتر
دعای بی اثر حاجت رواتر
اثرها دیده ام از دوستداری
دلش از بیوفایی بیوفاتر
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۸۹
دل ندارم بیقراری بیشتر
صیدگاهی را شکاری بیشتر
ذره بر دوش غبارم در سماع
بیشتر چابک سواری بیشتر
چند تنها وعده قتل اسیر
بیوفا امیدواری بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۰
کوه صبرم کی ز فرمان تو سر پیچیده ام
پا به دامان تحمل تا کمر پیچیده ام
کی حدیث شکوه می گوید لب اظهار من
من که درد ناوکش را در جگر پیچیده ام
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۵
از تمنای تو سرگرم تمنای خودم
می کنم یاد تو و محو تماشای خودم
با خیالت جای غم در سینه خالی می کنم
منفعل دارد تصرفهای بیجای خودم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۷
پرورده عشقم دل بی ریش ندارم
شرمندگی از عشق ستم کیش ندارم
دارم غم رسوا دل شیدا سر سودا
چیزی که ندارم خبر از خویش ندارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۳
دل نیستم که منتی از آرزو کشم
چون شعله می ز میکده آبرو کشم
داغم ز دست غیر و کشم از دل انتقام
بر جام لب گذارم و خون سبو کشم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۹
دردیم و از دیار هوس کم گذشته ایم
برقیم و از قلمرو خس کم گذشته ایم
ما خامشیم و زمزمه دل نوای ماست
در کوچه فغان جرس کم گذاشته ایم
چون راز خویش آفت اقلیم شکوه ایم
از تنگنای راه نفس کم گذشته ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۶
ز دشمن می گریزم، دوست می آید به جنگ من
نمی دانم چه در سر دارد این بخت دو رنگ من
نه لاف سینه صافی می زنم، نی داد بی‌مهری
همین دانم که گلبازی کند با شیشه سنگ من
به صد بی‌دست و پایی لاف جرأت می‌توانم زد
گریزانم گریزانم که می آید به جنگ من
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۷
خنده شیشه رساند زغم آواز به من
راز گوید ز جنون سلسله ساز به من
بس که دیوانگی از چشم تو دیده است دلم
می فروشد ز خیال نگهت ناز به من
هرگز آن چشم سیه گرم نبیند سویم
که ندانسته دلم را بدهد باز به من
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۲۹
نخورد به بزم مستان لب شیشه آب بی تو
به خزان تاک ماند قدح شراب بی تو
به کدام دل نسوزم چو ز بزم رخ بتابی
که شود ز آتش دل بط می کباب بی تو
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - و له ایضا
طریق شب روی- ای دل!- ز دست نگذاری
اگر شبی سر زلف بتی به دست آری
شدی که لشکر دولت کنی مسخر خویش
ولی چه سود که بختت نمی دهد یاری
گهی چو طره به روی مهی پریشانی
گهی به سلسله ی دلبری گرفتاری
گهی بسان صراحی ز دیده خون ریزی
گهی به یاد لبی چون پیاله خونخواری
چو دف ز بس که قفا می خوری ز چنگ غمش
چو چنگ و نی بودت پیشه ناله و زاری
کنار جوی دلا! زین میان چو زنده دلان
که تا مراد دل خویش در کنار آری
به پای مرکب معشوق خویش چون حیدر
بباز سر به وفا گر سر وفا داری
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - و له ایضا
ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
به یاد لعل تو، بی چشم مست میگونت
ز جام غم می لعلی که می خورم خون است
ز مشرق سر کوی، آفتاب طلعت تو
اگر طلوع کند طالعم همایون است
حکایت لب شیرین کلام فرهادست
شکنج طره ی لیلی مقام مجنون است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی!‏
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
از آن نفس که ز چنگم برفت رود عزیز
کنار دیده ی من همچو رود جیحون است
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
به اختیار که از اختیار بیرون است
ز بیخودی طلب یار می کند حیدر
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - و له ایضا
به حسرت از قفس سینه مرغ جان برود
چو از برابرم آن یار دلستان برود
به یکدم از سپر نه سپهر درگذرد
دمی که ناوک آه من از کمان برود
بیا بیا و دمی در کنار من بنشین
که اگر دمی بنشینی غم از میان برود
شود چو زلف سیاه تو دیده ها تاریک
چو نور روی تو از چشم عاشقان برود
به باغ اگر گل رخسار خویش عرضه دهی
ز رشک، رنگ ز رخسار ارغوان برود
هر آن کسی که بهشت رخ تو می طلبد
به جستجوی تو خواهد که از جهان برود
به مصر کوی تو گشتم مقیم و گفت رقیب
عجب بود ز مگس کز شکرستان برود
به مصلحت نفسی پیش عاشقان بنشین
که گر کناره کنی خون درین میان برود
رقیب گفت که حیدر برو ز پیش رخش
چگونه بلبل بیدل ز گلستان برود؟
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ای کاش شب تیره ی ما را سحری بود
تا در سحر این ناله ی ما را اثری بود
آزادی ام از دام هوس نیست، ولیکن
صیاد مرا کاش به صیدش گذری بود
یک دیده گشودیم به روی تو و بستیم
چشم از دو جهان و چه مبارک نظری بود
از بیم ملامت رهم از میکده بسته ست
از خانه ی ما کاش به میخانه دری بود
اجزای وجودم همه کاویدم و دیدم
در هر رگ و هر پی ز غمت نیشتری بود
کردم طلب مرغ دل از عشق و نشان داد
دیدم که به کنج قفسی مشت پری بود
از خون شدن دل زغم او چه غمم بود
گر دلبر ما را ز دل ما خبری بود
باز است به فتراک تو این دیده ی حسرت
ای کاش مرا لایق تیرت سپری بود
ناصح که مرا پند همی داد «صفایی»
امید اثر داشت، عجب بی بصری بود!
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۱۸
این خانه ی دل خراب بهتر
وین سینه ز غم کباب بهتر
دستار و ردا و جبّه ی من
اندر گرو شراب بهتر
اوراق کتاب دانش من
شستن همه را به آب بهتر
گفتی که ز غم به خواب بینی
پس کار همیشه خواب بهتر
تا چند حدیث عقل ای دل؟
بر هم نهی این کتاب بهتر
رو رو دو سه درس عشق بشنو
آواز نی و رباب بهتر
زاهد در دین زند «صفایی»
کردن ز وی اجتناب بهتر
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۴
ای بر کفت تیغ جفا از قتل ما پروا مکن
بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان
بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان
رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز
فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
ریزند اگر در دامنت نقد دو کون و در عوض
خواهند کالای غمش زینهار کاین سودا مکن
ای چشم تر مردم مرا خوانند امام کشوری
از عشق من کس را خبر نبود مرا رسوا مکن
مال یتیم و رشوه را بخشیدم ای قاضی به تو
من ماندم و یک جرعه می با من در آن غوغا مکن
دریای عشق است و جفا در آن «صفایی» ناخدا
کشتی بران، اندیشه ای از موج این دریا مکن