عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
عشق اول بر دل غم پرور آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
در قفس کرده است پرواز هوس پروانه را
تا شود آزاد بر بال و پر آتش می زند
گه ز قرب وصل می سوزم گهی ازتاب هجر
هر نفس عشقم به رنگ دیگر آتش می زند
پیش گرمیهای آه ما چراغ مرده ای است
برق بیحاصل که بر خشک و تر آتش می زند
چون نسوزد از خیالش دل شب هجران اسیر
عکس او آیینه را بر اختر آتش می زند
شعله چون بیدار شد در بستر آتش می زند
در قفس کرده است پرواز هوس پروانه را
تا شود آزاد بر بال و پر آتش می زند
گه ز قرب وصل می سوزم گهی ازتاب هجر
هر نفس عشقم به رنگ دیگر آتش می زند
پیش گرمیهای آه ما چراغ مرده ای است
برق بیحاصل که بر خشک و تر آتش می زند
چون نسوزد از خیالش دل شب هجران اسیر
عکس او آیینه را بر اختر آتش می زند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
در گلستان جگر داغ تو بس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
امشب که خیال رخ او شمع نظر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
گر دو روزی کامجو در عشق بی آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
همچو داغ لاله در آتش نشینی خام بود
سخت ممنونم ز رسوایی که روز خوش ندید
تا دل دیوانه در زنجیر ننگ و نام بود
آگه از حال دلم بی منت پیغام شد
بی زبانیها میان ما و او پیغام بود
هر کجا رفتم دل بیمار من صحت نیافت
سازگار آب وهوای شهر بند دام بود
هر کجا تنها دچارم شد ز شرم او اسیر
دیده خصم دیدن و دل دشمن آرام بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از جان که می شنید اگر حرف غم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
یاد چشمت چو پی غارت جان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
خواب و آرام به تاراج فغان می آید
امتحان دل خود کردم و حالش دیدم
می رود هر که ز کوی تو به جان می آید
تا نیامد به سرخاک من آن گل نشکفت
که بهاری به تماشای خزان می آید
محرم شرح جدایی نبود هستی ما
نامه ام سوی تو با قاصد جان می آید
تا ز جولان تو برخاست غبار از خاکم
از گریبان صبا بوی فغان می آید
بسکه از نسبت آن رخ به نزاکت آمیخت
عکس بر خاطر آیینه گران می آید
کس گل از غنچه تصویر نچیده است اسیر
راز بیگانه دل کی به زبان می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
بیستون روزی به یاد خاطر شادم رسید
ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید
خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط
تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید
جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش
بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید
زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود
می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید
سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود
ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید
یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر
مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید
ناله ای کردم به گوش آواز فرهادم رسید
خاطر صیاد نازک بود و من بی احتیاط
تا کشیدم ناله خاموشی به فریادم رسید
جذبه بی اختیارم کرد خصم خویش
بسکه جور او کشیدم مشق بیدادم رسید
زحمت آسودگی از یاد دامم برده بود
می گرفتم دامن پرواز صیادم رسید
سستی طالع زکویش چون غبارم برده بود
ناتوانیهای عشق آخر به فریادم رسید
یاد خرسندی گذشت از خاطر غافل اسیر
مرده بودم غم میان جان ناشادم رسید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
دل چو خون شد ناز اشک پرده در نتوان کشید
منت خشک اینقدر از چشم تر نتوان کشید
آتش از آتش تواند برد نرد سوختن
جز محبت در دلم نقش دگر نتوان کشید
ما کجا دست گریبان پاره کردن از کجا
تا نباشد فرصتی آه از جگر نتوان کشید
چشم و دل پوشیده می باید به راه دوستی
پرده رسوایی است در بیرون در نتوان کشید
دیده ای مطلب رواییهای نومیدی اسیر
دست از دامان آه بی اثر نتوان کشید
منت خشک اینقدر از چشم تر نتوان کشید
آتش از آتش تواند برد نرد سوختن
جز محبت در دلم نقش دگر نتوان کشید
ما کجا دست گریبان پاره کردن از کجا
تا نباشد فرصتی آه از جگر نتوان کشید
چشم و دل پوشیده می باید به راه دوستی
پرده رسوایی است در بیرون در نتوان کشید
دیده ای مطلب رواییهای نومیدی اسیر
دست از دامان آه بی اثر نتوان کشید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۸
ای از غم تو هر رگ ما ریشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر
هر موی بر سر از تو در اندیشه دگر
رفتم که زیر سایه هر برگ این چمن
خالی کنم به یاد خزان شیشه دگر
جز عشق نیست مسئله آموز کفر و دین
از پیش برده هر کس از او پیشه دگر
درد تو کوهکن دل ما بیستون صبر
هر داغ کهنه زخم دم تیشه دگر
کی عشق جا کند به دل بوالهوس اسیر
شیر است آنکه دم زند از پیشه دگر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۰
راحتم شد بستر خواب و در آزارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز
گلبن عزت دمید از خاکم و خوارم هنوز
ترسم از قاتل کشم طعن رهایی روز حشر
خون من چون بیغمان خوابید و بیدارم هنوز
طاقتم از کوه غم باج گرانجانی گرفت
خویش را با هیچ اگر سنجم گرانبارم هنوز
عمرها گر هستیم نالد کم است از نیستی
در جهان نسبت به قدر خویش نسپارم هنوز
گر چه عمرم سر بسر یک شام غفلت بوده است
روز اول دیده ام خوابی که بیدارم هنوز
زیر خاک آیینه ای دارد غبار خاطرم
سربسر از راز آن بدخو خبر دارم هنوز
کرد ساقی موج خیز شعله خاکم را اسیر
می گدازد انتظار جام سرشارم هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۶
تا به کس روشن نسازم کفر ایمان بار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
همچو شمع از خلق پنهان کرده ام زنار خویش
فیض دست آموز دارد ناخن موج سرشک
هر گره کز دل گشایم می زنم در کار خویش
سرنوشت طالعم تا گشته بخت واژگون
گر کنم آزار دشمن می کنم آزار خویش
وصل جاوید خیال از آفت هجر ایمن است
کی توان سوخت ما را بی گل رخسار خویش
گر نگاه گرم او گردد خریدار نیاز
عشق می سوزد سپند از گرمی بازار خویش
باغبان گلشن انصاف را نازم اسیر
کز پر بلبل کند خار سر دیوار خویش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
بهارم گلستان در گلستان ضعف
غبارم کاروان در کاروان ضعف
نمی آید ز شرمم در گمان دل
نمی آید ز ضعفم بر زبان ضعف
خریدار تن من بینوا درد
پرستار دل من ناتوان ضعف
توان دید از اشارتهای پنهان
که گردیده است مغز استخوان ضعف
سر و کارم به طوفان اوفتاده است
دل من کشتی است و بادبان ضعف
نفس نا گشته از خاکم غباری
تتق بست از زمین تا آسمان ضعف
غرض گر چشم بیمار تو باشد
بماند جاودان تا جاودان ضعف
قوی تر زور ابروی کماندار
خدنگی می گشاید بر نشان ضعف
غبارم کاروان در کاروان ضعف
نمی آید ز شرمم در گمان دل
نمی آید ز ضعفم بر زبان ضعف
خریدار تن من بینوا درد
پرستار دل من ناتوان ضعف
توان دید از اشارتهای پنهان
که گردیده است مغز استخوان ضعف
سر و کارم به طوفان اوفتاده است
دل من کشتی است و بادبان ضعف
نفس نا گشته از خاکم غباری
تتق بست از زمین تا آسمان ضعف
غرض گر چشم بیمار تو باشد
بماند جاودان تا جاودان ضعف
قوی تر زور ابروی کماندار
خدنگی می گشاید بر نشان ضعف
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۱
پیاله بر کف و چشم تو در نظر دارم
دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم
همیشه مستی من جام جم به کف دارد
خبر ندارم و از عالمی خبر دارم
ز سینه صافی خود در حصار فولادم
ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم
به دامن مژه اشکم غبار می ریزد
چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم
اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد
ببین که چشم سیاه که در نظر دارم
دماغی از گل پیمانه تازه تر دارم
همیشه مستی من جام جم به کف دارد
خبر ندارم و از عالمی خبر دارم
ز سینه صافی خود در حصار فولادم
ز سنگ طعنه بدخواه کی حذر دارم
به دامن مژه اشکم غبار می ریزد
چه شد که مایه صد بحر در جگر دارم
اسیر ناز بر افلاک می توانم کرد
ببین که چشم سیاه که در نظر دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
نگه در دیده مانند گلی در دام خس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم
سرشکم برده هر جا پاره دل لاله می کارد
ندارم لاله زار گریه دشت پر جرس دارم
به کس هرگز نیفتاده است کارم عشق را نازم
به فریادم چه حاجت داور فریاد رس دارم
چرا بی برگ ماند گلشن سودا اسیر از من
که همچون سنگ طفلان میوه های پیشرس دارم
نفس در سینه همچون عندلیبی در قفس دارم
سرشکم برده هر جا پاره دل لاله می کارد
ندارم لاله زار گریه دشت پر جرس دارم
به کس هرگز نیفتاده است کارم عشق را نازم
به فریادم چه حاجت داور فریاد رس دارم
چرا بی برگ ماند گلشن سودا اسیر از من
که همچون سنگ طفلان میوه های پیشرس دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵