عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۳
دل آواره را در کوی خود آواره تر کردی
من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی
دلم خو کارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود
ز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردی
ز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگانرا
بزهر آلودی و آنمست را خونخواره تر کردی
دل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواند
ازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردی
بغیر از عشق مه رویان نمیکردم دگر کاری
تو کردی کارها با من مرا این کاره تر کردی
بچشم دانشت نظاره بودم تاکنون اکنون
ز بینش سرمهٔ بخشیدیم نظاره تر کردی
نگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دل
مگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی
من بیچاره را در عشق خود بیچاره تر کردی
دلم خو کارهٔ ذوق شراب حسن خوبان بود
ز چشم و لب شرابم دادی و خو کاره تر کردی
ز مردم چشم مستت خون دل میخورد مژگانرا
بزهر آلودی و آنمست را خونخواره تر کردی
دل مردم ربودن بیخبر هاروت نتواند
ازو این غمزه را در دلبری سحاره تر کردی
بغیر از عشق مه رویان نمیکردم دگر کاری
تو کردی کارها با من مرا این کاره تر کردی
بچشم دانشت نظاره بودم تاکنون اکنون
ز بینش سرمهٔ بخشیدیم نظاره تر کردی
نگاهت هر زمان از فیض نوعی میرباید دل
مگر چشمانت را در دلبری عیاره تر کردی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
در سینهای عشق پنهان چه کردی
با دل چه کردی با جان چه کردی
آنرا شکستی این را بخستی
با این چه کردی با آن چه کردی
با ظاهر من با باطن من
پیدا چه کردی پنهان چه کردی
تقوا و توبه بر باد دادی
با عقل و دین و ایمان چه کردی
من بسته بودم با توبه عهدی
آن عهد من کو پیمان چه کردی
سامان و سر را در هم شکستی
بگداختی تن با جان چه کردی
در هستی من آتش فکندی
در نه کجا شد هان هان چه کردی
گر نوح دیدی دریای اشگم
از بهر قومش طوفان چه کردی
گر ذرهٔ از سوز درونم
مالک بدیدی نیران چه کردی
سر دادمی گر در محشر آئی
سوزیدی اعمال میزان چه کردی
درمان طلبرا دردی نباشد
گر درد بودی درمان چه کردی
از دوست زاهد گر بوی بردی
حوران چه کردی غلمان چه کردی
با آتش عشق در جنت فیض
گر راه دادی رضوان چه کردی
با دل چه کردی با جان چه کردی
آنرا شکستی این را بخستی
با این چه کردی با آن چه کردی
با ظاهر من با باطن من
پیدا چه کردی پنهان چه کردی
تقوا و توبه بر باد دادی
با عقل و دین و ایمان چه کردی
من بسته بودم با توبه عهدی
آن عهد من کو پیمان چه کردی
سامان و سر را در هم شکستی
بگداختی تن با جان چه کردی
در هستی من آتش فکندی
در نه کجا شد هان هان چه کردی
گر نوح دیدی دریای اشگم
از بهر قومش طوفان چه کردی
گر ذرهٔ از سوز درونم
مالک بدیدی نیران چه کردی
سر دادمی گر در محشر آئی
سوزیدی اعمال میزان چه کردی
درمان طلبرا دردی نباشد
گر درد بودی درمان چه کردی
از دوست زاهد گر بوی بردی
حوران چه کردی غلمان چه کردی
با آتش عشق در جنت فیض
گر راه دادی رضوان چه کردی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۶
حبیبی انت ذو من وجودی
فلا تبخل علینا بالرفودی
؟؟ ما را وعدهای وصل دادی
فئی یا مونسی تلک الوعودی
شب یلدای هجران کشت ما را
الا ایام وصل الحب عودی
نه صبر از خدمت تو میتوان کرد
و لا فی الخدمهٔ امکان الورودی
و فی قلبی جوی من حب حب
کنار اضرمت ذات الوقودی
گر آبی میزنی بر آتش ما
تلطف لا الی حد الحمودی
بهشت عدن خواهی عاشقی کن
فان العشق جنات الخلودی
عهود عشق را مگذار ای فیض
نه حق فرمود اوفوا بالعقودی
فلا تبخل علینا بالرفودی
؟؟ ما را وعدهای وصل دادی
فئی یا مونسی تلک الوعودی
شب یلدای هجران کشت ما را
الا ایام وصل الحب عودی
نه صبر از خدمت تو میتوان کرد
و لا فی الخدمهٔ امکان الورودی
و فی قلبی جوی من حب حب
کنار اضرمت ذات الوقودی
گر آبی میزنی بر آتش ما
تلطف لا الی حد الحمودی
بهشت عدن خواهی عاشقی کن
فان العشق جنات الخلودی
عهود عشق را مگذار ای فیض
نه حق فرمود اوفوا بالعقودی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۰
چون تو نبوده دلبری در هیچ بومی و بری
در هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبری
چشمی ندیده گوهری مانند تو در هر دو کون
مانند تو در هر کون چشمی ندیده گوهری
هر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیز
از مهر رویت مستنیز هر جا مهی نیک اختری
هر سروری هر مهتری رام و اسیر و بندهات
رام و اسیر و بندهات هر سروری هر مهتری
سوزیده هر بال و پری در آتش سودای تو
در آتش سودای تو سوزیده هر بال و پری
گم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تو
در راه بیپایان تو گم گشته هرجا رهبری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
در هیچ بومی و بری چون تو نبوده دلبری
چشمی ندیده گوهری مانند تو در هر دو کون
مانند تو در هر کون چشمی ندیده گوهری
هر جامه نیک اختری از مهر رویت مستنیز
از مهر رویت مستنیز هر جا مهی نیک اختری
هر سروری هر مهتری رام و اسیر و بندهات
رام و اسیر و بندهات هر سروری هر مهتری
سوزیده هر بال و پری در آتش سودای تو
در آتش سودای تو سوزیده هر بال و پری
گم گشته هر جا رهبری در راه بی پایان تو
در راه بیپایان تو گم گشته هرجا رهبری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
ای آنکه هرگز در دو کون چون تو نبودی دلبری
چشمی ندیده مثل تو مه طلعتی سیمین بری
مه طلعتی سیمین بری شکر لبی سنگین دلی
شکر لبی سنگین دلی عیاره افسونگری
چشمت بخون مردمان تیری نهاده در کمان
تیری نهاده بر گمان پر فتنه و جادوگری
پر فتنهٔ جادوگری خونخوارهٔ خونبارهٔ
مست خرابی ظالمی ویران کنی غارتگری
بهر شکار خاص و عام بنموده دانه زیر دام
نامش نهاده خال و زلف از مشک تر با عنبری
آن نقطهای خال و خط گرد لب شیرین تو
موریست پنداری هجوم آورده گردشگری
هر نرگسی هر عبهری بیمار چشم مست تو
بیمار چشم مست تو هر نرگسی هر عبهری
هر شکری هر گوهری محو لب و دندان تو
محو لب و دندان تو هر شکری هر گوهری
تا کی توان این دست را دیدن از آن کردن جدا
یا رب بلطفت فیض را ده ز آن صراحی ساغری
چشمی ندیده مثل تو مه طلعتی سیمین بری
مه طلعتی سیمین بری شکر لبی سنگین دلی
شکر لبی سنگین دلی عیاره افسونگری
چشمت بخون مردمان تیری نهاده در کمان
تیری نهاده بر گمان پر فتنه و جادوگری
پر فتنهٔ جادوگری خونخوارهٔ خونبارهٔ
مست خرابی ظالمی ویران کنی غارتگری
بهر شکار خاص و عام بنموده دانه زیر دام
نامش نهاده خال و زلف از مشک تر با عنبری
آن نقطهای خال و خط گرد لب شیرین تو
موریست پنداری هجوم آورده گردشگری
هر نرگسی هر عبهری بیمار چشم مست تو
بیمار چشم مست تو هر نرگسی هر عبهری
هر شکری هر گوهری محو لب و دندان تو
محو لب و دندان تو هر شکری هر گوهری
تا کی توان این دست را دیدن از آن کردن جدا
یا رب بلطفت فیض را ده ز آن صراحی ساغری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۲
ای دلبر هر دلبری ای برتر از هر برتری
ای برتر از هر برتری ای دلبر هر دلبری
انسان هر چشم تری ایمان هر روشن دلی
ایمان هر روشن دلی انسان هر چشم تری
مفتاح قفل هر دری درمان درد هر دلی
درمان درد هر دلی مفتاح قفل هر دری
ایقان هر پیغمبری عرفان هرجا عارفی
عرفان هرجا عارفی ایقان هر پیغمبری
مقصود هر فرمانبری معبود هر فرماندهی
معبود هر فرماندهی مقصود هر فرمانبری
منظور در هر منظری مشهور در هر مشهدی
مشهور در هر مشهدی منظور در هر منظری
بگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان تو
حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بری
در جان عاشق آذری بر روی معشوق آب و رنگ
بر روی معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذری
هر جاست خشکی و تری مست شراب عشق تو
مست شراب عشق تو هر جاست خشکی و تری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
ای برتر از هر برتری ای دلبر هر دلبری
انسان هر چشم تری ایمان هر روشن دلی
ایمان هر روشن دلی انسان هر چشم تری
مفتاح قفل هر دری درمان درد هر دلی
درمان درد هر دلی مفتاح قفل هر دری
ایقان هر پیغمبری عرفان هرجا عارفی
عرفان هرجا عارفی ایقان هر پیغمبری
مقصود هر فرمانبری معبود هر فرماندهی
معبود هر فرماندهی مقصود هر فرمانبری
منظور در هر منظری مشهور در هر مشهدی
مشهور در هر مشهدی منظور در هر منظری
بگرفته هر بوم و بری حسن تو و احسان تو
حسن تو و احسان تو بگرفته هر بوم و بری
در جان عاشق آذری بر روی معشوق آب و رنگ
بر روی معشوق آب و رنگ در جان عاشق آذری
هر جاست خشکی و تری مست شراب عشق تو
مست شراب عشق تو هر جاست خشکی و تری
از باغ وصل تو بری کی فیض را روزی شود
کی فیض را روزی شود از باغ وصل تو بری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۴
در دل و جان من چه جا داری
روی از من نهان چرا داری
آنکه دل در تو بسته پیوسته
تا بکی از خودت جدا داری
همه شب بر در تو مینالم
تو نگوئی چه مدعا داری
ناامیدم مکن ز خود جانا
بامیدی که از خدا داری
آشنائی به جز تو نیست مرا
تو به جز من بس آشنا داری
چون توئی اصل خرمی و طرب
در غم و محنتم چرا داری
مس خود میزنم باکسیرت
که تو از حسن کیمیا داری
سوخت جانم از آتش دوری
بیدلی را چنین روا داری
دشمنان را بعیش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داری
هر چه او با تو میکند نیکوست
فیض آخر جز او کرا داری
روی از من نهان چرا داری
آنکه دل در تو بسته پیوسته
تا بکی از خودت جدا داری
همه شب بر در تو مینالم
تو نگوئی چه مدعا داری
ناامیدم مکن ز خود جانا
بامیدی که از خدا داری
آشنائی به جز تو نیست مرا
تو به جز من بس آشنا داری
چون توئی اصل خرمی و طرب
در غم و محنتم چرا داری
مس خود میزنم باکسیرت
که تو از حسن کیمیا داری
سوخت جانم از آتش دوری
بیدلی را چنین روا داری
دشمنان را بعیش و خرم شاد
دوست را در غم و بلا داری
هر چه او با تو میکند نیکوست
فیض آخر جز او کرا داری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۵
از شهر وفا صبا چه داری
از دوست برای ما چه داری
تا جان دهمت بمژدگانی
زان دلبر آشنا چه داری
از تحفه بیاد ما چه با تو است
از نامه بنام ما چه داری
هان زود پیام دوست بگذار
دل میردوم ز جا چه داری
گر بازرسی بکوی جانان
گوید بتو ای صبا چه داری
با درد بگو که خستهٔ راه
در محنت و در بلا چه داری
تو فرقت و من وصال خواهم
ایندرد مرا دوا چه داری
گفتی که وصال رایگان نیست
دیدار مرا بها چه داری
جانیست مرا و آن هم از تو
از ما طمع بها چه داری
خونشد دل و شد زدیده جاری
با فیض تو ماجرا چه داری
زاهد بگذر ز خیری از ما
با عاشق مبتلا چه داری
من خود دارم بنقد دردی
آیا تو در این سرا چه داری
از دوست برای ما چه داری
تا جان دهمت بمژدگانی
زان دلبر آشنا چه داری
از تحفه بیاد ما چه با تو است
از نامه بنام ما چه داری
هان زود پیام دوست بگذار
دل میردوم ز جا چه داری
گر بازرسی بکوی جانان
گوید بتو ای صبا چه داری
با درد بگو که خستهٔ راه
در محنت و در بلا چه داری
تو فرقت و من وصال خواهم
ایندرد مرا دوا چه داری
گفتی که وصال رایگان نیست
دیدار مرا بها چه داری
جانیست مرا و آن هم از تو
از ما طمع بها چه داری
خونشد دل و شد زدیده جاری
با فیض تو ماجرا چه داری
زاهد بگذر ز خیری از ما
با عاشق مبتلا چه داری
من خود دارم بنقد دردی
آیا تو در این سرا چه داری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۷
حور ار چه دارد دلبری اما تو چیزی دیگری
داند پری افسونگری اما تو چیزی دیگری
مهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفا
حور ار چه شد غرق حیا اما تو چیزی دیگری
بس در چمن گلها دمید بس سرو بستان قد کشید
بس چشم گردون حسن دید اما تو چیزی دیگری
بس مهوش گل پیرهن شکر لب سیمین ذقن
شد فتنه هر مرد و زن اما تو چیزی دیگری
بس زلف مشکین دیدهام بس سیب سیمین دیدهام
بس شور و شیرین دیدهام اما تو چیزی دیگری
خورشید رویان دیدهایم زنجیر مویان دیدهام
رشک نکویان دیدهام اما تو چیزی دیگری
بس روی زیبا دیدهام بس قد و بالا دیدهام
بس مهر سیما دیدهام اما تو چیزی دیگری
بس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هست
عشوه ده طناز هست اما تو چیزی دیگری
بس روی گلگون دیدهام بس قد موزون دیدهام
بس صنع بیچون دیدهام اما تو چیزی دیگری
شیرین شورانگیز هست بر ماه عنبر بین هست
وز لعل شکر ریز هست اما تو چیز دیگری
فیض ار چه دُرها سفته اند اشعار نیکو گفتهاند
صاحبدلان پذرفتهاند اما تو چیزی دیگری
داند پری افسونگری اما تو چیزی دیگری
مهر ار چه شد گرم وفا ماه ار چو شد محو صفا
حور ار چه شد غرق حیا اما تو چیزی دیگری
بس در چمن گلها دمید بس سرو بستان قد کشید
بس چشم گردون حسن دید اما تو چیزی دیگری
بس مهوش گل پیرهن شکر لب سیمین ذقن
شد فتنه هر مرد و زن اما تو چیزی دیگری
بس زلف مشکین دیدهام بس سیب سیمین دیدهام
بس شور و شیرین دیدهام اما تو چیزی دیگری
خورشید رویان دیدهایم زنجیر مویان دیدهام
رشک نکویان دیدهام اما تو چیزی دیگری
بس روی زیبا دیدهام بس قد و بالا دیدهام
بس مهر سیما دیدهام اما تو چیزی دیگری
بس دلبر دمساز هست افسونگر غماز هست
عشوه ده طناز هست اما تو چیزی دیگری
بس روی گلگون دیدهام بس قد موزون دیدهام
بس صنع بیچون دیدهام اما تو چیزی دیگری
شیرین شورانگیز هست بر ماه عنبر بین هست
وز لعل شکر ریز هست اما تو چیز دیگری
فیض ار چه دُرها سفته اند اشعار نیکو گفتهاند
صاحبدلان پذرفتهاند اما تو چیزی دیگری
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۸
رو بر در تو آریم رانی و گر نوازی
جز تو کسی نداریم سازی و گر نسازی
ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ما
دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی
از تو شویمآباد وز تو شویم ویران
شرمندهایم تا کی ویران کنیم و سازی
خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت
کو جان بینهایت عمری بدین درازی
تا چند شویم از خود آلایش هوسها
یارب لباس تقوی کی میشود نمازی
هرکس گرفته یاری ما و خیال جانان
هر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازی
چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان
از ما فکندن سر از دوست گوی بازی
بر پای او نهد سر جویای سر بلندی
بر خاک او نهد رو خواهان سر فرازی
عمر دراز باید تا صرف عشق گردد
برفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی
جز تو کسی نداریم سازی و گر نسازی
ای چاره ساز هر چند سازی تو چاره ما
دیگر بتو گرائیم از بهر چاره سازی
از تو شویمآباد وز تو شویم ویران
شرمندهایم تا کی ویران کنیم و سازی
خواهد دلم بهر دم جانی کند فدایت
کو جان بینهایت عمری بدین درازی
تا چند شویم از خود آلایش هوسها
یارب لباس تقوی کی میشود نمازی
هرکس گرفته یاری ما و خیال جانان
هر کس بفکر کاری مائیم و عشقبازی
چون رو نهد بمیدان در کف گرفته چوگان
از ما فکندن سر از دوست گوی بازی
بر پای او نهد سر جویای سر بلندی
بر خاک او نهد رو خواهان سر فرازی
عمر دراز باید تا صرف عشق گردد
برفیض مرحمت کن یا رب بجان درازی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۰
پیدای توام ز من چه پرسی
شیدای توام ز من چه پرسی
در دل پیوسته جای داری
مأوای توام ز من چه پرسی
از سر تا پای صنعت تو است
انشای توام ز من چه پرسی
سر همه مو بموی دانی
رسوای توام ز من چه پرسی
گفتی که چه گفتی و چه کردی
مثوای توام ز من چه پرسی
گفتی که بدی تو یا نکوئی
کالای توام ز من چه پرسی
آنرا شنوی که خود دمیدی
من نای توام ز من چه پرسی
جانم صدف و تو گوهر آن
دریای توام ز من چه پرسی
بر تو پنهانم آشکار است
صحرای توام ز من چه پرسی
فردا چه دهم حساب امروز
فردای توام ز من چه پرسی
از من ناید جز آنچه خواهی
بر رای توام ز من چه پرسی
اوصاف تو راست فیض مظهر
سیمای توام ز من چه پرسی
شیدای توام ز من چه پرسی
در دل پیوسته جای داری
مأوای توام ز من چه پرسی
از سر تا پای صنعت تو است
انشای توام ز من چه پرسی
سر همه مو بموی دانی
رسوای توام ز من چه پرسی
گفتی که چه گفتی و چه کردی
مثوای توام ز من چه پرسی
گفتی که بدی تو یا نکوئی
کالای توام ز من چه پرسی
آنرا شنوی که خود دمیدی
من نای توام ز من چه پرسی
جانم صدف و تو گوهر آن
دریای توام ز من چه پرسی
بر تو پنهانم آشکار است
صحرای توام ز من چه پرسی
فردا چه دهم حساب امروز
فردای توام ز من چه پرسی
از من ناید جز آنچه خواهی
بر رای توام ز من چه پرسی
اوصاف تو راست فیض مظهر
سیمای توام ز من چه پرسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
مثل حسنت بجهان نور ندیده است کسی
همچه عشقت غم پر زور ندیده است کسی
پرتوت تافته بر عالم و نورت پنهان
شاهد ظاهر و مستور ندیده است کسی
دو جهان شیفته دارد رخ ننمودهٔ تو
حسن در پرده و مشهور ندیده است کسی
سخت دوریم ز تو با همه نزدیکیها
بار نزدیک چنین دور ندیده است کسی
دو جهان مست و خرابست ز یک جام الست
این چنین بادهٔ پر زور ندیده است کسی
جز دل اهل خرابات که جولانگه تواست
در جهان خانهٔ معمور ندیده است کسی
نصرت و یاریت آنست که بردار کشی
همچه منصور تو منصور ندیده است کسی
میخورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد
ماتمی را که بود سود ندیده است کسی
هر کجا مرده دلی زنده جاوید شود
چون صدای سخنت صور ندیده است کسی
چون غزلهای دل افروز و جهانسوز تو فیض
سخنیرا که دهد نور ندیده است کسی
همچه عشقت غم پر زور ندیده است کسی
پرتوت تافته بر عالم و نورت پنهان
شاهد ظاهر و مستور ندیده است کسی
دو جهان شیفته دارد رخ ننمودهٔ تو
حسن در پرده و مشهور ندیده است کسی
سخت دوریم ز تو با همه نزدیکیها
بار نزدیک چنین دور ندیده است کسی
دو جهان مست و خرابست ز یک جام الست
این چنین بادهٔ پر زور ندیده است کسی
جز دل اهل خرابات که جولانگه تواست
در جهان خانهٔ معمور ندیده است کسی
نصرت و یاریت آنست که بردار کشی
همچه منصور تو منصور ندیده است کسی
میخورم زهر غمت را بحلاوت دلشاد
ماتمی را که بود سود ندیده است کسی
هر کجا مرده دلی زنده جاوید شود
چون صدای سخنت صور ندیده است کسی
چون غزلهای دل افروز و جهانسوز تو فیض
سخنیرا که دهد نور ندیده است کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
چه شود گر تو شوی جان کسی
شبکی سر زده مهمان کسی
پیشت آرد ز دل و جان خانی
بپذیری بکرم خوان کسی
دل و جان اردل و جان آرد پیش
ای فدای تو دل و جان کسی
همه جانها بفدای تو شود
که تو هم جانی و جانان کسی
گر ملامت کندم واعظ شهر
دل من نیست بفرمان کسی
سخنی رفت ز خوبی گفتم
آیتی آمده در شأن کسی
ظلمت زلف تو کفر است و ضلال
نور رخسار تو ایمان کسی
خال و خط تو و روی چو مهت
آیت و سورت و قرآن کسی
میکند فیض نثارت چه شود
بپذیری بکرم جان کسی
شبکی سر زده مهمان کسی
پیشت آرد ز دل و جان خانی
بپذیری بکرم خوان کسی
دل و جان اردل و جان آرد پیش
ای فدای تو دل و جان کسی
همه جانها بفدای تو شود
که تو هم جانی و جانان کسی
گر ملامت کندم واعظ شهر
دل من نیست بفرمان کسی
سخنی رفت ز خوبی گفتم
آیتی آمده در شأن کسی
ظلمت زلف تو کفر است و ضلال
نور رخسار تو ایمان کسی
خال و خط تو و روی چو مهت
آیت و سورت و قرآن کسی
میکند فیض نثارت چه شود
بپذیری بکرم جان کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
ای فدای غم جان تو کسی
که تو هم جانی و جانان کسی
تو بمانی دگران در گذرند
همهٔ خلق بقربان کسی
لمن الملک تو سوزد اغیار
آتش قهر تو طوفان کسی
بفدای تو سر و سامان ها
ای سر هر کس و سامان کسی
هر چه جز تو همه کفر است و ضلال
نیست جز عشق تو ایمان کسی
درد تو بس بودم در دل و جان
درد تو مایهٔ درمان کسی
روی بنمائی و گر ننمائی
آن خویشی تونهای آن کسی
رحم کن رحم که بگداخت دلم
در غمت جان کسی جان کسی
فیض جان داد بجانان آخر
قطره پیوست بعمان کسی
که تو هم جانی و جانان کسی
تو بمانی دگران در گذرند
همهٔ خلق بقربان کسی
لمن الملک تو سوزد اغیار
آتش قهر تو طوفان کسی
بفدای تو سر و سامان ها
ای سر هر کس و سامان کسی
هر چه جز تو همه کفر است و ضلال
نیست جز عشق تو ایمان کسی
درد تو بس بودم در دل و جان
درد تو مایهٔ درمان کسی
روی بنمائی و گر ننمائی
آن خویشی تونهای آن کسی
رحم کن رحم که بگداخت دلم
در غمت جان کسی جان کسی
فیض جان داد بجانان آخر
قطره پیوست بعمان کسی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۵
در حسن بتان دلبر ما بلکه تو باشی
در غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشی
چشم از رخ خوبان نکنم جانب محراب
بر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشی
در زلف بتان کیست نهان رهزن دلها
زیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشی
گستاخ بهر جا نتوانم نظر افکند
پنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشی
از کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرد
دارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشی
بی پا و سر افتم بره بیسر و پایان
پا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشی
بر گفتهٔ فیض اهل دلی نکته نگیرد
گوینده پس پردهٔ ما بلکه تو باشی
در غمزه زنان هوشبر ما بلکه تو باشی
چشم از رخ خوبان نکنم جانب محراب
بر ابروشان عشوه نما بلکه تو باشی
در زلف بتان کیست نهان رهزن دلها
زیر شکن زلف دو تا بلکه تو باشی
گستاخ بهر جا نتوانم نظر افکند
پنهان ز نظرها همه جا بلکه تو باشی
از کس نکنم شکوه چرا گفت و چرا کرد
دارنده بر آن جور و جفا بلکه تو باشی
بی پا و سر افتم بره بیسر و پایان
پا و سر هر بیسر و پا بلکه تو باشی
بر گفتهٔ فیض اهل دلی نکته نگیرد
گوینده پس پردهٔ ما بلکه تو باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
گفتی مرا نزد من آ تو آتشی تو آتشی
ترسم بسوزانی مرا تو آتشی تو آتشی
من تیره و دل سوخته تو روشن و افروخته
من سوخته من سوخته تو آتشی تو آتشی
من نیستم الاخسی تو سوختی چون من بسی
کی جان برد از تو کسی تو آتشی تو آتشی
در وصل تو چون اخگرم میسوزم آتش میخورم
در فرقتت خاکسترم تو آتشی تو آتشی
گه گرمی آموزیم گاهی ز تاب افروزیم
گاهی تمامی سوزیم تو آتشی تو آتشی
چون شعله خندان و خوشی میسوزی وسر میکشی
خوشخوشکشی خوشخوشکشی توآتشی توآتشی
خوی توداغ من بس استرویتچراغ منبس است
نورت سراغ من بس است تو آتشی تو آتشی
از روی تو دارم ضیا از گرمیت دارم بقا
آیم برت گردم فنا تو آتشی تو آتشی
گه فیض را سر کش کنی گه صافی و بیغش کنی
گه آتش آتش کنی تو آتشی تو آتشی
ترسم بسوزانی مرا تو آتشی تو آتشی
من تیره و دل سوخته تو روشن و افروخته
من سوخته من سوخته تو آتشی تو آتشی
من نیستم الاخسی تو سوختی چون من بسی
کی جان برد از تو کسی تو آتشی تو آتشی
در وصل تو چون اخگرم میسوزم آتش میخورم
در فرقتت خاکسترم تو آتشی تو آتشی
گه گرمی آموزیم گاهی ز تاب افروزیم
گاهی تمامی سوزیم تو آتشی تو آتشی
چون شعله خندان و خوشی میسوزی وسر میکشی
خوشخوشکشی خوشخوشکشی توآتشی توآتشی
خوی توداغ من بس استرویتچراغ منبس است
نورت سراغ من بس است تو آتشی تو آتشی
از روی تو دارم ضیا از گرمیت دارم بقا
آیم برت گردم فنا تو آتشی تو آتشی
گه فیض را سر کش کنی گه صافی و بیغش کنی
گه آتش آتش کنی تو آتشی تو آتشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۶
سرکشیهای جوانان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی
از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی
از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی
از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی
با دل ریش و تن خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی
دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی
فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
دل ما در غم اینان تا کی
از پریشانی زلف ایشان
دل عشاق پریشان تا کی
از فسونهای خوش خوش چشمان
چشم و دل واله و حیران تا کی
از سراپای سراپا سوزان
شعله سان سینه فروزان تاکی
با دل ریش و تن خستهٔ زار
دور از آن مرهم و درمان تا کی
دوست را راتبه حرمان تا چند
غیر را وصل فراوان تا کی
فیض از سرّ حقیقت دم زن
این سخنهای پریشان تا کی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
یاد وصل او دلم خوشنود دارد اندکی
مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکی
زان جفا جو گرچه میدانم نمیآید وفا
خاطرم را وعدهاش خوشنود دارد اندکی
گرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبز
صفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندکی
میکشم هر چند آه سرد تا خالی شود
باز میبینم دلمرا دود دارد اندکی
میشود لیلم نهار از گردش لیل و نهار
چرخ گردون روی در بهبود دارد اندکی
گر بحالم چشم دریا دل کند جودی رواست
آب دیده سوز دلرا سود دارد اندکی
مینوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهی
ترک مستش بر فقیران جود دارد اندکی
طاعت از من گر نیاید هست ایمانم قوی
میکنم آن نیز تارم پود دارد اندکی
میگریزد زاهد خشک از سماع شعر تر
فیض را این گفتگوها سود دارد اندکی
مژدهٔ صحت مرض را سود دارد اندکی
زان جفا جو گرچه میدانم نمیآید وفا
خاطرم را وعدهاش خوشنود دارد اندکی
گرچه بر دور رخش خوش مینماید خط سبز
صفحهٔ دلرا غبارآلود دارد اندکی
میکشم هر چند آه سرد تا خالی شود
باز میبینم دلمرا دود دارد اندکی
میشود لیلم نهار از گردش لیل و نهار
چرخ گردون روی در بهبود دارد اندکی
گر بحالم چشم دریا دل کند جودی رواست
آب دیده سوز دلرا سود دارد اندکی
مینوازد عاشقان را گوشهٔ چشمش گهی
ترک مستش بر فقیران جود دارد اندکی
طاعت از من گر نیاید هست ایمانم قوی
میکنم آن نیز تارم پود دارد اندکی
میگریزد زاهد خشک از سماع شعر تر
فیض را این گفتگوها سود دارد اندکی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
ای که خواهی دل ما را بجافاها شکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
ای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی
عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی
دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی
گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
طاقت سنگ جفا شیشه دل کی آرد
نزنی هی نزنی هی نزنی هی نزنی
نخل امید تو کز وی چمن دل تازه است
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
ای که گفتی نکنم چارهٔ درد تو بناز
بکنی هی بکنی هی بکنی هی بکنی
عهدها چون دل ما چند شکستی و دگر
شکنی هی شکنی هی شکنی هی شکنی
دوست را از نظر خویش چرا بیجرمی
فکنی هی فکنی هی فکنی هی فکنی
گفتی ای فیض من از عشق بتان دل بکنم
نکنی هی نکنی هی نکنی هی نکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بیکران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بیصبر باشی فیض او بیرحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی
از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی
ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی
ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی
ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند
از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی
مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم
جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی
تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم
نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی
بیاور بر سرم جانا سپاه بیکران غم
ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی
تو تا بیصبر باشی فیض او بیرحم خواهد بود
دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی