عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
فصاد، به قصد آنکه بردارد خون
می‌خواست که نشتری زند بر مجنون
مجنون بگریست، گفت: زان می‌ترسم
کاید ز دل خود غم لیلی بیرون
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی
یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی
من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی
دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی
شیخ بهایی : شیر و شکر
بخش ۶ - فی المناجاة و الشوق الی صحبة أصحاب الحال و ارباب الکمال
عشاق جمالک احترقوا
فی بحر صفاتک قد غرقوا
فی باب نوالک قد وقفوا
و بغیر جمالک ما عرفوا
نیران الفرقه تحرقهم
أمواج الادمع تغرقهم
گر پای نهند به جای سر
در راه طلب، ز یشان بگذر
که نمی‌دانند ز شوق لقا
پا را از سر، سر را از پا
من غیر زلالک ما شربوا
و بغیر جمالک، ما طربوا
صدمات جمالک، تفنیهم
نفحات وصالک، تحییهم
کم قد احیوا، کم قدمات
عنهم، فی‌العشق روایات
طوبی لفقیر رافقهم
بشر لحزین وافقهم
یارب، یارب که بهائی را
آن عمر تباه ریائی را
خطی ز صداقت ایشان ده
توفیق رفاقت ایشان ده
باشد که شود ز وفامنشان
نه اسم و نه رسم، نه نام و نشان
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۲
دلم بربود دوش آن نرگس مست
اگر دستم نگیری رفتم از دست
چه نیکو هر دو با هم اوفتادند
دلم با چشمت، این دیوانه آن مست
نمی‌دانم دهانت هست یا نیست
نمی‌دانم میانت نیست یا هست
تویی آن بی‌دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی‌میانی کو کمر بست
بجانم بندهٔ آزاده‌ای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲۰
چون تو را میل و مرا از تو شکیبایی نیست؟!
صبر خواهم که کنم لیک توانایی نیست
مر تو را نیست به من میل و شکیبایی هست
بنده را هست به تو میل و شکیبایی نیست
چه بود سود از آن عمر که بی‌دوست رود
چه بود فایده از چشم چو بینایی نیست
بر سر کوی تو در قید وفای خویشم
ورنه نارفتنم ای دوست ز بی‌پایی نیست
من سگ کویم و هر جای مرا ماوایی است
بودنم بر در این خانه ز بی جایی نیست
گفتی از اهل زمان نیست وفایی کس را
بنده را هست ولیکن چو تو فرمایی نیست
دل رهایی طلبد از تو به هر روی که هست
ور چه داند که چو روی تو به زیبایی نیست
در چو در بحر بود چون تو نباشد صافی
گل چو بر شاخ بود چون تو به رعنایی نیست
سیف فرغانی هر روز بیاید بر تو
دولت آنکه تو یک شب بر او آیی نیست
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۲۷
دی یکی گفت، که از عشق خبرها دارد،
سر خود گیر که این کار خطرها دارد
دگری گفت قدم در نه و اندیشه مکن
اندرین بحر که این بحر گهرها دارد
ای گرو برده ز خوبان، به جز از شیرینی
قصب السبق کمال تو شکرها دارد
آنچه از حسن تو دیدم ز کبوتر طوقی‌ست
وه که طاوس جمال تو چه پرها دارد
آمدم بر در تو تا مگر از صحبت تو
چون تو سلطان شوم و صحبت اثرها دارد
همه دانند ز درویش و توانگر در شهر
کاین گدا از پی دریوزه چه درها دارد
گر چه در صف غلامان تو دارم کاری
شاخ دولت به جز این میوه ثمرها دارد
کیسه پر کرده‌ام از نقد امید و املم
بر میان از پی این کیسه کمرها دارد
هفت عضوم ز غم عشق تو خون می‌گریند
اشک خونین به جز از چشم ممرها دارد
از غم اندیشه ندارم که درین کار دلم
از پی خون شدن ای دوست جگرها دارد
گر به تیغم بزنی کشته نگردم که چو شمع
گردنم از پی شمشیر تو سرها دارد
انده عشق تو امروز در آویخت چو فقر
به گدایان که توانگر غم زرها دارد
سیف فرغانی اگر مرد بود بنشیند
پس هر پرده که در پیش سقرها دارد
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۶
هر که در عشق نمیرد به بقایی نرسد
مرد باقی نشود تا به فنایی نرسد
تو به خود رفتی، از آن کار به جایی نرسید
هر که از خود نرود هیچ به جایی نرسد
در ره او نبود سنگ و اگر باشد نیز
جز گهر از سر هر سنگ به پایی نرسد
عاشق از دلبر بی‌لطف نیابد کامی
بلبل از گلشن بی گل به نوایی نرسد
سعی کردی و جزا جستی و گفتی هرگز
بی عمل مرد به مزدی و جزایی نرسد
سعی بی عشق تو را فایده ندهد که کسی
به مقامات عنایت به عنایی نرسد
هر که را هست مقام از حرم عشق برون
گر چه در کعبه نشیند به صفایی نرسد
تندرستی که ندانست نجات اندر عشق
اینت بیمار که هرگز به شفایی نرسد
دلبرا چند خوهم دولت وصلت به دعا
خود مرا دست طلب جز به دعایی نرسد
خوان نهاده‌ست و گشاده در و بی خون جگر
لقمه‌ای از تو توانگر به گدایی نرسد
ابر بارنده و تشنه نشود زو سیراب
شاه بخشنده و مسکین به عطایی نرسد
سیف فرغانی دردی ز تو دارد در دل
می‌پسندی که بمیرد به دوایی نرسد؟!
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۸
قومی که جان به حضرت جانان همی برند
شور آب سوی چشمهٔ حیوان همی برند
بی سیم و زر گدا و به همت توانگرند
این مفلسان که تحفه بدو جان همی برند
جان بر طبق نهاده به دست نیاز دل
پای ملخ به نزد سلیمان همی برند
آن دوست را بجان کسی احتیاج نیست
خرما ببصره زیره بکرمان همی برند
تمثال کارخانهٔ مانی نقش بند
سوی نگارخانهٔ رضوان همی برند
اندر قمارخانهٔ این قوم پاک باز
دلق گدا و افسر سلطان همی برند
این راه را که ترک سر است اولین قدم
از سر گرفته‌اند و به پایان همی برند
میدان وصل او ز پی عاشقان اوست
وین گوی دولتی‌ست که ایشان همی‌برند
بیچارگان چو هیچ ندارند نزد دوست
آنچه ز دوست یافته‌اند آن همی برند
گر گوهر است جان تو ای سیف زینهار
آنجا مبر که گوهر از آن کان همی برند
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۳۹
آه درد مرا دوا که کند؟
چارهٔ کارم ای خدا که کند؟
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند؟
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند؟
من به دست آورم وصالش لیک
ملک عالم به من رها که کند؟
دادن دل بدو صواب نبود
در جهان جز من به این خطا که کند؟
لایق است او به هر وفا که کنم
راضیم من به هر جفا که کند
دی مرا دید، داد دشنامی
این چنین لطف دوست با که کند؟
ای توانگر به حسن غیر از تو
جود با همچو من گدا که کند؟
وصل تو دولتی‌ست، تا که برد؟
ذکر تو طاعتی‌ست، تا که کند
جان به مرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان به من جدا که کند؟
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند؟
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۴
رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمی‌رود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود
خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود
چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود
ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمی‌رود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۸
حدیث عشق در گفتن نیاید
چنین در هیچ در سفتن نیاید
ز زید و عمرو مشنو کاین حکایت
چو واو عمرو در گفتن نیاید
جمال عشق خواهی جان فدا کن
که هرگز کار جان از تن نیاید
شعاع روی او را پرده برگیر
که آن خورشید در روزن نیاید
از آن مردان شیرافگن طلب عشق
کزین مردان همچون زن نیاید
ز زر انگشتری سازند و خلخال
ولی آیینه جز ز آهن نیاید
غم عشق از ازل آرند مردان
وگر چه آن به آوردن نیاید
سری بی‌دولت است آنرا که با عشق
از آنجا دست در گردن نیاید
غمش با هر دلی پیوند نکند
شتر در چشمهٔ سوزن نیاید
چو زنده سیف فرغانی به عشق است
چراغ جانش را مردن نیاید
بدان خورشید نتوانم رسیدن
اگر چون سایه‌ای با من نیاید
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۳
گر کسی را حسد آید که تو را می‌نگرم
من نه در روی تو، در صنع خدا می‌نگرم
من از آن توام و هر چه مرا هست توراست
روشن است این که به چشم تو، تو را می‌نگرم
خصم گوید که روا نیست نظر در رویش
من اگر هست و اگر نیست روا، می‌نگرم
تشنه‌ام، نیست شگفت ار طلبم آب حیوة
دردمندم، نه عجب گر به دوا می‌نگرم
نور حسنی‌ست در آن روی، بدان ملتفتم
من در آن آینه از بهر صفا می‌نگرم
روی زیبای تو آرام و قرار از من برد
من دگر باره در آن روی چرا می‌نگرم
هر طرف می‌نگرم تا که ببینم رویت
چون تو در جان منی من به کجا می‌نگرم
به حیات خودم امید نمی‌ماند هیچ
چون به حال خود و انصاف شما می‌نگرم
مدتی شد که به من روی همی ننمایی
عیب بخت است نه آن تو چو وامی‌نگرم
سیف فرغانی در غیر نظر چند کنی
گل چو دستم ندهد ز آن به گیا می‌نگرم
ور میسر نشود دیدن رویت چه کنم
«می‌روم وز سر حسرت به قفا می‌نگرم»
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۷۶
از عشق دل افروزم، چون شمع همی سوزم
چون شمع همی سوزم، از عشق دل افروزم
از گریه و سوز من او فارغ و من هر شب
چون شمع ز هجر او می‌گریم و می‌سوزم
در خانه گرم هر شب از ماه بود شمعی
بی‌روی چو خورشیدت چون شب گذرد روزم
در عشق که مردم را از پوست برون آرد
از شوق شود پاره هر جامه که بردوزم
هر چند فقیرم من گر دوست مرا باشد
چون گنج غنی باشم گر مال بیندوزم
دانش نکند یاری در خدمت او کس را
من خدمت او کردن از عشق وی آموزم
چون سیف اگر باشم در صحبت آن شیرین
خسرو نزند پنجه با دولت پیروزم
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۹۲
مرغ دلم صید کرد غمزهٔ چون تیر او
لشکر خود عرض داد حسن جهان گیر او
باز سپید است حسن، طعمهٔ او مرغ دل
شیر سیاه است عشق، با همه نخجیر او
عشق نماز دل است، مسجد او کوی دوست
ترک دو عالم شناس اول تکبیر او
هست وضوش آب چشم، روز جوانیش وقت
فوت شود وصل دوست از تو به تاخیر او
عشق چو صبح است دید روی چو خورشید دوست
بر دل هر کس که تافت نور تباشیر او
خمر الهی است عشق ساقی او دست فضل
بی خبری از دو کون مبدا تاثیر او
عشق چو آورد حکم از بر سلطان حسن
در تو عملها کند حزن به تقریر او
عشق جوان نورسید تا چو خرابات شد
خانقه دل که بود عقل کهن پیر او
مرغ دل عاشق است آن که چو قصدش کنی
زخم خوری چون هدف از پر بی تیر او
گر تو ندانی که چیست این همه نظم بدیع
دوست به حسن آیتی‌ست وین همه تفسیر او
ورنه تو بیدار دل حال چو من خفته را
خواب پریشان شمار وین همه تعبیر او
زمزمهٔ شعر سیف نغمهٔ داودی است
نفخهٔ صور دل است صوت مزامیر او
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۱۱۷
الا ای شمع دل را روشنایی
که جانم با تو دارد آشنایی
چو دل پیوست با تو گو همی‌باش
میان جان و تن رسم جدایی
گرفتار تو زآن گشتم که روزی
به تو از خویشتن یابم رهایی
دلم در زلف تو بهر رخ تست
که مطلوب است در شب روشنایی
منم درویش همچون تو توانگر
که سلطان می‌کند از تو گدایی
مرا دی نرگس مست تو می‌گفت
منم بیمار تو نالان چرایی؟
بدو گفتم از آن نالم که هر سال
چو گل روزی دو سه مهمان مایی
نه من یک شاعرم در وصف رویت
که تنها می‌کنم مدحت سرایی،
طبیعت «عنصری» عقلم «لبیبی»
دلم هست «انوری» دیده «سنایی»
اگر خاری نیفتد در ره نطق
بیاموزم به بلبل گل ستایی
من و تو سخت نیک آموخته‌ستیم
ز بلبل مهر و از گل بی‌وفایی
تو را این لطف و حسن ای دلستان هست
چو شعر سیف فرغانی عطایی
گشایش از تو خواهد یافت کارم
که هم دلبندی و هم دلگشایی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۳
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
به رفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کرهٔ تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از تو سیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۶
کم خور غم تنی که حیاتش به جان بود
چیزی طلب که زندگی جان به آن بود
هیچش ز تخم عشق معطل روا مدار
تا در زمین جسم تو آب روان بود
آن کس رسد به دولت وصلی که مرورا
روح سبک ز بار محبت گران بود
چون استخوان مرده نیاید به هیچ کار
عشقی که زنده‌ای چو تواش در میان بود
معشوق روح بخش به اول قدم چو مرگ
از هفت عضو هستی تو جان ستان بود
آخر به عشق زنده کند مر تو را که اوست،
کب حیوة از آتش عشقش روان بود
از تو چه نقشهاست در آیینهٔ مثال
دیدند و گر تو نیز ببینی چنان بود
این حرف خوانده‌ای تو که بر دفتر وجود
لفظی‌ست صورت تو که معنیش جان بود
با نور چشم فهم تو پنهان لطیفه ای‌ست
جان تو آیتی‌ست که تفسیرش آن بود
ای دل ازین حدیث زبان در کشیده به
خود شرح این حدیث چه کار زبان بود؟
خود را مکن میان دل و خلق ترجمان
تا سر میان عشق و دلت ترجمان بود
سیف فرغانی : قصاید و قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۸
حسن هر جا که در جهان برود
عشق در پی چو بی‌دلان برود
حسن هر جا به دلستانی رفت
عشق بر کف نهاده جان برود
حسن لیلی صفت چو حکمی کرد
عشق مجنون سلب بر آن برود
در پی حسن دلربا هر روز
عشق بی‌بال جان فشان برود
گر تو شرح کتاب حسن کنی
مهر و مه چون ورق در آن برود
هر چه در مکتب خبر علم است
جمله بر تختهٔ عیان برود
نقطهٔ عشق اگر پذیرد بسط
بت به مسجد فغان کنان برود
عشق خورشید و بود ما سایه است
هر کجا این بیاید آن برود
سر عشقم چو بر زبان آمد
گر بگویم مرا زبان برود
ره‌نورد بیان چو سربکشد
ترسم از دست من عنان برود
به سخن گفتم از دل تنگم
انده حسن دلستان برود
بر من این داغ از آتش عشق است
که به آب از من این نشان برود
دل که فرمانش بر جهان برود
کرد حکمی که جان بر آن برود
گرد میدان انفس و آفاق
همچو گویی به سر دوان برود
از نشانهای او دل است آگاه
هر کجا دل دهد نشان برود ...
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
تا اختیار کردم سر منزل رضا را
مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را
تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم
تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را
چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن
چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را
دردا که کشت ما را شیرین لبی که می‌گفت
من داده‌ام به عیسی انفاس جان‌فزا را
یک نکته از دو لعلش گفتیم با سکندر
خضر از حیا بپوشید سرچشمهٔ بقا را
دوش ای صبا از آن گل در بوستان چه گفتی
کاتش به جان فکندی مرغان خوش نوا را
بخت ار مدد نماید از زلف سر بلندش
بندی به پا توان زد صبر گریز پا را
یا رب چه شاهدی تو کز غیرت محبت
بیگانه کردی از هم، یاران آشنا را
آیینه رو نگارا از بی‌بصر حذر کن
ترسم که تیره سازی دلهای با صفا را
گر سوزن جفایت خون مرا بریزد
نتوان ز دست دادن سر رشتهٔ وفا را
تا دیده‌ام فروغی روشن به نور حق شد
کمتر ز ذره دیدم خورشید با ضیا را
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
به جان تا شوق جانان است ما را
چه آتش‌ها که بر جان است ما را
بلای سختی و برگشته بختی
از آن برگشته مژگان است ما را
از آن آلوده دامانیم در عشق
که خون دل به دامان است ما را
حدیث زلف جانان در میان است
سخن زان رو پریشان است ما را
چنان از درد خوبان زار گشتیم
که بیزاری ز درمان است ما را
ز ما ای ناصح فرزانه بگذر
که با پیمانه پیمان است ما را
ز بس خو با خیال او گرفتیم
وصال و هجر یکسان است ما را
سر کوی نگاری جان سپردیم
که خاکش آب حیوان است ما را
شبی بی روی آن مه روز کردن
برون از حد امکان است ما را
گریبان تو تا از دست دادیم
اجل دست و گریبان است ما را
به غیر از مشکل عشقش فروغی
چه مشکل‌ها که آسان است ما را