عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
قوی شد لاغر از گوشمال غم ز بس ما را
برون افتاد چون چنگ از بدن تار نفس ما را
گلستانی که بی سرو قد رعنای او باشد
خیابانش ز دلگیری بود چاک قفس ما را
چه باکوه غمت سازیم؟ کز بس ناتوانیها
ز پا می افگند هنگام برگشتن نفس ما را
به آیین تواضع داد از پشت خمم عادت
بود از شیخ پیری حق این تعلیم بس ما را
نهنگ نیستی زین بحر پر شورش بکام خود
کشد ماهی صفت هردم بقلاب نفس ما را
رهایی نیست دل را زین سهی قدان دگر واعظ
ز هر سو کرده اند این نونهالان در قفس ما را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
گر کنم تحریر احوال دل ناشاد را
همچو نی در هم بسوزد خامه فولاد را
غیر غمخواری بدشمن ناید از آزادگان
شانه گردد، اره گر بر نهی شمشاد را
تندخویان را نباشد جز کدورت حاصلی
نیست در کف غیر خاک از تندی خود باد را
چهره یی دیدم که صورت بنددار تصویر آن
موی آتش دیده سازد خامه استاد را
گر دلت سختست واعظ تن بسوز عشق ده
زیر بار شعله نه این بیضه فولاد را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
اگر نه، از گل محنت سرشته اند مرا؟
چرا بجبهه خط، چین نوشته اند مرا؟
چنان ز حاصل خود غافلم، که پنداری
هنوز در گل هستی نکشته اند مرا؟
ز باز چیدن دامان فیض، دانستم
که از غبار تعلق سرشته اند مرا
مرا کشاکش غم، از تو نگسلد هرگز
به پیچ و تاب خیال تو، رشته اند مرا
به کام مردم عالم، چسان شوم شیرین؟
به تلخی سخن حق، سرشته اند مرا!
چگونه خون چکدم از کباب دل واعظ؟
بتان بآتش دوری برشته اند مرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
زان لعل لب سخن شده رنگین ز بس مرا
در سینه چون خراش نماید نفس مرا
صید غزال فرصتم از دست رفت، حیف!
طول امل کشیده چو سگ در مرس مرا!
گمگشتگی به منزل مقصد، رهیست راست
شد غول ره، بلندی بانگ جرس مرا
خوانا، خط غبار منست از بیاض مو
باشد کتاب موعظه آیینه بس مرا
واعظ ز پای قوت و، از دست کار رفت
از سر همان نرفت هوا و هوس مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گداخت آتش عشق تو مغز جان مرا
گشود درد تو طومار استخوان مرا
نه آنچنان ز غمت روزگار من تلخ است
که آورد به زبان غیر، داستان مرا
ز بس‌که یافته‌ام فیض ها ز تنهایی
ندیده است کسی با اثر فغان مرا
چنان ز غیر تو ای بی وفا گریزانم
که در ره تو نگیرد کسی نشان مرا
ز من نماند به غیر از غبار دل واعظ
ز بس گداخت غمش جسم ناتوان مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
برده از بس فکر آن شوخ کمان ابرو مرا
موی ابرو گشته موی کاسه زانو مرا
دورباش غیرتم بنگر، که در خاک درش
جای ندهد هرگز این پهلو به آن پهلو مرا
بسکه از سیلاب غم سنگ وجودم سوده است
میتواند شد فلاخن پیچش هر مو مرا
این قدر فیضی که من از بیزبانی برده ام
ترسم آخر شکر خاموشی کند پرگو مرا
در طریق معرفت، فکرم به هر جانب دوید
هرزه رفت آب حیات، از تنگی این جو مرا
بر سر من، فکر دنیا بین چه سوداها فگند؟
پر ز شور این کاسه شد، از کاسه زانو مرا
غیر مدح خامشی، واعظ نمیگویم سخن
گر گذارد ذوق خاموشی بگفت و گو مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در میان خلق عالم، کشت تنهایی مرا
بلکه زین وحشت رهاند سر بصحرائی مرا
گر شدم محروم دوش از خدمتت، معذور دار
بود مهمان عزیزی، همچو تنهایی مرا
بال عنقا، نقش طاووسی نمیگیرد بخود
بیوجودی کرده فارغ از خودآرایی مرا
مردم دارا، ز قیل و قال فارغ نیستند
پوچ شد مغزم، قبا تا گشت دارایی مرا
آب گوهر، تیرگی هرگز نمی گیرد به خود
پاک دارد آب رو از چرک دنیایی مرا
گوهر معیوب را، نبود صفا با جوهری
از نظرها چون نگاه افگنده بینایی مرا
بسکه از یاران دورنگی همچو خارم میگزد
خوش نمی آید ز گلها نیز رعنائی مرا
من که بودم همچو واعظ عندلیب هر چمن
قاف هم دارد قبول اکنون به عنقائی مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
بلا نتیجه بود، عیشهای نوشین را
نسب به خنده رسد، گریه های خونین را
ز غفلت تو جهان گشته جای آسایش
نموده خواب گران نرم سنگ بالین را
تراست عیش گوارا، چو خاکسار شوی
که آب سرد بود کوزه سفالین را
نسب چه سود دهد، چون تو بی هنر باشی؟
ز آب جو، چه برش تیغهای چوبین را؟
خیال لعل لب یار واعظ امشب باز
بدیده ام، چو نمک ساخت خواب شیرین را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
قد خم شد و افتاد جهان از نظر ما
واشد سر و سامان هوسها، ز سر ما
در تن حرکت نیست، بجز گردش رنگم
دیگر سفر هند حنا شد سفر ما
چون غنچه، زر ما گره مشت ندیده است
صندوق بگو کیسه ندوزد به زر ما
در باغ سخاوت نتوان کامرسش گفت
خود را چو به کامی نرساند ثمر ما
ما را به املهای جهان، بستگیی نیست
چون قطره به تن رشته نگیرد گهر ما
کرده است زخود بیخبرم، یاد عزیزان
با آنکه نگیرند عزیزان خبر ما
واعظ ندهد غیر گل آتشی از وی
خاری که زند دست به دامان تر ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
منزل کناره کرده، ز راه عبور ما
صحرا به تنگ آمده از دست شور ما
از بس نمانده است ز ما هیچ در میان
یاران کنند غیبت ما در حضور ما
اشکم بدیده از دل پرسوز چون رسد؟
توفان چو شعله خشک شود در تنور ما
با داغ دل، چو لاله سراپا شکفته ایم
نتوان شناختن ز غم ما سرور ما
واعظ، گمان قوت دین گر بری بخویش
دل برگرفتنست ز خود سنگ زور ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
شیشه دلها شکستن، نیست کار سنگ ما
از برای آشتی پیوسته باشد جنگ ما
بسکه بنیاد وجود ما ز هم پاشیده است
گرد برخیزد اگر در چهره، گردد رنگ ما
از غم او ناله ما بسکه میبالد بخود
نیست دور از پرده گر بیرون رود آهنگ ما
حال ما دنیا پرستان، حال سنگ و آهن است
کز برای دیگران پیوسته باشد جنگ ما
با جوانان همدمی ما را نمی زیبد کنون
همدم ما کیست؟ معنی های شوخ و شنگ ما
چشم ما واعظ چنان از حشمت فقر است پر
کاین بزرگیها نمی گنجد، بظرف تنگ ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
در جهان گشته سمر حرف پریشانی ما
پهن باشد همه جا سفره بینانی ما
نیست ما را گله از تنگی احوال جز این
که ملولند عزیزان ز پریشانی ما
نیست از سیل حوادث به جز این دلکوبی
که چرا جغد کشد منت ویرانی ما
دردسرهای جهان چاره ندارد جز مرگ
نیست جز خاک لحد صندل پیشانی ما
ما به قطع نظر از بیم حوادث رستیم
چشم پوشیدن ما کرد نگهبانی ما
هرچه داریم چو گل بر طبق اخلاص است
مانع همت ما نیست پریشانی ما
بجز از تندی سیلاب نیابد تسکین
بسکه ایام بود تشنه ویرانی ما
هرچه در خاطر ما ساده دلان میگذرد
همچو آیینه عیانست ز پیشانی ما
مفلسان گرچه نبردند ز ما فیض، ولی
خانه گنج شد آباد ز ویرانی ما
ننهد آب رخ گریه اگر پا به میان
که ز لطفش طلبد عذر پشیمانی ما؟
غم او کرده قدم رنجه، نثاری است ضرور!
نیست واعظ بعبث این گهر افشانی ما؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
به پیری آنچنان گردیده ام از ناتوانیها
که نتوانم گشودن چشم حسرت بر جوانیها
گداز آتش هجران او جایی که زور آرد
توان بر طالع خود تکیه کرد از ناتوانیها
ز بار غم چه پروا؟لیک یار آید چو در گفتن
از آن ترسم که از جا درنیایم از گرانیها
اگر خورشید رخسار تو در پیش نظر باشد
چو ماه نو ز پیری میروم سوی جوانیها
دل خود را به فریاد خموشی میکنم خالی
بر یاری که میداند زبان بی زبانیها
دگر امروز از فیض نگاه گرم مه رویان
زبان واعظ ما میکند آتشفشانیها
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خرمی بی غم نمی باشد درین باغ خراب
خنده گل دارد از پی اشک ریزان گلاب
شعله رخسار او را گرد سر پروانه شو
تا کی از خامی بگرد خویش گردی چون کباب؟
تا نمیگردی مرا در چشم، بیزارم ز چشم
تا نمی آیی بخوابم، از نظر افتاده خواب
خشم او را، گریه عاشق کجا تسکین دهد
شعله آتش چه پروا دارد از اشک کباب
ذوق مشق بی قراری در طلب داری اگر
سر خطی بر لوح صحرا هست چون موج سراب
یک دل آباد در عالم بکس نگذاشتست
خانه ها کردست ویران، خانه دنیا خراب
ضعف پیری قوت نالیدن از دستم گرفت
چون ننالم واعظ اکنون بهر ایام شباب؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دور از تو، همدمم غم و اندوه و محنت است
در دیده ام سواد وطن، شام غربت است
در دوزخم، بجرم جدایی ز خدمتت
برمن شب فراق تو، روز قیامت است
بی هم زسنگ تفرقه یی تا نگشته اید
باهم بسر برید عزیزان، غنیمت است
ابنای روزگار، نبینند روی هم
از بسکه در میان همه را گرد کلفت است
باغی کنون بخرمی کنج فقر نیست
زآنجا برون مرو، اگرت ذوق عشرت است
ارباب جاه را، چو کرم نیست زینتی
دست گشاده شمسه ایوان دولت است
ای جان، همیشه بر سر خوان رضا اگر
با تلخی زمانه نسازی، چه لذت است؟
واعظ شدی چو پیر، منال از شکستگی
پشت خمیده موجه دریای رحمت است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
درا بخاطرم ای خرمی، که جا اینجاست
کجا روی چو غم دلستان ما اینجاست؟
ببزم یار، زخود هم نمیتوانم رفت
شکیب خسته دلان در فراق تا اینجاست
چرا ز عارض چون گل نقاب نگشایی
ترا گمان که مگر عقل و هوش ما اینجاست؟
کند شکست، ز هر استخوان من فریاد
به سوی درد که: سرکوچه بلا اینجاست
به کاینات دل خویش را یکی کردیم
بهر دلی که رود درد یار ما، اینجاست
زمانه با خم ابروی قامت پیران
بسوی خاک اشارت کند، که جا اینجاست
حواله اش ز در خود مکن به جای دگر
که خاک واعظ مسکین بینوا اینجاست!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زان لبم، چاره یک شکر خند است
درد دل را، علاج گلقند است
خال نیلی، برآن لب شیرین
تخم ریحان و، شربت قند است
برد دیوانه خوشدلی ز میان
غصه ها حصه خردمند است
هر طرف گریه چشمه چشمه روان است
غم عشق تو کوه الوند است
اوست مجنون ز مردم ای عاقل
که به زنجیر فکرها بند است
نیست واعظ به از سخن اثری
زاده طبع به ز فرزند است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
سرگشتگی نصیب دل خسته من است
این شیشه ظاهرا که ز سنگ فلاخن است
پروای خصم نیست مصاف آزموده را
درهم چو بافت زخم بر اندام، جوشن است
سرهنگ مصر گوشه نشینی، منم کنون
پاتابه یتیمی من، عطف دامن است
ز ابنای جنس خود، به حذر باش، زآنکه آب
با آن سرشت پاک بآیینه دشمن است
کی چون مسیح پای نهی بر سپهر قرب؟
تا دل ز خارخار هوس پر ز سوزن است
واعظ تو عندلیب نه یی، ورنه هر طرف
چندانکه چشم عقل کند کار، گلشن است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
طرف از شکستگان جهان کس نبسته است
دشمن درست کرده که ما را شکسته است
جز دل که بسته اند بر آن قوم مرده دل
دیگر به زندگانی دنیا چه بسته است؟
پیداست ساحل عدم اینک، ولی چه سود؟
کشتی بگل از این تن خاکی نشسته است
چو ریخت عقد گوهر دندان ز یکدگر
معلوم شد که رشته روزی گسسته است
از خار بست مرگ سبکبار میجهد
چیزی بخویش هرکه ز هستی نبسته است
خوانند در شریعت اخلاص، کی درست
گر توبه نامه تو بخط شکسته است
صورت پذیر نیست در او، کار هیچ کس
گیتی مثال آینه زنگ بسته است
آیینه زان ز نعمت دیدار منعم است
کو در ز بخل بر رخ مهمان نبسته است
واعظ نکرده بال فشانی بکام خود
تا مرغ دل ز دام علایق نجسته است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
خوشا سراب که، پا از عدم برون نگذاشت
قدم چو موج، درین بحر نیلگون نگذاشت
از آن جرس زته دل همیشه نالان است
که پا زحلقه دلبستگی برون نگذاشت
بس است بر جگر عقل داغ این معنی
که پا به دام علایق کسی از جنون نگذاشت
خرام ناز، بسردی رسد، که از تمکین
چو شمع ریشه اش از خویش پا برون نگذاشت
چنان گذشت زدل آن نگاه یغمایی
که غیر حسرت آن چشم پرفسون نگذاشت
سری کشید بهر کوچه گرچه واعظ ما
ولی قدم ز سرکوی او برون نگذاشت