عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
گشتم به بحر و بر پی یار بی سیر
تا پای سعی آبله شد ماندم از سفر
بر خشک و بر گذشتم و جستم نشان وی
از وی نشان نداد نه خشکی مرا نه تر
از هر که شد دچار گرفتم سراغ او
کز یار بی‌نشان چه دهد بی‌خبر خبر
جانم به لب رسید و نیامد بسر مرا
کس دیده مردهٔ نرسد عمر او بسر
آمد سحر بخواب من آن دزد خواب من
هم دزد را گرفتم و هم خواب را سحر
گفتم ز من چه خواهی و گفتا که جان و دل
گفتم که حاضر است بیا هر دو را ببر
بگرفت جان و دل ز من آن یار دلنواز
او جای خود گرفت و شدم من ز خود بدر
آیم اگر بخویش دگر باره جان دهم
آن خواب را که روزی من شد در آن سحر
گفتم به فیض خواب ز بیداریت بهست
اینک بخواب دیدی بیداری دگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
شهر یارم آرزو شد در دیار در دیار
در دیارم برد آخر تا دیار شهریار
بود عقل و هوش یارم بردم از سر هوش یار
در طریق عشقبازی هستم اما هوشیار
ارزو بوئی صبا سویم که جانم آرزوست
هم بیار از من خبر بر هم خبر از وی بیار
گفت آن مهرو که هر مهرو نمایم همچو بدر
روی بنمود و هلالی گشتم اندر انتظار
بارها گفتم که بارت میکشم باری بده
بر درت یکبار بارم داردم در زیر بار
چون از آن گلزار گشتم سوی گلزار آمدم
چون هزاران صد هزاران ناله کردم زار زار
روزگار من گذشت و روزگار من گذشت
حالیا در ماتم خود میگذارم روزگار
راح روحی فی هواه راح قلبی من هموم
مرحبا بالموت راحاً لیس فیها من خمار
فاض قلب الفیض من فیض الحکم فیضوضه
کالسحاب الماطر الفیاض او فیض البحار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
با عشق کی گنجد قرار ناصح برو شرمی بدار
با پند عاشق را چکار ناصح برو شرمی بدار
من حرف او را طی کنم من ترک نقل و می کنم
این کارها من کی کنم ناصح برو شرمی بدار
ای عاقلان بهر خدا جان من و جان شما
من از کجا عقل از کجا ناصح برو شرمی بدار
جائی که او گر می‌کند صد لطف و صد نرمی کنم
چون دیده بی شر می‌کند ناصح برو شرمی بدار
زان یار با مهر و وفا دوری کجا باشد روا
بهر خدا بهر خدا ناصح برو شرمی بدار
ما رسته‌ایم از غیر یار ما را بود با یار کار
با یار ما را واگذار ناصح برو شرمی بدار
چون عشق بر ما چیر شد در حلق ما زنجیر شد
از دست ما تدبیر شد ناصح برو شرمی بدار
چون عشق در دل ریشه‌کرد دل عشقبازی پیشه‌کرد
کی میتوان اندیشه کرد ناصح برو شرمی بدار
دیر آمدی دیر آمدی چون جست این تیر آمدی
بی رای و تدبیر آمدی ناصح برو شرمی بدار
من از کجا و وعظ و پند یکدم دهان خود ببند
هرزه درائی تا بچند ناصح برو شرمی بدار
تا چند ازین چون و چرا تا کی کنی این ماجرا
کشتی مرا کشتی مرا ناصح برو شرمی بدار
ناصح چه میگوئی بما ناصح چه میجوئی ز ما
ناصح چه میخاری قفا ناصح برو شرمی بدار
از روی ما شرمی بدار بهر خدا شرمی بدار
ناصح بیا شرمی بدار ناصح برو شرمی بدار
با عاشق شوریده حال کم کن دل آزار جدال
فیض از کجا و قیل و قال ناصح برو شرمی بدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
مرا رنجور کردی یاد میدار
ز خویشم دور کردی یاد میدار
چو دل بستم بوصل از من بریدی
مرا مهجور کردی یاد میدار
نهان کردی ز من خورشید رویت
مرا بی‌نور کردی یاد میدار
چو در عشق خودم کردی گرفتار
غمم پر زور کردی یاد میدار
چو مست باده آن چشم گشتم
مرا مخمور کردی یاد میدار
نمیبایست زاول آن وفا کرد
مرا مغرور کردی یاد میدار
امید وصل تو شمع دلم بود
چرا غم کور کردی یاد میدار
نمک زان لب فشاندی بر دل ریش
سرم پرشور کردی یاد میدار
ستم بر فیض کردی در شکایت
مرا معذور کردی یاد میدار
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
دلم تابان مهر اوست یا رب باد تابان تر
بصر حیران حسن اوست یا رب باد حیران‌تر
فروزان از جمال دوست شد چشم خدا بینم
خدایا دم بدم سازش بلطف خود فروزان‌تر
مرا گیرد ز من هر دم دگر با خویشتن آرد
شود هر لحظه بهر صید من آن غمزه فتان‌تر
نمیدانم چه افسون می‌دمد در من که هر ساعت
شود شوق من افزون‌تر شود در دم فراوان‌تر
شدم چون جمع در کاری کند رد دم پریشانم
پس افزاید پریشانیم تا گردم پریشان‌تر
چه او خواهد پریشانیم بیزارم ز جمعیت
چو او سوزد دلم را خواست یا رب باد سوزان‌تر
چه او خواهد پریشانیم فزون بادم پریشانی
شود رو چون پریشان‌تر شود کارم بسامان‌تر
نگنجد درد تو در دل که این ننگ و آن فراوانست
فراوان میدهی چون درد کن دلرا فراوان‌تر
چو دردت بر دلم ریزد ز جانم ناله برخیزد
فزون کن درد دل تا جان شود زین درد نالان‌تر
مهل یکدم دو چشمم را که تا از گریه باز آیند
ز بحر خشیت آبی ده که تا باشند گریان‌تر
پیشمان کن مرا یا رب از آن کاری که من کردم
ز کار خود پشیمان دار و از خویشم پشیمان‌تر
دلم گر معصیت خواهد توانی آنکه بازاریش
چه خواهد طاعت او را میتوانی کرد خواهان‌تر
نمیدانم چرا با من کسی الفت نمیگیرد
نه می‌بینم بسوی خود ز وحشت هیچ آسان‌تر
خدایا از بدم بگذر که از هر بد پشیمانم
ز من کس نیست مجرم‌تر ز من هم کس پشیمان‌تر
خدا آسان کند بر فیض کاری را که دشوار است
چو کاری باشد آسان سازدش از لطف آسان‌تر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
ای ز تو در هر دلی نوری دگر
وز غمت در هر سری شوری دگر
تا برد از چشم بیمارت شفا
هر طرف بنشسته رنجوری دگر
سرمه خاک رهت را منتظر
بر سر هر کوچهٔ کوری دگر
بر سر بازار عشقت دارها
بر سر هر دار منصوری دگر
در خرابات وصالت بادها
تشنهٔ هر باده مخموری دگر
میکشم تا بار غمهای تو را
میبرم از هر غمی روزی دگر
چند باشم زنده در گور فراق
یا بکش یا وصل یا گوری دگر
دورم از خود کردی و گفتی بناز
باش گر از وصل ما دوری دگر
نی همین فیض است مهجور از درت
بر سر هر کوست مهجوری دگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ای در سرم از تو جوش دیگر
در کشور جان خروش دیگر
در چشمهٔ سلسبیل نوشی است
و اندر دهن تو نوش دیگر
هر عاشق را غمی و جوشی است
عشاق تر است جوش دیگر
هر کس باشد ز ساقی مست
وین قوم ز میفروش دیگر
هر قومی راست عقل و هوشی
مجنون تراست هوش دیگر
هر دوش این بار بر نتابد
عشق تو کشم بدوش دیگر
آن حرف که از زبان عشق است
من میشنوم بگوش دیگر
آن را که زبان عشق فهمد
گوش دگر است و هوش دیگر
هرکس ز غمی سرآید فیض
دارد ز غمت سروش دیگر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
تجلی حسنه من معدن النور
فدّک القلب منی دکه الطور
حرزت صاعقا ثم استفقت
رأیت الموت و الاحیا بلاصور
تخرب فی هواه دار جسمی
و لکن بیت قلبی فیه معمور
و من ینظر الی آیات وجهه
یجده مصحفّافی الحسن مسطور
حوالی خده شعرات خضر
کان المسک ممزوج بکافور
و ما الخضراء شعرا حول فیه
فراهم آمدهٔ گرد شکر مور
نهنگ عشق دل را لقمهٔ کرد
چو افتادم در این در یاری پر شور
دموعی بحر و الهجران نیران
من بیچاره غرق بحر مسجور
ازینسان شعرها میگوئی ای فیض
نویسد تا ملک بر رق منشور
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
گوشهٔ چشمی بسوی دردمندان کن بناز
تا به بینی روی ناز خود بمرآت نیاز
آنکه از خود رفت از دیدار تو بازار رخت
باز می‌آید بخود چشمی کند گر باز باز
ناز کن هرچند بتوانی که عاشق میکشد
عاشقان را مغتنم باشند ز اهل ناز ناز
چون بخاطر بگذرانی اینکه راهی سر دهی
در زمان آن ناز را‌ آیند جان‌ها بیشواز
مست بیرون آی و از مستان عشقت جان طلب
نا کند جان‌ها بسویت بهر سبقت تر کتاز
چشم مستت را بگو تا بنگرد از هر طرف
چون گذر آری بعمری بر اسیران نیاز
چون گذر آری بر اهل دل توقف کن دمی
تا شود چشم نظر بازان بر آن رخساره باز
بر درت خوار ایستاده از تو خواهم یکنظر
ای بصد تمکین نشسته بر سریر عزّ و ناز
آنکه رویت دیده یکباره دگر بنماش روی
تا کند چشمی بروی دلگشایت باز باز
چند باشم در امید و بیم وصل و هجر تو
دل مبر یا جان ببر ای دلنواز جان گداز
در فراق خود مسوزانم بده کامم ز وصل
رحم کن بر زاریم جز تو ندارم چاره ساز
روی آتشناک بنما تا بسوزد بیخ غم
در فراقت فیض را تا چند داری در گداز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
دامن از دوستان کشیدی باز
مهر از عاشقان بریدی باز
زانکه پیوند با تو محکم کرد
بی سبب مهر بگسلیدی باز
می ندانم دگر چه بد کردم
می نگوئی ز تن چه دیدی باز
خسته کردی دلم بجور و جفا
وز سر رحم ننگر یدی باز
در حق دوستان مخلص خود
سخن دشمنان شنیدی باز
می نهم از غم تو سر در کوه
جامهٔ صبر من دریدی باز
گفته بودی وفا کنم با فیض
گفتی و مصلحت ندیدی باز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بیاد عشق ما میسوز و میساز
بدرد بی‌وفا میسوز و میساز
سفر دیگر مکن زینجا بجائی
در اقلیم بلا میسوز و میساز
چو پروانه بدل نوریت گرهست
بگرد شمع ما میسوز و می ساز
چو بلبل گر هوای باغ داری
درین گل زار ما میسوز و می ساز
دلت از جور ما گر تیره گردد
به امید صفا میسوز و می ساز
بحلوای وصالت گر امید است
درین دیک جفا میسوز و می ساز
گهی در آتش ما شعله میزن
بخوی تند ما میسوز و می ساز
گهی در فرقت ما صبر میکن
به امید لقا میسوز و می ساز
که از وصل خودش ما کام میجوی
درین نور و ضیا میسوز و می ساز
سر زلفم اگر در شستت آید
در آن دام بلا میسوز و می ساز
وفا از ما مجو ما را وفا نیست
درین جور و جفا میسوز و می ساز
کسان عشق بتان ورزندای فیض
تو در عشق خدا میسوز و میساز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
برون آی و خورشید رخ بر افروز
شب فرقت ماست مشتاق روز
ز هجر تو تا چند سوزد دلم
جمالی بر افروز و هجران بسوز
فراق تو تاکی گهی وصل هم
همه شب مده گاه شب گاه روز
دلا وصل و هجران شب و روزیست
گهی این گهی آن بساز و بسوز
گهی مست شو گاه مخمور باش
گهی پرده در باش که پرده روز
چو زاهد ز مستیت پرسد بگو
مرا جایز آمد ترا لایجوز
بجو وصل دایم تو ای فیض ازو
نهٔ قابل این سعادت هنوز
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۸
یک غمزهٔ جان ستان مرا بس
از وصل تو کام جان مرا بس
تا هستی آن شود یقینم
دشنامی از آن دهان مرا بس
از عشرت و عیش و کام دنیا
درد دل و سوز جان مرا بس
آب گرمی و نان سردی
از نعمت این جهان مرا بس
دل می ندهم به دلستانان
آن دلبر دلبران مرا بس
کی عشوه شاهدان نیوشم
آن شاهد شاهدان مرا بس
دل کی بندم به فانیان فیض
آن ساقی بانیان مرا بس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
ای نگاه خفته‌ات صیاد کس
غمزهٔ مستانه‌ات جلاد کس
باد ویران از غمت دلهای ما
ای خراب توبه از آباد کس
کم مباد از عاشقان بی‌داد تو
ای فدای جور و ظلمت داد کس
ای که هم شادی ز تو هم غم ز تو
شاد میکن خاطر ناشاد کس
ای ز نو بر عشقان بیدادها
غیر بیداد تو ندهد داد کس
کی رسی هرگز بفریاد کسی
یا رسد هرگز بتو فریاد کس
ای که در یاری کسانرا روز و شب
هیچ میآری تو هرگر یاد کس
فیض از بیداد تو شد داد خواه
کی دهد بیداد خوبان داد کس
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
میکنم هرچند پنهان میشود این راز فاش
عشق را نتوان نهفتن هست بیجا این تلاش
دل ز من بردی ببر جان نیز اگر خواهی رواست
هر دو عالم باشد ار قربان یکموی تو باش
مدعائی نیست دلرا غیر جان کردن فدا
مدعی گر غیر این گوید سپردم با خداش
مرغ دل خواهد که بر گرد سرت گردد مدام
گر بجان میشد میسر بنده میکردم تلاش
ماه و خورشید فلک شمع و پری حور و ملک
هر فروزان روی پیش روی تابان تولاش
سرو شمشاد و صنوبر کی رسد بر قامتت
هر سهی قدی بلاگران بالای تو کاش
دل بر آن ناید عبث آن زلف را بر هم مزن
این دل آشفته جز زلف پریشان نیست جاش
ای که گفتی نیست خوبانرا وفا بردار دل
از پی دل میرود کاری ندارم با وفاش
گر تو گوئی دل نسازد با جفای گلرخان
دیده سازد با رخش کو دل نسازد با جفاش
هرکسی خواهد که از خود دفع گرداند بلا
فیض میخواهد که باشد تا که باشد در بلاش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
دلبرا درد مرا درمان تو باش
عاشقانرا سر توئی سامان تو مباش
درد بی‌درمان مرا در جان ز تست
هم دوای درد بی درمان تو باش
شد دل بریانم از تو داغدار
مرهم داغ دل بریان تو باش
در ره تو جان و دل کردم فدا
مر مرا هم دل تو و مرهم تو باش
دل برفت و جان برفت ایمان برفت
دل تو باش و جان تو باش ایمان تو باش
بی دلانرا دلبر و دلدار تو
عاشقانرا جان تو و جانان تو باش
از سر هر دو جهان برخواستم
فیض را هم این و هم آن تو باش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
تا در رخت دید سیمای آتش
شد این دل من مأوای آتش
از عشق نامی من می‌شنیدم
کی دیده بودم در پای آتش
از رشک رویت وز رشک خویت
سوزد سراپا اجزای آتش
زلف سیاهت بر روی ماهت
مانند دودیست بالای آتش
تا در دل من جا کرد عشقت
جا کرد در سر سودای آتش
بر سینه‌ام گوش بگذار و آنگه
تا نشنیده باشد غوغای آتش
در آتشت فیض در فیضت آتش
هم آتشش جا هم جای آتش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
یار آمد یار پیش دویدش
هم دل و هم جان پیش کشیدش
هرچه بخواهد بنزد وی آرید
هر چه بگوید سر بنهیدش
دل خود که بود جان خود که بود
محو شویدش محو شویدش
غیری ابدی هستی فروشد
بخنجر لا سر ببریدش
غیر که باشد سوی چه باشد
هی بکشیدش هی بکشیدش
عشق دوست را چه حلاوتست
الصّلا یاران هی بچشیدش
خامی ار گوید عشق چه باشد
آتش بزنید خوش به پزیدش
محتسبی اگر گرانی کند
رطل گرانی پیش نهیدش
عشق فیض را گردید میهمان
از دل و از جان خوان بکشیدش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
رفتیم من و دل دوش ناخوانده بمهمانش
دزدیده نظر کردیم در حسن درخشانش
دیدیم ز حسن احسان دیدیم در احسان حسن
دل برد ز من حسنش جان داد بدل خوانش
مدهوش رخش شد دل مفتون لبش شد جان
این را بگرفت انیش آنرا بربود آنش
دل یافت بنزدش یار بنشست بر دلدار
جان ز لطف جانان دید پیوست بجانانش
دل خواست ازو چاره جان جست ازو درمان
هریک چو بدید او بود خود چاره و درمانش
دل داد بعشقش جان بگرفت دو صد چندان
ای کاش شدی صد جان هر لحظه بقربانش
جان داد بعشق ایمان بستند بعوض ایقان
ایمان چون به ایقان داد با عین شد ایمانش
چش
یعنی چو نفهمد فیض حاجب تو بفهمانش
چون نیک نظر کردم در عالم بیهوشی
دیار ندیدم هیچ جز حسن و جز احسانش
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
آمد خیالش دوشم در آغوش
بگرفت تنگم رفتم از هوش
هشیار گشتم دیدم جمالی
کز دیدنش عقل گشت مدهوش
گفتم میم ده تا مست گردم
گفتا که پیش آیی از لبم نوش
چون پیش رفتم تا گیرمش لب
لب ناگرفته رفت از سرم هوش
زان پس دگر من خود را ندیدم
تا آنکه گشتم از خود فراموش
گوئی که من خود هرگز نبودم
او بوده تنها من بوده روپوش
بودم نقابی یا خود سرابی
او بوده هم دوش خود را در آغوش
نی مست بودم نی هست بودم
بودم خیالی در خواب خرگوش
این قصه را فیض جائی نگوئی
میدار در دل میباش خاموش