عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸
بتاب عارض تا مهر جان بهار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود
بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود
اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
بتاب زلفان تا لیل دل نهار شود
تمام روی تو نتوان بیک نظر دیدن
اگرچه بهر نظر چشم کس چهار شود
ستارهٔ بنما یا هلالی از رویت
که قرص بدر خجل آفتاب خوار شود
بکف نهاده سر خود وصال میخواهم
کدام تا بر تو زیندو اختیار شود
برای دوست بود جانکه در تنست مرا
براه دوست فتم چون تنم غبار شود
بیا که تا غم شبهای هجر عرض کنم
که گر بسینه بماند یکی هزار شود
بیا و درد دل من یکی یکی بشنو
تو چون نهی بلبم گوش خوشگوار شود
دمی چو شاد شوم ان یکاد میخوانم
ز شش جهت که مبادا غمی دچار شود
من و غمیم بهم دشمنان یکدیگر
ز کار زار مبادا که کارزار شود
اگر بوصف در آرم غم فراق ترا
ز بان وصف شود شعله دم شرار شود
رود چو جان ز تنم دل ز غم همان سوزد
درون خانهٔ تن شمع این مزار شود
بنزد دوست روای فیض یک بیک بشمر
شمرده گر نشود غصه بیشمار شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
یار اگر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
گر ز خمخانهٔ می وصلش
جرعهٔ قسم ما شود چه شود
گر دل خستهٔ مرا ای جان
غمزهات غمزدا شود چه شود
نفسی گر بر آورم با تو
تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غمگساری اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
مرغ روحم که طایر قدس است
زین قفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر
این من از من جدا شود چه شود
این سبو بشکند درین دریا
بحر بیمنتها شود چه شود
فیض از هر دو کون بیگانه
با تو گر آشنا شود چه شود
بخت اگر یار ما شود چه شود
گر ز خمخانهٔ می وصلش
جرعهٔ قسم ما شود چه شود
گر دل خستهٔ مرا ای جان
غمزهات غمزدا شود چه شود
نفسی گر بر آورم با تو
تا دل از غصه وا شود چه شود
در ره چون تو غمگساری اگر
دل و جانم فدا شود چه شود
مرغ روحم که طایر قدس است
زین قفس گر رها شود چه شود
چون حجاب من از منست اگر
این من از من جدا شود چه شود
این سبو بشکند درین دریا
بحر بیمنتها شود چه شود
فیض از هر دو کون بیگانه
با تو گر آشنا شود چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
؟عشق توبه شکستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
شدیم باز گرفتار دانهٔ خالی
ز دام توبه بجستیم تا دگر چه شود
بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم
ز چشم مست تو مستیم تا دگر چه شود
گرفته ساغر می ترک زاهدی کردیم
شراب خانه نشستیم تا دگر چه شود
عنان به مستی دادیم تا چه پیش آید
ز هوشیاری رستیم تا دگر چه شود
فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان
بسو منات نشستیم تا دگر چه شود
برای آنکه مگر با خدای پیوندیم
ز هر دو کون گسستیم تا دگر چه شود
نبود غیر دلی فیض را و آنرا هم
بشست زلف تو بستیم تا دگر چه شود
دلی بعهد تو بستیم تا دگر چه شود
شدیم باز گرفتار دانهٔ خالی
ز دام توبه بجستیم تا دگر چه شود
بیک نگاه که کردی ز خویشتن رفتم
ز چشم مست تو مستیم تا دگر چه شود
گرفته ساغر می ترک زاهدی کردیم
شراب خانه نشستیم تا دگر چه شود
عنان به مستی دادیم تا چه پیش آید
ز هوشیاری رستیم تا دگر چه شود
فکنده سبحه ز دست در هوای مغبچکان
بسو منات نشستیم تا دگر چه شود
برای آنکه مگر با خدای پیوندیم
ز هر دو کون گسستیم تا دگر چه شود
نبود غیر دلی فیض را و آنرا هم
بشست زلف تو بستیم تا دگر چه شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
شود که از دهنت بوسهٔ ربوده شود
شود که از دل من عقدهٔ گشوده شود
شود که فاش شود سر آن دهان نهان
ز تنگنای عدم نکتهٔ شنوده شود
شود که دل ز وصالت بمدعا برسد
غبار حسرت ازین آینه زدوده شود
شود که تیغ کشی و بدارمت گردن
توجه تو و عشق من آزموده شود
شود که بر قدمت سر نهم بزاری زار
ترحمی که بدل داری آن نموده شود
شود که بار دهی تا که سر نهم برهت
بخاک راهگذار تو جبهه سوده شود
شود که آتش عشقت بسوزد این تن من
برهگذار تو خاک سیاه توده شود
شود که دست امیدم بمدعا برسد
ز کار بسته من عقدها گشوده شود
محال باشد ای فیض این که عاشق را
بدن به بستر راحت دمی غنوده شود
شود که از دل من عقدهٔ گشوده شود
شود که فاش شود سر آن دهان نهان
ز تنگنای عدم نکتهٔ شنوده شود
شود که دل ز وصالت بمدعا برسد
غبار حسرت ازین آینه زدوده شود
شود که تیغ کشی و بدارمت گردن
توجه تو و عشق من آزموده شود
شود که بر قدمت سر نهم بزاری زار
ترحمی که بدل داری آن نموده شود
شود که بار دهی تا که سر نهم برهت
بخاک راهگذار تو جبهه سوده شود
شود که آتش عشقت بسوزد این تن من
برهگذار تو خاک سیاه توده شود
شود که دست امیدم بمدعا برسد
ز کار بسته من عقدها گشوده شود
محال باشد ای فیض این که عاشق را
بدن به بستر راحت دمی غنوده شود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۹
بیدل و جان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
تشنهام و سقا توئی بیتو بسر نمیشود
در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی
جان و جهان من توئی بیتو بسر نمیشود
یار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بیتو بسر نمیشود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه به جز تو گو برو بیتو بسر نمیشود
غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد
بیتو مرا دمی مباد بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حلهٔ نور گو مباش بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی
حلّه نور من توئی بیتو بسر نمیشود
شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بیتو بسر نمیشود
آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی
صوم و صلوهٔ من توئی بیتو بسر نمیشود
عمر من و حیات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بیتو بسر نمیشود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بیتو بسر نمیشود
گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر
جانب تست هر دو سیر بیتو بسر نمیشود
گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بیتو بسر نمیشود
فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند
ذکر تو بی نفس کند بیتو بسر نمیشود
بی دو جهان بسر شود بیتو بسر نمیشود
بیسر و پا بسر شود بیتن و جان بسر شود
بی من و ما بسر شود بیتو بسر نمیشود
درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی
تشنهام و سقا توئی بیتو بسر نمیشود
در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی
جان و جهان من توئی بیتو بسر نمیشود
یار من و تبار من مونس غمگسار من
حاصل کار و بار من بیتو بسر نمیشود
جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو
هر چه به جز تو گو برو بیتو بسر نمیشود
غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد
بیتو مرا دمی مباد بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش
حلهٔ نور گو مباش بیتو بسر نمیشود
کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی
حلّه نور من توئی بیتو بسر نمیشود
شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش
راحت و خواب گو مباش بیتو بسر نمیشود
آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی
صوم و صلوهٔ من توئی بیتو بسر نمیشود
عمر من و حیات من بود من و ثبات من
قند من و نبات من بیتو بسر نمیشود
هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن
هجر مرا تو وصل کن بیتو بسر نمیشود
گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر
جانب تست هر دو سیر بیتو بسر نمیشود
گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم
خود تو بگو کجا روم بیتو بسر نمیشود
فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند
ذکر تو بی نفس کند بیتو بسر نمیشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
دل گر غمین شود شده باشد چه میشود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه را
آه آتشین شود شده باشد چه می شود
از غم چو شاد میشود این دل گر آن نگار
دل آهنین شود شده باشد چه می شود
گفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه است
گو اینچنین شود شده باشد چه می شود
جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ
گر دلنشین شود شده باشد چه می شود
ما را بس است یار اگر جای زاهدان
خلد برین شود شده باشد چه می شود
بس مرد عشق را همه جانها بلب رسید
فیض ار چنین شود شده باشد چه میشود
جان گر حزین شود شده باشد چه می شود
عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سینه را
آه آتشین شود شده باشد چه می شود
از غم چو شاد میشود این دل گر آن نگار
دل آهنین شود شده باشد چه می شود
گفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه است
گو اینچنین شود شده باشد چه می شود
جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ
گر دلنشین شود شده باشد چه می شود
ما را بس است یار اگر جای زاهدان
خلد برین شود شده باشد چه می شود
بس مرد عشق را همه جانها بلب رسید
فیض ار چنین شود شده باشد چه میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
جان از لطافت بدنش تازه میشود
دل از حلاوت سخنش تازه میشود
هر دم حیات تازه از آن خط به دل رسد
گوئی که دم به دم چمنش تازه میشود
او میکند تبسم و من میروم ز خود
مستیم هر دم از دهنش تازه میشود
چون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاط
گوئی که دل ز حزن منش تازه میشود
تا بشکند دلم شکند زلف دم به دم
در دل جراحت از شکنش تازه میشود
گل گل شگفته میشود از روی نازکش
جائی چه بشنود سخنش تازه میشود
چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن
در دم طراوت ذقنش تازه میشود
یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند
یابد دلش روان و تنش تازه میشود
بگذار فیض حرف بتان از خدا بگو
جان از خدا و از سخنش تازه میشود
دل از حلاوت سخنش تازه میشود
هر دم حیات تازه از آن خط به دل رسد
گوئی که دم به دم چمنش تازه میشود
او میکند تبسم و من میروم ز خود
مستیم هر دم از دهنش تازه میشود
چون غنچه بیندم شکفد چون گل از نشاط
گوئی که دل ز حزن منش تازه میشود
تا بشکند دلم شکند زلف دم به دم
در دل جراحت از شکنش تازه میشود
گل گل شگفته میشود از روی نازکش
جائی چه بشنود سخنش تازه میشود
چون در خیال کس گذرد لطف آن ذقن
در دم طراوت ذقنش تازه میشود
یکبار هر که در رخ خوبش نظر فکند
یابد دلش روان و تنش تازه میشود
بگذار فیض حرف بتان از خدا بگو
جان از خدا و از سخنش تازه میشود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
نهادم سر بفرمانش بکن گوهر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد
من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد
ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری
زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد
شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد
نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند
بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن
فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد
ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید
باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد
سرم شد گوی چوگانش بکن گوهر چه میخواهد
کند گر هستیم ویران زند گر بر همم سامان
من و حسن بسامانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر روزم سیه دارد و گر عمرم تبه دارد
من و زلف پریشانش بکن گوهر چه میخواهد
ز دست من چه میآید مگر مسکینی و زاری
زدم دستی بدامانش بکن گوهر چه میخواهد
دل و جانم اگر سوزد ز تاب آتش قهرش
من و لطف فراوانش بکن گوهر چه میخواهد
شنیدم گفت میخواهم سرش از تن جدا سازم
سر و تن هر دو قربانش بکن گوهر چه میخواهد
نباشد گر روا دردین که خون عاشقان ریزند
بلا گردان ایمانش بکن گوهر چه میخواهد
اگر دل میبرد از من و گر جان میکشد از تن
فدا هم این و هم آنش بکن گوهر چه میخواهد
ترا ای فیض کاری نیست با دردی کزاو آید
باو بگذار درمانش بکن گوهر چه میخواهد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
در سر چو خیال تو درآید
درهای فرح برخ گشاید
هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید
نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید
جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید
چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید
تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید
چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید
تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید
حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید
چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال مینماید
چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید
چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
درهای فرح برخ گشاید
هرگاه به یاد خاطر آئی
فردوس برین بخاطر آید
نام تو چو بر زبان رانم
هر موی زبان شود سراید
جان را بخشد حیات تازه
پیکی که ز جانب تو آید
چشم از خط نامه نور گیرد
جان فیض ز معنیش رباید
تا دیده بخون دل نشوئی
حاشا که دوست رخ نماید
چشم نگریسته در اغیار
آن حسن و جمال را نشاید
تا دل نکنی ز غیر خالی
در وی دلدار در نیاید
حق در دل آن کند تجلی
کاین آینه از سوی زداید
چشمی که گذر کند ز صورت
معنیش جمال مینماید
چشم سر و سر گشوده دارم
تا او ز کدام در در آید
چون فیض دل شکسته دارد
او را رسد ار غمی سراید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵
جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید
زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید
در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید
جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید
در آتش عشقت فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید
تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب
احسنت زهی باده پیمانه چنین باید
گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم
گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید
چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم
هر جام مئی دارد میخانه چنین باید
سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت
تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید
زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم
ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید
در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی
جانم بفدا بادت جانانه چنین باید
جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل
افغان کنم و نالم حنانه چنین باید
در آتش عشقت فیض میسوزد و میسازد
تا جان برهت بازم پروانه چنین باید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید
کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید
از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر
سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید
زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم
حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید
گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر
دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید
گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید
بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید
حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی
شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید
گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید
از عشق نیست خوشتر گشتم جهان، سراسر
سوی یقین گر آید از شک و ظن برآید
زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم
حکمش بجان نیوشم تا کام من برآید
گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک
گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید
گر آتش نهانم پیدا شود بمحشر
دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید
گر روی تو به بینم هنگام جان سپردن
قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید
بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب
سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید
حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی
شکر تو میگذارم هر جا سخن برآید
گر شعر فیض خواند واعظ فراز منبر
بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱
سینه را چاک چاک خواهم دید
لشگر غم هلاک خواهم دید
خلوتم با تو دست خواهد داد
بزم از اغیار پاک خواهم دید
با تو یکچند شاد خواهم زیست
غیر را غصه ناک خواهم دید
بر لبم چون نهی لب میگون
سرّ روحی فداک خواهم دید
عاقبت جان بوصل خواهم داد
رمز هذا بذاک خواهم دید
زان لب و چشم مست خواهم شد
حسرت جان اتاک خواهم دید
کامم از تو حصول خواهد یافت
بر درت فیض خاک خواهم دید
لشگر غم هلاک خواهم دید
خلوتم با تو دست خواهد داد
بزم از اغیار پاک خواهم دید
با تو یکچند شاد خواهم زیست
غیر را غصه ناک خواهم دید
بر لبم چون نهی لب میگون
سرّ روحی فداک خواهم دید
عاقبت جان بوصل خواهم داد
رمز هذا بذاک خواهم دید
زان لب و چشم مست خواهم شد
حسرت جان اتاک خواهم دید
کامم از تو حصول خواهد یافت
بر درت فیض خاک خواهم دید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بیقرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد میشد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
سوخت هرچند دل بجان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
کارد غم به استخوان نرسید
جان بسی کند و روی یار ندید
دست کوشش باستخوان نرسید
یای خواهش ازین جهان کندم
دست کوشش بدان جهان نرسید
خواستم تا به آسمان برسم
دست کوته به نردبان نرسید
خواستم دل ز غم بپردازم
دست رازم بهم زبان نرسید
غصه این و آن دلم خون کرد
قصه دل به این و آن نرسید
غمگساری نماند در عالم
بکسی از کسی فغان نرسید
از غم جان خبر نشد دل را
ناله دل بگوش جان نرسید
بس دعائیکه از زمین برخواست
بازگشت و بآسمان نرسید
غم پیری نخورد پیر سپهر
بفغان دل جوان نرسید
غم جانی نخورد جانانی
دل زاری بدلستان نرسید
سوخت پروانه شمع رحم نکرد
گل بفریاد بلبلان نرسید
ناله هرچند از دلم افروخت
شرری رو به آسمان نرسید
از خوش آنکسکه تازه آمد و رفت
نو بهارش بمهر جان نرسید
هرکه چون فیض دل ز دنیا کند
بره عقبیش زیان نرسید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸
دیده از نور جمال دوست چون بینا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پریرویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گرهها وا شود
خوبرویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
سر بلندان گوشه چشمی بسوی ما کنید
نوجوانان چون بیاد نرگسش نوشیدمی
اول هر جرعهٔ یاد من شیدا کنید
در شب زلف نگار دل فریبی گشت گم
بهر من روزی دل گم گشتهٔ پیدا کنید
از پی نظارهٔ دیوانگان دادند عقل
در گذشتن ای پریرویان سری بالا کنید
از دل پر غصه ما تا گرهها وا شود
خوبرویان یک بیک بند قباها وا کنید
دل بتنگ آمد مرا از نام و ننگ عاقلان
یار بیمستان مرا در عاشقی رسوا کنید
فیض میخواهد که با مستان کند هم مشربی
بر در میخانه آمد بهر او در وا کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
خویش را اول سزاوارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
آنگهی جان در سر کارش کنید
غمزهٔ از چشم شوخش وا کشید
فتنه در خوابست بیدارش کنید
گر ندارد از غم عاشق خبر
ساغری از عشق در کارش کنید
پیش روی او نهید آئینهٔ
در کمند خود گرفتارش کنید
گر بپرهیزد دل بیمار ازو
شربتی زان چشم در کارش کنید
یابه بیماری جان تن در دهید
یا حذر از چشم بیمارش کنید
خار منعی گر زند دل خسی
بادهٔ گلرنگ در کارش کنید
گر نسازد با جفای دوست دل
با فراق او شبی یارش کنید
بار عشق ار بر ندارد دوش فیض
کارهای عاقلان بارش کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
از نکاه نیم مستت العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
مراست دیدن روی تو بینقاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
چنانکه تشنهٔ دو روزه است آب لذیذ
بود لذیذ مرا در بهشت ذوق و صال
چنانکه عابد صد ساله را ثواب لذیذ
بود مراد تو ترک حساب ای زاهد
مراست چون و چراهاش در حساب لذیذ
مرا بروز قیامت پس از لقای حبیب
بود جوار وی و پرسش و خطاب لذیذ
ز حور و قصر بلوز و عسل مگوی که من
جزاوم هیچ نباشد بهیچ باب لذیذ
بود ز چشم خوش یار لذت مستیم
چنانکه عامه را مستی شراب لذیذ
از این جهان غم او انتخاب کردم من
که نزد من غم او هست بیحساب لذیذ
بود ز سینهٔ بربان خود مرا لذت
چنانکه گرسنهٔ را بود کباب لذیذ
نماند صحبت اصحاب را دگر فیضی
مراست فیض همین صحبت کتاب لذیذ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
از پای تا سر چشم شو حسن و جمالش را نگر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانهام از خویشتن بیگانهام
عاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهام
از خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
ور ره نیایی سوی او بنشین جمالش را نگر
در نرمش ار بارت دهد از چشم مستش باده کش
زان باده چون دل خوش شوی غنج و دلالش را نگر
گیسوی عنبر بوی او وان زلف تو بر توی او
وان نرگس جادوی او آن خط و خالش را نگر
افسونگریها را به بین وان جادوئیها را ببین
صد فتنه آرد یکنظر چشم غزالش را نگر
در خنده شیرین او بس زهره بین شادی کنان
وز عارض و ابروی او بدر و هلالش را نگر
یکدم به پیش او نشین کان حیا و شرم بین
یکره برویش کن نظر وان انفعالش را نگر
یک بوسه از لعلش بگیر زان زندهٔ جاوید شو
لعل مذابش را بچش آب زلالش را نگر
از خنده زیر لبش رمز جمالش فهم کن
وز ناز واز تمکین او جاه و جلالش را نگر
ای پند گوی هوشمند جان و دلم را شد پسند
از روی و مویش بند و بند پندی مگو بندی میار
من واله جانانهام از خویشتن بیگانهام
عاقل نیم دیوانهام دیوانه را کاری مدار
دیوانه را تدبیر چیست جزبند و جززنجیر چیست
این وعظ و این تذکیر چیست یکدم مرا با من گذار
دل از جهان بگسستهام در زلف جانان بستهام
از خویشتن هم رستهام با غیر یارم نیست کار
من ترک مستی چون کنم روسوی پستی چون کنم
در عشق سستی چون کنم عشقست عالم را مدار
از من مجو صبر و درنک بگذار حرف عار و ننگ
نی صبر دارم نی در نک نه ننگ میدانم عار
عاشق ملامت جو بود راه سلامت کی رود
رسوائی او را میسزد با وعظ و پند او را چکار
ای واعظ عاقل نما فیض از کجا پند از کجا
بگذر تو از تقصیر ما جرم از مجانین در گذر
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۹
بهر جا راه گم کردم بر آوردم ز کویت سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر
بهر دلبر که دادم دل تو بودی حسن آن دلبر
بهر سو چشم بگشادم جمالت جلوه گردیدم
بهر بستر که بغنودم خیالت یافتم در بر
بهر جائی که بنشستم تو بودی همنشین من
نظر هرجا که افکندم ترا دیدم در آن منظر
بهر کاری که دل بستم تو بودی مقصد و مطلب
بهر یاری که پیوستم تو بودی همدم و یاور
گر آهنگ حضر کردم تو بودی منزل و ماوا
و گر عزم سفر کردم تو بودی هادی و رهبر
برون از خود نظر کردم ترا بیرون ز خود دیدم
چو سر بردم بجیب خود تو خود بودی بجیب اندر
درون خانه چون رفتم مقیمت یافتم آنجا
چو از خانه برون رفتم مقامت بود خود بر در
ندیدم جز جمال تو ندیدم جز کمال تو
اگر در شهر اگر صحرا اگر در بحر اگر در بر
شدم از فیض چون فانی ندیدم جز تو دیاری
یکوی نیستی رفتم بر آوردم ز هستی سر