عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۶
به این عجزم چه ز خاک حیاپرورد برخیزد
مگر مشتی عرق از من به‌جای ‌گرد برخیزد
مگو سهل‌است عاشق را به نومیدی علم‌گشتن
چها زپا نشیند تا یک آه سرد برخیزد
به‌مقصد برد شور یک‌جرس صد کاروان محمل
مباش از ناله غافل گر همه بی‌ درد بر خیزد
خیال آوارهٔ دشت هوای اوست اجزایم
مبادا حسرتی زین خاک بادآورد برخیزد
در آن وادی‌ که دامان تصرف بشکند رنگم
چو اوراق خزان نقش قدم هم زرد برخیزد
ازین دام تعلق بسکه دشوار است وارستن
تحیر نقش بندد گر نگاهی فرد برخیزد
اگر این است نیرنگ اثر زخم محبت را
نفس از سینه چون صبحم قفس‌پرورد برخیزد
بقدر اعتبار آیینه دارد جوهر هرکس
ز جرات‌ گیر اگر مو بر تن نامرد برخیزد
ز املاک هوس‌، دل نام کلفت مزرعی دارم
چو زخم آنجا همه‌گر خنده‌کارم درد برخیزد
ز سامان جنون جوش سحر خواهم زدن بیدل
گریبان می‌درم چندان که از من گرد برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۹
چه غفلت یارب از تقریر یأس انجام می‌خیزد
که دل تا وصل می‌گوید ز لب پیغام می‌خیزد
خیال چشم او داری طمع بگسل ز هشیاری
که اینجا صد جنون از روغن بادام می‌خیزد
چسان بیتابی عاشق نگیرد دامن حیرت
که از طرز خرامش ‌گردش ایام می‌خیزد
ز جوش خون دل بر حلقهٔ آن زلف می‌لرزم
که توفان شفق آخر ز قعر شام می‌خیزد
ز بزم می‌پرستان بی‌توقف بگذر ای زاهد
که آنجا هرکه بنشبند ز ننگ و نام می‌خیزد
کرم درکار تست ای بی‌خبر ترک فضولی‌کن
که از دست دعا برداشتن ابرام می‌خیزد
نه اشک اینجا زمین‌فرساست نی آهی هوا پیما
غبار بی‌عصاییها به این اندام می‌خیزد
سخن در پرده خون‌سازی به است از عرض اظهارش
که از تحسین این بی‌دانشان دشنام می‌خیزد
جنون آهنگ صید کیست یارب مست بیتابی
که چون زنجیر، شور از حلقه‌های دام می‌خیزد
عروج عشرت است امشب ز جوش خم مشو غافل
که صحن خانهٔ مستان به سیر بام می‌خیزد
نفس سرمایه‌ای بیدل ز سودای هوس بگذر
سحر هم از سر این خاکدان ناکام می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۰
بهار حیرت‌ست اینجا نه‌گل نی جام می‌خیزد
ز هستی تا عدم یک دیدهٔ بادام می‌خیزد
خروش فتنه زان چشم جنون آشام می‌خیزد
که جوش ‌الامان از جان خاص و عام می‌خیزد
دلیل شوق نیرنگ تماشای که شد یارب
که آب از آینه چون اشک بی‌آرام می‌خیزد
چه امکان‌ست صید خاکساران فنا کردن
به راه انتظار ما غبار از دام می‌خیزد
به‌طوف مدعا چون ناله عریان شو که عاشق را
فسردنها ز طوف جامهٔ احرام می‌خیزد
هوای پختگی داری کلاه فقر سامان‌کن
که از تاج سرافرازان خیال خام می‌خیزد
ز نادانی حباب باده می‌نامند بیدردان
به دیدار تو چشم حیرتی‌ کز جام می‌خیزد
نفس در دل شکستم شعله زد دود دماغ من
هوا در خانه می‌دزدم غبار از بام می‌خیزد
رمیدن برنمی‌تابد هوای عالم الفت
چو جوش سبزه ‌گرد این بیابان رام می‌خیزد
درین مزرع که دارد ریشه از ساز گرفتاری
اگر یک دانه افتد بر زمین صد دام می‌خیزد
دماغ جاده‌پیمایی ندارد رهرو شوقت
شرر اول قدم از خود به جای‌گام می‌خیزد
ر بس در آرزوی می سرا ‌پا حسرتم بیدل
نفس تا بر لبم آید صدای جام می‌خیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۳
تبسم هرکجا رنگ سخن زان لعل تر ریزد
زآغوش رک‌کل شوخی موج‌گهرریزد
به آهنگ نثار مقدم‌گلشن تماشایت
چمن‌ در هر گلی صد نرگسستان سیم و زر ریزد
گریبان‌چاکیی دارند مشتاقان دیدارت
که‌کر اشکی به‌عرض‌آرند صد توفالا سحر ریزد
رگ خش ندارد دستگاه قطره آبی
به جای خون مگر رنگ‌گداز نیشتر ریزد
غبارم زحمت آن آستان داد از گرانجانی
بگو تا ناله‌اش بردارد و جای دیگر ریزد
به ناموس وفا در پردهٔ دل آب می‌گردم
مبادا حسرت دیدار چون اشکم به در ریزد
به صورت گر تهی‌دستم به‌معنی گنجها دارم
که ‌گر یک‌ چشم من‌ دامن فشاند صد گهر ریزد
تویی‌ کز همت بیدستگاهان غافلی ورنه
ز عنقا آشیان برتر نهد رنگی‌ که پر ریزد
توان سیر تنک‌سرمایه گیهای جهان کردن
که هرجا گرد شامی ‌بشکند رنگ‌ سحر ریزد
چو اشک شمع نقد آبرویی در گره دارم
که‌تا در پرده‌است‌آب‌است‌،‌چون رپزد شرر ریزد
کلاه عزت افلاک فرش نقش‌پاگیرد
چو بیدل هرکه ا‌ز راهت‌کف‌خاکی به‌سر ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۴
وداع‌ کلفتم تا گل‌ کند چاک جگر ریزد
شب از برچیدن دامان‌ گریبان سحر ریزد
نی‌ام فرهاد لیک از دل‌گرانی‌ کلفتی دارم
که بار نالهٔ من بیستون را از کمر ریزد
در این‌ گلشن چو شبنم از محبت چشم آن دارم
که سرتا پای من بگدازد و یک چشم تر ریزد
مجویید از هجوم آرزو غیر از گداز دل
کف خون است اگر این رنگ‌ها بر یکدگر ریزد
جهان را اعتباری هست تا نیرنگ مشتاقی
چو چشم آید به هم‌، ناچار مژگان از نظر ریزد
سر و برگ اجابت نیست آه حسرت ما را
همان بهتر که این آتش به بنیاد اثر ریزد
محبت‌ کشته‌ را سهل‌ است اشک از دیده افشاندن
که عاشق‌ گرد اگر از دامن افشاند جگر ریزد
هوس‌ پیمایی آماده‌ست اسباب ندامت را
حذر آن شیوه‌ کز بی‌حاصلی خاکت به سر ریزد
به انداز خرامش‌ کبک اگر دوزد نظر بیدل
خجالت در غبار نقش پایش بال و پر ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۵
خرد به عشق‌ کند حیله‌ساز جنگ و گریزد
چو حیز تیغ حریف آورد به چنگ و گریزد
به ننگ مرد ازین بیشتر گمان نتوان برد
قیامتی ‌که بزه باشدش خدنگ و گریزد
نگارخانهٔ امکان به و‌حشتی‌ست که گردون
کشند زره‌رزوشبش صورت پلنگ وگریزد
کنار امن مجویید از آن محیط که موجش
ز جیب خود به ‌در آرد سر نهنگ و گریزد
ازین قلمرو حیرت چه ممکن است رهایی
مگر کسی قدم انشا کند ز رنگ و گریزد
ز انس طرف نبستم به قید عالم صورت
چو مؤمنی ‌که دلش ‌گیرد از فرنگ وگریزد
دل رمیدهٔ عاشق بهانه‌جوست به رنگی
که شیشه‌گر شکنی بشنود ترنگ و گریزد
سپندوار فتاده‌ست عمر نعل در آتش
بهوش باش مبادا زند شلنگ و گریزد
کدام سیل نهاده‌ست روم به خانهٔ چشمم
که اشک آبله بندد به پای لنگ و گریزد
رمیدنی‌ست ز شور زمانه رو به قفایم
چو کودکی‌ که سگی را زند به سنگ و گریزد
مخوان به موج ‌گهر قصهٔ تعلق بیدل
مباد چون نفس از دل شود به تنگ و گریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۸
به هرکجا مژه‌ام رنگ خواب می‌ریزد
گداز شرم به رویم گلاب می‌ریزد
مباش بیخبر از درس بی‌ثباتی عمر
که هر نفس ورقی زین‌ کتاب می‌ریزد
صفای دل کلف‌اندود گفتگو مپسند
نفس برآتش آیینه‌، آب می‌ریزد
ز تنگنای جسد عمرهاست تاخته‌ایم
هنوز قامت پیری رکاب می‌ریزد
گلی که رنگ دو عالم غبار شوخی اوست
چو غنچه خون مرا در نقاب می‌ریزد
خوشم به یاد خیالی‌که‌گلبن چمنش
گل نظاره در آغوش خواب می ریزد
گداز دل به نم اشک عرض نتوان داد
محیط‌، آب رخی از سحاب می‌ریزد
ز خویش رفتن عاشق بهار جلوهٔ اوست
شکست رنگ سحر، آفتاب می‌ریزد
مخور ز شیشهٔ گردون فریب ساغر امن
که سنگ رفته به جای شراب می‌ریزد
ز بیقراری خود سیل هستی خویشم
چو اشک رنگ بنای من آب می‌ریزد
به حرف لب مگشا تا توانی ای بیدل
که آبروی نفس چون حباب می‌ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۹
خطی‌ که بر گل روی تو آب می‌ریزد
به سایه آب رخ آفتاب می‌ریزد
زبان نکهت‌گل ازسوال خود خجل است
لبت ز بسکه به نرمی جواب می‌ریزد
فلک زخون ‌شفق آنچه شب به شیشه‌ کند
صباح در قدح آفتاب‌ می‌ریزد
به هرچه دیده گشودیم ‌گرد وبرانی‌ست
دل‌که رنگ جهان خراب می‌ریزد
خیال تیغ نگاه تو خون دلها ر‌بخت
به نشئه‌ای‌ که ز مینا شراب می‌ریزد
بیا که بی‌توام امشب به جنبش مژه‌ها
نگه ز دیده چوگرد ازکتاب می‌ریزد
دمی که از دم تیغت سخن رود به زبان
به حلق تشنهٔ ما حسرت آب می‌ریزد
به ‌گریه منکر تردامنان عشق مباش
که اشک بحر ز چشم حباب می‌ریزد
شکنج حلقهٔ دامی‌ که جیب هستی تست
اگر ز خویش برآیی رکاب می‌ریزد
تو ای حباب چه یابی خبر ز حسن محیط
که چشم شوخ تو رنگ نقاب می‌ریزد
درین محیط زبس جای خرمی تنگ است
اگر به خویش ببالد حباب می‌ریزد
بر آتش که نهادند پهلوی بیدل
که جای اشک‌، شرر زبن‌کباب می ریزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد
من و پرفشانی حسرتی‌، که ز نامه گل به سری رسد
چقدر ز منت قاصدان‌، بگدازدم دل ناتوان
به بر تو نامه‌بر خودم‌، اگرم چو رنگ پری رسد
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر
برویم در پی‌ات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد
شرر، طبیعت عاشقان‌، به فسردگی ندهد عنان
تب موج ما نبری گمان‌، که به سکتهٔ گهری رسد
به‌کدام آینه جوهری‌،‌کشم التفاتی از آن پری
مگر التماس‌گداز من به قبول شیشه‌گری رسد
به تلاش معنی نازکم‌،‌که درین قلمرو امتحان
نرسم اگر من ناتوان‌، سخنم به موکمری رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآکزین همه دام و دد
عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسد
به چنین جنونکدهٔ ستم‌، ز تظلم توکراست غم
به هزار خون تپد از الم‌،‌که رگی به نیشتری رسد
همه جاست شوق طرب‌کمین‌، ز وداع غنچه‌گل‌آفرین
تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسد
به هزارکوچه دویده‌ام‌، به تسلّیی نرسیده‌ام
ز قد خمیده شنیده‌ام‌،‌که چو حلقه شد به دری رسد
زکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر
چه قیامت است بر آن هنرکه به همچو بی‌هنری رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۲
تا ز چمن دماغ را بوی بهار می‌رسد
ضبط‌ خودم‌ چه ‌ممکن ‌است نامهٔ ‌یار می‌رسد
گوش دل ترانه‌ام میکدهٔ جنون‌ کنید
ناله به یاد آن نگه نشئه سوار می‌رسد
شوخی ‌وضع‌ چشم و لب‌ گشت به‌ کثرتم سبب
زین دو سه صفر بی‌ادب یک به هزار می‌رسد
چند به‌این شکفتگی مسخرهٔ هوس شدن
ازگل و لاله عمرهاست خنده به بار می‌رسد
گردن ‌سعی هر نهال خم‌ شده‌ زیر بار حرص
با ثمر غنا همین دست چنار می‌رسد
ماتم فرصت نفس رهبر هیچکس مباد
صبح به هرکجا رسد سینه‌فگار می‌رسد
تا دل ما سپند نیست ‌گرد نفس بلند نیست
بعد شکست ساز ما زخمه به تار می‌رسد
درس ‌کتاب‌ معرفت ‌حوصله‌ خواه خامشی‌ ست
گرسخنت بلند شد تا سر دار می‌رسد
باعث‌ حرف ‌و صوت ‌خلق ‌تنگی‌ جای زندگی‌ست
اینکه تو می‌زنی نفس دل به فشار می‌رسد
پایهٔ فرصت طرب سخت بلند چیده‌اند
تا به دماغ می‌رسد نشئه خمار می‌رسد
برتب و تاب‌ کر و فر ناز مچین ‌که تا سحر
شمع به داغ می‌کشد فخر به عار می‌رسد
پای شکسته تاکجا حق طلب‌ کند ادا
دست فسوس هم به ما آبله‌دار می‌رسد
آه حزینی از دلی گر شود آشنای لب
مژده به دوستان برید بیدل زار می‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
تا گرد ما به اوج ثریا نمی‌رسد
سعی طلب به آبلهٔ پا نمی‌رسد
توفان ناله‌ایم و تحیر همان بجاست
آیینه جوهرت به دل ما نمی‌رسد
عشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است
بی‌خس نهال شعله به بالا نمی‌رسد
گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق
این یک نفس خیال به صد جا نمی‌رسد
عبرت نگاه عالم انجام شمع باش
هرجا سری‌ست جز به ته پا نمی‌رسد
پی ‌خون شدن سراغ‌دلت سخت مشکل است
انگور می نگشته به مینا نمی‌رسد
عرفان نصیب زاهد جنت‌پرست نیست
این جوی خشک‌مغز به دریا نمی‌رسد
از باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر
تا انفعال توبهٔ بیجا نمی‌رسد
دیوانگان هزارگریبان دریده‌اند
دست هوس به دامن صحرا نمی‌رسد
بیدل غریب ملک شناسایی خودیم
جزماکسی به بیکسی ما نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۶
کار دلها باز از آن مژگان به سامان می‌رسد
ریشهٔ تاکی به استقبال مستان می‌رسد
اشک امشب بسمل حسن عرق توفان‌ کیست
زبن پر پروانه پیغام چراغان می‌رسد
از بهار آن خط نو رسته غافل نیستم
مدتی شد در دماغم بوی ریحان می‌رسد
آب می‌گردد دل از بی‌دست‌وپایی‌های اشک
در کنارم از کجا این طفل‌ گریان می‌رسد
سطر چاکی از خط طومار مجنون خواندنیست
قاصد ما نامه در دست از گریبان می‌رسد
بی‌محبت در وطن هم ناشناسایی‌ست عام
بهر یک دل بوی پیراهن به ‌کنعان می‌رسد
بس که بر تنگی بساط عشق امکان چیده‌اند
صد گریبان می‌درّد تا گل به دامان می‌رسد
فرصت تمهید آسایش در این محفل ‌کجاست
خواب ها رفته‌ ست تا مژگان به مژگان می‌رسد
دل به آفت واگذار و ایمن از توفان برآ
بر کنار این ‌کشتی از هول نهنگان می‌رسد
قطع ‌کن از نعمت الوان‌ که اینجا چرخ هم
می‌نهد صد ریزه برهم تا به یک نان می‌رسد
حاصل غواص این دریا پشیمانی بس است
وصل ‌گوهر گیر اگر دستت به دامان می‌رسد
در کمند سعی نیکی چین ‌کوتاهی خطاست
تا به هر دامن‌ که خواهی دست احسان می‌رسد
خاکساری در مذاق هیچکس مکروه نیست
منّت این وضع بر گبر و مسلمان می‌رسد
پیشه بسیار است بیدل بر خموشی ختم‌ کن
سعی در علم و عمل اینجا به پایان می‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۵
پی اشک من ندانم به‌کجا رسیده باشد
ز پی‌ات دویدنی داشت به رهی چکیده باشد
ز نگاه سرکشیدن به رخت چه احتمال است
مگر ازکمین حیرت مژه قدکشیده باشد
تب وتاب موج باید ز غرور بحر دیدن
چه رسد به حالم آنکس‌که ترا ندیده باشد
به نسیمی از اجابت چمن حضور داریم
دل چاک بال می‌زد سحری دمیده باشد
به چمن زخون بسمل همه جا بهارناز است
دم تیغ آن تبسم رگ گل بریده باشد
دل ما نداشت چیزی‌که توان نمود صیدش
سر زلفت از خجالت چقدر خمیده باشد
چه ‌بلندی و چه پستی‌، چه عدم چه ملک هستی
نشنیده‌ایم جایی‌که کس آرمیده باشد
بم‌و زبر هستی‌ما چو خروش‌ساز عنقاست
شنو ازکسی‌که او هم زکسی شنید باشد
ز طریق شمع غافل مگذر درین بیابان
مژه آب ده ز خاری‌ که به پا خلیده باشد
غم هیچکس ندارد فلک غروپیما
به زبان مدبری چند گله می تپیده باشد
به دماغ دعوی عشق سر بوالهوس بلند است
مگر از دکان قصاب جگری خریده باشد
همه‌کس سراغ مطلب به دری رساند و نازید
من و ناز نیم‌جانی‌ که به لب رسیده باشد
به هزار پرده بیدل ز دهان بی‌نشانش
سخنی شنیده‌ام من‌ که‌ کسی ندیده باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
زشوخی چشم من‌تاکی به روی غیرواباشد
نگه باید به خود پیچد اگرصاحب حیا باشد
تصور می‌تپد در خون تحیر می‌شود مجنون
چه ظلم است اینکه‌ کس دور از تو با خو‌د آشنا باشد
ازبن خاک فنا تاکی فریب زندگی خوردن
که دارد دست شستن‌ گر همه آب بقا باشد
سراغ جلوه‌ای در خلوت دل می‌دهد شوقم
غریبم خانهٔ آیینه می‌پرسم‌کجا باشد
ندارد عزم صادق انفعال هرزه جولانی
به اندوه‌کجی خون شو اگر تیرت خطا باشد
مژه هرجا بهم یابی نگاهی خفته است آنجا
نه‌شامت بی‌سحر جوشد نه‌زنگت‌بی‌صفا باشد
چه امکانست خم بردارد از بنیاد عجز من
اگر زیر بغل چون تار چنگم صد عصا باشد
ز بس چون‌گل تنک‌کردند برک عشرت ما را
اگر رنگی پر افشاند شکست ‌کار ما باشد
به غیر از ناله سامانی ندارد خانهٔ وحشت
کمان حلقهٔ زنجیر ما تیرش صدا باشد
ندارد هیچکس آگاهی از سعی ‌گداز من
همان بیرنگ می‌سوزد نفس درهرکجا باشد
پی هر آه از خود رفته دارم قاصد اشکی
سحر هر سو خرامد چشم شبنم در قفا باشد
تامل‌کن چه مغرور اقامت مانده‌ای بیدل
مبادا در نگین نامی‌که داری نقش پا باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۶
عشق هرجا ادب‌آموز تپیدن باشد
خون بسمل عرق شرم چکیدن باشد
مزرع نیستی‌، آرایش تخم شرریم
آفت حاصل ما عرض دمیدن باشد
شوق مفت است که در راه کسی می‌پوییم
منزل مقصد ما گو نرسیدن باشد
موج این بحر تپش بسمل سعی گهر است
رنجها در خور راحت طلبیدن باشد
اشک چندی گره دیدهٔ حیران خودیم
تا نصیب که به راه تو دویدن باشد
صید دلها نتوان کرد مگر از تسلیم
طرهٔ شاهد این بزم خمیدن باشد
حیرت و لذت دیدار خیالی‌ست محال
هر که آیینه شود داغ ندیدن باشد
کلفت چنین نکشد کوتهی دامن فقر
گل‌ آزادی این باغ نچیدن باشد
رفته‌ام از خود و تهمت‌کش آسودگی‌ام
حیرت آینه‌ام کاش تپیدن باشد
پیکرم مانی صورتکدهٔ نومیدی‌ست
بی‌رخت هرچه کشم ناله کشیدن باشد
بسمل شوق مرا از اثرکوچهٔ زخم
تا دم تیغ تو یکدست تپیدن باشد
هرقدر زین قفس وهم برآیی مفت است
ناله کم نیست اگر میل رمیدن باشد
چشم‌بندی‌ست بهار گل بیرنگی عشق
دیدن یار مبادا که شنیدن باشد
از دلیران جنون جرأت یأسم بیدل
چون نفس تیغ من ازخویش بریدن باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۱
هرچند دل از وصل قدح‌نوش نباشد
رحمی ‌که زیاد تو فراموش نباشد
حرفی که بود بی‌اثر ساز دعایت
یارب به زبان ناید و در گوش نباشد
جایی‌که به‌گردش زند انداز نگاهت
چندان ‌که نظرکار کند هوش نباشد
آنجا که ادب قابل دیدارپرستی‌ست
واکردن مژگان کم از آغوش نباشد
در دیر محبت که ادب آینه‌دارست
خاموش به آن شعله‌ که خاموش نباشد
گویند به صحرای قیامت سحری هست
یارب ‌که جز آن صبح بناگوش نباشد
خلقی‌ست خجالت‌کش مخموری و مستی
این خمکده را غیر عرق جوش نباشد
سر تا قدم وضع حباب است خمیدن
حمال نفس جز به چنین دوش نباشد
بیدل چه خیال است‌ کمال تو نهفتن
آیینهٔ خورشید نمد پوش نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۵
گر بوی وفا را نفس آیینه نباشد
این داغ دل اولی‌ست‌ که در سینه نباشد
صد عمر ابد هیچ نیرزد به‌گذشتن
امروز خوشی هست اگر دینه نباشد
لعل تو مبراست ز افسون مکیدن
این پستهٔ تر مصرف لوزینه نباشد
تکرار مبندید بر اوراق تجدّد
تقویم نفس را خط پارینه نباشد
بر شیخ دکانداری ریش است مسلم
خرس این همه سوداگر پشمینه نباشد
زاهد به نظر می‌کند از دور سیاهی
این صبح قیامت شب آدینه نباشد
لب‌کم شکند مهر ودیعتکدهٔ راز
گر تشنهٔ رسوایی گنجنیه نباشد
از دل چو نفس می‌گذری سخت جنونی‌ست
ای بیخبر این خانهٔ آیینه نباشد
گر حرف وفا سکته فروشد به تامّل
در رشتهٔ الفت‌ گره کینه نباشد
چون صبح اگریک نفس از خویش برآیی
تا بام فلک پیچ و خم زینه نباشد
بیدل حذر از آفت پیوند علایق
امید که در دلق تو این پینه نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۰
جمعیت از آن دل‌که پریشان تو باشد
معموری آن شوق که وبران تو باشد
عمری‌ست دل خون شده بیتاب ‌گدازی‌ست
یارب شود آیینه و حیران تو باشد
صد چرخ توان ریخت ز پرواز غبارم
آن روزکه در سایهٔ دامان تو باشد
داغم‌که چرا پیکر من سایه نگردید
تا در قدم سرو خرامان تو باشد
عشاق بهار چمنستان خیالند
پوشیدگی آیینه عریان تو باشد
هر نقش قدم خمکده عالم نازیست
هرجا اثر لغزش مستان تو باشد
نظاره ز کونین به کونین نپرداخت
پیداست که حیران تو حیران تو باشد
مپسند که دل در تپش یأس بمیرد
قربان تو قربان تو قربان تو باشد
سر جوش تبسمکده ناز بهار است
چینی‌که شکن‌پرور دامان تو باشد
در دل تپشی می خلد از شبههٔ هستی
یارب‌که نفس جنبش مژگان تو باشد
بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر
کو آینه تا صفحهٔ دیوان تو باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۲
چشمی‌ که بر آن جلوه نظر داشته باشد
یارب به چه جرات مژه برداشته باشد
هر دل‌که ز زخم تو اثر داشته باشد
صد صبح‌گل فیض به بر داشته باشد
عمری‌ست دکان نفس سوخته‌گرم است
ازآه من آیینه خبر داشته باشد
با پرتو خورشید کرم سهل حسابی‌ست
گر شبنم ما دامن تر داشته باشد
دل توشه‌کش وهم حباب‌ست درین بحر
امید که آهی به جگر داشته باشد
جا بر سر دوش است‌کسی راکه درین بزم
با ما چو سبو دست به سر داشته باشد
ازتیغ نگاهت دل آیینه دو نیم است
هرچند ز فولاد سپر داشته باشد
ما را به ادبگاه حضورت چه پیام است
قاصد مگر از خویش خبر داشته باشد
از وحشت ما بر دل کس نیست غباری
یک ذره تپیدن چقدر داشته باشد
ای بیخبر از عشق مجو ساز سلامت
جز سوختن آتش چه هنر داشته باشد
ناکام فسردیم چو خون در رگ یاقوت
رنگی ندمیدیم‌که پر داشته باشد
بیدل خلف سلسلهٔ عبرت امکان
جز مرگ چه از ارث پدر داشته باشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰۳
محو طلبت گردی اگر داشته باشد
آن سوی جهان عرض سحر داشته باشد
دل آیهٔ فتحی است ز قرآن محبت
زیر و زبر زخمی اگر داشته باشد
از شعلهٔ هم نسبتی لعل تو آب است
هر چند که یاقوت جگر داشته باشد
ما و من وحدت‌نگهان غیرتویی نیست
این رشته محالست دو سر داشته باشد
آن راکه زکیفیت چشمت نظری نیست
از بیخبریها چه خبر داشته باشد
چشم تر ما نیز همان مرکز حسن است
چون آینه‌گر پاس نظر داشته باشد
از طینت ظالم نتوان خواست مروت
شمشیر کجا آب گهر داشته باشد
امروز دم کر و فر خواجه بلند است
البته که این سگ دو سه خر داشته باشد
سوز دلم از گریه چرا محو نگردید
بر آتش اگر آب ظفر داشته باشد
سیلاب سرشکم همه گر یک مژه بالد
تا خانهٔ خورشید خطر داشته باشد
افسانهٔ هنگامهٔ اوهام مپرسید
شامی‌که ندارم چه سحر داشته باشد
بیدل من و آن ناله از عجز رسایی
در نقش قدم‌گرد اثر داشته باشد