عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۹
پیوسته تن خاک‌نشینی دارم
در کوی غمت گل زمینی دارم
امید اثر ز ناله‌ام هست که باز
مینالم و ناله حزینی دارم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
هر ناله که از غمت بلب می‌آرم
زو آتش را بتاب و تب می‌آرم
از روز جزا بمجرمان صعب‌تر است
روزی که من از غمت بشب می‌آرم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
پیوسته ذلیل آشنا و خویشم
بیوفر نموده چرخ بیش از پیشم
در دیده هیچ‌کس نیایم آخر
نه عیب غنی نه هنر درویشم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
نه ساکن باغ و نه مقیم چمنم
جغدم که خرابه‌ایست دایم وطنم
هرگز بسرم کس نکند آمد و رفت
بیکس‌تر ازین کسی مبادا که منم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
اکنون نه ز نخل عشق برخورداریم
وز دیده برنگ شمع آتش باریم
در کوره غم بسان آتش‌کاران
ما سوخته و برشته این کاریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۲
از جور سپهر واژگون میگریم
هر دم ز دم دگر فزون میگریم
چون شیشه که گردد پر و خالی ز شراب
خون میخورم از حسرت و خون میگریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۵
درد تو بود نهفته در جان کردن
در پنبه نهان آتش سوزان کردن
مشکل باشد غم تو پنهان کردن
وین مشکل تر که فاش نتوان کردن
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۳
طفلی که چو اشک لاله‌گون دل من
در جوش ازو بود درون دل من
با آنکه جگرگوشه مردم باشد
پرورده چو اشک من بخون دل من
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
شوخی که رهم در طلبش گمگشته
بیگانه ز من ز طعن مردم گشته
فریاد که بیشتر ستم میکندش
آنرا که سزاوار ترحم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۱
در وادی عشقت دل من گم گشته
آئین تو دلجوئی مردم گشته
من بهر تو گریانم و تو بهر کسان
از گوشه لب گرم تبسم گشته
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۶
چشمم که سرشک لاله‌گون آید ازو
پیوسته چو زخم تازه خون آید ازو
نم در جگرم ز کریه نگذاشته است
وقتیست که لخت دل برون آید ازو
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
گردون همه زهر در ایاغم کردی
وز صرصر غم قصد چراغم کردی
کردی بهزار حیله‌ام دور از یار
داغم کردی و سخت داغم کردی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
در وادی عشق دوش نالان جرسی
میگفت مرا که چیست فریاد بسی
خامش که درین دشت بفریاد کسی
هرگز نرسیده است فریاد رسی
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۶۷ - مویه گری مادرقاسم و عروسش در بالین آن شهید مظلوم
یکی گفتی ای سرو بستان من
بپرورده از شیر دامان من
که بنمود دور از کنار منت؟
که رنگین به خون کرد زاینسان تنت؟
که بر نو جوانیت رحمت نکرد؟
مرا کرد همخوابه ی داغ و دود
یکی گفتی ای از حسن (ع) یادگار
سرور دل مادر داغدار
تو رفتی که باز آیی از کارزار
نهادی مرا دیده در انتظار
کنون کامدم من به بالین تو
کشیدم به بر جسم خونین تو
چرا پیش مادر نگویی سخن؟
زبدها که دیدی ز چرخ کهن
خدا را ایا پور نادیده کام
یکی پاسخ آور به غمدیده مام
یکی دیده بگشا به روی عروس
ببین در غمت دردریغ و فسوس
دلم را از این بیش غمگین مخواه
سخن گوی با ناز پرورد شاه
یکی گفتی ای محرم راز من
در آن دم که بودی تو دمساز من
بگفتی نگیرم دل از مهر تو
نبندم دمی دیده از چهر تو
ز رویم کنون از چه بستی نگاه؟
که از سیلی شمر بینی سیاه
زمن پرس کو یاره و معجرت
چرا چاک شد گوش و عریان برت؟
به ناگاه چشم غمین دخت شاه
سکینه فتاد اندر آن جایگاه
الهامی کرمانشاهی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دلم از وحشت تنهایی شبها خون است
غمم از حسرت آن چهره روز افزون است
با تو شادم اگرم جای به دوزخ بدهند
بی تو در خلد برین خاطر من محزون است
دل مجروح من از قطره ی خون بیش نبود
پس چرا دامنم از خون جگر جیحون است
بعد ازینم سر و کاری نبود هیچ به عقل
عاقل آن است که از عشق، رخش مجنون است
مدتی رفت که از هجر تو بیمارم و تو
می نپرسی ز من خسته که حالت چون است
تو پریشان مگر آن زلف مسلسل کردی
که پریشانی آشفته دلان افزون است
به تماشای گلستان و گلم نیست نیاز
که کنار و برم از لخت جگر گلگون است
به درآی از دو جهان و به فراغت بنشین
عالم عشق ازین هر دو جهان بیرون است
نیست نسبت، قد موزون تو را هیچ به سرو
سرو موزون بود اما نه چنان موزون است
دل الهامی اگر گشته پریشان نه شگفت
همه دانند دل غمزده دیگرگون است
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
از مشک ناب سلسله برمه فکنده ای
ما را به مشک و سلسله از ره فکنده ای
در عشق تو چو پشت مه نو خمیده ام
تا تو ز مشک سلسله برمه فکنده ای
درسیم چاه داری و مسکین دل مرا
در چه فکنده ای تو و ناگه فکنده ای
گر صورت پیمبر چاهی رخ توراست
مسکین دل مرا ز چه در چه فکنده ای
ده ره ز مه بدیع تری در کمال حسن
روزی به تیر غمزه چو من ده فکنده ای
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر مرا سودای آن یار کمانکش نیستی
دل ز تیر غمزگان او چو ترکش نیستی
شادی از دیدار من پنهان نگشتی چون پری
گر دلم در بند آن حور پری وش نیستی
گر نه خوار از عشق (او) چون خاک پیش بادمی
مر مرا در دیده و دل آب و آتش نیستی
گر نبودی صورت او آفت نقاش چین
صورت عشقش مرا در دل منقش نیستی
ور ز روی او وصال، انصاف من بستاندی
روزگار من چو زلف او مشوش نیستی
سخت ناخوش عیش دارم کز جمالش غایبم
گر جمالش حاضرستی، عیش ناخوش نیستی
رنجه ام از چشم و دل، وز جان و تن وز عیش و عمر
گر نبودی فرقت او رنج هر شش نیستی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
گر نه ز رقیب ناخوشستی
با خلوت او مرا خوشستی
گر جمله بلا ز عشق بودی
حقا که همه بلا خوشستی
گر نه ز جفا جدایی افتد
از دوست مرا جفا خوشستی
مردم ز وفا رسد به مقصود
ور نه چه سبب وفاخوشستی
گر باده نه یاد دوست دادی
با باده مرا چرا خوشستی
گر دیدن دوستان نبودی
این عمر چگونه ناخوشستی
ور دوست ز ما جدانگشتی
نوروز و بهار ما خوشستی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
ای فلک قدری که شمس دین و دین دولتی
دولت تو دولت دنیا و دین و دولت است
از علو همت تو آسمان را غیرت است
وز جمال طلعت تو مشتری را خجلت است
گر جمال ملتی، شاید که اخلاق تو را
نیک نامی دینو رادی شرع و همت ملت است
خصلت و اندیشه پاک تو را خدمت کند
هر که در آفاق نیک اندیش و نیکو خصلت است
هر کسی حیلت کند تا چون تو گردد نیک نام
هر که بی قوت بود تدبیر او در حیلت است
آلت افعال دولت کلک ملک آرای توست
کردگار است آن که افعالش همه بی آلت
کثرت بذل تو را در قلت و افلاس خلق
آن اثر باشد که عفو و حلم را در زلت است
مدتی شد تا مرا در حادثات روزگار
بر دل و جان کثرت هر محنتی از قلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
خاطر ایام را در حق ما صد غفلت است
گرچه با غفلت نیم در باب نظم و کان نثر
هر زمان با من حوادث را مصاف صولت است
عیش شیرین تلخ گردد هر کجا عطلت بود
عیش من گر تلخ شد خود عیب آن از عطلت است
هر که در عزلت بود از وی نجویند انتقام
انتقام چرخ با من سر به سر در عزلت است
از اجل مهلت نمی خواهم که ناید نزد من
با چنین غم ها که من دارم چه جای مهلت است
جمله و تفصیل احوال تو در اقبال باد
تا رجوع هر چه تفصیل است سوی جملت است
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۸
غم امروز جان من فرسود
غم فردا تن مرا بگداخت
کار امروز من چو ساخته نیست
کار فردا چگونه خواهم ساخت