عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳
قسم به واهب عقلی که پیش علم قدیم
یکی است چشمه خورشید و سایه عنقاش
زمین شود ز یکی امر او چو سایه چاه
در آبگون قفس این آفتاب آتش پاش
که هست طمع جمال آفتاب تأثیری
که پس روی است کم از سایه گنبد خضراش
مرا چو سایه سیه روی کرد و خانه نشین
به نظم نثر صفت طبع آفتاب آساش
فزون ز ذره ز لفظ آفتاب می پاشد
مگر چو سایه در افتاد فیض حق به قفاش
جهان به دست زبان آفتاب وار گشاد
از آن چو سایه فلک بوسه می دهد بر پاش
به زیر بار غم همچو سایه زیر قدم
زرشگ آنکه گذشت آفتاب بر بالاش
جهان دوا ز دمش برد اگر نه بگرفتمی
بسان سایه و خورشید دق و استسقاش
شکست گوهر دریا و باد آب نشاند
به شعر چون گهر و آب طبع چون دریاش
به لطف گر ید بیضا بدو نماید صبح
به شکل شام گرفتست بی گمان سوداش
بنانش را گهر شبچراغ چون خوانم؟
که هست مشعله روز لاف زن ز ضیاش
سپید مهره صیتش چنان دمید جهان
که رخنه خواست شد این سبز حقه از آواش
به چشم مردم از آن گشت همچو مردم چشم
که در سواد توان یافتن ید بیضاش
دلم ز عقده غم چون میان بیت گشاد
چو بستم از زبر دل قصیده غراش
سبک بضاعتم و کم بها به شکل نثار
اگر نثار نسازم ز عمر بیش بهاش
خطش چو زلف صواب نگین شدست به حسن
بخواند نقش خطا هر که خواند نقش خطاش
بسا که طیره حورا دهد رقیب بهشت
به کلک سر زده مانند طره حوراش
اگر نه بوس حلالست و رشگ عین حلال
چرا چو دید دلم گشت در زمان شیداش؟
نه لایق است به من مدح او که در خور نیست
کلاه گوشه نرگس به چشم نابیناش
نثار او چو مرا شد علاج جان پیوند
دعاش گویم و دانم که واجب است دعاش
سیه سپیدی دوران قصیده اش بادا
که او بود به همه حال مقطع و مبداش
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
حبر جهان فرید دبیر آنکه در جهان
ملک جهان به تیغ زبان شد مسلمش
قرصی است در دواتش و افعی است در بنانش
کلکی که زهر و مهره چو افعی است باهمش
آن قرص وافعی است که با زهر حادثات
از قرص افعی اهل خرد نشمرد کمش
مریم دلی که در بر این نخل خشک خاک
الا مسیح پاک نزادست مریمش
عیسی خود اوست من غلطم زانکه زنده شد
چندین هزار معنی مرده ز یک دمش
گردون صواب کرد که وقت خطاب خواند
در ملک نظم و نثر ختاخان اعظمش
زان سینه به دو دم که از آهو هزار ناف
من در وجود کم ز سگ ار می دهم دمش
در صدر ملک شه ز سه انگشت و یک قلم
بر یک سه پایه بین علم مشگ پرچمش
با صیت کلک خویش برو گو سه نوبه زن!
کاسباب کوس و کار علم شد منظمش
با او نشست بکر سخن بی نقاب از آنک
زیر نقاب نه فلک او بود محرمش
شعرش به من رسید دلم گفت هان و هان!
جان کن نثار او که عزیزست مقدمش
بر وی ز چشم زخم بترسم که بر فحول
زخمی است از زمانه که کم گشت مرهمش
آن را که پیش دیده جهان خاتمست راست
کژ می نهد معاینه چون نقش خاتمش
از حلقه وجود برون باد چون نگین
چرخی که هست چنبر دف خاتم جمش
امروز دار ملک کرم ملک غور گشت
زان کرد حق چو مکه و یثرت مکرمش
چون مروه و صفاش صفای مروتست
همچون اساس کعبه بنا باد محکمش
آن آشیان قدس چنان باد کز خوشی
سیمرغ وار نام رود گرد عالمش
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
هر آن عمری که آن از کام دل بر گوشه ای افتد
ز من پرسی من این را از حساب عمر نشمارم
اگر اطراف عالم را بجویند اندرین دوران
حریف همدم و هم غم نشاید یافت پندارم
مرا در کارها دایم میسر باد عون حق
که نیک آید همه کاری چو عون حق بود یارم
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
خدایگانا! معلوم رای روشن تست
خلوص بندگی و شرط نیک خواهی من
من آن کسم که مرا آن محل و مرتبه نیست
که کار ملک نکو گردد از تباهی من
من آن گدای سخن پیشه ام که وقت سخن
زنند اهل سخن لاف پادشاهی من
به جان مدح توام زنده و ز روی قیاس
سجل مدح ترا در خورد گواهی من
چو شب سیاهم از اندوه و چشم می دارم
که صبح عدل تو زایل کند سیاهی من
روا مدار که عازج شوند ماهی و مرغ
بر اشگ گرم و دم سرد صبحگاهی من
دهان به روزه و لب برثنای تو، مپسند
ز دیده تر شده رخسارگان کاهی من
مرا بخوان و گناهی مدان که معلوم است
همه جهان را احوال بی گناهی من
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
عیسی نفسا! تویی که هر دم
لطف و کرم از نوم فرستی
وز قرصه آفتاب دولت
قسمت همه پرتوم فرستی
مردم نیم از ره حقیقت؟
تا ختلی خو ش روم فرستی
هستی تو مسیح و من خر تو
شاید که اگر جوم فرستی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۱
به خدا گر خدا روا دارد
که تو یک پشه را برنجانی
چون زبانت به غیبت آلوده ست
قل هوالله به هرزه می خوانی
دل یک کس اگر بیازاری
نیستت بهره در مسلمانی
خود نترسی ز روز گیراگیر
به سر آن دو راه درمانی!
مال مظلومکان به قهر و ستم
بر سر اسب و استر افشانی
بارنامه کنی که من میرم
چه کنم خود تو گیر سلطانی
ره درازست لیک خواجه ضعیف
زاد، نی کار چون بود دانی؟
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴
اتی العید فی حلل من هوی
وحید الزمان فرید الوری
و من بمواهبه المعجزات
امسی مقلد حیدالوری
اهنیک بالعید لا و الذی
هداک الی صید صیدالوری
اهنی بک العید طوع الجنان
لانک عید لعید الوری
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۰
تالله لو سال المکارم سائل
بوما و حملها السؤل الی الغد
من افضل الثقلین بعد محمد
قولی لقالت افضل بن محمد
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۳۹
یا ملک المغرب و المشرق
مثلک فی العالم لم یخلق
بار خدایا! تویی آن شهریار
کز همه شاهان جهان بر حقی
بسطت ظل العدل فی الخافقین
وجدت ما شئت فلم یحمق
حق به تو چون ملک پدر باز داد
زود دهد ملک جهان مابقی
لا زلت فی الدوله مستظهرا
معتصب التاج علی المفرق
تا می و جام است به عالم مباد
دست تو بی جام می راوقی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۲
قد قدم العید عائدا بجلال
فاسق لنا قهوة بایمن فال
عید رسید ای کنار من ز تو خالی!
بزم بیارای و می بیاور حالی
وجهک بدرالدجی وصدغک لیل
هات سلافا علی طلوع هلال
رطل گران کن که روی در طرب آورد
شاه قزل ارسلان سپهر معالی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۴۷
اقبلا هذا مکانی منعما لولا زمانی
اسمعی یا نور عقلی صوت قلبی من لسانی
مردم از بهر خدا را ای غلام از دوستکانی
بر کفم نه تا زمانی زین جهان بازم رهانی
بارک الله ملاء بدر انت فی برج نعیم
هل نعیم الود لکن لیس خبر کالعیان
من به جان و تن نگارا با تو کی کردم توقف؟
تو مرا خوشتر ز جسمی تو مرا خوشتر ز جانی
طلع النجم الیمانی فأرقها فی الاوانی
نوش بادت در جوانی جام آب زندگانی
بین انس و أنیس و أغان و غوانی
هم سماعت ارغنونی هم شرابت ارغوانی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۰
مکانک فی الوری اعلی المکان
و شأنک قد تفوق کل شان
ایا خورشید را رأی تو ثانی!
ز اقران قرون، صاحبقرانی
فنجمک طالع فی المجد جدا
و نحسک نازح و السعد دان
رسیدستی ز رفعت تا بدانجا
که هفتم آسمان را آسمانی
و لولم ینقطع مثناة و حی
لا نزل فیکم السبع المثانی
کسی کاندر کرم هرگز نکردست
توانی در ره احسان تو آنی
تری فی الیوم ما طرقت بلیل
فلم ار مثلکم ماضی الجنان
جمال دولت و دین، صدر اسلام
محمد بن علی الاصفهانی
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
کار دو جهان از دو محمد شد راست
وز سایه هر دو ملت و ملک بجاست
از دعوت او ضلالت و کفر بکاست
وز هیبت این، ظلم ز عالم برخاست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
شاها! تویی آنکه آسمان پایه تست
دین داری و شرع پروری مایه تست
ای سایه حق تو به عالم کس نیست
آسایش هر که هست در سایه تست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
بر عمر دراز شه علامت باشد
رنج قدمش چو با سلامت باشد
رنجوری پای او دلیل است بر آنک
درد سر او روز قیامت باشد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
شکرست که جان لطف بر جای بماند
صحت بر شاه عالم آرای بماند
المنة لله که ازین رنج برست
پایی که ازو زمانه بر پای بماند
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
در معرکه شیر آتش انگیز تویی
در بزم به از هزار پرویز تویی
خون ریز عدو به خنجر تیز تویی
اسلام نواز و قایم آویز تویی
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در مدح منوچهر بن فریدون شروانشاه
آن رخ رخشان و زلف عنبر افشانش نگر
و آن لب و دندان چون لؤلؤ و مرجانش نگر
کرد با من شرط و پیمان در وفا و دوستی
ذره ننمود از آن شرط و پیمانش نگر
در میان جان من درد فراقش دیده ای
بر دل بیچاره من داغ هجرانش نگر
دلبری کز دور دیداری ز ما دارد دریغ
با خسان و ناکسان در بوسه احسانش نگر
جرم های بی خطا و جورهای بی سبب
بر مسلمانان ز چشم نامسلمانش نگر
گر ندیدی یار کو عاشق کند قربان بعید
کیش و قربان بسته و در عید قربانش نگر
ای بتی کز دل چو پرسم کو قرارت گویدم
بسته اندر طره جعد پریشانش نگر
هر زمان ما را چنین اندر غم و خواری مگیر
وین چنین بازار عشق خویش بر جانش نگر
ور همه در دوستی زو عار داری روز عید
مدح خوانان پیش تخت شاه شروانش نگر
فخر دین خاقان اکبر کآسمان چون بیندش
گوید آن جاه و جلال و امر و فرمانش نگر
خسرو ایران منوچهر آنکه در شأنش خرد
گفت سبحان الله آن رای جهانبانش نگر
هست خاقان بزرگ او را قلب لیکن به قدر
بندگان بهتر از فغفور و خاقانش نگر
منگر آن کز کینه دشمن پار، زی او کرد قصد
روز کنون امسال خان و مان ویرانش نگر
گر همی خواهی که بتوانی نشان دادن ز عرش
یک ره آن ایوان عالیتر ز کیوانش نگر
سوی خصمان از برای بردن پیغام مرگ
هر زمانی رفتن پیکان پیکانش نگر
روز کین رایات او را بین به پیروزی روان
وآمده آیات فتح از چرخ در شانش نگر
گر ندیدی سیل باران در بهاران روز جنگ
بر کمانداران دشمن تیر بارانش نگر
زیر پای مرکبان سرهای بدخواهان ملک
همچو گوی افتاده اندر صحن میدانش نگر
آنکه عصیان جست و دست از دامن مهرش بداشت
هم به تیغ او ز خون زه بر گریبانش نگر
از برای آنکه عالم را نگهبان تیغ اوست
کردگار خلق عالم را نگهبانش نگر
دارد اندر دولت و دانش ملک حد کمال
این کمال ایمن از آسیب نقصانش نگر
گر چه دوران فلک فرخنده گشت از فر عید
فر عیدی فرخ از فرخنده دورانش نگر
مدح او را نیست پایانی و انجامی پدید
این همایون مدح بی انجام و پایانش نگر
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - از امهات قصاید فلکی
ای از تو نام گوهر شاهان برآمده
اعدات یکسر از سر و سامان برآمده
از مهر خاتم تو به اعجاز در جهان
آوازه نگین سلیمان برآمده
در نامه کفایت و روزی و نام و ننگ
نام عنایت تو ز عنوان برآمده
از سعد طالعت بس چندین هزار سال
آوازه سعادت کیوان برآمده
خصم تو جاودانه به احزان فرو شده
اسم تو در زمانه به احسان برآمده
در جستن تو ملک بدانسان که جوید آب
بی توشه تشنه ز بیابان برآمده
فضل و سخا و صدق و وفا را و حلم را
در دولت تو نام به دیوان برآمده
از بهر خوردن جگر دشمنان تو
طفلان چرخ را همه دندان برآمده
آن خصم را که دید کمان تو جفت تیر
دیده ز سر به دیدن پیمان برآمده
رخش بدخش رنگ تر اسم بروز جنگ
از خون خصم لعل بدخشان برآمده
از بس که دادست تو در و گهر به باد
باد از نهاد قلزم و عمان برآمده
ای از پدر یتیم فرو مانده و بتو
کام جهان و نام نیاکان برآمده
دیدید که در ممالک بیرون چه کام راند
کیخسرو یتیم به توران برآمده
نامت برآمده به شبیخون برای دین
نام دگر شهان به شبستان برآمده
هر جا که هست طایفه شرک را طواف
از طوف مرکبان تو طوفان برآمده
تو مصطفی جلالی و اینک به دور تو
کافر فرو شدست و مسلمان برآمده
نهصد هزار خانه که اندر دیار تو
بانگ بلال و یارب سلمان برآمده
با کفر در پناهت و با شرک در رهت
اسلام چیره گشته و ایمان برآمده
در بزم جام باده به تأثیر دست تو
لاله ز یخ به فصل زمستان برآمده
هر کو ز خوان دانش تو یافت لقمه
از خاطرش نتایج لقمان برآمده
از طبع من به قوت و تمکین مدح تو
نظمی چنین به غایت امکان برآمده
وز بهر سنت شعرا مطلع غزل
از مقطع مدیح بدینسان برآمده