عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بدی از نیک بر نمی‌آید
کار زهر از شکر نمی‌آید
من براهش ز خویش بیخبرم
باز گویش خبر نمی‌آید
پیش آهم چه خیزد از دوزخ
کار برق از شرر نمی‌آید
گو به بزمت دمی که چون مینا
خونم از چشم تر نمی‌آید
از تو کاریست بر گرفتن دل
که ز مشتاق بر نمی‌آید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
دیدی آخر آنچه با من طالع ناساز کرد
یار را از من مرا از یار غافل باز کرد
میسرودم بر گلی یکچند همچون بلبلی
ناگهان برگ سفر آن گل ز گلشن باز کرد
سخت‌گیریهای هجرش بر فشار طایرم
آشیان را تنگ‌تر از چنگل شهباز کرد
بار بستم منهم از گلشن به چشم حسرتی
گزنم خون جگر نتوانش از هم باز کرد
قصه کوته آسمان و انجمش کز خشم و کین
آن جفا بنیاد با من این ستم آغاز کرد
یار را از من بریدند و مزا از خانمان
گل ز گلشن رفت و بلبل از چمن پرواز کرد
کیستم مشتاق سرگرم فغان مرغی کزو
خویش را آخر کباب از شعله آواز کرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
تا کوی تو بی‌رهبری و راهبری چند
رفتم ز پی ناله خونین جگری چند
یک دوزخ و نیک و بد ازو در حذر ای وای
ریزد اگر از شعله آهم شرری چند
از خیل اسیران کهن نیستم اما
روزی زده‌ام در قفسی بال و پری چند
شد وصل بتان قسمتم از ترک دل و دین
دادم خزفی چند و خریدم گهری چند
بگذار بنظاره گل از روی تو چینم
رحم آر بمحرومی حسرت‌نگری چند
آن زلف پر از حلقه بر آن طرف بناگوش
شامیست که در دل بود او را سحری چند
مشتاق من و راه‌نوردان ره عشق
چون ریگ روانیم پریشان سفری چند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
هرگز ای گل از تو بلبل شیوه یاری ندید
مدعی جز عزت و عاشق بجز خواری ندید
عندلیب ما که عمری همقفس با زاغ بود
از رهائی دید ذوقی کز گرفتاری ندید
غیر من کز کف دلم افکند و کم کردش که داد
دل به دست او کز او آئین دلداری ندید
میکند در قتل من اکنون نه امداد رقیب
غیر غیر از یار من هرگز کسی یاری ندید
ناله زار من از من یار را بیزار کرد
در محبت کس مگو تأثیر را زاری ندید
هست چشم خونفشان شاهد که هرگز از بتان
عاشق آزرده‌دل غیر از دل‌آزاری ندید
در رهش افتاده بودم آمد و دید و گذشت
سرگران از من بآئینی که پنداری ندید
بهر کامی از تو هر دم میرسد صد خفتم
هیچ گلبن اینقدر از باغبان‌خواری ندید
چون دل غمگین من یکدل مبادا کز بتان
غم فراوان دید اما هیچ غمخواری ندید
غیر اشک آتشین شبهای هجران همچو شمع
چشم ما هرگز گل خیری ز بیداری ندید
خسته درد محبت بود تا بسپرد جان
صحتی مشتاق از دنبال بیماری ندید
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
دل بیقرار عاشق نفسی قرار گیرد
که تو در کنارش آئی وز خود کنار گیرد
تو بمن نمیشوی گرم و بداغ رشک سوزم
چو بینم آتشی را که بجان خار گیرد
نه هر آنکه راه‌پیما گذرش بمقصد افتد
که خدنک بر نشان جا یکی از هزار گیرد
چکنم بحکم گردون که فلک بود سمندی
که ز سرکشی عنان را ز کف سوار گیرد
ز خرد چه بهره آنرا که کند ز عشق منعم
که مکان کسی در آتش نه باختیار گیرد
غم و راحت جهانرا نبود بقا ندانم
که کسی بغیر عبرت چه ز روزگار گیرد
ز غمش رسیده جانم به لب و دلم باین خوش
که برون چو آید از تن ره کوی یار گیرد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خون ازین غم سزد از دیده بسمل برود
که بحسرت نگران باشد و قاتل برود
ما هم امشب سفری گشته خدایا مپسند
که برآید مه و آن ماه بمحفل برود
کشتی ما که طلبکار شکست است چه سود
که شرطه وزین ورطه بساحل برود
کر بخونم کشد از تیغ عماری‌کش یار
نتوانم نروم از پی و محمل برود
ماه من انجمن افروز بتان است که او
چون ز محفل برود آرایش محفل رود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
جهان را سیل اشکم گر برد ویرانه‌ای کمتر
وگر نگذارد از من هم اثر دیوانه‌ای کمتر
مخور تا عاشقان هستند خون غیر را ظالم
ازین صهبا که نوشی دمبدم پیمانه‌ای کمتر
در آن محفل که هرکس از جدائی قصه گوید
نیاید در میان گر حرف وصل افسانه‌ای کمتر
مرا خواندی و راندی غیر را شادم که در بزمت
شد آخر آشنائی بیشتر بیگانه‌ای کمتر
منم بیخانمان تنها ز عشاق تو و گویم
که از صدخانه در کوی ملامت خانه‌ای کمتر
دلم دارد هزار آشفتگی ز آرایش جعدت
زند مشاطه گو امشب بزلفت شانه‌ای کمتر
دل مشتاق صد تخم غم از عشق بتان دارد
گرش تخم غم دنیا نباشد دانه‌ای کمتر
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
ز خود بریدم و ترک تو مشکلست هنوز
هلاک گشتم و داغ تو در دلست هنوز
قیامت آمد و آسوده خفته کشته عشق
که محو چاشنی زخم قاتل است هنوز
زپا نشسته پی ناقه گرد صد مجنون
غبار ماست که دنبال محملست هنوز
ز آه سوختگانت سراب شد صد بحر
زمین کوی تو از گریه‌ام گل است هنوز
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
من آنصیدم که گفت آهسته چون می‌بست صیادش
که خون میریزمش اما نخواهم کرد آزادش
من آنصید به خون غلطیده‌ام کز تیر بیدادش
زد و کشت و به خاک ره فکند و رفت صیادش
نمی‌آرد بحکم ناز با من سر فرو ورنه
چو من مرغ گرفتاری ندارد سرو آزادش
ز دل بود آنچه دیدم شکر کز سیل غمت آخر
چنان این خانه ویران شد که نتوان کرد آبادش
ز رسم و راه یاری نگذرد بر کوهکن شیرین
فلک گاهی برغم خسرو آرد سوی فرهادش
کجا مشتاق جویای طرب گردد که خود دارد
بدرد و غم دل اندوهناک و جان ناشادش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطره‌ای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانه‌ام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بی‌لبت
پیمانه‌ام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانه‌ام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکته‌ای از عشق مجنون کردمش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
از اشک و آه دایم در عشق آن پریوش
چشم و دلیست ما را لبریز آب و آتش
از دوری تو مار را روز و شب ای پریوش
حالیست بس پریشان خوابیست بس مشوش
دارم دلی و جانی در عشقت ای پریوش
چون زلفت این پریشان چون حالم آن مشوش
رنگ حنا به بینید بر دست آن پریوش
این همچو نقره خام آن چون طلای بیغش
تن داده‌ام به آزار زامید آنکه یکبار
بخشاید آن جفاکار بر حال این جفاکش
بهر شکار خوبان آهی بدل ندارم
پرصید دست و ما را خالی ز تیر ترکش
گر بی‌تو عیش خواهم جامم مباد هرگز
خالی ز خون ناب و پر از شراب بیغش
آنروی خوی‌فشان بین کز آب و تابش افتاد
در خانمان من سیل در خرمن من آتش
کو جرئتی که مشتاق او را شوم عنان‌گیر
آن شهسوار گیرم شد بر سر عنان‌کش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گرنه از وصل تو در هجر گهی یاد کنم
بچه تقریب دگر خاطر خود شاد کنم
کودک مکتب عشقم بجفا خوش دارم
هرگز اندیشه کی از سیلی استاد کنم
گر ز جور تو خموشم ز شکیبائی نیست
نیست آن قوتم از ضعف که فریاد کنم
من نه آنم که بود طالع وصل تو مرا
از نگاهی بخیالی دل خود شاد کنم
خود بدام افکنم از ذوق اسیری خود را
نیم آن صید که خون در دل صیاد کنم
از خرابی شده آن گنج نهان را مسکن
دل ویران شده را بهر چه آباد کنم
هیچ باک از ستم یار ندارم مشتاق
بلبلم کی ز گل اندیشه بیداد کنم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ای کس من در جهان گر جز تو کس میداشتم
شکوه میکردم ز جورت تا نفس میداشتم
از کمین برخواست صیاد وز ره برچید دام
ز آشیان ای کاش راهی در قفس میداشتم
ناله من بس ضعیف و محمل او دور کاش
جا بپای ناقه‌اش همچون جرس میداشتم
کی برندی میزدم از شحنه‌ام گر بود باک
می نمیخوردم اگر بیم از عسس میداشتم
نیستم بیخانمان از بیم برق خانه‌سوز
آشیان می‌بستم از یک مشت خس میداشتم
بر لبم مهر سکوت از ذوق خاموشی مدان
میزدم فریاد گر فریادرس میداشتم
کامیاب اغیار مشتاق از لبش من نیز کاش
ریزه‌ای زین شهد قسمت چون مگس میداشتم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دلی سرگرم شوق از جلوه مستانه‌ای دارم
ز شمع قامتی آتش بجان پروانه‌ای دارم
خراب‌آباد عالم را منم آن جعد سرگشته
که هر روز آشیان در گوشه ویرانه‌ای دارم
چه کوشم از پی روزی به من خواهد رسید آخر
ز هر خرمن که قسمت خوشه‌ای یا دانه‌ای دارم
نه بینی کامل ار عشقم مکن یکباره انگارم
ازین می گر ندارم شیشه پیمانه‌ای دارم
بپایان قصه زلفت به این عمر آیدم حاشا
که بس کوته‌شبی دور و دراز افسانه‌ای دارم
نشاط‌انگیز طبعم شد مگر بوی می وصلی
که امشب چون صراحی گریه مستانه‌ای دارم
کشی زلف از کفم چند و دهی در دست مشاطه
نه آخر از دل صد چاک منهم شانه‌ای دارم
نیم بی‌خانمان مشتاق کز دل بر سر کویش
ز هر ویرانه بس ویرانه‌تر ویرانه دارم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
بجان ز اندیشه غیرآمدم ز آن انجمن رفتم
بیاران صحبت او باد ارزانی که من رفتم
مکافات شکفتن نیست آسان عاقبت دیدی
که چون گل زین گلستان رفتم و خونین کفن رفتم
بسر در غربت آمد عمرم و نامد برم پیکی
مگر یکبارگی از یاد یاران وطن رفتم
روم گفت از برت بیخود فتادم زین سخن بنگر
که او نارفته من رفتم ولی از خویشتن رفتم
چه حاصل سبز شد گر کویت از سیرابی اشکم
که من با دامنی پرخار حسرت از چمن رفتم
نشد ز آن لب نصیبم بوسه هرگز فغان کاخر
ز حسرت تلخ‌کام از کویت ایشیرین‌دهن رفتم
دلم در سینه دارد ناله زاری که نشنیدم
ز یعقوب ار چه صد ره بر در بیت‌الحزن رفتم
چه منت گر کمند طره او دستگیرم شد
که بیرون تنه لب آخر از آن چاه ذقن رفتم
نرفت از حسرت شیرین لبی کس از جهان هرگز
باین جان کندن تلخی که من چون کوهکن رفتم
چه سودار بود صد رنگم سخن مشتاق کز گیتی
در آخر غنچه‌سان مهر خموشی بر دهن رفتم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
چو فارغ در گرفتاری ز جور خاروخس باشم
همان بهتر که در گلشن نباشم در قفس باشم
نگیرد چون غبارم دامن منزل بود یکسان
اگر از ره‌نوردان گاه پیش و گاه پس باشم
ز عشقم سرخوش و فارغ ز هر دشمن نیم مستی
که در اندیشه روز از شحنه و شب از عسس باشم
بخاتم گو مده صیاد مرغ بی‌پروبالم
که باشم در حصار عافیت تا در قفس باشم
نمیخواند به بزمم یار و نه میراندم از در
نه مقبولم نه مردودم نمیدانم چه کس باشم
بجولانگاه او کو قوت دستی که چون گردد
عنان‌کش بر سرم او را عنان‌گیر فرس باشم
نه اکنون از غمت در چار موج اشکم افتاده
که عمری شد درین گرداب سرگردان چو خس باشم
نمیگیرد بکس مشتاق آن نامهربان الفت
گرفتم اینکه من عاشق نباشم بوالهوس باشم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
دلم دارد هوای دام جان هم
که بر من باغ تنگ است آشیان هم
توام چون دوستی پروا ندارم
که گردد دشمن انجم آسمان هم
منال ایدل که در دل مهوشان را
ندارد ناله تأثیری فغان هم
بخونم آن شکارافکن کشیده است
که پیدا نیست تیر او کمان هم
مشو عاشق اگر خواهی دل و دین
که خواهد از کفت رفت این و آنهم
بکوی نیستی آسوده ز آنم
که پیدا نیست نام از من نشان هم
محبت آتشی بر کرده مشتاق
که دایم پیر ازو سوزد جوان هم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
چشم سفید شد برهت گل‌عذار من
بود این شکوفه شجر انتظار من
شادم که در هوای تو خاکم بباد رفت
شاید صبا بکوی تو آرد غبار من
خاکم شود ز ریک روان بیقرار تر
بعد از وفات اگر گذری بر مزار من
چون شمعم از غمت همه تن صرف اشک شد
از بس گریست دیده شب زنده‌دار من
افشاند برگ و بذر غمت نخل عمر آه
کاخر ز دوری تو خزان شد بهار من
من شب ز روز بی‌تو ندانم که فرق نیست
از تیرگی میانه لیل و نهار من
مشتاق روز و شب من و کنج غمش ولی
آسوده از من و غم من غمگسار من
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مکن از حرف دشمن بیوفا ترک وفاداران
نه یار است آنکه از حرف غرض کو رنجد از یاران
ندارم با اسیران دگر نسبت بدان قدرم
که در دامت منم سرحلقه خیل گرفتاران
خدا را چاره‌ام کن کامد از دردت بلب جانم
که بدنامی است از بهر طبیبان مرگ بیماران
نسوزم چون بداغ شوق وصلت کافکند آتش
بجان دانه لب تشنه شوق حسرت باران
سیه شد همچو شب روزم ز خوبان این سزای آن
که جوید پرتو مهر و وفا زین ماه رخساران
مزن لاف وفا پیمان ما مشکن مکن کاری
که نه شرط وفا باشد نه آئین وفاداران
دل از وصلش بکن مشتاق کان در گران قیمت
بدست مفلسی کی افتد از جوش خریداران
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
حاشا که زنده مانم از جور غیر و جانان
شمعی بگو چه سازد با آستین فشانان
از جور خوبرویان مشکل رهند عشاق
این فرقه جان‌سپاران و آنقوم جان‌ستانان
کی حل عقده عشق زاهل خرد برآید
کاری نمیگشاید اینجا ز کاردانان
عاشق ز وصل معشوق چون بگذرد که باشند
عشاق تلخکامان خوبان شکر دهانان
ما بلبلان نیامد جز دیدن گل از ما
بر ما عبث در باغ بندند باغبانان
خوبان و عاشقانند قومی که بیکرانست
مهر و وفای آنان جوروجفای اینان
هر شب به بستر ناز سرخوش تو خفته و من
چشمم بهم نیامد چون چشم پاسبانان
مردند از جفایت ای وای گر نه بخشی
بر زخم سینه‌ریشان بر درد خسته‌جانان
دارد نیاز پیران تأثیرها ولیکن
از جام ناز مستند این نازنین جوانان
مشتاق اگر نبخشد بر من زهی سعادت
ور خون من بریزد جانم فدای جانان