عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
این چه چشمست و چه ابرو و چه لب
این چه قدست و چه رفتار عجب
این چه خطست و چه خالست و چه حسن
این چه تمکین چه جا و چه ادب
هر یکی از دگری شیرین تر
لب و دندان و دهان و غبغب
جلوه‌هایت همه آرایش ناز
غمزه‌هایت همه اسباب و طرب
حرکاتت همه موزون و بجا
سکناتت همه مطبوع و عجب
پای تا سر همه شیرین و لطیف
این چه نخلست سراپای رطب
شب هجران تو غم بر سر غم
روز وصلت همه شادی و طرب
شب اغیار زدیدار تو روز
روز من از غم هجران تو شب
شب اغیار ز تو روز و چه روز
روز فیض از تو شب آنگاه چه شب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳
براوج خوبی دیدم مهی شب
گفتم زمهرش در تاب و در تب
گفتم چه باشد نزد من آیی
در خدمت تو باشم یک امشب
گفتا چه مطلب از خدمت من
گفتم چه باشد غیر از تو مطلب
گفتا بیایم منزل کدامست
گفتی که شد روز در چشمم آن شب
گفتم ثنایش کردم دعایش
در حفظ دارش از چشم یا رب
آمد به منزل بنشست در دل
گفتی که جانی آمد به قالب
گفتا چه خواهی ؟ گفتم جمالت
گه مست از چشم گه بیخود از لب
از زلف گاهی خاطر پریشان
از غمزه گاهی در تاب و در تب
گفتا که چشمم مستیست خونخوار
وین زلف و غمزه مار است و عقرب
چون تو گرفتار داریم بسیار
در دام زلف و در چاه غبغب
میگفت سرخوش شیرین و دلکش
گفتی که شکر می بارد از لب
گفتم لبت را یعنی ببوسم
شد در حیا زد انگشت بر لب
گفتم دهانت گفتا که حرفیست
بی جام و باده و آنگه لبالب
گفتم که بالات گفتا بلائیست
بگذر بخیری زین گونه مطلب
این گفت و برخواست صد فتنه شد راست
روز قیامت دیدم من آن شب
چون بنگریدم کس را ندیدم
نی پیش و نی پس نه راست و نه چپ
در سوز دل ماند از حسرتش فیض
با آه و ناله با بانگ یا رب
دل بکن جانا از این دیر خراب
کاسمان در رفتنت دارد شتاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
در وصل تو می زنند احباب
تاب هجران نماندشان بشتاب
بی تو جان تا بکی تواند زیست
دل بیچاره چند آرد تاب
بنماآفتابرا بسی ابر
بگشا از جمال خویش نقاب
تا بمانند عاقلان حیران
خشک مغزان شوند اولواالالباب
پیشوایان شوند تازه مرید
شیب را نو کنند عهد شباب
بنده و خواجه در هم آمیزند
یتفانی العبید فی الارباب
باخودآیند بیخودان هوا
هوشیاران شوند مست و خراب
نه بصر ماند از اولوا الابصار
نه ادب آید از اولوا الالباب
این چنین روزی ار شود روزی
لیس فیض یری والااصجاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
گفتمش دل بر آتش تو کباب
گفت جان ها زماست در تب و تاب
گفتمش اضطراب دل ها چیست
گفت آرام سینه های کباب
گفتمش اشک راه خوابم بست
گفت کی بود عاشقان را خواب
گفتمش بهر عاشقان چه کنی
گفت بر گیرم از جمال نقاب
گفتمش پرده ی جمال تو چیست
گفت بگذر زخویشتن در ایاب
گفتمش تاب آن جمالم نیست
گفت چون بی تو گردی اری تاب
گفتمش باده ی لب لعلت
گفت از حسرتش توان شد آب
گفتمش تشنه ی وصال توام
گفت زین می کسی نشد سیراب
گفتمش جان و دل فدا کردم
گفت آری چنین کنند احباب
گفتمش مرد فیض در غم تو
گفت طوبی لهم و حسن مآب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
ای که چون عمر می روی به شتاب
خستگان را به غمزه ای دریاب
گر وفا می کنی به وعده ی قتل
کارم از دست می رود به شتاب
غم تو راحت دل غمگین
عشقت آرام سینه های کباب
بی خودم کن از آن لب میگون
تشنه ای را به جرعه ای دریاب
شب نشستم به یاد ابرویت
پشت بر خواب و روی در محراب
عاشقان را سر غنودن نیست
دیدهٔ بی دلان ندارد خواب
خواب در چشم من چه سان آید
چون دمی نیست خالی از سیلاب
بر رخم بسته تا بکی در وصل
افتتح یا مفتح الابواب
فیض آن دم به دوست پیوندی
که نباشی تو در میانه حجاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
بیمار زارم دریاب دریاب
جز تو ندارم دریاب دریاب
در راه عشقت از پا فتادم
رحمی که زارم دریاب دریاب
دو از رخ تو در خاک و در خون
جان می سپارم دریاب دریاب
جان شد خیالی تن شد هلالی
زار و نزارم دریاب دریاب
با سخت جانی ابرو کمانی
افتاده کارم دریاب دریاب
شد زاشک خونین رویم منقّش
زیبا نگارم دریاب دریاب
دل شد زشوق آب بشتاب بشتاب
طاقت ندارم دریاب دریاب
شد در فراقت نامهربانا
از دست کارم دریاب دریاب
مشکل که فیضت زین غم برد جان
بیمار و زارم دریاب دریاب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
بده پیمانه سرشار امشب
مرا بستان زمن ای یار امشب
ندارم طاقت بار جدائی
مرا از دوش من بردار امشب
نقاب من زروی خویش برگیر
برافکن پرده از اسرار امشب
زخورشید جمالت پرده بردار
شبم را روز کن ای یار امشب
بیا از یکدیگر کامی بگیریم
فلک در خواب و ما بیدار امشب
شب قدر و ملایک جمله حاضر
مهل ساقی مرا هشیار امشب
از آن لب شربت بیهوشیم ده
مرا با خویشتن مگذار امشب
ببویت دم بدم از جارود دل
قرار دل تو باش ای یار امشب
بسی محنت که از هجرانکشیدم
دلم را باز ده دلدار امشب
ببالینم دمی از لطف بنشین
مرا مگذار بی تیمار امشب
بدست خویشتن تیمارمن کن
مرا مگذار با اغیار امشب
نخواهم داشت از دامان جان دست
سر فیضست و پای یار امشب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
تن خاک راه دوست کنم حسبی الحبیب
جان نیز در رهش فکنم حسبی الحبیب
چون عشق در سرای وجودم نزول کرد
از خویشتن طمع بکنم حسبی الحبیب
دل سوخت چون در آتش سودای عشق او
جان هم در آتشش فکنم حسبی الحبیب
چون ناصر من اوست چو منصور میروم
خود را بدار عشق زنم حسبی الحبیب
حلاج عشق چون بزند پنبهٔ تنم
بر دست و بازوی که تنم حسبی الحبیب
مهرش چو ذره ذره کند پیکر مرا
من در هواش رقص کنم حسبی الحبیب
دل بر کنم چو فیض زبود و نبود خویش
بر هر چه رای اوست تنم حسبی الحبیب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
یک نظر مستانه کردی عاقبت
عقل را دیوانه کردی عاقبت
با غم خود آشنای کردی مرا
از خودم بیگانه کردی عاقبت
در دل من گنج خود کردی نهان
جای در ویرانه کردی عاقبت
سوختی در شمع رویت جان من
چارهٔ پروانه کردی عاقبت
قطرهٔ اشک مرا کردی قبول
قطره را در دانه کردی عاقبت
کردی اندر کلّ موجودات سیر
جان من کاشانه کردی عاقبت
زلف را کردی پریشان خلق را
خان و مان ویرانه کردی عاقبت
مو بمو را جای دلها ساختی
مو بدلها شانه کردی عاقبت
در دهان خلق افکندی مرا
فیض را افسانه کردی عاقبت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
بدل و بجان زد آتش سبحات حسن و زیبت
بجهان فکند شوری حرکات دلفریبت
دل عالمی زجا شد زتجلی جمالت
دو جهان بهم برآمد زکرشمهٔ غریبت
تو گل کدام باغی چه شود دهی سراغی
که برم بدیده و سر نه بدامن بجیبت
گل گلشن وفائی همه مهری و وفائی
چه شود که گوش داری بفغان عندلیبت
بنشین دمی به پیشم برهان دمی زخویشم
بحلاوت خطانت بملاحت عتیبت
بنشین دمی و بنشان غمی از دل پریشان
بنوید لطف و احسان که بمردم از تهیبت
بنشین دمی و برخیز بزن آتشی و بکریز
بکجا روی که من دست ندارم از رکیبت
دل من نمی شکیبد زجمال دوست زاهد
تو که طالب بهشتی تو و وعده و شکیبت
من و رو برو و نقدا تو و انتظار فردا
من و صحبت حبیبم تو و نسیه و نصیبت
بدر تو فیض آمد بامید آنکه یابد
زعطای بیشمارت زنوال بی حسیبت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
بکجا روم زدستت بچه سان رهم زشستت
همه جا رسیده شستت همه را گرفته دستت
بکشی بشست خویشم بکشی بدست خویشم
بکش و بکش که جانم بفدای دست و شستت
بمن فقیر مسکین چو گذر کنی بیفکن
نظری چنانکه دانی بزکوهٔ چشم مستت
بنوازی ار گدائی به تفقد و عطائی
نکنی ازین زبانی نرسد از آن شکستت
نگهی بناز میکن در فتنه باز میکن
بره نظاره بس دل بامید فتنه هستت
کنیم خراب و گوئی زچه اینچین شدستی
زنگاه نیم مستت زدو چشم می پرستت
بسخن حیات بخشی بنگاه جان ستانی
بکن آنچه خواهدت دل چه زنیکوئی گستت
کند آرزو کسی کو سر همتش بلندست
که نهد سری بپایت که شود چه خاک پستت
بدرت شکسته آیم تو نپرسیم که چونی
برهت فتاده نالم تو نگوئیم چه استت
چه شود گر التفاتی بکنی بجانب فیض
سر لطف اگر نداری ره قهر را که بستت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
اگر راه یابم ببوم و برت
سراپا قدم گردم آیم برت
بکویت بیابم اگر رخصتی
ببوبت کنم عیش در کشورت
ندارم شکیب از تو ای جان من
تو آئی برم یا من آیم برت
قدم رنجه فرما بیا بر سرم
بقربان پایت بگرد سرت
وگرنه بده رخصتی بنده را
که سرپای سازم بیایم برت
تو آئی دل و جان نثارت کنم
من آیم شوم خاک ره بر درت
نیم گرچه شایسته صحبتت
ولی هستم از جان و دل چاکرت
جز این آرزو نیست در دل مرا
که پیوسته باشد سرم بر درت
چو فیض از غم عشق گردم غبار
مگر بادم آرد ببوم و برت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
گل بنفشه دمیدن گرفت گرد عذارت
نه چشم بد نگریدن گرفت گرد عذارت
غلط نه این ونه آن دودآه عاشق زارت
بلند گشت و رسیدن گرفت گرد عذارت
نه آنجمال دلاویز بس که داشت حلاوت
سپاه مور چریدن گرفت گرد عذارت
غلط که آهوی چشم توکرد نافه گشائی
نسیم مشک وزیدن گرفت گرد عذارت
نه خال گوشه چشم از نگاه گرم تو گردید
تمام آب و چکیدن گرفت گرد عذارت
غلط که طوطی جان در هوای قند لب تو
قفس شکست و پریدن گرفت گرد عذارت
نه بحر خس بساحل فکند عنبر سارا
مریض دل چو طپیدن گرفت گرد عذارت
که عکس غلط در آینهٔ جمال تو افتاد
زلاله چون نگریدن گرفت گرد عذارت
نه در هوای رخت بود ذرهٔ سان همه دلها
بسوخت چونکه رسیدن گرفت گرد عذارت
غلط که آن مژهای سیاه سایه فکن شد
چو سایه عکس فتیدن گرفت گرد عذارت
غلط که حسن نقابی بروی خویشتن افکند
زشرم دیده چو دیدن گرفت گرد عذارت
نه ترک ناز ملوکانه نرگس مستت
سپاه آه خریدن گرفت گرد عذارت
غلط نداشت دل سوخته چو تاب فراقت
زسینه جست و تنیدن گرفت گرد عذارت
به باغ روی ترا آب داد فیض ز دیده
چنانکه سبزه دمیدن گرفت گرد عذارت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
اگر ساغر دهد ساقی ازین دست
بیک پیمانه از خود میتوان رست
حریفانرا چه حاجت با شرابست
اشارتهای ساقی میکند مست
چه لازم روی از مادر کشیدن
بمژگان هم دل ما می توان خست
به بستن من خوشم تو با شکستن
بنو هر لحظه عهدی میتوان بست
خوشا آن دل که از اغیار ببرید
خوشا آن جان که از جز یار بگسست
خوشا آن دل که با دلدار آمیخت
خوشا آن جان که با جانانه پیوست
خوش آن کو از سر کونین برخواست
بخلوت خانة توحید بنشست
بامید تو افکندند بسیار
نیامد جز مرا این صید در شست
بلندی می تواند کرد بر چرخ
کسی کاو نزد تو چون فیض شد پست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
از عتاب تو پناهم خوی تست
وزعقاب تو مفرم سوی تست
از تو هر دم میگریزم سوی تو
بیم من از تو امیدم سوی تست
دیدة دل محو روی تو مدام
قبلة چشم دلم ابروی تست
هستی من از خطاب امر کن
مستی من از لب دلجوی تست
نیست در عالم به جز تو دوستی
هر که دارد دوستی بر بوی تست
محسنانرا تو بر احسان داشتی
هر کجا خوئیست خوش آنخوی تست
حب محبوبان زحبت شمة
حسن خوبان پرتوی از روی تست
چشم خوبان کان دل از جا میبرد
غمزة از نرگس جادوی تست
پس گدا کردی زلطفت پادشاه
فیض مسکین هم گدای کوی تست
نیست از ما غیرنامی اوست خود را دوست دوست
نیست ما را مائی مائی اگر هست اوست اوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
یارب چمن حسن تو خرم زچه آبست
کاندر نظرم هر چه به جز تست سرابست
غیر از دل عشاق تو معمور ندیدیم
گشتیم سراپای جهان جمله خرابست
هر کس که چشید از می عشق تو نشد پیر
مستان غمترا همهٔ عمرشبابست
در عهد صبا توبه شکستیم بصهبا
دیریست که سجاده مارهن شرابست
رندی که بمستی گذراند همه عمر
فارغ زغم پرسش و اندوه حسابست
هشیار کجا گردد زآشوب قیامت
آن مست که از نشأهٔ چشم تو خراب است
بر بحرو بر و خشک و تر دهر گذشتیم
جز آب رخ دوست جهان جمله سرابست
پرکن ز می صاف غزل ساغر دیوان
جانرا می بی دردسر ای فیض کتابست
گر میکده ویران و خرابات خرابست
در هر نگه چشم تو صد گونه شرابست
هم گردش چشم تو مگر با خودش آرد
آن مست که از گردش چشم تو خرابست
بیدار کجا گردد از آشوب قیامت
آن دیده که با فتنه چشم تو بخوابست
پروا نکند زآتش جانسوز جهنم
آن سینه که بر آتش عشق توکبابست
با آنهمه تمکین که سراپای تو دارد
چون عمر زما میگذری این چوشتابست
زان لطف نهان با دل ما هیچ نکردی
باری همه گر قهر و عتابست حسابست
تنها نه دل فیض خراب از نگه تست
کو دل که نه زآن غمزه مستانه خرابست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
دلم پیوسته با مهرش قرین است
محبت خاتم دلرا نگین است
سرم ویرانهٔ گنج الهی
دلم دیوانهٔ عقل آفرین است
دو عالم در سر من جای دارد
نه پنداری وجود من همین است
گهی پرواز بالا آسمانم
اگرچه آشیان من زمین است
سرمن کرسی سلطان عشق است
دل من معنی عرش برین است
فضای سینه ام منزلگه دوست
درون این صدف درّ ثمین است
چو با حق در سخن آیم کلیمم
کلامم آن دم آیات مبین است
چو از حق دم زنم پرواز گیرم
مسیحم آندم این تن مرغ طین است
بنای چشم بر جانم طلسمیست
درون پیکرم گنجی دفین است
سرشت از مهر اهل البیت دارم
از آب کوثرم تخمیر طین است
اگر بیگانگان حرفم نفهمند
بنزد آشنایان مستبین است
اگر بر فیض بارد دم بدم فیض
عجب نبود که با حق همنشینست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
کعبهٔ وصل تو پناه منست
طاق ابروت قبله گاه منست
چشم فتان مست خونریزت
خود زبیداد خود پناه منست
خود ره لشگر غمت دادم
غارت خان و مان گناه منست
بنگاهی اگر خراب شدم
چشم مست تو عذرخواه منست
شد دلم خون زروی گلگونت
اشک خونین من گواه من است
روی و راه دگر نمیدانم
لطف و قهر روی و راه منست
فیض روز تو هم تیره از آنست
بخت من هم سیه ز آه منست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
گر کشی و گر بخشی هر چه میکنی خوبست
کشتن از تو میزیبد بخشش از تو محبوبست
گر نوازی از لطفم ور کدازی از قهرم
هر چه میکنی نیکوست التفات مطلوبست
گر وفا کنی شاید ورجفا کنی باید
قهرهات مستحسن لطفهات محبوبست
جلوه های تو موزون غمزهای تو شیرین
نازها بجای خود شیوهات مرغوبست
غمزه را چو سردادی هر چه میکند نیکوست
ناز را چوره دادی هر چه میکند نیکوست
دم بدم زنی بر هم آن دو زلف خم در خم
عالم کنی ویران شیوهٔ ترا شوبست
یوسف زمانی تو زبدهٔ جهانی تو
هر که قدرتو دانست در غم تو یعقوبست
دل بعشق ده زاهد دلفسردگی عیبست
حق بهیچ نستاند آن دلی که معیوبست
وه چه میکند با دل نالهای درد آلود
در غمش بنال ای فیض ناله تو مرغوبست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲
لب برلبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست
این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست
چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام
چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست
هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو
در هند و در ایران فتد بس فتنه ها زآن ترک مست
گرچشم بیمارت بلاست بیمار چشمت را دواست
هم از بلا یابد شفا آنکش بلای عشق خست
در پیش خورشید رخت باشد رخ خورشید سهل
در پیش شمشاد قدت باشد قد شمشاد پست
موئی شدم زاندیشهٔ تنگ آمدم از فکرتی
آیا میانی هست نیست آیا دهانی نیست هست
خواهی خلاصی از بلا در عشق گم شو عاشقا
هر کوشد اندرعشق گم جست از بلا و غصه دست
گرفیض بودی یارعشق گم گشتی اندرعشق یار
در عشق یار ارگم شدی یارآمدی او را بدست