عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
چو نافه تا جگرم غرق خون نخواهد شد
خیال خال تو از دل برون نخواهد شد
جفا بر اهل محبت ز گردش فلک است
فلک بطالع ما واژگون نخواهد شد
بروزگار شدم بت پرست و توبه ز عشق
بروزگار شود هم کنون نخواهد شد
مباد کز سر کویت روم و گر بروم
بغیر بخت بدم رهنمون نخواهد شد
چو لاله ظاهر حالم بجرعه یی خوش کن
اگر چه مرهم زخم درون نخواهد شد
اگر چه باد فنا بیستون ز جای برد
غبار کوهکن از بیستون نخواهد شد
به زخم هجر نهادیم همچو اهلی دل
طمع ز وصل بریدیم چون نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نسیم باد بهارم بهوش می آرد
نوای فاخته خونم بجوش می آرد
گل امید نخواهد شکفت دل خوشدار
که این پیام به گوشم سروش می آرد
خجل ز موی سفیدم که مو کشان بازم
ز خانقه بدر میفروش می آرد
صبا حدیث تو میگفت و بلبل افغان کرد
خراش این سخنم در خروش می آرد
حریف عربده جو را بکوی دوست فرست
که عشق بازش از آنجا خوش می آرد
مرید پیر مغانم که محتسب پیشش
سبوی دردکشان را به دوش می آرد
مهی که میخورد و چنگ زهره گوش کند
کجا حکایت اهلی به گوش می آرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
کس از فراغ تو عیش و فراغ را چکند
می طرب چه خورد گشت باغ را چکند
کجا فراغ بود بی رخ تو عاشق را
وگر فراغ بود هم فراغ را چکند
به نوبهار نشاط است باغ و صحرا خوش
خزان رسیده غم باغ و راغ را چکند
دماغ کشته غم را بخور عود چه سود
شنید غمزده عطر دماغ را چکند
غبار غم بزبان گر نیاورد عاشق
چو شمع در غم او سوز و داغ را چکند
ز مهر روی تو اهلی چو شمع شب همه شب
بسوز و گریه خوش است او فراغ را چکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد
بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را
گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد
بحر کرم است آب حیات دهنش لیک
آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد
آراسته شد از خط سبزش چمن حسن
بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد
اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست
در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
از سایه خود میرمد دل کز رقیب آزرده شد
سگ داند از پی سایه را صیدی که پیکان خورده شد
گر کوه بشکافد جگر صاحب نظر یابد ز لعل
کز آه سردم سنگ را خون در جگر افسرده شد
بوی بهار و جام می تنها مرا مفلس نکرد
گل هم بسر مستی چو من هر زر که بودش خورده شد
گم بود از خلق آن دهن شد باز پیدا در سخن
شیرینی گفتار او حلوای آن گم کرده شد
چون سوخت دل در هجر او کی بشکفد از بوی وصل
فکری دگر کن ای صبا کان غنچه خود پژمرده شد
اهلی که بود از سوز دل همچون چراغ افروخته
تا ماند دور از شمع خود مسکین عجب دل مرده شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دی نظر دیده بر آن نعل سم توسن کرد
صیقلی دید که آیینه جان روشن کرد
دوست شد یارم و یاران بمن اغیار شدند
دوست بنگر که همه خلق جهان دشمن کرد
این نه آن بود که شد همسخنم وقت وداع
جان من بود که میرفت و سخن با من کرد
خار در دیده من باد بجای مژه ام
گر دلم بی رخ او چشم سوی گلشن کرد
عاشق غمزده بی او چو بگلشن بگذشت
گلشن او دو دل سوخته چون گلخن کرد
دل تاریک مرا خانه خود کرد و خوش است
که به تیر مژه آن خانه پر از روزن کرد
سایه بر عرش برین کی برسد چون خورشید
هرکه چون اهلی مسکین نه در او مسکین کرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
چند بود دمبدم چشم تو خونریز تر
یا نظر رحمتی یا نگهی تیزتر
دل ز خزان غمت پیر شد و همچنان
لعل تو سیراب تر نخل تو نو خیزتر
روی تو از گل بود تازه تر ای نوبهار
خط تو از سنبل است غالیه آمیزتر
زآب حیات لبت سبزه خط بردمید
لعل دلاویز تو گشت دلاویزتر
اهلی اگر گلرخان در پی خونریزی اند
دیده گستاخ تست از همه خونریزتر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
فصل گل نوروز شد دارد جهان حالی دگر
می خور وفاداری مجو از عمر تا سالی دگر
ای مست ناز از کف منه جام شراب لاله گون
کاین عارض گلرنگ تو دارد ز می حالی دگر
گر حرف نومیدی رسد فال مرا صدره زنو
چشم امیدم همچنان بازست بر فالی دگر
غم نیست گر مرغ دلم شوق تو او را پر بسوخت
میروید از تیر تواش هردم پر و بالی دگر
با آنکه از پامال غم اهلی چو موری کشته شد
بیند هنوز از جور تو هر لحظه پامالی دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
جان رفت و دل مقید صد غم بود هنوز
تن خاک گشت و دیده پر از نم بود هنوز
هرگز نرفت از دل ما خارخار وصل
داغ بهشت بر دل آدم بود هنوز
صد شاخ گل دمید و ورق کرد زرد و ریخت
نخل قد تو فتنه عالم بود هنوز
من خاک راه گر شدم ای نوبهار حسن
گلزار جان ببوی تو خرم بود هنوز
صد بیستون چو صورت شیرین بباد رفت
بنیاد عشق ماست که محکم بود هنوز
آیین نیکویی سبب نام نیک شد
جم رفت و وصف آینه جم بود هنوز
اهلی بهر قدم که بود در ره بتان
گر صد هزار سجده کند کم بود هنوز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
چندان ز خلق درد ترا گوش میکنیم
کاحوال درد خویش فراموش میکنیم
پیش بتان بخدمت اگر دست بسته ایم
دست خیال باتو در آغوش میکنیم
ما را مران ز شکر خود چون مگس به تیغ
کز یاد نوش بر سر خون جوش میکنیم
خون خوردنی که بر دل ما خوشگوار شد
زهریست کز هوای لبت نوش میکنیم
زان جیب غنچه چاک بود در چمن که ما
یادی ز گلرخان قباپوش میکنیم
اهلی به شعر از آن دل ما زنده میکند
کانفاس عیسی از لب او گوش میکنیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۹
طوفان کنم از اشک و رخ خاک بشویم
گرد غم و محنت ز جهان پاک بشویم
گر بحر سرشکم به فلک موج بر آرد
نقش ستم از صفحه افلاک بشویم
تا چند کشد زخم دلم محنت مرهم
وقتست که دست از دل صد چاک بشویم
دیوانگی عشق خرد گر نپسندد
نام خرد از دفتر ادراک بشویم
ساقی چو من از گرد ره آیم بدهم می
تا چهره بدان آب طربناک بشویم
اهلی اگر از گریه خون سیل بر آرم
کی راه امید از خس و خاشاک بشویم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بردار کفن کن
با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
گشاد خنده زنان چشم برمن آفت جانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره چشم فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیل کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح شاه اسماعیل گوید
رسید آن گل که می بخشد طراوت گلشن جان را
نسیمش برگرفت از خاک ره تخت سلیمان را
عزیزان هر طرف پویان که یوسف سوی مصر آمد
جوانان تهنین گویان ز هر سو پیر کنعان را
گذشت ایام بی برگی رسید آن نو بهار اکنون
که رشک از گلشن شیراز باشد باغ رضوان را
شه ایران و توران زان سوی شیراز رو آرد
که خاکش قبله حاجت بود ایران و توران را
اگر هر ذره این خاک خورشیدی شود شاید
که چشم التفات افتاد بروی ظل یزدان را
سپهر سلطنت خورشید عالم شاه اسماعیل
که چترش سایه بر سر افکند خورشید تابان را
سمند عرش فرسایش گذر بر ساحتی دارد
که زیر سم چوپای مور مالد فرق کیوان را
فضای کشور عالم چو عرض فسحتش نبود
کجا گنجایش خیلش بود این تنگ میدان را
چو زهرآلود زنبوری است تیر آهنین نیشش
که همچون خانه زنبور کرد از رخنه سندان را
ز پاس شحنه عدلش چو دست ظلم کوته شد
غم کاهی زباد فتنه نبود کشت دهقان را
اگر در گلشن عالم نسیم لطف او نبود
کجا سر سبزی جاوید باشد سرو بستان را
چنان پیرانه سر حد شریعت بسته در دلها
که راه فتنه در طبع جوانان نیست شیطان را
الا ای آفتاب دین تویی آن مرکز دولت
که چون پرگار در گردش در آری چرخ گردان را
نهنگی چون تو در هیبت اگر چین بر جین آرد
مجال دم زدن دیگر نماند موج طوفان را
ز خیل بند گانت گر کهن زالی برون تازد
به مردی دست بر بندد هزاران پور دستان را
عدو کی پنجه خورشید اقبال تو تاب آرد
کجا فرعون تاب آرد کف موسی عمران را
تو آن نو شیروان عدلی که در گلشن سرای دهر
فکندی طرح معموری بکندی بیخ طغیان را
پس از معماری عدل تو در این عالم ویران
نیابد کس بصد گنج گهر یک کنج ویران را
در ایام تو باغ دهر دارد فیروزی
بعهد گل کمال خرمی باشد گلستان را
زرشگ کلک زرپاشت گرهها در دل دریا
ز دست زرفشانت رخنه ها در جان بود کان را
بقدر نعمت خوان تو نعمت خواره میبود
ز مشرق تا به مغرب میکشیدی خوان احسان را
فرو تر می نماید پیش تو چون عکس در دریا
فلک هر چند بالاتر برد فیروزه ایوان را
شها، گوش رضا چون گل بمن کن تا درین گلشن
غزل گویی بیاموزم زنو مرغ خوش الحان را
که گفت ای چرخ دور افکن رما آن آب حیوان را
بخون ما شهیدان تشنه کن ریگ بیابان را
ز شوق کعبه وصلت چنان در خاک می غلطم
که از گل باز نشناسد تنم خار مغیلان را
مبند آن زلف کز آشفتگی حال دگر دارد
بحال خویشتن بگذار زلف عنبر افشان را
شود صد خرمن گل گر دو سنبل خوشه چین باشد
اگر جمع آورد زلف تو دلهای پریشان را
دل بی درد هر غیری چه ذوق از شیوه ات یابد
مرا جان رخنه شد هر گه که دیدم لعل خندان را
ز حسرت خشگ بر جاسر و چون صورت فروماند
اگر در جلوه ناز آوری سرو خرامان را
مرا از تاب خون خوردن گریبان چاک و بی دردش
گمان کز مستی می پاره می سازم گریبان را
تو چون فریاد رس کس را بخواهی کشتن ای بدخو
بگوش شه رسانم من ز بیداد تو افغان را
فلک قدرا، برفعت پایه قدر توزان بیش است
که ذیل مدحتت در چنگ عقل افتد ثناخوان را
سخن پیش تو چون گویم که نطق معجز آثارت
بعجز افکنده هنگام فصاحت صد سخندان را
تو آن شاهی که از مدح تو اهلی جای آن دارد
که خاقانی گدای خویش سازد بلکه خاقان را
همیشه تا سخن سنجان دعا گوی شهان باشند
همیشه تا سخن گویند شاهان سخندان را
جهانبانی ترا باشد ثنا گویی مرا باشد
که همچون من ثنا گویی سزد سان جهانبان را
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در وصف خیمه و مدح شاه اسماعیل گوید
این چه فرخنده خیمه این چه سر است
آسمانی است کز زمین برخاست
خانه راحتست و مامن عیش
کعبه خلق یا بهشت خداست
میخش از شاخ طوبی است و سزد
که طنابش ز گیسوی حور است
همه طرحش خیال خاص بود
به از این در خیال نایدر راست
بتماشا در آ که گلزارش
روشنی بخش دیده بیناست
گل باغش که تازه است مدام
کس چه دانست کز چه آب و هواست
نو بهاریست کز خزان دور است
در همه موسمی بشنو و نماست
پیش نقش ختایی یی که دروست
وصف نقاش چین مکن که خطاست
سایه چتر شاه بر سر اوست
گر کند سایه بر سپهر رواست
خسرو عهد شاه اسماعیل
آنکه کیخسروش کمینه گداست
بار گاهش ز آسمان بگذشت
خیمه قدر او از آن بالاست
هر کجا خیمه زد بقصد عدو
ناوکش میخ دیده اعداست
نیزه او ستون اسلام است
خیمه شرع و دین از او برپاست
چتر او هر کجا که سایه فکند
سایه اش بر سر هزار هماست
صحن بزمش ر بس زر افشانی
چون بساط چمن نشاط افزاست
تا ابد باد زیر خیمه چرخ
سایه دولتش که بر سر ماست
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - نیز در وصف خیمه گوید
این همایون خیمه یارب روضه یی از جنت است
یا نموداری مگر از کار گاه قدرت است
همچو طاوس فلک در جلوه حسن است از آن
سایه گستر بر زمین همچون همای دولت است
بر زمین هر سو بصد میخ و طنابش بسته اند
ورنه بر گردون پرد از بسکه عالی رتبت است
بارگاه اینچنین عرشیست بر روی زمین
سدره گر باشد ستونش منتهای قدرت است
از پی زر کش طنابش مهر از خط شعاع
شد رسن تابی که چرخش در کمال سرعت است
آسمان حیران فراشش بود کز چابکی
آسمان افراشتن در دست او بی حالت است
نیست دور از صنع اگر گلها بر آرد آسمان
آسمانی ساختن از گل کمال صنعت است
صحبت روشندلان اینجاست زان رو آفتاب
بر در این خیمه رو بر آستان خدمت است
خدمت اهل سعادت شد کمال نجم دین
ز کمال خدمتش نجم السعادت نسبت است
جنت است این خیمه و چون جنتش دربسته نیست
خوش درآ گو هرکه در عالم بهشتش رغبت است
میکشد فراش او هر سو طناب اندر طناب
صید دلها می کند مقصود دام صحبت است
از فروغ روی یاران کعبه اهل صفاست
ساقیا می ده که در این کعبه عشرت رخصت است
منزل عیش است و یاران حاضر و می در میان
فرصت عشرت مده از کف که عشرت فرصت است
شد موافق قسمت ای خیمه خود با این دو حرف
لاجرم مجموعه خوبی بوفق قسمت است
تا ابد این خیمه از عیش و طرب خالی مباد
زانکه در ظلش چو اهلی عالمی در راحت است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - نیز در خیمه و مدح شاه گوید
یارب اینخیمه یا گلستان است
یا نمودار چرخ گردان است
دوخت نرگس بنقش او دیده
یا در او چشم خلق حیران است
گرد این خیمه بین که از حشمت
اطلس چرخ عطف دامان است
منزل دوست شد چو خیمه دل
زین طنابش زرشته جان است
چنبرش طوق گردن اعداست
میخ او میخ چشم ایشان است
با هزاران طناب زر پیشش
خیمه آفتاب لرزان است
فلک اطلس است و سایه او
بر سر آفتاب تابان است
آفتابی است شاه اسماعیل
کز سپهر شرف درخشان است
نزد کرسی نشین بارگهش
کرسی عرش زیر فرمان است
خیمه اش گر طناب بگشاید
رشگ طاووس و باغ رضوان است
ساقیا می بده بشادی او
که کفش همچو گل زر افشان است
آفتاب سپهر جان بخشی است
روشن است این نه حرف پنهان است
خیمه بیرون مزن ز سایه او
که درین سایه آب حیوان است
گر هزارش زبان بود اهلی
وصف او صد هزار چندان است
خیمه دولتش بود باقی
بر زمین تامدار دوران است
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح نظام الدین احمد صاعدی
سفیده دم که صبا بوی مشگ ناب کند
شمیم گل دل ریش مرا خراب کند
چگونه دل نکشد سوی گلستان امروز
که غنچه خمیه زند سنبلش طناب کند
بباغ فاخته کوکو زند همی یعنی
کجاست ساقی مجلس بگو شتاب کند
دلم بسینه طپان است زین هوا چو نمرغ
که در قفس ز نسیم گل اضطراب کند
نوای بلبل مست از نشاط صحبت گل
مرا چو لاله ز حسرت جگر کباب کند
بباده دیده بختم ز خواب کن بیدار
مهل که نرگس مستت مرا بخواب کند
درین هوا که صبا از نسیم مشگ آمیز
چو لاله بر ورق گل زند گلاب کند
ز بیم قاضی عهدست ورنه هر که بود
چو لاله کاسه و ساغر پر از شراب کند
چراغ چشم صواعد نظام دین احمد
که سایه کرمش کار آفتاب کند
ببارگاه قضا کلک معجز آثارش
هزار مسله را حل بیک جواب کند
به همعنانی از و جبرییل درماند
چو دست همت او پای در رکاب کند
بعهد دستش اگر ابر درفشان گردد
سزد که برق یمان خنده بر سحاب کند
همای تربیت او چو سایه اندازد
عجب مدار که گنجشک را عقاب کند
نسیم لطفش اگر در جهان پیر وزد
خزان پیری او نو گل شباب کند
گر آتش غضبش در دل محیط افتد
محیط راتف او سربسر خراب کند
و گر بکوه رسد گرد باد صولت او
روانش از حرکت سنگ آسیاب کند
در آفتاب تب لرزه گیرد از هیبت
اگر به چرخ نظر از سر عتاب کند
ایا بلند جنابی که چرخ ما همه قدر
بافتخار زمین بوس آنجناب کند
چنانکه حکم تو باشد بایستدبر جا
بچرخ امر تو گر «فاسقم» خطاب کند
یقین که ذات تو را بر گزیده خواهد کرد
فلک ز نسخه عالم گر انتخاب کند
عطیه بخش مه است آفتاب از نوری
که ذره ذره زرای تو اکتساب کند
ز پاس شرع تو شیطان دگر بخواب ندید
که دست فتنه در آغوش شیخ و شاب کند
ز اعتدال مزاج جهان بحکمت تو
عجب بود که کسی فکر ناصواب کند
ز تقوی ات رخ نامحرم آفتاب ندید
بغیر خود که عرق دایم از حجاب کند
بجز عدو که گزد دست خود کرازهره
که همچو غنچه سر انگشت را خصاب کند
حسود جاه تراگر سر مدیح بود
زمانه مدحت او مغفرت مآب کند
سر عدوی تو چون کشتی نگونساران
اجل ببحر فنا غرقه چون حباب کند
بلند مرتبتا، رتبت توزان بیش است
که شرح فضل تو اهلی بصد کتاب کند
تجز دعای تو دستم نمیرسد یارب
که حق دعای من خسته مستجاب کند
بقای عمر تو یارب فلک دهد چندان
که عمر نوح بیکساعش حساب کند
اهلی شیرازی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدح شاه قلی بیک گوید
المنه لله که شب هجر سر آمد
خورشید من از مشرق مقصود برآمد
ای بلبل مهجور چو گل باش شکفته
کاینک گل خندان تو باز از سفر آمد
ای باد بیعقوب بگو چشم تو روشن
کز یوسف گمگشته بکنعان خبر آمد
منت برم از دیده که از آب دو چشمم
یکبار دگر نخل مرادم به بر آمد
مجنون صفت آشفته آنشاهسوارم
کر شهر او ماه نوم در نظر آمد
بر وزن امید بسی مردم چشمم
بنشست که تا گردی از آنرهگذر آمد
ساقی تو کجایی که شد ایام غم هجر
وقت طرب و موسم شادی دگر آمد
خورشید سعادت مه منزلگه خود شد
یعنی ز سفر سرور عالی گهر آمد
بحر کرم و گنج سخا شاه قلی بیک
آنکس که درش قبله اهل نظر آمد
آن حاکم با داد که حکمش ز سر قدر
فرمانده دیوان قضا و قدر آمد
گر ملک شود ملک جهان جمله ببخشد
وین نیز بر همت او مختصر آمد
درگلشن اقبال و شرف بخت بلندش
نخلی است که او را همه دولت ثمر آمد
مثلش دگر از مادر ایام نزاید
کز لطف و کرم خلق جهانرا پدر آمد
ای طایر فرخنده که اقبال تو باشد
مرغی که همای فلکش زیر پر آمد
آنی که گه لطف و کرم نه طبق چرخ
از مطبخ انعام تو یک ماحضر آمد
بگشود در فتح و ظفر عزم تو گویا
تیغ تو کلید در فتح و ظفر آمد
خورشید صفت لعل بسی خونجگر خورد
کز بهر غلامان تو قرص کمر آمد
آن سر کشی طبع که در آتش و پنبه است
از پر تو عدل تو چو شیر و شکر آمد
تعریف کمال و صفت خلق جمیلت
چندانکه کسی بیش کند بیشتر آمد
و آنکس که چو اشک از نظر لطف تو افتاد
هر جا که شد از بد گهری در بدر آمد
هر کسکه چو صاحبنظران خاک رهت نیست
گر روشنی دیده بود بی بصر آمد
شد تنگ چنان سینه خصمت که دل او
بیرون ز ره دیده بخون جگر آمد
فریاد رس اهلی درمانده شو از لطف
کورانه برو نشد بود اکنون نه در آمد
بیچاره همیسوزد ازینغصه که چونشمع
عمرش همه در آتش محنت بسر آمد
نقد سخنش گرچه روان است ولیکن
مس بود باکسیر قبول تو زر آمد
من هیچ نیم در سخن و لطف تو شد یار
تا از من بیقدر و هنر اینقدر آمد
تا دارد ازین بحر فلک زورق خورشید
هر شام فرو رفتن و هر صبح برآمد
ذات تو بود پاک که سنگ ادب تو
دندان شکن فتنه دور قمر آمد