عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        من و دل را بکویی منزلی بود
                                    
که در هر سو دلی با بیدلی بود
چرا خود عشق زینسان مشکل افتاد
که آسان شد از وهر مشکلی بود
میان بحر ره گم کرده ای را
چه سود ار رهبری بر ساحلی بود
دل از پیش و من از پی تابکویش
شهیدی رهنمای بسملی بود
بدان حسرت زکویش رخت بستم
که هر گامی ز راهم منزلی بود
برون از هر دو عالم راه جستم
ولی از عشق گام اولی بود
همی گریم همی سوزم ازین غم
که یارم دوش شمع محفلی بود
بهر عضو نی و مجمر ببزمش
نهان از من زبانی و دلی بود
نشاط امشب مگر دیوانه شد باز
که دیدم همنشین عاقلی بود
                                                                    
                            که در هر سو دلی با بیدلی بود
چرا خود عشق زینسان مشکل افتاد
که آسان شد از وهر مشکلی بود
میان بحر ره گم کرده ای را
چه سود ار رهبری بر ساحلی بود
دل از پیش و من از پی تابکویش
شهیدی رهنمای بسملی بود
بدان حسرت زکویش رخت بستم
که هر گامی ز راهم منزلی بود
برون از هر دو عالم راه جستم
ولی از عشق گام اولی بود
همی گریم همی سوزم ازین غم
که یارم دوش شمع محفلی بود
بهر عضو نی و مجمر ببزمش
نهان از من زبانی و دلی بود
نشاط امشب مگر دیوانه شد باز
که دیدم همنشین عاقلی بود
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در کف عشق نهادیم عنان دل خویش
                                    
تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
                                                                    
                            تا کجا افکندش باز و چه آید در پیش
خبرت هست که هیچت خبری نیست زخویش
آه اگر بگذردت زین سپس ایام چو پیش
یک جهان کشته و تیغ تو همان وقف نیام
عالمی خسته و تیر تو هنوز اندر کیش
خواست آراسته خوش محفل و غافل که ترا
نیست ره جز بدل آن نیز دلی خسته و ریش
کند از من حذر آن شوخ چه سویم نگرد
چه کند خواجه چو ممسک شد و مبرم درویش
خط او سر زد و سر بر نتواند زین پس
آنکه زین پیش جهانیش سر افکنده به پیش
آتشی بود و نه پیداست از او غیر از دود
گلشنی بود و نه برجاست از او غیر حشیش
این نه ریشی که دگر سود ببخشد مرهم
این نه فصلی که دگر وصل پذیرد به سریش
حسرتی بر منش امروز چو آن صید افکن
که رسد صیدی و تیریش نباشد در کیش
اگرم هیچ نباشد طمعی هست نشاط
کم زجود شه و از هر چه بوهم آید پیش
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۷۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر چه جویند زما در طلب آن باشیم
                                    
ما نه نیکیم و نه بد بنده ی فرمان باشیم
گر چه زشتیم ولی در کنف نیکانیم
گر چه خاریم ولی خار گلستان باشیم
سرسامان منت نیست ولی چتوان کرد
قسمت اینست که ما بی سرو سامان باشیم
باز سیلی رسد از راه ندانم یارب
تا که ویران تر از این چیست که ویران باشیم
جان بیفشانم و دامن بفشانی ترسم
آید آن روز کزین هر دو پشیمان باشم
عاقبت کیست که با زلف تواش کاری نیست
وقت ما خوش که زآغاز پریشان باشیم
درد و درمان همه در ماست نداریم نشاط
دردی از کس که زکس طالب درمان باشیم
                                                                    
                            ما نه نیکیم و نه بد بنده ی فرمان باشیم
گر چه زشتیم ولی در کنف نیکانیم
گر چه خاریم ولی خار گلستان باشیم
سرسامان منت نیست ولی چتوان کرد
قسمت اینست که ما بی سرو سامان باشیم
باز سیلی رسد از راه ندانم یارب
تا که ویران تر از این چیست که ویران باشیم
جان بیفشانم و دامن بفشانی ترسم
آید آن روز کزین هر دو پشیمان باشم
عاقبت کیست که با زلف تواش کاری نیست
وقت ما خوش که زآغاز پریشان باشیم
درد و درمان همه در ماست نداریم نشاط
دردی از کس که زکس طالب درمان باشیم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چند دارد دل از اندوه جهان نا شادم
                                    
عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
                                                                    
                            عشق کو عشق که از دل بستاند دادم
آخر این ابر در این دشت ببارد روزی
آورد سیلی و از جا ببرد بنیادم
هر طرف میگذرم راه برون رفتن نیست
من ندانم که در این غمکده چون افتادم
چون پریشان نشود جان که بزلفی بستم
چه کند خون نشود دل که بلعلی دادم
پاس من دار که دل بر کرمت پیوستم
دست من گیر که سر بر قدمت بنهادم
تا بدامان که چون گرد نشینم روزی
حالیا رفت در این بادیه جان بر بادم
من بمقصد نبرم راه نشاط ار نکند
جذب این بادیه در هر قدمی امدادم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۹۷
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منم کاکنون بعالم غم ندارم
                                    
و گر دارم غم عالم ندارم
ز قلاشی و رسوایی و مسنی
اساس شادمانی کم ندارم
گریبان من و دست رضایت
چرا دل شاد و جان خرم ندارم
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن
که دیگر طاقت مرهم ندارم
اگر کامی دهی جامی دگر ده
که من سامان ملک جم ندارم
غم از شادی بزاید شادی از غم
چه غم دارم که غیر از غم ندارم
طمعها خام بود امید رستن
نشاط از زلف خم در خم ندارم
                                                                    
                            و گر دارم غم عالم ندارم
ز قلاشی و رسوایی و مسنی
اساس شادمانی کم ندارم
گریبان من و دست رضایت
چرا دل شاد و جان خرم ندارم
اگر رحمی کنی زخمی دگر زن
که دیگر طاقت مرهم ندارم
اگر کامی دهی جامی دگر ده
که من سامان ملک جم ندارم
غم از شادی بزاید شادی از غم
چه غم دارم که غیر از غم ندارم
طمعها خام بود امید رستن
نشاط از زلف خم در خم ندارم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۱
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هوسی کرده ام امروز که دیوانه شوم
                                    
دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم
زاهد از مجلس ما گر نرود گو نرود
خانه بگذارم و از خانه به میخانه شوم
سست شد پایه و هم رخنه در افتاد به سقف
پیشتر زانکه فرود آید از این خانه شوم
زحمت خصم کنم کوته و از رحمت دوست
قصه ها سازم و ز افسانه به افسانه شوم
یار یار دگر و خصم دگر خصم نشاط
وقت آنست که من از همه بیگانه شوم
                                                                    
                            دست دل گیرم و از خانه به ویرانه شوم
زاهد از مجلس ما گر نرود گو نرود
خانه بگذارم و از خانه به میخانه شوم
سست شد پایه و هم رخنه در افتاد به سقف
پیشتر زانکه فرود آید از این خانه شوم
زحمت خصم کنم کوته و از رحمت دوست
قصه ها سازم و ز افسانه به افسانه شوم
یار یار دگر و خصم دگر خصم نشاط
وقت آنست که من از همه بیگانه شوم
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گر نمیخواهی غمینم ساختن،شادم مکن
                                    
ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
                                                                    
                            ور نمیخواهی خرابم کردن، آبادم مکن
چند، گه نومید باید بود، گه امیدوار
یا فراموشم مکن ای دوست یا یادم مکن
زحمت از خاک درت بردن بمردن خوشتر است
سهل باشد یک دو روز ای خواجه آزادم مکن
نیست دل آگه، اگر دارد زبانم شکوه ای
بشنوی گر ناله ام، گوشی بفریادم مکن
نکته آموز ملایک بین، سبق خوانان عشق
من همین قابل نبودم، عیب استادم مکن
مدح آن رخسار گو کز جلوه ای دل میبرد
عیب من ناصح که دل از یک نگه دادم مکن
من نمیدانم غم است این کز تو دارم یا نشاط
تا غمینم میتوانی داشتن شادم مکن
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شب آمد و دل باز نیامد ز در او
                                    
یا رب دگر امروز چه آمد بسر او
یار آمد و از دل خبری نیست خدا را
دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او
نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش
نا دیده فتادیم چرا از نظر او
ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او
در چشم خود او راند هم جای که ترسم
بر مردم بیگانه بیفتد گذر او
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زینگونه چرا مختلف آمد اثر او
کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد
یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او
آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست
بیچاره نشاط است و دل در بدر او
                                                                    
                            یا رب دگر امروز چه آمد بسر او
یار آمد و از دل خبری نیست خدا را
دیگر ز که پرسیم ندانم خبر او
نشنیده نداد او ز چه بر قصه ی ما گوش
نا دیده فتادیم چرا از نظر او
ظلم است که بر بام تو بالی نفشاند
آن مرغ که دردام تو رسته ست پر او
در چشم خود او راند هم جای که ترسم
بر مردم بیگانه بیفتد گذر او
یک ساقی و یک ساغر و یک باده ندانم
زینگونه چرا مختلف آمد اثر او
کس نیست که بی مشغله ای روز گذارد
یا مشعله ی شب ننهد دل ببر او
آنرا که نه کاری نه غم عشق نگاریست
بیچاره نشاط است و دل در بدر او
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۲۹
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۳۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        دوش آمد ببرم می زده خواب آلوده
                                    
چهره افروخته، خوی کرده، عتاب آلوده
شیشه در دست و قدح بر کف و بگشوده نظر
لب شکر شکن آن لعل شراب آلوده
گفت ای خفته ی آشفته ز اندوه جهان
حیف نبود چو تویی غمزده خواب آلوده
قدحی در کش و از دیده ی عفوش بنگر
تا ببینی چه گنه های ثواب آلوده
بر در پیر خرابات نگیرند بهیچ
خرقه ای را که نباشد بشراب آلوده
رازم از پرده برافتاد و دریغا که هنوز
نتوان گفت بدان طفل حجاب آلوده
سحری بیخبری گفت بگو چرخ چراست
چاک بر سینه و رخساره تراب آلوده
گفتم آمد ز در شاه نبینی که همی
همچو دهشت زد گانست شتاب آلوده
                                                                    
                            چهره افروخته، خوی کرده، عتاب آلوده
شیشه در دست و قدح بر کف و بگشوده نظر
لب شکر شکن آن لعل شراب آلوده
گفت ای خفته ی آشفته ز اندوه جهان
حیف نبود چو تویی غمزده خواب آلوده
قدحی در کش و از دیده ی عفوش بنگر
تا ببینی چه گنه های ثواب آلوده
بر در پیر خرابات نگیرند بهیچ
خرقه ای را که نباشد بشراب آلوده
رازم از پرده برافتاد و دریغا که هنوز
نتوان گفت بدان طفل حجاب آلوده
سحری بیخبری گفت بگو چرخ چراست
چاک بر سینه و رخساره تراب آلوده
گفتم آمد ز در شاه نبینی که همی
همچو دهشت زد گانست شتاب آلوده
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۷۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        در عشق روانیست نه دعوی نه گواهی
                                    
فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی
                                                                    
                            فرسوده دلی باید و آسوده نگاهی
دیدیم چو روی تو دگر هیچ ندیدیم
بستیم نظر از همه عالم به نگاهی
از دوزخ عشقم مگر آرند عقوبت
جز هستی من نیست مرا هیچ گناهی
در مرحله ی عشق بسی سال که بگذشت
بر ما و دریغا نرسیدیم بماهی
تا باز چه آرد بسرم میبرد امروز
باز این دل سر گشته مرا بر سر راهی
ما را بجز از بیکسی ای دوست کسی نیست
آنرا که پناهی نبود هست پناهی
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۱
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۱
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : دوبیتیها
                            
                            
                                شمارهٔ ۱
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : دوبیتیها
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۰
                            
                            
                            
                        
                                 نشاط اصفهانی : قطعات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۵
                            
                            
                            
                        