عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
زبان، غمی که بدل داشتم نهان نگذاشت
نهفته بود غمی در دلم، زبان نگذاشت!
بر آستانه اش ار سر گذاشتم چه عجب؟!
بر آستانه ی او سر نمی توان نگذاشت!
علاج حسرت بلبل کند گلی که شکفت
ز گلبنی که بر او زاغی آشیان نگذاشت
در این بهار کشیدم بسوی گلشن رخت
بشوق آنکه گلی بو کنم، خزان نگذاشت
بود هوای تماشای باغی آذر را
که روزگار گلش را بباغبان نگذاشت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چو بر مزار من آید بجلوه آن قد و قامت
قیامت است قیامت، قیامت است قیامت!
رهی که محمل او میرود ز گریه کنم گل
بود که عزم رحیلش بدل شود به اقامت
ز خون همچو منی در گذر، وگرنه بمحشر؛
مرا بصبر و تو ر ا بر جفا کنند ملامت
از اینکه شیشه ی دل را شکسته یی بتغافل
غمین مباش، که طفلی و نیست بر تو غرامت
کشیده تیغ جفا آمدی بکشتن آذر
مکن که حاصل این کار نیست غیر ندامت!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
وفا نگر، که وفائی ندیده از صیاد
به دام ماندم و از آشیان نکردم یاد!
گرم نه دست وفا پای بست کرده چرا
پرم نبسته کسی و نمیشوم آزاد؟!
اسیر دامم و، خلقی ز ناله ام نالان؛
نداشت در چمننم هرگز این اثر فریاد!
اگر چه گشت خراب آشیان کاسیر شدم
ولی شد از نفس دلکشم قفس آباد!
نه گل بشاخ و، نه بلبل در آشیان افسوس
که خاد با زغن افگنده عیش را بنیاد
خوش آنکه باد صبا، آتش گل افروزد؛
که آب دیده ی من، خاک باغ داد بباد
ولی بکنج قفس مانده من، چو آید گل
نوید آمدن او بمن که خواهد داد؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
عاشقم و عشق من زوال ندارد
رفتنم از کویت احتمال ندارد
وای به حالم، ز بی کسی که به کویت
هیچ کسم آگهی ز حال ندارد
چون ندهم تن به دوری تو که از پی
روز فراقت، شب وصال ندارد
کام دل از نخل قامت تو چه جویم؟!
غیر بر حسرت، این نهال ندارد!
شکوه ی جورش کجا برم که شهیدم
کرده و از کرده انفعال ندارد؟!
خون اسیری کنون مریز که دانی
در صف محشر زبان لال ندارد
چون نکند ناله در شکنجه ی دامش
مرغ دل آذر فراغ بال ندارد؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
کشته ی عشقت ننالید از تو، آهی هم نکرد
وقت جان دادن نزد حرفی، نگاهی هم نکرد
آنچه کردی با چو من درویش از جور ای پسر
راست گویم، با گدایی پادشاهی هم نکرد
آنکه یک دم نیستم غافل ز یادش، دم به دم
گر نکرد او یاد من سهل است گاهی هم نکرد
تا رخ خود را به کس ننماید آن ماه تمام
بر نیامد شب به بامی، سیر ماهی هم نکرد
بس که بیخود در تمام عمر بود آذر ز عشق
سر نزد از وی ثوابی و گناهی هم نکرد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
روز محشر که ز هر گوشه کسی برخیزد
همچو من کشته، ز کوی تو بسی برخیزد
نکند در دل اثر، نغمه ی مرغان چمن
ناله ای کاش ز مرغ قفسی برخیزد
وا نشد از نفس صبح دلم، کی باشد
کآهی از سینه ی صاحب نفسی برخیزد
محملش بینم و نالم که ز نالیدن من
نشنود غیر چو بانگ جرسی برخیزد
گریه ی ماه من، از آه ضعیفان چه عجب؟!
آورد گریه چو دودی ز خسی برخیزد
نکنم گوش به افسانه، بود تا روزی
کز دف آوازی و از نی نفسی برخیزد
سرمه ی دیده ی خون بار من آذر گردی است
که ز خاک ره گلگون فرسی برخیزد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
خاکش، اگر ز دوری، بر باد رفته باشد
آن یار نیست کش یار از یاد رفته باشد
با آنکه کشت خود را، از عشق خسرو، اما
مشکل زیاد شیرین، فرهاد رفته باشد
ذوق اسیری آن مرغ داند که از پی صید
روزی بآشیانش، صیاد رفته باشد
تا کی جفا، روزی اندیشه کن که ما را
تا آسمان ز جورت فریاد رفته باشد
صیاد مهربانی، آذر گمان نبردم
کآنجا که صیدش از پا افتاد، رفته باشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار بهر خاطر اغیار زارم میکشد
من باین خوش میکنم خاطر، که یارم میکشد
وعده ی وصلم بمحشر میدهد، در زیر تیغ؛
میکشد، اما ز لطف امیدوارم میکشد
در قفس داغ فراق گل، جگر میسوزدم
در چمن غوغای زاغ و نیش خارم میکشد
در وطن، ناسازی از اغیار، خونم میخورد؛
در غریبی، یاد یاران دیارم میکشد
تا نگویند از برای خاطر غیر است، کاش
وقت کشتن گوید از بهر چکارم میکشد
بی گل روی تو، گریان چون روم سوی چمن؛
خنده ی گل، گریه ی ابر بهارم میکشد
آنکه گر خواهد، تواند کشتنم از یک نگاه
چیست یا رب جرم من، کز انتظارم میکشد؟!
گر کشم می، آتشم بر جان زند روز فراق
ور ننوشم یک دو جام آذر، خمارم میکشد!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
یاد باد آنکه ز یاری منت عار نبود
یار من بودی و کس غیر منت یار نبود
روز حشرم، تو گواهی که شب هجرم کشت
کان شب ای دیده کسی غیر تو بیدار نبود!
از دل آزاری رشک، آه کنون دانستم
کآنچه زین پیش کشیدم ز تو آزار نبود
خواریم، کار رسانده است بجایی که رقیب
با توام دید بهرجا، بمنش کار نبود
دلم از تاب کمند تو، چنین شد بیتاب؛
ورنه کی بود که این صید گرفتار نبود؟!
بلبلی دوش بدام آمد و در ناله ی او
اثری بود که تا بود بگلزار نبود!
بود امید نگه باز پسینش آذر
ورنه جان دادنش از هجر تو دشوار نبود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دوشم، به اهل بزم سر گفتگو نبود
من در خمار بودم و، می در سبو نبود
پرسید: در دل تو ندانم چه آرزوست؟!
غافل که در دلم بجز این آرزو نبود!
جرم سگ تو نیست، گرت شب نبرد خواب
او را مکش، که ناله ی من بود، ازو نبود!
دوش آمدم که پای تو بوسم، ز بیم غیر
راهی بخلوت توام از هیچ سو نبود
میخوردم از فراق تو خون دوش وقت مرگ
یعنی که بیتو آب خوشم در گلو نبود
قاصد بگو: ز دوریت آذر سپرد جان
ور گوید: از منش گله یی بود، گو نبود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
بحسرت مردم و، آخر ندیدم روی یار خود
سزای من که از اول نکردم فکر کار خود
رود گر صید گامی چند و صیاد از قفای او
نه از بیم است، میخواهد ببیند اعتبار خود
غم عشقت نمیگویم بمردم، ساده لوحی بین؛
که پنهان میکنم از خلق راز آشکار خود
نگویم وعده ی وصل تو با خود، تا سپارم جان؛
که ترسم روز محشر نیز باشم شرمسار خود
بحسرت مردم و آذر ندیدم روی یار خود
کنون مانده است کار من، که او کرده است کار خود
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا من افتادم بدام، افتاد غوغا در قفس؛
کس درین غوغا بمن مشکل دهد جا در قفس
در چمن، از ناله ی مرغان، کسی امشب نخفت؛
عندلیبی تازه افتاده است گویا در قفس!
نه همین مرغ چمن، از ناله ام در ناله بود؛
تا من افتادم بدام، افتاد غوغا در قفس
از فراموشی صیادم، دل آمد در فغان
بشنوم از عندلیبی ناله هر جا در قفس
نیست با ذوق اسیری، از بهارم آگهی؛
برمشامم میخورد بوی گل، اما در قفس!
خون کنی از نغمه ام تا کی دل ای مرغ چمن؟
میتوانم کرد منهم ناله، اما در قفس!
ای که میگیری سراغ ما و دمساز ما
دی بباغ، امروز در دامیم و فردا در قفس!
گفتی آذر روز و شب از چیست نالان در عراق؟!
از هم آوازان خود مانده است تنهادر قفس!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دلم، از بیکسی مینالد و، کس نیست دمسازش؛
چو مرغی کو جدا افتاده باشد از هم آوازش!
همانا، نامه ی قتل مرا آورده از کویی
که خون میریزد از بال کبوتر وقت پروازش
بر آن در شب ز غوغای سگان بودم باین خوشدل
که در بزمش چو غیری خنده زد نشنیدم آوازش
بظاهر از لبش خوردم فریب خنده، زین غافل
که پنهان خون مردم میخورد چشم فسون سازش
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
از اسیران خود آن شه بیخبر بگذشت حیف
بیخبر از داد خواهان، دادگر بگذشت حیف
غافل آمد یار و، غافل از نظر بگذشت حیف؛
بیخبر آمد خوش، اما بیخبر بگذشت حیف
شب بر آن در خفتم و، غیرم بخلوت ره نداد؛
بر من امشب هم چو شبهای دگر بگذشت حیف
از دعاهای سحر، گفتم علاج غم کنم؛
سر بزانوی غمم ماند و، سحر بگذشت حیف
از زبانم، یک سخن نشنیده قاصد رفت آه؛
نامه بر کف ماند و، مرغ نامه بر بگذشت حیف
طلعت مه دوش از آن مه طلعتم میداد یاد
صبح گشت و ما هم از بالای سر بگذشت حیف
بر سر راهش نشستم، تا بحسرت بینمش؛
آمد و تند از من حسرت نگر بگذشت حیف
از درت صدره گذشتم، از درون یک کس نگفت
کآذر بیچاره از بیرون در بگذشت حیف
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
مشکل که برم من جان، آسان چو تو بردی دل؛
دل بردن تو آسان، بردن من مشکل!
صیاد ز بی رحمی، زد تیری و پنهان شد؛
نگذاشت بکام دل، در خاک طپد بسمل
در حشر چو برخیزم، در دامنت آویزم؛
صد فتنه برانگیزم، کز من نشوی غافل!
لیلی، بفراز تخت، آسوده چه غم دارد؟!
افتاده بره مجنون چون گرد پی محمل!
از هجر منال آذر، کز دوری آن دلبر؛
دست همه کس بر سر، پای همه کس در گل!!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
شد عمر و، ز ایام دل شاد ندیدم؛
روزی که از آن روز کنم یاد ندیدم
یک صید، بمحرومی من نیست، که ناکام
در کنج قفس مردم و صیاد ندیدم!
سرتاسر این بادیه را گشتم و، یک صید
از دام غم عشق تو آزاد ندیدم!
جز روی تو، کز آه برافروخت شب وصل
شمعی که فروزان شود از باد ندیدم
خسرو ز جهان میشد و میگفت که سودی
جز قتل خود، از کشتن فرهاد ندیدم!
فریاد که تا کشور حسن تو شد آباد
یک دل که توان گفتنش آباد ندیدم
آذر همه ی عمر، بشاگردی مشتاق
شادم، که به استادیش استاد ندیدم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
نیم غمگین، ولی خود را غمین از بهر آن دارم؛
که تا ذوق غم عشق تو، از مردم نهان دارم
سرت گردم، بکش تیغ از میان و، جانفشانی بین؛
نمردم این قدر هم، بازتاب امتحان دارم!
کدامین دل ز آهم نرم گردد؟! ساده لوحی بین؛
که یک ناوک بزه مانده و قصد صدنشان دارم
مرا چند ای فلک از کوی او آواره میسازی
بمحشر نیستم لال، این قدر آخر زبان دارم
چو بیخود گفتگویی سر کنم، آذر مرنج از من؛
که چون دیوانگان با خود، حدیثی در میان دارم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
آمد از راه و نشد فرصت دیدن چکنم؟!
رفت و باید ستم هجر کشیدن چکنم؟!
از همان بزم، که کس ناله ی زارم نشنید؛
بایدم خنده ی اغیار شنیدن چکنم؟!
حلقه در گوش کشم، گر تو بهیچم نخری
چون تو را نیست سر بنده خریدن چکنم؟!
زد بتیغ ستم و، بست بفتراکم و ماند
بدلم حسرت در خاک طپیدن چکنم؟!
مه من، سوی سفر میرود از منزل و نیست
از پی محمل او پای دویدن چکنم؟!
گیرم ای مهر گسل، با تو گزینم پیوند
چون رسد نوبت پیوند بریدن چکنم؟!
گیرم آن آهوی وحشی شود آذر رامم
چون کند بی سبب آهنگ رسیدن چکنم؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
دوسه روز شد که پیدا نه ای، از کجات جویم؟!
بکسیت آشنایی نه، کز آشنات جویم
تو گرانبها دری، چون من بینوات جویم؟!
وگرت کسی فروشد، ز کجا بهات جویم؟!
بهزار حیله اندر تو گریزم و گریزی
ز من آنقدر بیاید که بصد دعات جویم
بوفا امیدوارم، ز تو وین عجب کز اول
بجفا گرفته ای خو تو و، من وفات جویم
نه بدیر راهب آگه، نه به کعبه زاهد از تو؛
تو اگر بخود دلیلم نشوی کجات جویم
ز تو هیچکس نشانم چو نمیدهد ز غیرت
چکنم جز اینکه منهم روم از خدا جویم؟!
بهزار درد آذر ز من است چاره، اما
تو که درد عشق داری، ز کجا دوات جویم؟!