عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ما را ز انقلاب سر انتخاب نیست
چون انتخاب ما بجز از انقلاب نیست
دستور انتخاب به دستور داده است
دستی که جز به خون دل ما خضاب نیست
افراد خوب جمله زیان می کنند و سود
الا نصیب «لیدر عالی جناب » نیست
گر پرسشی کنی ز خطایای او تو را
جز حرف ژاژ و حربه تهمت جواب نیست
نازم به محفلی که در آن بزم بیریا
فرقی میان هیچکس از شیخ و شاب نیست
شهر خراب و شحنه و شیخ و شهش خراب
گویا در این خرابه بغیر از خراب نیست
رأی خطا به دشمن خود می دهد کسی
کز فرط جهل صاحب رأی صواب نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، به حکم عقل استنکاف نیست
بس که از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس برکن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذر از هرکس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
آن پابرهنه را که به دل حرص و آز نیست
سرمایه دار دهر چو او بی نیاز نیست
گر دیگران تعین ممتاز قائلند
ما و مرام خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان عدو گر ز ما، چه غم
شادیم از آنکه عمر خیانت دراز نیست
با مشت باز حمله مکن باز لب ببند
گنجشک را تحمل چنگال باز نیست
در شرع ما که خدمت خلق از فرایض است
انصاف طاعتی است که کم از نماز نیست
بیچارگی ز چار طرف چون شود دچار
غیر از خدای عزوجل چاره ساز نیست
در این قمارخانه که جان می رود گرو
یک تن حریف «فرخی » پاکباز نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
از ره داد ز بیدادگران باید کشت
اهل بیدادگر این است و گران باید کشت
پرده ی ملک دریدند چو از پرده دری
فاش و بی پرده از این پرده دران باید کشت
آنکه خوش پوشد و خوش نوشد و بیکار بود
چون خورد حاصل رنج دگران باید کشت
آزمودیم وز ابنای بشر جز شر نیست
خیرخواهانه از این جانوران باید کشت
مسکنت را از دم داس درو باید کرد
فقر را با چکش کارگران باید کشت
بی خبر تا که بود از دل دهقان مالک
خبر این است کز آن بی خبران باید کشت
هر چه گفتیم و نوشتیم چو آدم نشدند
زین سپس اول از این گاو و خران باید کشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
پیش عاقل بی تخصص گر عمل معقول نیست
پس چرا در کشور ما این عمل معمول نیست
واردات و صادرات ما تعادل چون نداشت
هر چه می خواهی در ایران فقر هست و پول نیست
با فلاکت مملکت از چهار سو پر سائل است
وز برای این همه سائل کسی مسئول نیست
بس ز بی چیزی جهان تاریک شد در پیش چشم
چشم مردم مبتلای نرگس مکحول نیست
در بر دنیای قابل قابلیت هست شرط
قابلیت پیش ما ناقابلان مقبول نیست
گر عزیزی خوار شد از بهر آزادی مصر
پیش ملیون شرافتمند چون زغلول نیست
کشته آن قاتل امروز گشتم کز غرور
تا به فردای قیامت یادش از مقتول نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
غیر خون آبروی توده ی زحمت کش نیست
باد بر هم زن خاکستر این آتش نیست
هست سیم و زر ما پاک دلان پاکی قلب
قلب قلب است که درگاه محک، بی غش نیست
در کمان خانه ی ابروی تو در گاه نگاه
تیرهاییست که در ترکش کی آرش نیست
من نه تنها ز غم عشق تو دیوانه شدم
عاقلی نیست که مجنون تو لیلی وش نیست
بهر تسخیر ادا می کند این شیخ ریا
آنچه در قاعده سیبوی واخفش نیست
همه از کثرت بدبختی خود می نالند
گوییا در همه آفاق کسی دلخوش نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
این ستم کاران که می خواهند سلطانی کنند
عالمی را کشته تا یک دم هوس رانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یکی چون بره را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
باید این دور اگر عالی و گردون باشد
گنگ و کور و کر و سرگشته چو گردون باشد
در محیطی که پسند همه دیوانه گری است
عاقل آن است که در کسوت مجنون باشد
خسروی کشور ما تا بود این شیرین کار
لاله سان دیده ی مردم همه گلگون باشد
عذر تقصیر همی خواهد و گوید مأمور
کاین جنایت حسب الامر همایون باشد
هر که زین پیش جوان مرد و چنین روز ندید
باید از مرگ به جان شاکر و ممنون باشد
نقطه ی مرکز آینده ی ما دانی کیست
آنکه امروز از این دایره بیرون باشد
کاوه در جامعه کارگری بار نیافت
به گناهی که طرفدار فریدون باشد
لایق شاه بود قصر نه هر زندانی
حاکم جامعه گر ملت و قانون باشد
فرخی از کرم شاه شده قصر نشین
به تو این منزل نو فرخ و میمون باشد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
ای دوره ی طهمورث، دل یک دله باید کرد
یک سلسله دیوان را در سلسله باید کرد
تا این سر سودائی، از شور نیفتاده
در راه طلب پا را، پر آبله باید کرد
بدبختی ما تنها از خارجه چون نبود
هر شکوه که ما داریم از داخله باید کرد
با جامه ی مستحفظ در قافله دزدانند
این راهزنان را طرد، از قافله باید کرد
اهریمن استبداد، آزادی ما را کشت
نه صبر و سکون جایز، نه حوصله باید کرد
مابین بشر شد سد، چون مسئله ی سرحد
زین بعد ممالک را، بی فاصله باید کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد می گردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد می گردد
ز آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد می گردد
تپیدن های دل ها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این ناله ها فریاد می گردد
شدم چون چرخ سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد می گردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنه ی فولاد می گردد
دلم از این خرابی ها بود خوش زانکه می دانم
خرابی چون که از حد بگذرد آباد می گردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علمدار و علم چون کاوه ی حداد می گردد
علم شد در جهان فرهاد در جان بازی شیرین
نه هر کس کوه کن شد در جهان فرهاد می گردد
دلم از این عروسی سخت می لرزد که قاسم هم
چو جنگ نینوا نزدیک شد داماد می گردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن ز آنرو
که بنیان جفا و جور بی بنیاد می گردد
ز شاگردی نمودن فرخی استاد ماهر شد
بلی هر کس که شاگردی نمود استاد می گردد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
خیزید ز بیدادگران داد بگیرید
وز دادستانان جهان یاد بگیرید
در دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
از تیشه و از کوه گران یاد بیارید
سرمشق در این کار ز فرهاد بگیرید
فاسد شده خون در بدن عارف و عامی
دستور حکیمانه ز فصاد بگیرید
تا چند چو صیدید گرفتار دد و دام
از دام برون آمده صیاد بگیرید
ضحاک عدو را به چکش مغز توان کوفت
سرمشق گر از کاوه و حداد بگیرید
آزادی ما تا نشود یکسره پامال
در دست ز کین دشنه ی پولاد بگیرید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
وین بنای سست پی را سرنگون باید نمود
از برای نشر آزادی زبان باید گشاد
ارتجاعیون عالم را زبون باید نمود
تا که در نوع بشر گردد تساوی برقرار
سعی در الغای القاب و شئون باید نمود
ثروت آن کس که می باشد فزون باید گرفت
وآنکه کم از دیگران دارد فزون باید نمود
منزل جمعی پریشان، مسکن قومی ضعیف
قصرهای عالی اشراف دون باید نمود
صلح کل چون مستقر شد خارج از جمع لغات
اصطلاح توپ و شمشیر و قشون باید نمود
پاک تا سطح زمین گردد ز «ناپاکان حبیب »
ز انقلابی سخت جاری سیل خون باید نمود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نارفیقان چون به یک رنگان دو رنگی می کنند
از چه تفسیر دو رنگی را زرنگی می کنند
در مقام صلح این قوم ار سپر انداختند
تیغ بازی با سلحشوران جنگی می کنند
دیو را خوانند هم سنگ پری هنگام مهر
روم را درگاه کین هم رنگ زنگی می کنند
عرض و طول ارض را از بهر خود خواهند و بس
با همه روزی فراخی چشم تنگی می کنند
شیر مردی را اگر بینند این روبه وشان
خرد با سرپنجه ای خوی پلنگی می کنند
نام آزادی برای خویش سازند انحصار
بازی این رل را حریفان با قشنگی می کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
دل در کف بیداد تو جز داد ندارد
ای داد که کس همچو تو بیداد ندارد
فریادرسی نیست در این ملک وگرنه
کس نیست که از دست تو فریاد ندارد
این کشور ویرانه که ایران بودش نام
از ظلم یکی خانه ی آباد ندارد
دل ها همه گردیده خراب از غم و اندوه
جز بوم در این بوم دل شاد ندارد
هر جا گذری صحبت جمعیت و حزب است
حزبی که در این مملکت افراد ندارد
دل در قفس سینه تن مرغ اسیریست
کز بند غمت خاطر آزاد ندارد
عشق است که صدپاره نماید جگر کوه
این گونه هنر تیشه ی فرهاد ندارد