عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چون صبح سعادت ز جبین تو هویداست
ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند
در ده قدح باده، که هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه که در وصف جمالست و جلالست
تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
آنجای که جسمست بکلی همه اسمست
آن جای که جانیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، که در صورت و معنی
چون کار تو عشقست همه کار مهیاست
قاسم، چه کنی؟ گر نکنی روی بدین بحر
کین کثرت امواج هم از لجه دریاست
ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند
در ده قدح باده، که هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه که در وصف جمالست و جلالست
تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
آنجای که جسمست بکلی همه اسمست
آن جای که جانیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، که در صورت و معنی
چون کار تو عشقست همه کار مهیاست
قاسم، چه کنی؟ گر نکنی روی بدین بحر
کین کثرت امواج هم از لجه دریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
دین هر کس بقدر صدق و صفاست
دیدن عاشقان طریق فناست
چند پرسی: لباب عرفان چیست؟
آنچه با فهم تو نیاید راست
سخن سر این معما را
تو ندانسته ای، مگو که خطاست
خواستم، جام داد و عذر بگفت
عذر این را کجا توانم خواست؟
در ریاض ابد بفیض ازل
جان ما را هزار نشو و نماست
قبله گم کرده ام، رو بنما
که جمال تو قبله دلهاست
قاسمی، آسمان الا الله
گرچه بالا بود ولی بی لاست
دیدن عاشقان طریق فناست
چند پرسی: لباب عرفان چیست؟
آنچه با فهم تو نیاید راست
سخن سر این معما را
تو ندانسته ای، مگو که خطاست
خواستم، جام داد و عذر بگفت
عذر این را کجا توانم خواست؟
در ریاض ابد بفیض ازل
جان ما را هزار نشو و نماست
قبله گم کرده ام، رو بنما
که جمال تو قبله دلهاست
قاسمی، آسمان الا الله
گرچه بالا بود ولی بی لاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
مهربان یار وفاپیشه کجا رفت و کجاست؟
که جمالش همگی نور دل و دیده ماست
من بدان یار گرامی برسیدم دیدم
که همه نور تجلی ز جبینش پیداست
یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست
باز آن یار چو برخاست قیامت برخاست
در وفا کوش و صفا کوش، که جان می داند
کین متاعیست که در ملک تو آن مستوفاست
حالت روی و ریا شیوه سرمستانست
کمترین شیوه این زاهد ما روی و ریاست
صوفیان جمله پی خرقه و تسبیح شدند
غیر آن صوفی ما، کو ز میان مستثناست
قاسمی، جمله جهان مرده غفلت گشتند
غیر آن زنده کن مرده، که یحیی الموتاست
که جمالش همگی نور دل و دیده ماست
من بدان یار گرامی برسیدم دیدم
که همه نور تجلی ز جبینش پیداست
یار خوش خوی چو بنشست قیامت بنشست
باز آن یار چو برخاست قیامت برخاست
در وفا کوش و صفا کوش، که جان می داند
کین متاعیست که در ملک تو آن مستوفاست
حالت روی و ریا شیوه سرمستانست
کمترین شیوه این زاهد ما روی و ریاست
صوفیان جمله پی خرقه و تسبیح شدند
غیر آن صوفی ما، کو ز میان مستثناست
قاسمی، جمله جهان مرده غفلت گشتند
غیر آن زنده کن مرده، که یحیی الموتاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
«و هو معکم » گفت از این معنی چه خواست؟
یعنی جانها در بقای حق فناست
این معیت چیست باری فی المثل؟
جان جانها صوت و این معنی صداست
منتهی هرگز نگردد سر عشق
سر عاشق منتها در منتهاست
بی حلول و اتحاد آن شاه عشق
لایزال و لم یزل مهمان ماست
گفتمش :بنشین و بنشان فتنه را
خاست وندر خاستن صد فتنه خاست
صد هزاران نامه دارد شاه عشق
در طی هر نامه ما را نامهاست
قاسمی، طالب ز فرط اشتیاق
چون گذشت از جان، ز جانان مرحباست
یعنی جانها در بقای حق فناست
این معیت چیست باری فی المثل؟
جان جانها صوت و این معنی صداست
منتهی هرگز نگردد سر عشق
سر عاشق منتها در منتهاست
بی حلول و اتحاد آن شاه عشق
لایزال و لم یزل مهمان ماست
گفتمش :بنشین و بنشان فتنه را
خاست وندر خاستن صد فتنه خاست
صد هزاران نامه دارد شاه عشق
در طی هر نامه ما را نامهاست
قاسمی، طالب ز فرط اشتیاق
چون گذشت از جان، ز جانان مرحباست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من اگر توبه شکستم کرمش موفورست
پیش دریای کرم توبه من محصورست
جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست
چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست
یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟
زاهد شهر ازین قصه بغایت دورست
هرکه او بانگ «اناالحق » زدم یار شنید
شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست
گر بشمشیر غمت کشته شوم باکی نیست
هرکه شد کشته شمشیر غمت مغفورست
عالمی را همه آشفته و حیران بینم
همه در کار تو، گر مخلص، اگر مزدورست
قاسمی، سجده اخلاص کن اندر بر یار
هیچ شک نیست که طاعات چنین مبرورست
پیش دریای کرم توبه من محصورست
جرم بخشیدن و الطاف نمودن کرمست
چه توان گفت؟ که این واعظ ما مغرورست
یا از یار جدا نیست، چه شاید گفتن؟
زاهد شهر ازین قصه بغایت دورست
هرکه او بانگ «اناالحق » زدم یار شنید
شاه عالم شد و در هر دو جهان منصورست
گر بشمشیر غمت کشته شوم باکی نیست
هرکه شد کشته شمشیر غمت مغفورست
عالمی را همه آشفته و حیران بینم
همه در کار تو، گر مخلص، اگر مزدورست
قاسمی، سجده اخلاص کن اندر بر یار
هیچ شک نیست که طاعات چنین مبرورست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
موسی صفتان را، که درین طور مقامست
از درد تو مستند گروهی ز دوا مست
آن خال سیه جانب آن زلف دلاویز
وصفش نتوان گفت: چه دانه است و چه دامست
هرجا که تو باشی سخن از شاهد و می گوی
چون راه هدایت همه از ذکر دوامست
از چهره زیبا تتق زلف برانداز
چون نور هدایت همه از رفع ظلامست
زاهد ز می ناب همین نام شنیدست
او مست خیالست، نه سرمست مدامست
از مطبخ جان بوی طعامی نشنیدست
زعمش همه اینست که بر خوان کرامست
یک نام شنیدست از آن یار گرامی
زان نام گمان برده که سلطان انامست
یک بوسه، نگوییم، که یک غمزه از آن چشم
انعام کن، ای دوست، که انعام تو عامست
قاسم، سخن از ساقی و می خانه و می گوی
زیرا که ترقی همه از ذکر مدامست
از درد تو مستند گروهی ز دوا مست
آن خال سیه جانب آن زلف دلاویز
وصفش نتوان گفت: چه دانه است و چه دامست
هرجا که تو باشی سخن از شاهد و می گوی
چون راه هدایت همه از ذکر دوامست
از چهره زیبا تتق زلف برانداز
چون نور هدایت همه از رفع ظلامست
زاهد ز می ناب همین نام شنیدست
او مست خیالست، نه سرمست مدامست
از مطبخ جان بوی طعامی نشنیدست
زعمش همه اینست که بر خوان کرامست
یک نام شنیدست از آن یار گرامی
زان نام گمان برده که سلطان انامست
یک بوسه، نگوییم، که یک غمزه از آن چشم
انعام کن، ای دوست، که انعام تو عامست
قاسم، سخن از ساقی و می خانه و می گوی
زیرا که ترقی همه از ذکر مدامست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ملامت را بمان، چه جای بیمست؟
که روح القدس جانت را ندیمست
اگرچه راه دشوارست آخر
که امداد از مددهای کریمست
تو عاشق باش و طور عاشقی ورز
که عاشق بر صراط مستقیمست
غنیمی کز روانت روضه سازد
بچشم سر ببین: عشق آن غنیمست
دلی، کز عاشقی بی رنگ و بویست
مخوانش دل، که شیطان رجیمست
دلم را غیر درگاه تو جا نیست
مدام این دل برین درگه مقیمست
بیا، قاسم، ز هستی توبه می کن
که سلطان تو تواب الرحیمست
که روح القدس جانت را ندیمست
اگرچه راه دشوارست آخر
که امداد از مددهای کریمست
تو عاشق باش و طور عاشقی ورز
که عاشق بر صراط مستقیمست
غنیمی کز روانت روضه سازد
بچشم سر ببین: عشق آن غنیمست
دلی، کز عاشقی بی رنگ و بویست
مخوانش دل، که شیطان رجیمست
دلم را غیر درگاه تو جا نیست
مدام این دل برین درگه مقیمست
بیا، قاسم، ز هستی توبه می کن
که سلطان تو تواب الرحیمست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
امشب شب آدینه و فردا رمضانست
تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست
بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار
تن طالب نان آمد و جان طالب جانست
آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست
آزاده و حی نیست، که صید حدثانست
خرسند از آنست که بر سفره ارزاق
هرچند که نانش نرسد، بر سر خوانست
من بنده شوقم، که براقیست سبک رو
پروانه عشقست، ولی شمع جهانست
چون جمله تویی، غیر تو کس نیست بتحقیق
هر جان که شناسا شود این جا همه دانست
رعنایی تو چشم ترا کور ابد کرد
رو وسمه خر، ای دوست، که این سرمه گرانست
کوری تو شد مانع راه تو وگرنه
چون ماه شب چارده آن دوست عیانست
گر زانکه شراب از خم توحید کنی نوش
در دیر جهان قاسم ما پیر مغانست
تن در ذوبان آمد و جان در طیرانست
بر بند ره لقمه و بگشا ره دیدار
تن طالب نان آمد و جان طالب جانست
آن خواجه عزیزست و لطیفست و شریفست
آزاده و حی نیست، که صید حدثانست
خرسند از آنست که بر سفره ارزاق
هرچند که نانش نرسد، بر سر خوانست
من بنده شوقم، که براقیست سبک رو
پروانه عشقست، ولی شمع جهانست
چون جمله تویی، غیر تو کس نیست بتحقیق
هر جان که شناسا شود این جا همه دانست
رعنایی تو چشم ترا کور ابد کرد
رو وسمه خر، ای دوست، که این سرمه گرانست
کوری تو شد مانع راه تو وگرنه
چون ماه شب چارده آن دوست عیانست
گر زانکه شراب از خم توحید کنی نوش
در دیر جهان قاسم ما پیر مغانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
مرا نور یقین همراه جانست
سرم با دوست سر بر آستانست
مرا گوید: میان درد و غم باش
معین شد که سری درمیانست
ز حد لامکان تا توده خاک
همیشه کاروان در کاروانست
درین دریای بی پایان فتادیم
امید جان برب مستعانست
حدیث عشق حالی بس غریبست
همیشه با بلاها هم عنانست
دلم کو سر فرو نارد بکونین
غلام همت دردی کشان است
مگو، قاسم، که: این دارد فلانی
یقین می دان همه با همگنانست
سرم با دوست سر بر آستانست
مرا گوید: میان درد و غم باش
معین شد که سری درمیانست
ز حد لامکان تا توده خاک
همیشه کاروان در کاروانست
درین دریای بی پایان فتادیم
امید جان برب مستعانست
حدیث عشق حالی بس غریبست
همیشه با بلاها هم عنانست
دلم کو سر فرو نارد بکونین
غلام همت دردی کشان است
مگو، قاسم، که: این دارد فلانی
یقین می دان همه با همگنانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
همه صحرا گلست و ارغوانست
بهرجایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرسها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
که در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
که صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، که دزد کاروانست
تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهرجا عاشقی بینی درین کوی
سبک روحست، اما سرگرانست
گر از کان آگهی، ورنه یقین دان
که هر شانی که می آید ز کانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
کسی کوشد امین، اندر امانست
بغیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
بهرجایی از آن جانان نشانست
بهر آیینه حسن دوست پیداست
همیشه جان جاهل در گمانست
دل آهن بترسد از جدایی
جرسها در نفیر و در فغانست
جرس را این فغان و ناله از چیست؟
که در محمل ز جانان صد نشانست
درآ در صدر محمل، تا ببینی
که صدر محفلش سقف جنانست
اگر وهمت پشیمان سازد از عشق
ازو مشنو، که دزد کاروانست
تو از خود در حجابی، ورنه آن دوست
عیان، اندر عیان، اندر عیانست
بهرجا عاشقی بینی درین کوی
سبک روحست، اما سرگرانست
گر از کان آگهی، ورنه یقین دان
که هر شانی که می آید ز کانست
گدا و شاه و درویش و توانگر
کسی کوشد امین، اندر امانست
بغیر از عاشقی در دین قاسم
همه عالم فسونست و فسانست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
باد صبا برگرفت پرده ز رخسار دوست
جمله ذرات را عربده و های و هوست
حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش
فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست
قاعده کار بین، شیوه دلدار بین
این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست
در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش
واقف اسرار باش،سر خدا در سبوست
چیست سبو؟ جام ما، باده شراب خدا
جام می کبریا هر نفسی نوبنوست
عشق چو بالا گرفت، عالم غوغا گرفت
خرقه بصد پاره شد، خواجه، چه جای رفوست؟
سر ز محبت برآر، در طلب یار غار
غیر بخاطر میآر، زآنکه غیورست دوست
عشق حریفیست مست، جام لبالب بدست
باده مجویید ازو، زآنکه عجب تندخوست
بوی محبت شنید، شد بجهان ناپدید
قاسمی اندر طلب دربدر و کوبکوست
جمله ذرات را عربده و های و هوست
حاضر دلدار باش، حافظ اسرار باش
فتنه چو دیدی بدان پیشرو فتنه اوست
قاعده کار بین، شیوه دلدار بین
این همگی مغز نغز و آن همگی پوست پوست
در نظر یار باش، حاضر و هشیار باش
واقف اسرار باش،سر خدا در سبوست
چیست سبو؟ جام ما، باده شراب خدا
جام می کبریا هر نفسی نوبنوست
عشق چو بالا گرفت، عالم غوغا گرفت
خرقه بصد پاره شد، خواجه، چه جای رفوست؟
سر ز محبت برآر، در طلب یار غار
غیر بخاطر میآر، زآنکه غیورست دوست
عشق حریفیست مست، جام لبالب بدست
باده مجویید ازو، زآنکه عجب تندخوست
بوی محبت شنید، شد بجهان ناپدید
قاسمی اندر طلب دربدر و کوبکوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ز پیدایی چو پنهانست آن دوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست
ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست
کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست
بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
همه جا او،همه جا او، همه اوست
ز جوی تن ببحر جان رسانم
مرا این دولت از جود تو مرجوست
یکی را لذت از وجد و سماعست
یکی را راحت اندر رقص پهلوست
کسی اسرار عرفان را نداند
و گرداند هم از یاران با بوست
مشو نومید، اگر داری خطایی
که سلطان کریمانست و خوش خوست
بیک جلوه مشو قانع ز جانان
که هر ساعت ظهوری دیگر از نوست
چه ترسانی ز توفان قاسمی را؟
که دریای جهانش تا بزانوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
عرصه عالم بما پیداست، ما پیدا بدوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
این یکی گوید: حبیبی و آن دگر گوید که: دوست
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مکن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه سنگ و سبوست
عشق ما را کرد خالی، خود بجای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
قاسمی، از چرخ و ارکان گر شکایت می کنی
چرخ و ارکان عاجزانند، این شکایت ها ازوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
این یکی گوید: حبیبی و آن دگر گوید که: دوست
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مکن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه سنگ و سبوست
عشق ما را کرد خالی، خود بجای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
قاسمی، از چرخ و ارکان گر شکایت می کنی
چرخ و ارکان عاجزانند، این شکایت ها ازوست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
برون ز راه خدا راهرو نه در راهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند
مباش غره، که در حال سجده روباهست
ز نور لمعه توحید در دل منکر
اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست
برین حدیث که گفتم خدای آگاهست
مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد
مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست
پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری
که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست
اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه
چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست
اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند
مباش غره، که در حال سجده روباهست
ز نور لمعه توحید در دل منکر
اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست
تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد
مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
هرچند اگر سرخ و سفیدست و سیاهست
فی الجمله همه جام شرابات الهست
بر هیچ مکن تکیه و مگریز ز هر سو
کان شاه دل افروز ترا پشت و پناهست
زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح
مقصود خدا آمد و این ها همه راهست
یک سایه خورشید رخت تافت بعالم
عالم همه در سایه آن زلف سیاهست
چون پرده پندار برافتاد ببینی :
ما مست خداییم و جهان جمله بماهست
عالم همه در حیرت آن نور تجلیست
آن ماه چه ماه آمد و این شاه چه شاهست؟
با یاد تو قاسم همه عمر بسر برد
بی یاد تو یک دم همه عمر تباهست
فی الجمله همه جام شرابات الهست
بر هیچ مکن تکیه و مگریز ز هر سو
کان شاه دل افروز ترا پشت و پناهست
زهد و ورع و خرقه و سجاده و تسبیح
مقصود خدا آمد و این ها همه راهست
یک سایه خورشید رخت تافت بعالم
عالم همه در سایه آن زلف سیاهست
چون پرده پندار برافتاد ببینی :
ما مست خداییم و جهان جمله بماهست
عالم همه در حیرت آن نور تجلیست
آن ماه چه ماه آمد و این شاه چه شاهست؟
با یاد تو قاسم همه عمر بسر برد
بی یاد تو یک دم همه عمر تباهست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
براه پیر مغان رو، که راه سرمستیست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
خلاف پیر مغان ره مرو، که سرپستیست
مگو حکایت حس را و بگذر از محسوس
کسیکه سخره حس مانده است معتزلیست
دلا، تو جام مئی، لیک جام بحر آشام
که جام تو ز شراب خدای لب بلبیست
بنوش باده، که این باده از حجاز آمد
اگر بکاسه چینی و شیشه حلبیست
اگر ز حیدر صفدر کسی سؤال کند
بگو: برغم خوارج علی مستعلیست
ز قاسمی سخنی گر رود بصدر عقول
نگاه دار، که این رمز نکته نبویست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
در جمله ذرات جهان لمعه حسنیست
من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست
رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی
در جمله ذرات جهان نور تجلیست
از فرط حجابست، که آن مشرک نادان
در سجده لات آمد و پنداشت که عزیست
از دولت دیدار تو دایم بشب و روز
موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
ای طالب درگاه، اگر واقف راهی
از غیر بپرهیز، که آن غایت تقویست
جمعیم بدیدار تو وز تفرقها دور
کان جا که تویی جمعیت صورت و معنیست
عشقست که در مشرب ماآب حیاتست
عشقست که در مذهب ما علت اولیست
بر کشتن عشاق نوشتند فتاوی
این قصه بر مفتی ما فتوی منعیست
از عشق تو شد زنده دل قاسم مسکین
با نکهت عشق تو چه جای دم عیسیست؟
من با تو بگویم، که ترا پرتو حس نیست
رو دیده بدست آر، که تا باز ببینی
در جمله ذرات جهان نور تجلیست
از فرط حجابست، که آن مشرک نادان
در سجده لات آمد و پنداشت که عزیست
از دولت دیدار تو دایم بشب و روز
موسی صفتست این دل و بر طور تمنیست
ای طالب درگاه، اگر واقف راهی
از غیر بپرهیز، که آن غایت تقویست
جمعیم بدیدار تو وز تفرقها دور
کان جا که تویی جمعیت صورت و معنیست
عشقست که در مشرب ماآب حیاتست
عشقست که در مذهب ما علت اولیست
بر کشتن عشاق نوشتند فتاوی
این قصه بر مفتی ما فتوی منعیست
از عشق تو شد زنده دل قاسم مسکین
با نکهت عشق تو چه جای دم عیسیست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
طریق عشق سپردن طریق بوالعجبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم :
خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
بیا بمجلس رندان و حال ما بنگر
که جام ما ز می کوثر است، نه عنبیست
مگو که: معنی قرآن حبیب از که گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، که مقصد اقصیست
که فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین که: قاسم بیدل ز دست رفت تمام
بدان که ساقی جانها نبی مطلبیست
نشان عشق نجستن نشان بی طلبیست
مگو که: عشق حرامست در طریقت شرع
که مست باده عشق اند اگر ولی و نبیست
شراب ما همه از خم لامکان آمد
چه جای کاسه چینی و شیشه حلبیست؟
ز موج عشق برقصیم و فاش می گوییم :
خوشست شورش مستان، اگرچه بی ادبیست
بیا بمجلس رندان و حال ما بنگر
که جام ما ز می کوثر است، نه عنبیست
مگو که: معنی قرآن حبیب از که گرفت؟
زبان او عجم آمد، روان او عربیست
طراوت دل و جان جلوهای مجنونست
نشان بی طلبی ها نشان بی طربیست
تو طالب چلبی شو، که مقصد اقصیست
که فیض روح مقدس ز حضرت چلبیست
ببین که: قاسم بیدل ز دست رفت تمام
بدان که ساقی جانها نبی مطلبیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
همه کار و بار جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
بصدجا کمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
بخود اختیار، آسمان هیچ نیست
بعین یقین قاسمی دیده است
که غیر خدا در جهان هیچ نیست
مدار زمین و زمان هیچ نیست
بهاران سرسبز و خرم خوشند
چو دارند رو در خزان،هیچ نیست
چو خواهد فرو ریخت گلها ز بار
سمن ضایع و ارغوان هیچ نیست
بصدجا کمر بست نی بر میان
چه حاصل؟ چو اندر میان هیچ نیست
چو از درد ما دلبران فارغند
همه سوز و آه و فغان هیچ نیست
چو هرگز ندارد درین گیر و دار
بخود اختیار، آسمان هیچ نیست
بعین یقین قاسمی دیده است
که غیر خدا در جهان هیچ نیست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
بی یاد دوست در دل مستان سرور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست
بی روی او بکعبه و بت خانه نور نیست
هرچند قدس ذات ز اشیا منزهست
در هیچ ذره نیست که حق را ظهور نیست
واعظ ز من برآ و مگو قصه منبری
بگذر ازین مقام، که جای حضور نیست
چون آفتاب حسن جهانگیر جلوه کرد
این جلوه را ببیند هرکس که کور نیست
جان را حیات داد، دل و دیده را جلا
این عشق چاره ساز کم از نفخ صور نیست
زاهد بزهد و توبه و تقوی مزینست
چون نیست نیست، نشائه او بی غرور نیست
در راه آشنایی و اسرار معرفت
جانی که غیربین بود، آن جان غیور نیست
در عاشقی گریز، که دارالامان هموست
کانجا همه هدایت حقست و زور نیست
قاسم، بهشت حضرت حق را بجان طلب
کان جلوه گاه حور و مقام قصور نیست