عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
در سرم عشق تو سودایی خوش است
در دلم شوقت تمنایی خوش است
ناله و فریاد من هر نیم‌شب
بر در وصلت تقاضایی خوش است
تا نپنداری که بی‌روی خوشت
در همه عالم مرا جایی خوش است
با سگان گشتن مرا هر شب به روز
بر سر کویت تماشایی خوش است
گرچه می‌کاهد غم تو جان من
یاد رویت راحت افزایی خوش است
در دلم بنگر، که از یاد رخت
بوستان و باغ و صحرایی خوش است
تا عراقی والهٔ روی تو شد
در میان خلق رسوایی خوش است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
رخ نگار مرا هر زمان دگر رنگ است
به زیر هر خم زلفش هزار نیرنگ است
کرشمه‌ای بکند، صدهزار دل ببرد
ازین سبب دل عشاق در جهان تنگ است
اگر برفت دل از دست، گو: برو، که مرا
بجای دل سر زلف نگار در چنگ است
از آن گهی که خراباتیی دلم بربود
مرا هوای خرابات و باده و چنگ است
بدین صفت که منم، از شراب عشق خراب
مرا چه جای کرامات و نام یا ننگ است؟
بیار ساقی، از آن می، که ساغر او را
ز عکس چهرهٔ تو هر زمان دگر رنگ است
بریز خون عراقی و آشتی وا کن
که آشتی بهمه حال بهتر از جنگ است
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
هر دلی کو به عشق مایل نیست
حجرهٔ دیو خوان، که آن دل نیست
زاغ گو، بی‌خبر بمیر از عشق
که ز گل عندلیب غافل نیست
دل بی‌عشق چشم بی‌نور است
خود بدین حاجت دلایل نیست
بیدلان را جز آستانهٔ عشق
در ره کوی دوست منزل نیست
هر که مجنون نشد درین سودا
ای عراقی، بگو که: عاقل نیست
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آه، به یک‌بارگی یار کم ما گرفت!
چون دل ما تنگ دید خانه دگر جا گرفت
بر دل ما گه گهی، داشت خیالی گذر
نیز خیالش کنون ترک دل ما گرفت
دل به غمش بود شاد، رفت غمش هم ز دل
غم چه کند در دلی کان همه سودا گرفت؟
دیدهٔ گریان مگر بر جگر آبی زند؟
کاتش سودای او در دل شیدا گرفت
خوش سخنی داشتم، با دل پردرد خویش
لشکر هجران بتاخت در سر من تا گرفت
دین و دل و هوش من هر سه به تاراج برد
جان و تن و هرچه بود جمله به یغما گرفت
هجر مگر در جهان هیچ کسی را نیافت
کز همه وامانده‌ای، هیچکسی را گرفت
هیچ کسی در جهان یار عراقی نشد
لاجرمش عشق یار، بی‌کس و تنها گرفت
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
هر که را جام می به دست افتاد
رند و قلاش و می‌پرست افتاد
دل و دین و خرد زدست بداد
هر که را جرعه‌ای به دست افتاد
چشم میگون یار هر که بدید
ناچشیده شراب، مست افتاد
وانکه دل بست در سر زلفش
ماهی‌آسا، میان شست افتاد
لشکر عشق باز بیرون تاخت
قلب عشاق را شکست افتاد
عاشقی کز سر جهان برخاست
زود با دوستش نشست افتاد
هر که پا بر سر جهان ننهاد
همت او عظیم پست افتاد
سر جان و جهان ندارد آنک:
در سرش بادهٔ الست افتاد
وآنکه از دست خود خلاص نیافت
در ره عشق پای‌بست افتاد
هان، عراقی، ببر ز هستی خویش
نیستی بهره‌ات ز هست افتاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
جان ما را در کف غوغا نهاد
فتنه‌ای انگیخت، شوری درفکند
در سرا و شهر ما چون پا نهاد
جای خالی یافت از غوغا و شور
شور و غوغا کرد و رخت آنجا نهاد
نام و ننگ ما همه بر باد داد
نام ما دیوانه و رسوا نهاد
چون عراقی را، درین ره، خام یافت
جان ما بر آتش سودا نهاد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصهٔ درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
با شمع روی خوبان پروانه‌ای چه سنجد؟
با تاب موی جانان دیوانه‌ای چه سنجد؟
در کوی عشقبازان صد جای جوی نیرزد
تن خود چه قیمت آرد؟ویرانه‌ای چه سنجد؟
با عاشقان شیدا، سلطان کجا برآید؟
در پیش آشنایان بیگانه‌ای چه سنجد؟
در رزم پاکبازان عالم چه قدر دارد؟
در بزم بحر نوشان پیمانه‌ای چه سنجد؟
از صدهزار خرمن یک دانه است عالم
با صدهزار عالم پس دانه‌ای چه سنجد؟
چون عشق در دل آمد، آنجا خرد نیامد
چون شاه رخ نماید فرزانه‌ای چه سنجد؟
گرچه عراقی، از عشق، فرزانهٔ جهان شد
آنجا که این حدیث است افسانه‌ای چه سنجد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
نگارا، بی تو برگ جان که دارد؟
سر کفر و غم ایمان که دارد؟
اگر عشق تو خون من نریزد
غمت را هر شبی مهمان که دارد؟
دل من با خیالت دوش می‌گفت:
که این درد مرا درمان که دارد؟
لب شیرین تو گفتا: ز من پرس
که من با تو بگویم: کان که دارد؟
مرا گفتی که: فردا روز وصل است
امید زیستن چندان که دارد؟
دلم در بند زلف توست ور نه
سر سودای بی‌پایان که دارد؟
اگر لطف خیال تو نباشد
عراقی را چنین حیران که دارد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
پشت بر روزگار باید کرد
روی در روی یار باید کرد
چون ز رخسار پرده برگیرد
در دمش جان نثار باید کرد
پیش شمع رخش چو پروانه
سوختن اختیار باید کرد
از پی یک نظاره بر در او
سال‌ها انتظار باید کرد
تا کند یار روی در رویت
دلت آیینه‌وار باید کرد
تات در بوته‌زار بگدازد
قلب خود را عیار باید کرد
تا نهد بر سرت عزیزی پای
خویش، چون خاک خوار باید کرد
ور تو خود را ز خاک به دانی
خود تو را سنگسار باید کرد
تا دهی بوسه بر کف پایش
خویشتن را غبار باید کرد
دشمنی کت ز دوست وا دارد
زودت از وی فرار باید کرد
ور ز چشمت نهان بود دشمن
پس دو چشمت چهار باید کرد
دشمن خود تویی، چو در نگری
با خودت کارزار باید کرد
چون عراقی ز دست خود فریاد
هر دمت صدهزار باید کرد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
روی ننمود یار چتوان کرد؟
چیست تدبیر کار چتوان کرد؟
در دو چشم پر آب نقش نگار
چون نگیرد قرار چتوان کرد؟
در هر آیینه‌ای نمی‌گنجد
عکس روی نگار چتوان کرد؟
هر سراسیمه‌ای نمی‌یابد
بر در وصل بار چتوان کرد؟
رفت عمرو نرفت در همه عمر
دست در زلف یار چتوان کرد؟
کشت ما را به دوستی، چه کنیم
با چنان دوستدار چتوان کرد؟
کشتهٔ عشق اوست بر در او
چون عراقی هزار، چتوان کرد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
من رنجور را یک دم نپرسد یار چتوان کرد؟
نگوید: چون شد آخر آن دل بیمار چتوان کرد؟
تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد
چنین است، ای مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟
ز داروخانهٔ لطفش چو دارو جان نمی‌یابد
بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟
دلا، بر من همین باشد که جان در راه او بازم
اگر آن ماه ننماید مرا رخسار چتوان کرد؟
چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتی
بخایم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟
سحرگاهان به کوی او بسی رفتم به بوی او
بسی گفتم: قبولم کن، نکرد آن یار چتوان کرد؟
چنان نالیدم از شوقش که شد بیدار همسایه
ز خواب این دیدهٔ بختم نشد بیدار چتوان کرد؟
مرا چون نیست از عشقش به جز تیمار و غم روزی
ضرورت می‌خورم هر دم غم و تیمار چتوان کرد؟
عراقی نیک می‌خواهد که فخر عالمی باشد
ولیکن یار می‌خواهد که باشد عار چتوان کرد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
تا بر قرار حسنی دل بی‌قرار باشد
تا روی تو نبینم جان سوکوار باشد
تا پیش تو نمیرد جانم نگیرد آرام
تا بوی تو نیابد دل بی‌قرار باشد
جانا، ز عشق رویت جانم رسید بر لب
تا کی ز آرزویت بیچاره زار باشد؟
آن را مخواه بی‌دل کو بی‌تو جان نخواهد
آن را مدار دشمن کت دوستدار باشد
درمان اگر نداری، باری به درد یاد آر
کز دوست هرچه آید آن یادگار باشد
با درد خوش توان بود عمری به بوی درمان
با غم بسر توان برد گر غمگسار باشد
خواهی بساز کارم، خواهی بسوز جانم
با کار پادشاهان ما را چه کار باشد؟
از انتظار وصلت آمد به جان عراقی
تا کی غریب و خسته در انتظار باشد؟
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از بادهٔ دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسهٔ من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساختهٔ دردم در حلقه نیارامم
چون سوختهٔ عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
آن را که غمت ز در براند
بختش همه دربدر دواند
وآن را که عنایت تو ره داد
جز بر در تو رهی نداند
وآن را که قبول عشقت افتاد
جان را بدهد، غمت ستاند
عاشق که گذر کند به کویت
جان پیش سگ درت فشاند
با وصل بگو که: عاشقان را
از دست فراق وارهاند
بیچاره دلم که کشتهٔ توست
دور از رخ تو نمی‌تواند
بویی به نسیم کوی خود ده
تا صبحدمی به دل رساند
کین مرده به بوت زنده گردد
وز عشق رخت کفن دراند
مگذار که خسته دل عراقی
بی‌عشق تو عمر بگذراند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
باز دلم عیش و طرب می‌کند
هیچ ندانم چه سبب می‌کند؟
از می عشق تو مگر مست شد
کین همه شادی و طرب می‌کند؟
تا سر زلف تو پریشان بدید
شیفته شد ، شور و شغب می کند
تا دل من در سر زلف تو شد
عیش همه در دل شب می‌کند
برد به بازی دل جمله جهان
زلف تو بازی چه عجب می‌کند؟
طرهٔ طرار تو کرد آن چه کرد
فتنه نگر باز که لب می‌کند
می‌برد از من دل و گوید به طنز:
باز فلانی چه طلب می‌کند؟
از لب لعلش چه عجب گر مرا
آرزوی قند و طرب می‌کند
گر طلبد بوسه، عراقی مرنج،
گرچه همه ترک ادب می‌کند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
هر که او دعوی مستی می‌کند
آشکارا بت‌پرستی می‌کند
هستی آن را می‌سزد کز نیستی
هر نفس صدگونه هستی می‌کند
هر که از خاک درش رفعت نیافت
لاجرم سر سوی پستی می‌کند
دل که خورد از جام عشقش جرعه‌ای
بی‌خبر شد، شور و مستی می‌کند
دل چو خواهم باختن در پای او
جان ز شوقش پیش دستی می‌کند
چند گویی کو جفا تا کی کند؟
ای عراقی، تا تو هستی می‌کند
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱
مرا، گرچه ز غم جان می‌برآید
غم عشقت ز جانم خوشتر آید
درین تیمار گر یک دم غم تو
نپرسد حال من، جانم برآید
مرا شادی گهی باشد درین غم
که اندوه توام از در در آید
مرا یک ذره اندوه تو خوشتر
که یک عالم پر از سیم و زر آید
اگرچه هر کسی از غم گریزد
مرا چون جان ، غم تو درخور آید
مرا در سینه تاب انده تو
بسی خوشتر ز آب کوثر آید
چو سر در پای اندوه تو افکند
عراقی در دو عالم بر سر آید
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
رخ سوی خرابات نهادیم دگربار
در دام خرابات فتادیم دگربار
از بهر یکی جرعه دو صد توبه شکستیم
در دیر مغان روزه گشادیم دگربار
در کنج خرابات یکی مغ‌بچه دیدیم
در پیش رخش سر بنهادیم دگربار
آن دل که به صد حیله ز خوبان بربودیم
در دست یکی مغ‌بچه دادیم دگربار
یک بار ندیدیم رخش وز غم عشقش
صدبار بمردیم و بزادیم دگربار
دیدیم که بی‌عشق رخش زندگیی نیست
بی‌عشق رخش زنده مبادیم دگربار
غم بر دل ما تاختن آورد ز عشقش
با این همه غم، بین که چه شادیم دگربار
شد در سر سودای رخش دین و دل ما
بنگر، دل و دین داده به بادیم دگربار
عشقش به زیان برد صلاح و ورع ما
اینک همه در عین فسادیم دگربار
با نیستی خود همه با قیمت و قدریم
با هستی خود جمله کسادیم دگربار
تا هست عراقی همه هستیم مریدش
چون نیست شود، جمله مرادیم دگربار
فخرالدین عراقی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ای امید جان، عنایت از عراقی وامگیر
چاره ساز آن را که از تو نیستش یک دم گزیر
مانده در تیه فراقم، رهنمایا، ره نمای
غرقهٔ دریای هجرم، دستگیرا، دست گیر
در دل زارم نظر کن، کز غمت آمد به جان
چاره کن، جانا، که شد در دست هجرانت اسیر
سوی من بنگر، که عمری بر امید یک نظر
مانده‌ام چون خاک بر خاک درت خوار و حقیر
از تو بو نایافته، نه راحتی دیده ز عمر
ساخته با درد بی‌درمان تو، مسکین فقیر
دل که سودای تو می‌پخت آرزویش خام ماند
کو تنور آرزو تا اندر او بندم فطیر؟
دایهٔ مهرت به شیر لطف پرورده است جان
شیرخواره چون زید، کش باز گیرد دایه شیر؟
ز آفتاب مهر بر دل سایه افگن، تا شود
در هوای مهر روی تو چو ذره مستنیر
گر فتد بر خاک تیره پرتو عکس رخت
گردد اندر حال هر ذره چو خورشید منیر
وز نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
خوشتر از خلد برین گردد درک‌های سعیر