عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
مژده ای دل که ز ره قافله داد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
نایب السلطنه با داد خداداد آمد
بحر علم آمد و از گوهر تابان زد موج
کوه عزم آمد و با پنجه پولاد آمد
ناصرالملک ابوالقاسم مسعود ز راه
با رخی خوب و تنی پاک و دلی شاد آمد
آمد اندر مه دی با نفس فروردین
چون گل و میوه که اندر مه خرداد آمد
تا چو باد سحری تاخت سوی گلشن داد
خیمه ظلم و جهالت همه بر باد آمد
شاد باش ای چمن ملک که چون باد بهار
باغبان با نفسی گرم و کفی راد آمد
نوبهار آمد و از بوی خوش باد ربیع
تهنیت باد به سرو و گل و شمشاد آمد
باغ پژمرده ما از اثر مقدم وی
خوبتر از چمن خلخ و نوشاد آمد
غم ویرانی کشور چه خوری کاین معمار
بهر آبادی ایوان مه آباد آمد
حاسدت خشت به دریا زند و سنگ به سر
کاوستاد هنری بر سر بنیاد آمد
خانه و گلشن ویران شده را خواهی دید
عنقریبا که ز فکرش همه آباد آمد
گشت امید برومند شود کز قدمش
آب در جوی روان چون شط بغداد آمد
ای جوانان نوآموز دبستان وطن
لوح تعلیم بیارید که استاد آمد
حال و فال همه نیکو شد ازین خواجه راد
که نکوکار و نکوخواه و نکوزاد آمد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
تا خاتم فیروزه مرا یار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
فیروزیم از خاتمه کار فرستاد
زین پس مه و خورشید بزنهار من آیند
کان شاه مرا خاتم زنهار فرستاد
فیروزه کزان روشنی دیده پدیده است
یارم ز پی کوری اغیار فرستاد
فیروزه فرستاد مرا دوست ندانم
یاقوتی از آن لعل گهربار فرستاد
یا خاتم دولت را یزدان به من از غیب
اندر عوض بخشش کرار فرستاد
یا طرفه نگینی است که از بهر سلیمان
با ملک جهان ایزد دادار فرستاد
از لعل لبش کام نجویم که بیانش
در نامه مرا لؤلؤ شهوار فرستاد
در نافه زلفش نزنم دست که فضلش
از خامه مرا نافه تاتار فرستاد
نشناس حقوق کرم دوست امیری
کاین گوهرت از مخزن اسرار فرستاد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
داد فرخ فر پسر را شاه تاج بخش
آبگون تیغی ز گوهر با فروغ و با درخش
نو عروسی تن ز خارا کرده رخت از پرنیان
چادر از زرسره گلگونه از لعل بدخش
دولتش کابین هنر مشاطه ملکت خوابگاه
دانش آیینه کرم زیور شجاعت حظ و بخش
قطره ای از موج او صد رود جیحون کرده غرق
شعله ای از برق او صد کوه قارون کرده پخش
مهر تابانست شاه و ابر آبانش پسر
مهر تابان ابر آبان را فرستاد آذرخش
تا کند با دشمنان ملک و دین در روزگار
آنچه کرد اندر صف توران زمین سالار رخش
ای ولیعهد جوان امروز با شمشیر شاه
خنجر بهرام بستان افسر کیوان بخش
آبگون تیغی ز گوهر با فروغ و با درخش
نو عروسی تن ز خارا کرده رخت از پرنیان
چادر از زرسره گلگونه از لعل بدخش
دولتش کابین هنر مشاطه ملکت خوابگاه
دانش آیینه کرم زیور شجاعت حظ و بخش
قطره ای از موج او صد رود جیحون کرده غرق
شعله ای از برق او صد کوه قارون کرده پخش
مهر تابانست شاه و ابر آبانش پسر
مهر تابان ابر آبان را فرستاد آذرخش
تا کند با دشمنان ملک و دین در روزگار
آنچه کرد اندر صف توران زمین سالار رخش
ای ولیعهد جوان امروز با شمشیر شاه
خنجر بهرام بستان افسر کیوان بخش
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ای برق نژاد آهن اندام
مغناطیس عقول و افهام
جاسوس امور شرک و توحید
ناموس رموز کفر و اسلام
پیغمبر ناطق جمادی
انموزج داستان الهام
دانای سخنگذار بی لب
سیاح جهان نور بی گام
در یم شوی و شنا ندانی
گیتی سپری و داری آرام
مانند حمامة الهوادی
نامه ببری بوقت و هنگام
از مانی پلاتر و رستبر
داری پسری الکترون نام
و آن کودک نوبهر زمانی
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاری نزد میر پیغام
کای میر ستوده مؤید
وی داور مهتر نکو نام
تشریف ایالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار مانی
در سایه شهریار پدرام
مغناطیس عقول و افهام
جاسوس امور شرک و توحید
ناموس رموز کفر و اسلام
پیغمبر ناطق جمادی
انموزج داستان الهام
دانای سخنگذار بی لب
سیاح جهان نور بی گام
در یم شوی و شنا ندانی
گیتی سپری و داری آرام
مانند حمامة الهوادی
نامه ببری بوقت و هنگام
از مانی پلاتر و رستبر
داری پسری الکترون نام
و آن کودک نوبهر زمانی
داناست ز ابتدا و انجام
خواهم ز زبان بندگانش
بگذاری نزد میر پیغام
کای میر ستوده مؤید
وی داور مهتر نکو نام
تشریف ایالت خراسان
فرخ بادت بفرخ اندام
بر صفحه روزگار مانی
در سایه شهریار پدرام
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۳ - ماده تاریخ
چو توفیق و تایید حی قدیم
بحاجی علی النقی شد ندیم
یکی کعبه آراست در قم که گشت
پناهیده در ظل رکنش حطیم
بمحرابش افتد سلیمان بخاک
بخاکش کشد موزه از پا گلیم
چو رخت سفر بست ازین خاکدان
بفردوس جاوید و باغ نعیم
بحاجی محمدعلی پوروی
که از مثل او چار مادر عقیم
بگوش خرد در رسید این سروش
که ای مرد دانا و ذات کریم
زآثار کن زنده نام پدر
که نام پدر بهتر از زر و سیم
چو بشنید آن راد مرد این ندا
بوجهی جمیل و بقلبی سلیم
درین بقعه از این دکاکین نهاد
اساسی متین و بنائی قویم
سپس جمله را جاودان وقف کرد
بر این پاک بنیان و والاحریم
بتاریخ آن جستم از بحر طبع
یکی شطر چون عقد در نظیم
امیری بتاریخ این امر خیر
رقم زد لواقف فوز عظیم
بحاجی علی النقی شد ندیم
یکی کعبه آراست در قم که گشت
پناهیده در ظل رکنش حطیم
بمحرابش افتد سلیمان بخاک
بخاکش کشد موزه از پا گلیم
چو رخت سفر بست ازین خاکدان
بفردوس جاوید و باغ نعیم
بحاجی محمدعلی پوروی
که از مثل او چار مادر عقیم
بگوش خرد در رسید این سروش
که ای مرد دانا و ذات کریم
زآثار کن زنده نام پدر
که نام پدر بهتر از زر و سیم
چو بشنید آن راد مرد این ندا
بوجهی جمیل و بقلبی سلیم
درین بقعه از این دکاکین نهاد
اساسی متین و بنائی قویم
سپس جمله را جاودان وقف کرد
بر این پاک بنیان و والاحریم
بتاریخ آن جستم از بحر طبع
یکی شطر چون عقد در نظیم
امیری بتاریخ این امر خیر
رقم زد لواقف فوز عظیم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۸۹ - در طی تقریظ مفصل بر کتاب حالت نگاشته میرزا محمد حسین ملک الکتاب فراهانی فرماید
دانا باید ز روی فکر زند دم
تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوی دانش
نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
جز به سخن کان ترازوی هنرستی
پایه نگیرد فزونی و نشود کم
پس تو سخن گوی را شناخت توانی
ره نبری بر شناس اخرس و ابکم
نیست سخنگوی راستگوی خداجوی
جز ملک ملک فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضی را فرزند
دانش را زاده مردمی را بن عم
شاه به کتاب عصر کردش سالار
زانکه ز کتاب بود یکسره اقدم
راستی آن را مسلم است که هرگز
جز به در کردگار می نشود خم
ریشه گردون اگر زین بدر آید
گفته وی استوار ماند و محکم
ای ز جمال تو چشم بینش روشن
وی ز کمال تو باغ دانش خرم
کلکت با رد به نثر لؤلؤ منثور
فکرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مرکسان را زین پیش
لیک در این عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسکون طرازد کشتی
فکر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر به چشم خلق درآید
عقل مصور توئی و روح مجسم
تا ز پس دم زدن همی نخورد غم
هست سخن مرد را ترازوی دانش
نیست بسنجیده مرد تا نزند دم
جز به سخن کان ترازوی هنرستی
پایه نگیرد فزونی و نشود کم
پس تو سخن گوی را شناخت توانی
ره نبری بر شناس اخرس و ابکم
نیست سخنگوی راستگوی خداجوی
جز ملک ملک فضل در همه عالم
احمد را باوه مرتضی را فرزند
دانش را زاده مردمی را بن عم
شاه به کتاب عصر کردش سالار
زانکه ز کتاب بود یکسره اقدم
راستی آن را مسلم است که هرگز
جز به در کردگار می نشود خم
ریشه گردون اگر زین بدر آید
گفته وی استوار ماند و محکم
ای ز جمال تو چشم بینش روشن
وی ز کمال تو باغ دانش خرم
کلکت با رد به نثر لؤلؤ منثور
فکرت دارد عقود نظم منظم
فضل و هنر بوده مرکسان را زین پیش
لیک در این عصر بر تو گشته مسلم
طبع تو بر آسکون طرازد کشتی
فکر تو بر آسمان فرازد سلم
هوش روان گر به چشم خلق درآید
عقل مصور توئی و روح مجسم
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
تا رخ شمس السعاده تافت در ایوان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
سر زد ایوان ز راه فخر به کیوان
بود شب جمعه و چهارم شعبان
کاین مه تابان گشود چهره در ایوان
چارده ماهی بسال چارده آمد
خرم و سرسبز همچو سرو به بستان
ماشاء الله تبارک الله بنگر
سرو سهی قد برخ چو لاله نعمان
دختری اندر حجاب صفوت و عصمت
اختری از ماهتاب برده گروگان
خواست امیری زبحر طبع بتاریخ
رشته کشد گوهری چو لؤلؤ و مرجان
طبعش غواصیی نمود و پس آنگاه
سر بدر آورد کای ادیب سخندان
آنچه ز مه رفته رفته گیر و رقم زن
مولد شمس السعاده چارم شعبان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
از دستبرد چرخ شنیدم که ناگهان
آسیب و درد یافته پای خدایگان
ای شهریار عادل و دارای دادبخش
ای شهسوار باذل و میر جهان ستان
تو پا بچشم چرخ نهادی از آن سبب
آسیب دید پای تو از چشم فرقدان
یا خواست آسمان که ببوسد رکاب تو
شد خسته پایت از اثربوس آسمان
سوگند باسر تو که از درد پای تو
باشد مرا شراره به دل نیشتر بجان
خواهم بپایمردی دعوت که کردگار
بخشد بلای پای تو بر فرق بندگان
آسیب و درد یافته پای خدایگان
ای شهریار عادل و دارای دادبخش
ای شهسوار باذل و میر جهان ستان
تو پا بچشم چرخ نهادی از آن سبب
آسیب دید پای تو از چشم فرقدان
یا خواست آسمان که ببوسد رکاب تو
شد خسته پایت از اثربوس آسمان
سوگند باسر تو که از درد پای تو
باشد مرا شراره به دل نیشتر بجان
خواهم بپایمردی دعوت که کردگار
بخشد بلای پای تو بر فرق بندگان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
شب ولادت فیروز شه مظفر دین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
چو آسمان، مه و مهره و ستاره داشت زمین
نشسته نیر دولت بصدر و گشته بپای
وزیر و عارض و سالار و حاجب و نوئین
چنانکه در بر خورشید آسمان بینی
سهیل و مشتری و تیر و زهره و پروین
دمید از دل گلهای آتشین آنشب
به چرخ تافته پیکان و آخته ژوبین
همی تو گوئی کز آفتاب و زهره و ماه
رها شدند شهب هر دم از یسار و یمین
کسیکه وارد آن بزم دلگشا گشتی
نشست کردی در روضه بهشت برین
قطوف دانیه چیدی ز شاخه طوبی
می طهور گرفتی زدست حورالعین
مراد خویش عیان سازم اندرین تشبیه
که خصم خیره نگوید مرا چنان و چنین
قطوف دانیه شد میوه محبت شه
می طهور بود باده پرستش دین
گرسنه ماند چشمی کزین نجوید کام
چو زهر باشد کامی کزان نشد شیرین
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
فاق العواهل صاحب الایوان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
فکانه کسری انوشروان
خسرو ایران فراشت سایه بکیوان
یا که انوشیروان نشسته در ایوان
لاغروان فاق الملوک بفضله
و سما بحکمته علی لقمان
بر ملکان چیره شد بدانش و نشگفت
ز آنکه بحکمت فزونتر است ز لقمان
فهوی الذی ملک القلوب بحمله
و هوالعظیم فماله من ثان
آن شه یکتا که در ترازوی حلمش
دلها بینی فتاده در خم چوگان
و هوالذی ساس الشعوب بعدله
و هو المظفر صادق الایمان
ساخت همه کار مملکت بسیاست
شاه مظفر که هست حامی ایمان
احیی لنا الدین القویم سداده
و غدا بنصرته منیع الشان
دین رسول خدا گرفته از او پای
دولت اسلام یافته شرف و شان
جاب الممالک باحثا او منثبا
فیما یؤید عزة الاوطان
کشور بیگانه را بگشت که یابد
آنچه بود در خور سعادت اوطان
وغدت ملوک الغرب تخدمه لما
ابداه من فضل و من عرفان
بنده شدندش ملوک غرب چو دیدند
کوه وقار است و بحر حکمت و عرفان
واتی من الاعمال مالم یأته
دارالکبیر بسالف الازمان
کرد پدید آنچه داریوش کیانی
می نتوانست در سوالف از مان
قد عم بالاصلاح کل بلاده
فتمایلت طربا بنوا ایران
کار رعیت چنان بساخت که تاحشر
مستی و رامش کنند مردم ایران
و غدوا کانهم لسان واحد
یدعو بنصرته علی الحدثان
بهر دعا با یکی زبان و یکی دل
متفق آیند جمله از بن دندان
مولای شخصک بالقلوب مصور
وعظیم فضلک سار فی البلدان
شاها روی تو جلوه گاه قلوبست
فضل تو شایع شده است در همه بلدان
ادعو الاله بأن یطیل بقائکم
ما غردالقمری علی الاغصان
طول بقایت زحق همی طلبم من
تا که سراید هزار دستان دستان
مولای اهدیک المدیح مسطرا
بمداد اخلاص و صدق بیان
چامه ای آراستم بمدح و ثنایت
با قلم بندگی بنامه ایقان
ان لم یکن یممت ساحته ارضکم
فلقد سری قلبی و ناب لسانی
از طرف جان و دل پذیره فضلت
کلک سخنگو شد و زبان سخندان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - ماده تاریخ کتاب گوهر خاوری تألیف پرنس ارفع الدوله
گوهر خاوری است این دیوان
که بود رشک گوهر عمان
نامه ای در ضیا چو مهر منیر
چامه ای در صفا چوآب روان
اثر کلک دانش است که یافت
چون خضر ره بچشمه حیوان
بحر همت پرنس صلح طلب
میر نویان فیلسوف جهان
ارفع الدوله آکه از رفعت
برده بر باب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شاد زی ای یگانه آفاق
شاد زی ای خلاصه دوران
چون بپایان رسید این دفتر
که بود قدر ذوق را میزان
از امیری بخواستم تاریخ
بهر انشاء و طبع این دیوان
گفت تاریخ ختم انشایش
سزد از طبع گوهر غلطان
هم بتاریخ طبع آن بنگاشت
خاوری گوهر آورد وجدان
که بود رشک گوهر عمان
نامه ای در ضیا چو مهر منیر
چامه ای در صفا چوآب روان
اثر کلک دانش است که یافت
چون خضر ره بچشمه حیوان
بحر همت پرنس صلح طلب
میر نویان فیلسوف جهان
ارفع الدوله آکه از رفعت
برده بر باب فضل شادروان
در سخاوت گذشته از حاتم
در فصاحت فزوده بر حسان
نام او زخم ننگ را مرهم
صلح او درد جنگ را درمان
شاد زی ای یگانه آفاق
شاد زی ای خلاصه دوران
چون بپایان رسید این دفتر
که بود قدر ذوق را میزان
از امیری بخواستم تاریخ
بهر انشاء و طبع این دیوان
گفت تاریخ ختم انشایش
سزد از طبع گوهر غلطان
هم بتاریخ طبع آن بنگاشت
خاوری گوهر آورد وجدان
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵ - تاریخ وفات میرزا حسینعلیخان فرزند نظام السلطنه
سخت باشد خزان سرو و سمن
خاصه در چشم بلبلان چمن
ای دریغا که شام تیره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان میرزا حسین خان آنک
داشت خوی بدیع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و کمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پیر را ز داغش خاست
از جگر دود و از سرا شیون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسیر بیت حزن
عیش را برگسست رشته انس
صبر را بر درید پیراهن
آنکه چشم وطن برویش بود
همچو چشم منیژه بر بیژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از دیده چون عقیق یمن
زین سبب گشت سال تاریخش
باز بروی گریست چشم وطن
خاصه در چشم بلبلان چمن
ای دریغا که شام تیره ما
بغم و غصه بود آبستن
نوجوان میرزا حسین خان آنک
داشت خوی بدیع و خلق حسن
تنش آراسته بفضل و کمال
مغزش انباشته بدانش و فن
پدر پیر را ز داغش خاست
از جگر دود و از سرا شیون
در فراقش نظام سلطنه گشت
جفت انده اسیر بیت حزن
عیش را برگسست رشته انس
صبر را بر درید پیراهن
آنکه چشم وطن برویش بود
همچو چشم منیژه بر بیژن
وطن از ماتمش فشاند خون
بر رخ از دیده چون عقیق یمن
زین سبب گشت سال تاریخش
باز بروی گریست چشم وطن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - خطاب بمیرزا حیدر علی کمالی اصفهانی
ابوالکمال کمالی خدایگان سخن
به پیکر قلمت جای جان کرده سخن
اگر نه کلک تو طرح سخن درافکندی
بر اوفتادی ازین مملکت نشان سخن
توئی که کلک تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوری ببوستان سخن
چو خامه در پی مدحت بنامه پویه کند
کجا گرفت تواند کسی عنان سخن
بگاه ذکر تو اندر مشام خلق رسد
شمیم مشک تتار از گلابدان سخن
چو خواستی ز رهی قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوی آسمان سخن
منم که بر صفت مرد آسمان پیما
روم بعرش معارف زنردبان سخن
ز من بگیر و مدون کن این صحیفه نو
که قادری و ادیبی و قدردان سخن
حدیث فتنه صد ساله را درافکندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنیان سخن
هزار نقش زموج پرند ساده کنم
پدید بر رخ سیمین پرنیان سخن
ز یوسف بن ابی الساج و جیش بوطاهر
دراز گشت درین وقعه داستان سخن
کنون بحضرتت این چامه را فرستادم
که دوخت سوزن کلکم بریسمان سخن
به پیکر قلمت جای جان کرده سخن
اگر نه کلک تو طرح سخن درافکندی
بر اوفتادی ازین مملکت نشان سخن
توئی که کلک تو همواره ارمغان آرد
طبق طبق گل سوری ببوستان سخن
چو خامه در پی مدحت بنامه پویه کند
کجا گرفت تواند کسی عنان سخن
بگاه ذکر تو اندر مشام خلق رسد
شمیم مشک تتار از گلابدان سخن
چو خواستی ز رهی قصه قرامطه را
چو آفتاب شدم سوی آسمان سخن
منم که بر صفت مرد آسمان پیما
روم بعرش معارف زنردبان سخن
ز من بگیر و مدون کن این صحیفه نو
که قادری و ادیبی و قدردان سخن
حدیث فتنه صد ساله را درافکندم
چو نقش گوهر و مرجان به پرنیان سخن
هزار نقش زموج پرند ساده کنم
پدید بر رخ سیمین پرنیان سخن
ز یوسف بن ابی الساج و جیش بوطاهر
دراز گشت درین وقعه داستان سخن
کنون بحضرتت این چامه را فرستادم
که دوخت سوزن کلکم بریسمان سخن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳ - در ستایش پرنس ارفع الدوله
امروز جانرا با طرب هنگام پیوند آمده
دل در نشاط آماده شد لب در شکر خنده آمده
سردار دانایان زره با تاب مهر روی مه
در موکب مسعود شه فیروز و خرسند آمده
آن طالب نام نکو و آن پرنس صلح جو
مه ارفع الدوله که او بی مثل و مانند آمده
از خاوران در باختر با شاه ما شد در سفر
همراه وی در بحر و بر فضل خداوند آمده
گوئی ز نو روح الامین آمده ز بالا بر زمین
یا بار دیگر فرودین بر جای اسفند آمده
خوشا هژیرا خرما کان خواجه عیسی دما
در ساحت ملک جما شاد و فرهمند آمده
هوش و خرد فتح و ظفر عقل و ادب فضل و هنر
در پیش این فرخ پدر چون هشت فرزنده آمده
دانش پرستی کار وی فضل و هنر آثار وی
در گوش جان گفتار وی ستوار چون پند آمده
اقبال او هر دم فزون بخت عدویند واژگون
ملک از قدومش تازه چون مغز خردمند آمده
میری که گردون جاه او دولت رفیق راه او
غم در دل بدخواه او چون کوه الوند آمده
خورشید شمع منظرش بهرام سرلشکرش
برجیس اندر مجمرش سوزان چو اسپند آمده
دانش پژوه و دین طلب دانشور و دانش لقب
در گلشن علم و ادب نخلی برومند آمده
فیروز و فرخ فال او شادان و خرم حال او
بر سایه اقبال او از چرخ سوگند آمده
میرا ثنا خوانت منم کآیین بد را دشمنم
در دام مهرت گردنم همواره در بند آمده
از خاک راهت شد گلم زین ره بکامت مایلم
در حضرتت جان و دلم بس آرزومند آمده
تا نامه های بخردی شوید دل خود از بدی
تا سیمناد ایزدی در زند و پا زند آمده
همواره باشی در جهان از بخت و دولت کامران
الفاظت اندر کام جان چون شکر و قند آمده
دل در نشاط آماده شد لب در شکر خنده آمده
سردار دانایان زره با تاب مهر روی مه
در موکب مسعود شه فیروز و خرسند آمده
آن طالب نام نکو و آن پرنس صلح جو
مه ارفع الدوله که او بی مثل و مانند آمده
از خاوران در باختر با شاه ما شد در سفر
همراه وی در بحر و بر فضل خداوند آمده
گوئی ز نو روح الامین آمده ز بالا بر زمین
یا بار دیگر فرودین بر جای اسفند آمده
خوشا هژیرا خرما کان خواجه عیسی دما
در ساحت ملک جما شاد و فرهمند آمده
هوش و خرد فتح و ظفر عقل و ادب فضل و هنر
در پیش این فرخ پدر چون هشت فرزنده آمده
دانش پرستی کار وی فضل و هنر آثار وی
در گوش جان گفتار وی ستوار چون پند آمده
اقبال او هر دم فزون بخت عدویند واژگون
ملک از قدومش تازه چون مغز خردمند آمده
میری که گردون جاه او دولت رفیق راه او
غم در دل بدخواه او چون کوه الوند آمده
خورشید شمع منظرش بهرام سرلشکرش
برجیس اندر مجمرش سوزان چو اسپند آمده
دانش پژوه و دین طلب دانشور و دانش لقب
در گلشن علم و ادب نخلی برومند آمده
فیروز و فرخ فال او شادان و خرم حال او
بر سایه اقبال او از چرخ سوگند آمده
میرا ثنا خوانت منم کآیین بد را دشمنم
در دام مهرت گردنم همواره در بند آمده
از خاک راهت شد گلم زین ره بکامت مایلم
در حضرتت جان و دلم بس آرزومند آمده
تا نامه های بخردی شوید دل خود از بدی
تا سیمناد ایزدی در زند و پا زند آمده
همواره باشی در جهان از بخت و دولت کامران
الفاظت اندر کام جان چون شکر و قند آمده
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - تاریخ رحلت امیر سید عبدالله خان اتابکی شاعر معروف
دریغ کز اثر تندباد سخت سیاه
شکست گلبنی از گلشن شرف ناگاه
ز خاندان نبی هم زدودمان صفی
برفت مردی دانش پژوه و کارآگاه
جهان فضل و محامد سپهر هوش و ادب
ابوالمفاخر و المجد امیر عبدالله
امیر داشت تخلص که از کمال و هنر
همیشه بر درش استاده بود خبل و سپاه
بروز نیمه شعبان برات خلد و بقا
گرفت و در صف مینو قدم نهاده براه
ز ماتمش قد تیر دبیر شد چو کمان
نمود اطلس نیلی فلک پرند سیاه
ستاره گفت عفی الله عن جرائمه
سپهر گفت سقی الله تربه و ثراه
برای سال وفاتش امیری ازیم طبع
کشید مصرع نغزی مناسب و دلخواه
فقال ضم به آخر الفراق و قل
لقد فقدت امیرالکلام عبدالله
شکست گلبنی از گلشن شرف ناگاه
ز خاندان نبی هم زدودمان صفی
برفت مردی دانش پژوه و کارآگاه
جهان فضل و محامد سپهر هوش و ادب
ابوالمفاخر و المجد امیر عبدالله
امیر داشت تخلص که از کمال و هنر
همیشه بر درش استاده بود خبل و سپاه
بروز نیمه شعبان برات خلد و بقا
گرفت و در صف مینو قدم نهاده براه
ز ماتمش قد تیر دبیر شد چو کمان
نمود اطلس نیلی فلک پرند سیاه
ستاره گفت عفی الله عن جرائمه
سپهر گفت سقی الله تربه و ثراه
برای سال وفاتش امیری ازیم طبع
کشید مصرع نغزی مناسب و دلخواه
فقال ضم به آخر الفراق و قل
لقد فقدت امیرالکلام عبدالله
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای ملک از همتت شد سبز چون بستان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از پای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بیروح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گر چه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد بدرویدن تا ابد دهقان گیتی
شادمان زی کز تو شد آباد شارستان گیتی
گشت محکم با اساس فکرتت بنیاد عالم
ماند ستوار از پای همتت بنیان گیتی
گرنه عزمت سد شادی گرد عالم راست کردی
سیل غم افکنده بودی رخنه در ارکان گیتی
راست گویم بی تو گیتی قالبی بیروح باشد
زانکه گیتی چون تنستی و تو هستی جان گیتی
جشن میلاد حسین ابن علی را تازه کردی
لوحش الله گوی سبقت بردی از میدان گیتی
طاعت آوردی در اینره تا جهانی شد مطیعت
بندگی کردی در ایندر تا شدی سلطان گیتی
با تو پیمان جهان محکم شد اکنون گر چه هرگز
تاکنون با هیچکس محکم نشد پیمان گیتی
اقتدار و مردمی این بس که طبعت آشکارا
شد کفیل دور گردون ضامن تاوان گیتی
ای مظفر شاه شاه ثانی ناصرالدین شاه سوم
ای محمد شاه چارم پنجمین خاقان گیتی
راست گویم کاین نظام السلطنه در پیشگاهت
تالی بوذرجمهر است ای انوشروان گیتی
تا نخشکد شاخ فضلت در زمستان حوادث
تا نخوشد گلبن جودت به تابستان گیتی
آنقدر سرسبز بادا کشتزار عدل و دادت
کش نیارد بدرویدن تا ابد دهقان گیتی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - مکالمه تخت و تاج بمناسبت وقعه هفتم محرم ۱۳۳۳
تخت با تاج همی گفت که ای افسر کی
گر شهنشاه کند عزم سپاهان از ری
آذر افروزد در دشت عراق از آزار
فروردین گردد بستان سپاهان در ری
کوه در زلزله افتد ز سم اسب یلان
دشت پر لشکر جنگی شود از کشور وحی
تاج گفت آری گر شاه کند عزم سفر
کس نماند که مراو را نشتابد از پی
گر حبیبستی بی شاه چسان ماند و چون
ور رقیبستی در ملک کجا ماند و کی
بسکه محبوب جهان است شهنشاه بزرگ
حمد او خلق جهان را شده اندر رگ و پی
تخت گفت اینک شمع است شهنشه که سران
همچو پروانه تن جان و دل افشانده بوی
گر کند عزم سپاهان ز سپاهانش زمین
همچو گردون شود از مشتری و ماه و جدی
تاج گفت آمده آنروز که دست و دل شاه
از هنرنامه شاهان جهان سازد طی
چیرگی یابد در خاتمه از خاتم جم
یم و کان بخشد بی واهمه چون حاتم طی
تخت گفت این همه محبوبی و شیرینی و لطف
که بدین شاه کرامت شده از داور حی
بهر آنست که تاریخ جهان تازه کند
لاشه های کهنان را همه سازد لاشیی
تاج گفتا که رئیس الوزراء در بر شاه
ایستاده است و شب روز کمر بسته چونی
راد مردی است که اسلاف گرامش همگی
جان فشاندند به تخت جم و بر افسرکی
هر زمان فتنه در این ملک فرازد پر و بال
از پی دفعش گوید که تعهدت علی
یا رب این شاه بماناد باقبال بلند
جاودان دست بد حادثه کوتاه از وی
گر شهنشاه کند عزم سپاهان از ری
آذر افروزد در دشت عراق از آزار
فروردین گردد بستان سپاهان در ری
کوه در زلزله افتد ز سم اسب یلان
دشت پر لشکر جنگی شود از کشور وحی
تاج گفت آری گر شاه کند عزم سفر
کس نماند که مراو را نشتابد از پی
گر حبیبستی بی شاه چسان ماند و چون
ور رقیبستی در ملک کجا ماند و کی
بسکه محبوب جهان است شهنشاه بزرگ
حمد او خلق جهان را شده اندر رگ و پی
تخت گفت اینک شمع است شهنشه که سران
همچو پروانه تن جان و دل افشانده بوی
گر کند عزم سپاهان ز سپاهانش زمین
همچو گردون شود از مشتری و ماه و جدی
تاج گفت آمده آنروز که دست و دل شاه
از هنرنامه شاهان جهان سازد طی
چیرگی یابد در خاتمه از خاتم جم
یم و کان بخشد بی واهمه چون حاتم طی
تخت گفت این همه محبوبی و شیرینی و لطف
که بدین شاه کرامت شده از داور حی
بهر آنست که تاریخ جهان تازه کند
لاشه های کهنان را همه سازد لاشیی
تاج گفتا که رئیس الوزراء در بر شاه
ایستاده است و شب روز کمر بسته چونی
راد مردی است که اسلاف گرامش همگی
جان فشاندند به تخت جم و بر افسرکی
هر زمان فتنه در این ملک فرازد پر و بال
از پی دفعش گوید که تعهدت علی
یا رب این شاه بماناد باقبال بلند
جاودان دست بد حادثه کوتاه از وی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چو سیف الدوله از سلسال باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ریاض احمدی را گشت ساقی
حمیت ساخت با غیرت تحالف
مروت کرد با همت تلاقی
ترقی یافت روح علم از آن پس
که ابدان را نفوس اندر تراقی
رواقی ساخت بهر درس سادات
که افلاطون در او آمد رواقی
بنای طاق این بنیاد عالی
فلک را خسته کرد از جفت و طاقی
بروبد ساحتش با زلف و مژگان
بت خرگاهی و ترک و ثاقی
در او خوانند شاهان حجازی
سرود حق بآهنگ عراقی
کرامت کرد سیف الدوله الحق
بگوهر بخشی و شیرین مذاقی
تو گوئی زهر جهل و مارکین را
دمش تریاق و فضلش گشته راقی
عدیلش باشد اندر ملک نایاب
بدیلش نادر است و اتفاقی
قدر بادش به هر اندیشه یاور
خدا بادش ز هر مکروه واقی
وقاه الله من شرالدواهی
سقاه الله من کاس دهاقی
بروز فتح این مکتب بتاریخ
امیری زد رقم خیرات باقی
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶ - تاریخ رحلت شمس المعالی
فغان کن ماتم شمس المعالی
شکست آمد بر این طاق هلالی
ز سوگش جامه ایام گردید
سیاه و تیره چون رخت لیالی
جهان پر شد زغم تا از وجودش
سرای عنصری گردید خالی
حکیمی کز هنر برتر نهاده است
زنه گردون و هفت اختر نهالی
دبیری کز پی خدمت گرفته
الف در پیش کلکش شکل دالی
عیار نظمش از بحر قوافی
در آب افکنده معیار جمالی
سخن سنجی که زاد از خامه اش مشک
چنان کز لجه طبعش لئالی
طبیبی کز هراسش آخشیجان
فرو بسته در بی اعتدالی
فلاطون را بحکمت بوده ثانی
ارسطو را بصنعت گشته تالی
نشستی همچو مه در چرخ تحقیق
حکیمان چون کواکب در حوالی
چو خواندی مشتری را درس حکمت
عطارد ثبت می کردش امالی
طریق کعبه گفتی بر مجره
نشان قبله بر قطب شمالی
باشراف از شرافت میرو والا
باعیان از عنایت صدر و والی
سمی سامی شاه ولایت
امیرالمومنین مولی الموالی
علاء الملة اعلی الله قدره
مهین سیدعلی آن ذات عالی
ز نظم احمد اندر ماتم وی
کنم تضمین دری شهوار و غالی
«صلاة الله خالقنا حنوط
علی الوجه المکفن بالجمالی »
«فان له ببطن الارض شخصا
جدیدا ذکرناه و هوبالی »
چو روح پاکش از خاک اندر افلاک
همی فرمود سیر انتقالی
بتاریخش امیری گفت ناگه
بمینو شد روان شمس المعالی
شکست آمد بر این طاق هلالی
ز سوگش جامه ایام گردید
سیاه و تیره چون رخت لیالی
جهان پر شد زغم تا از وجودش
سرای عنصری گردید خالی
حکیمی کز هنر برتر نهاده است
زنه گردون و هفت اختر نهالی
دبیری کز پی خدمت گرفته
الف در پیش کلکش شکل دالی
عیار نظمش از بحر قوافی
در آب افکنده معیار جمالی
سخن سنجی که زاد از خامه اش مشک
چنان کز لجه طبعش لئالی
طبیبی کز هراسش آخشیجان
فرو بسته در بی اعتدالی
فلاطون را بحکمت بوده ثانی
ارسطو را بصنعت گشته تالی
نشستی همچو مه در چرخ تحقیق
حکیمان چون کواکب در حوالی
چو خواندی مشتری را درس حکمت
عطارد ثبت می کردش امالی
طریق کعبه گفتی بر مجره
نشان قبله بر قطب شمالی
باشراف از شرافت میرو والا
باعیان از عنایت صدر و والی
سمی سامی شاه ولایت
امیرالمومنین مولی الموالی
علاء الملة اعلی الله قدره
مهین سیدعلی آن ذات عالی
ز نظم احمد اندر ماتم وی
کنم تضمین دری شهوار و غالی
«صلاة الله خالقنا حنوط
علی الوجه المکفن بالجمالی »
«فان له ببطن الارض شخصا
جدیدا ذکرناه و هوبالی »
چو روح پاکش از خاک اندر افلاک
همی فرمود سیر انتقالی
بتاریخش امیری گفت ناگه
بمینو شد روان شمس المعالی