عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
سر کوفته در پای بلا می گردیم
دل رفته ز جان نیز جدا می گردیم
آفاق زعافیت همی موج زند
مادر طلب بلا چرا می گردیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بسته روزگار پر زرق شدن
یا شیفته بقاء چون برق شدن
چون مردم آشنا ور اندر گرداب
دستی زدن است و عاقبت غرق شدن
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
دردت ز دلم بدر نمی داند شد
وین سوز تو از جگر نمی داند شد
نزد تو به سر دوان بیایم چکنم
چون بی تو مرا به سر نمی داند شد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم مگر آتش جوانی ببرم
وز عشق تو آب زندگانی ببرم
زین گونه که در چشم تو ای مردم چشم
گشتم سبک آن به که گرانی ببرم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲
منم ندیده ز ابنای روزگار وفا
ولی کشیده ز هر یک هزار گونه جفا
منم چشیده بسی زهر غم ز بیدردان
بدرد مرده و لب ناگشوده بهر دوا
منم کشیده قدم از بساط آزادی
اسیر دام غم و مبتلای بند و بلا
نبود روز غمم همدمی بجز ناله
ز ضعف قالبم آن نیز گشت ناپیدا
نبود هم نفسم غیر ناله چون نی
قدم شکست وز آن هم مرا فکند جدا
نه مونسی نه انیسی نه مشفقی نه کسی
که پیش او نفسی درد دل رسد ما را
نکرده جز بدن خاکی مرا آماج
هزار تیر بلا گر فکنده دست قضا
چنان نبسته فلک راه بر مطالب من
که یک مراد بر آید بصد هزار دعا
طبیب من شده ادبار در علاج ولی
درون حقه اقبال مانده شهد شفا
میان اشک مرا ضعف کرده قصد هلاک
بلا و غم شده مانع که باش همدم ما
شدست تابع اکثر اقل اعدایم
و گر من ز کجا و دم از امید بقا
شکوفهای امیدم نداده میوه کام
ز داغهای دلم حاجتی نگشته روا
دل فسرده من سوخته در آتش فقر
مراد دل زده بر من هزار استغنا
ز گریه سیم سرشکم تمام شد چکنم
دگر چه صرف کنم بر بتان ماه لقا
زهر بلا بترست این که پیش سیمبران
بلای نیستی از انفعال کشت مرا
نه اختیار اقامت نه اقتدا سفر
نه احتمال تجرد نه اعتبار غنا
شبی درین غم و اندوه ناله می کردم
که ناگه از طرفی هاتفی رساند ندا
که ای ستم زده در بی کسی مشو نومید
بشکر کوش که آمد مربی فقرا
رسید آنکه ترا بر گرفته بود ز خاک
رسید آنکه ازو دیده هزار عطا
گل حدیقه دولت بهار گلشن بخت
نهال باغ ادب غنچه ریاض حیا
بلند مرتبه الوند بیک روشن دل
که در طریق ادب مرشدست راه نما
بنای دولت او را مخلدست اساس
علو رفعت او را مشیدست بنا
گهی شده بوجود عزیز یوسف مصر
گهی دلیل ره قرب یثرب و بطحا
خلاف غیر شکوه سعادتش را هست
علاوه شرف از امهات و از آبا
نه عارضیست درو ارتکاب راه صواب
مقررست که هرگز نکرده اصل خطا
ایا بلند نظر آفتاب اوج هنر
که مژده شرف قرب تست ذوق فزا
هزار شکر که بار دگر ز نور رخت
گرفت دیده ارباب اشتیاق ضیا
هزار شکر که بار دگر ز نخل قدت
فتاد سایه بر افتادگان فقر و فنا
بحق آنکه مرا کرده است منشا صدق
بحق آنکه ترا کرده است محض صفا
بحق آنکه مرا کرده است زار و فقیر
بحق آنکه ترا کرده است عز و علا
کزان زمان که ز چشم نهفته چو پری
ندیده ام ز کسی روی مردمی ابدا
ز رفتن تو مرا رفته بود عقل ز سر
کنون که آمده باز آمدست بجا
انیس و مونس من در مقام تنهایی
همیشه ذکر تو بودست در صباح و مسا
تو بوده همه دم در دلم که در همه وقت
تراست راه تقرب بخانهای خدا
شها فضولی بیدل جدا ز خاک درت
به تنگ آمده بود از تمامی دنیا
تو آمدی ز دلش رفت غصه عالم
کشیده شاهد غم چهره در نقاب خفا
چگونه سر نکشد بر فلک که از پیشش
فتاد بار الم راست گشت قد دو تا
خزان گلشن بخشش گرفت رنگ بهار
بعندلیب ز گل مژده ای رساند صبا
امید هست که تا هست بر سر عالم
مدار دایره دور آسمان برپا
سرای جاه تو معمور گردد و گردد
فلک بکام تو در کارهای هر دو سرا
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۲۸
بسان چنگ بصد پرده می نهفتم راز
فغان که ناله بی اختیار شد غماز
مرا چو نی غم غربت به ناله می آرد
کجاست همدم و غمخواری غریب نواز
مراست سینه چو قاپر از هوای بتان
دلی نهفته ز بیداد مردم ناساز
سزد که گر بنوازش کنند پرسش حال
به شرح راز برآید زهر رکم آواز
بیاد بزم بتان در مقام بی صبری
مراست دیده ز گرداب اشک دایره ساز
ز بهر آنکه جهانرا کند سیه بر من
سواد چشم مرا در این سوز گریه گداز
بلا و درد گرفتند در میانه مرا
نهاد حادثه بر رشته حیاتم کاز
بدان رسید که از های هوی گریه من
ز آشیانه تن مرغ جان کند پرواز
بکو شمال جفای فلک چو عود خوشم
بدان امید که شاید مرا نوازد باز
نیازمندم و هرگز نمیخورم غم آن
که در رعایت من روزگار دارد ناز
نیازمندی من مایه نشاط منست
چو هست آصف دوران محب اهل نیاز
خجسته رای عزیزی که در طریق ادب
ازوست وضع بنای مراسم اعزاز
بیان طاعت او شرط در نوال نعم
نوال نعمت او حکم بر ازاله آز
قضای حاجت او ختم چون ادای دیون
ادای حذمت او فرض چون ادای نماز
ثنای رفعت او از حد قیاس افزون
لباس نعمت او بر قد زمانه دراز
مه سپهر لطافت جناب جعفر بیک
که کرده بر همه لطفش در ترحم باز
چنان گرفته بآوازه آفرینش را
که در دهور نه انجام مانده نه آغاز
چنان شکسته عقاب عقاب را پر وبال
که جلوه گاه کبوتر شده نشیمن باز
ز سعی خامه او گشته کار عالم راست
ز نقش نامه او دیده لوح ملک طراز
ز پرتو نظرش ملک غیرت جنت
ز فیض درگه قدرش عراق رشک طراز
کشیده پنجه انصاف دوست معدلتش
فراز را به نشیب و نشیب را به فراز
اگر مهابت او الفت عناصر را
برد علاقه مزاج از عمل بماند باز
و گر اراده او را رضا بود بخلیل
فساد کون طبایع کند قبول جواز
زهی همیشه در احیای ملک چون عیسی
زده صریر نی خامه ات دم از اعجاز
عدالت تو جهان پرورست ملک پناه
سیاست تو عدوافکنست خصم انداز
حصار عدل تو دارد اساس حرص بقا
کشیده جاه ترا در احاطه احراز
ثنای قدر تو کار حشمت محمود
صفای طبع تو آیینه دار حلم ایاز
تویی که نیست نظیر تو در خردمندی
تراست ملک خرد بی شریک و بی انباز
چو راست بازی کلک تو دید در عالم
بساط حیله فرو چید چرخ شعبده باز
سپهر خوانمت اما ز استعاره بری
فرشته گویمت اما بشرط نفی مجاز
شها فضولی زارم که در طریق وفا
ز سایر فقرای در توام ممتاز
نمی برم ز تو عقد علاقه تا هستم
کجا روم تو سخن فهم و من سخن پرداز
امید هست که تا آفتاب بر عالم
مثال روز پی دفع شب کند آراز
دبیر حکم قضا ملک اعتبار ترا
کند ز جمع ولایات منقلب افراز
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چو از غم کنم چاک پیراهنم را
ز مردم کند اشک پنهان تنم را
چه سان با قد خم کنم عزم کویش
گرفتست خار مژه دامنم را
غمت دانه ها می فشاند ز چشمم
بباد فنا می دهد خرمنم را
نیامد ز دست تو ای من غلامت
که در طوق ساعد کشی گردنم را
ز هر سو ره آرزو بست بر من
سرشکم که بگرفت پیرامنم را
مبین محتسب تند در ساغر می
مکن تیره آیینه روشنم را
ز غم مرده ام ماتم خویش دارم
فضولی ملامت مکن شیونم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
با خود ای جان در غمش همدم نمی خواهم ترا
بی ثباتی محرم این غم نمی خواهم ترا
جان من از طعنه اغیار خود را می کشم
غیرتی دارم که با خود هم نمی خواهم ترا
ای دل از دیوانه بی قید باید احتراز
دور از آن گیسوی خم بر خم نمی خواهم ترا
نشأه فکر رخش از ذوق دیدن نیست کم
بیش ازین این دیده پر نم نمی خواهم ترا
آفرین ای اشک از خاک رهم برداشتی
قدر من از تست عالی کم نمی خواهم ترا
می کنی در عشق آن ترسا ز مردن منع من
گر مسیحایی تو ای همدم نمی خواهم ترا
مگذران در دل فضولی رغبت قید خرد
مبتلای محنت عالم نمی خواهم ترا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
چنان بنهفته ضعف تن مرا لطف بدن او را
که رفته عمرها نی او مرا دیده نه من او را
ز درد عشق و داغ هجر می نالم خوش آن رندی
که نی اندیشه جانست و نی پروای تن او را
غمت در سینه دارم شمع را کی سوز من باشد
ندارد جسم او جانی چه باک از سوختن او را
ندارد بر زبان جز راز عشقت شمع می دانم
که آخر گشته بیرون می برند از انجمن او را
بکوه بیستون نقشی که دیدی نیست جز شیرین
زده بر سنگ از رشک جمالت کوهکن او را
بت است آن سنگدل این بس کمال معجز عشقم
که می آرم باظهار تظلم در سخن او را
فضولی سوخت بر تن داغهای تازه سر تا پا
که نشناسند در کوی تو از داغ کهن او را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
عشقت از دایره ی عقل برون کرد مرا
داخل سلسله ی اهل جنون کرد مرا
در غم عشق بتان هیچ کسی چون من نیست
نظری کن که غم عشق تو چون کرد مرا
من نبودم به غم عشق چنین به طاقت
کمی لطف تو بسیار زبون کرد مرا
به امیدی که مگر طعنه زنان نشناسند
شادم از اشک که آغشته به خون کرد مرا
رسته بودم ز گرفتاری شیرین دهنان
باز لعل تو مقید به فسون کرد مرا
کم نشد بی لب شیرین تو جان کندن من
وه که این شیوه ز فرهاد فزون کرد مرا
ز ازل در دل من بود فضولی غم عشق
فلک آشفته بدینسان نه کنون کرد مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار آمد صدایی بر نمی آید ز بلبل ها
مگر امسال رنگ دل ربایی نیست در گل ها
گل آمد نیست میل سیر گلشن نازنینان را
پریشان کرد گل های چمن را این تغافل ها
چو رغبت نیست در عاشق چه سود از آنکه محبوبان
بر افروند عارضها بر افشانند کاکل ها
درین موسم چرا دلها مقید نیست در گلشن
مگر زنجیرهای زلف نگشادند سنبل ها
چو غنچه صد گره دارد دل از غم وین غم دیگر
که دوران در گشاد هر گره دارد تعلل ها
ازآن بگرفت در بر آب را گلشن به صد عزت
که پیدا کرد از اقبال او چندین تجمل ها
فضولی رهگذار عشق بازی صد خطر دارد
شروع این طریق صعب را باید تأمل ها
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تحیر بست در شرح غم عشقت زبانم را
چه گویم بر تو چون ظاهر کونم راز نهانم را
بسوز دل ز وصلت چاره جستم ندانستم
که آتش بیش خواهد سوخت از نزدیک جانم را
شدی غایت ز چشم شد دلم صد پاره از غیرت
کز آن هر پاره جایی رود از پی گمانم را
ز غیرت سوخت ای خورشید جانم رحم بر من کن
بهر خاکی میفکن سایه سرو روانم را
رقیبی را سگ خود خواند یارم جای آن باشد
که سوزد آتش این رشک مغز استخوانم را
ز ذوق درد و داغش می کند آگه ازانست این
که با جان حزین ربطیست جسم ناتوانم را
فضولی کی توانم رست در عالم ز رسوایی
مگر در تن کمال ضعف ره بندد فغانم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
شبی آمد بخوابم یار و برد از دیده خوابم را
سبب آن خواب شد بیداری چشم پر آبم را
ز باد تند ناصح موج دریا بیش می گردد
چه سود از کثرت پندت دل پر اضطرابم را
بتی دیدم روان شد خون دل از دیده ام هر سو
فلک در بزم غم بر سنگ زد جام شرابم را
درون دل بتیغ شوق شد پر کاله پر کاله
چه داند چیست مضمون هر که نگشاید کتابم را
نمی خواهم که از خوبان شکایت بر زبان رانم
همان بهتر نپرسد هیچ کس حال خرابم را
چو تاری گشته ام از ضعف و ضعفم پیش می گردد
فلک هر چند می گرداند افزون پیچ و تابم را
فضولی نیست امکان وفا در مردم عالم
مدان بیهوده زین جمع پریشان اجتنابم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من بغم خو کرده ام جز غم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گر سر کویت شود مدفن پس از مردن مرا
کی عذاب قبر پیش آید دران مدفن مرا
چند باشم در جدل با خود ز غم ساقی بیار
شیشه می تا رهاند ساعتی از من مرا
دوست چون می خواهدم رسوا ندارم چاره ای
می شوم رسوا چه باک از طعنه دشمن مرا
ز آتش دل چون نمی سوزد روان گویا که هست
استخوانهای بدن فانوس وش زاهن مرا
کام من معنیست نی صورت ز یوسف طلعتان
من نه یعقوبم چه ذوق از بوی پیراهن مرا
خنده دارند بی پروا ز آسیب خزان
چون نیاید گریه بر گلهای این گلشن مرا
رفت جان از تن برون تن شد فضولی خاک ره
عشق او شد آفت جان و بلای تن مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تا بوده ایم همدم غم بوده ایم ما
غم را ملازم همه دم بوده ایم ما
غم را ز من نبوده جدایی مرا ز غم
هر جا که بوده ایم بهم بوده ایم ما
پیش از وجود با غم لعل تو عمرها
همراز تنگنای عدم بوده ایم ما
تا بر کمان ابروی تو بسته ایم دل
دایم نشان تیر ستم بوده ایم ما
هرگز نگشته است کم از ما بلای تو
یک لحظه بی بلای تو کم بوده ایم ما
هر جا نهاده ایم قدم در ره نیاز
افتاده تر ز خاک قدم بوده ایم ما
یکدم نبوده ایم فضولی بکام دل
پیوسته مبتلای الم بوده ایم ما
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
چون شمع سوخت آتش محنت تن مرا
غم پاره پاره ساخت دل روشن مرا
بر من بسوخت در غم عشقت دل رقیب
شادم که غم بسوخت دل دشمن مرا
واجب شد اجتناب من از ماه پیکران
چون فرض کرده اند بخود کشتن مرا
مردم بداغ لاله رخان گریهای ابر
خواهم که لاله زار کند مدفن مرا
سویم نمی کند الم بی کسی گذر
تا غم شناخت است ره مسکن مرا
عمریست کز لباس تعلق مجردم
نگرفته است دست غمی دامن مرا
از غم مرا نماند فضولی ره گریز
بگرفت سیل تفرقه پیرامن مرا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
سویم شب هجران گذری نیست کسی را
بر صورت حالم نظری نیست کسی را
کس نیست که از تو خبری سوی من آرد
مردم ازین غم خبری نیست کسی را
نگذاشت اثر در رهت از هستی من غم
در دل ز غم من اثری نیست کسی را
گر محنت من نیست کسی را عجبی نیست
مثل تو بت عشوه گری نیست کسی را
ای شوخ جفا پیشه وفا ورز و گرنه
آزردن و کشتن هنری نیست کسی را
آتش بجگرها زده عشق تو و حالا
تا عشق تو ورزد جگری نیست کسی را
از ترک تعلق مکن اندیشه فضولی
در راه تجرد خطری نیست کسی را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
بر باد مده سلسله مشک فشان را
مگشای ز پیوند تنم رشته جان را
راز تو نهانست مرا در دل و ترسم
چشم ترم اظهار کند راز نهان را
رخساره بهر کسی منما فتنه مینگیز
از هم مگشا رابطه نظم جهان را
آه از دل شیدا که سراسیمه اویم
در عاشقی ما چه گناهست بتان را
ای کاش دلم خون شود از عشق بر آیم
تا چند کشم محنت هر غنچه دهان را
ای بخت بخاک در آن گلرخم افکن
مگذار که در خاک کشم حسرت آن را
بر یاد خطش اشک روان ساز فضولی
زان سبزه تر قطع مکن آب روان را