عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
در محبت اشک و آه بی محابا را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
دل اگر گم گشت سامان دل ما را چه شد
یکزبانی سینه صافیهای دنیا پیشکش
زود گرمیهای دیر اهل دنیا را چه شد
هستی ما بیشتر از نیستی مجذوب بود
عشق دنیا را چه شد افسوس عقبا را چه شد
کشت ما را آفت یک مور برق خرمن است
دانه ما سبزه ما حاصل ما را چه شد
غم ندارد غنچه های خاطر آشفتگی
اشک رنگین بهار حسرت آرا چه شد
عمرها تعبیر یک خواب پریشان دل است
کس نمی پرسد که آشوب سراپا را چه شد
خاطر از خونگرمی افسرده یاران گداخت
بیکسی ها بیکسی ها بیکسی ها را چه شد
بیوفایی برطرف نامهربانی برطرف
ای دعا محو تأثیر دعاها را چه شد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
خاموشی از ترانه ما جوش می زند
بیخوابی از فسانه ما جوش می زند
آب و گلش ز موج سراب است گردباد
آوارگی ز خانه ما جوش می زند
ساغر به طاق ابروی شمشیر می زنیم
خون از شرابخانه ما جوش می زند
صد صبح رستخیز به یاد نگاه تو
از باده شبانه ما جوش می زند
ابریم دیده پر نم و دامن پر از سرشک
طوفان ز آب و دانه ما جوش می زند
گردیده ایم اسیر پریشان طره ای
جمعیت از خرابه ما جوش می زند
بیخوابی از فسانه ما جوش می زند
آب و گلش ز موج سراب است گردباد
آوارگی ز خانه ما جوش می زند
ساغر به طاق ابروی شمشیر می زنیم
خون از شرابخانه ما جوش می زند
صد صبح رستخیز به یاد نگاه تو
از باده شبانه ما جوش می زند
ابریم دیده پر نم و دامن پر از سرشک
طوفان ز آب و دانه ما جوش می زند
گردیده ایم اسیر پریشان طره ای
جمعیت از خرابه ما جوش می زند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
سرمه ای هر جا به چشم داغ سودا می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
مشتی از خاکستر افسرده ما می کشند
شبنم توفیق را سامان ابر رحمت است
اهل دل کی انتظار مزد فردا می کشند
پاک بینان کز ره غفلت غبار انگیختند
سرمه عبرت به چشم اهل دنیا می کشند
جذبه ای دارند دور افتادگان کز هر قدم
خارصد فرسنگ را از پای صحرا می کشند
اهل دل کز گریه عالم را گلستان کرده اند
پرده چشم تری بر روی دریا می کشند
جذبه در کار است اگر منزل و گر آوارگی
در بیابان انتظار خضر بیجا می کشند
گر شهیدانش به عمر جاودان راضی شوند
بزم رنگینی به روی خضر و عیسی می کشند
ما اسیران محبت صید دام الفتیم
صورت پرواز ما بر بال عنقا می کشند
گلرخان از بسکه می دانند قدر ما اسیر
بار شبنم از غبار خاطر ما می کشند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
از شکستن دل ما رام تظلم نشود
هر چه خواهد بشود صید ترحم نشود
من و آن همت سرشار که گر خاک خورد
تشنه خون دل مرده مردم نشود
سر انصاف سلامت که جگر گوشه ماست
در هم از خصمی دانسته مردم نشود
کرده ام ترک فراموشی دیرینه خویش
کز دلم دشمنی اهل وفا گم نشود
گر ز سر چشمه سیراب قناعت جوشد
گریه ای نیست که سرمایه انجم نشود
خون افسردگی از برگ و برش جوش زند
تاک اگر برق سوار سفر خم نشود
در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر
حاکمی نیست که محکوم تحکم نشود
هر چه خواهد بشود صید ترحم نشود
من و آن همت سرشار که گر خاک خورد
تشنه خون دل مرده مردم نشود
سر انصاف سلامت که جگر گوشه ماست
در هم از خصمی دانسته مردم نشود
کرده ام ترک فراموشی دیرینه خویش
کز دلم دشمنی اهل وفا گم نشود
گر ز سر چشمه سیراب قناعت جوشد
گریه ای نیست که سرمایه انجم نشود
خون افسردگی از برگ و برش جوش زند
تاک اگر برق سوار سفر خم نشود
در دیاری که از او نشو و نما یافت اسیر
حاکمی نیست که محکوم تحکم نشود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
آشوب در قلمرو ترکش ندید تیر
مژگان پر فریب کسی آفرید تیر
خوش کرده اند طاعت حکمش ستمگران
هر چند او کشید کمان قد کشید تیر
مکتوب راز سینه عاشق بجا رساند
آخر ز دولت تو به جایی رسید تیر
هر جا کمان گوشه ابرو بلند شد
رفتم به پای دیده به جایی رسید تیر
چندان فسون دمید کمانت که بیخبر
تعلیم راستی ز دل ما شنید تیر
غافل خدا نکرده مبادا خطا شود
دل می تپد به سینه ما چون تپید تیر
در سینه دید معنی و آنجا وطن گرفت
چون صید وحشی از دل تنگم رمید تیر
تا او کمان کشید دل آهی کشیده بود
شکر خدا که هیچ خطایی ندید تیر
خواهم گرفت اسیر ز دست فلک کمان
تا افکنم به گور یزید پلید تیر
مژگان پر فریب کسی آفرید تیر
خوش کرده اند طاعت حکمش ستمگران
هر چند او کشید کمان قد کشید تیر
مکتوب راز سینه عاشق بجا رساند
آخر ز دولت تو به جایی رسید تیر
هر جا کمان گوشه ابرو بلند شد
رفتم به پای دیده به جایی رسید تیر
چندان فسون دمید کمانت که بیخبر
تعلیم راستی ز دل ما شنید تیر
غافل خدا نکرده مبادا خطا شود
دل می تپد به سینه ما چون تپید تیر
در سینه دید معنی و آنجا وطن گرفت
چون صید وحشی از دل تنگم رمید تیر
تا او کمان کشید دل آهی کشیده بود
شکر خدا که هیچ خطایی ندید تیر
خواهم گرفت اسیر ز دست فلک کمان
تا افکنم به گور یزید پلید تیر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۵
ای کرده ز یاد ما فراموش
حیف است مکن وفا فراموش
با حرف تو حرفها اراجیف
با یاد تو یادها فراموش
یکبار به سوی خود نگاهی
پرکرده ای از خدا فراموش
شرمندگی از وفا نداریم
داریم دلی جفا فراموش
ای کرده به رغم دوستداری
یکباره ز حال ما فراموش
کردیم برای خاطر تو
بیگانه و آشنا فراموش
در میکده ها اسیر سرمست
ما را مکن از دعا فراموش
حیف است مکن وفا فراموش
با حرف تو حرفها اراجیف
با یاد تو یادها فراموش
یکبار به سوی خود نگاهی
پرکرده ای از خدا فراموش
شرمندگی از وفا نداریم
داریم دلی جفا فراموش
ای کرده به رغم دوستداری
یکباره ز حال ما فراموش
کردیم برای خاطر تو
بیگانه و آشنا فراموش
در میکده ها اسیر سرمست
ما را مکن از دعا فراموش
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۳
آتش از آن گرمی نگاه گرفتم
تا عرق فتنه ای ز آه گرفتم
سوخت سراپای ما ز آتش پنهان
بسکه چو مژگان به گریه راه گرفتم
رنگ تپیدن نداشت خون شهیدان
دامن پاک تو را گواه گرفتم
چشم ودل ما بس است جلوه گه او
گل به در دیر و خانقاه گرفتم
بسکه تپیدم به زیرپای سمندش
خون خود از خاک صیدگاه گرفتم
بر سر راهش اسیر بسکه نشستم
کام دل و دیده از نگاه گرفتم
تا عرق فتنه ای ز آه گرفتم
سوخت سراپای ما ز آتش پنهان
بسکه چو مژگان به گریه راه گرفتم
رنگ تپیدن نداشت خون شهیدان
دامن پاک تو را گواه گرفتم
چشم ودل ما بس است جلوه گه او
گل به در دیر و خانقاه گرفتم
بسکه تپیدم به زیرپای سمندش
خون خود از خاک صیدگاه گرفتم
بر سر راهش اسیر بسکه نشستم
کام دل و دیده از نگاه گرفتم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
عقلیم و طفل مکتب نادانی خودیم
گنجیم و خانه زاد پریشانی خودیم
ما را به خاک رهگذری کرد روشناس
در زیر بار منت پیشانی خودیم
طعن حسود بت پی آزار ما کم است
در دیر هم گواه مسلمانی خودیم
اقبال آفتاب قناعت بلندتر
چون ذره زیر سایه عریانی خودیم
دامن چه می زنی به میان در شکست ما
ای سیل ما خود آفت ویرانی خودیم
حیرت ز بیزبانی ما روشناس شد
رسوای عالم از غم پنهانی خودیم
دل را اسیر شکوه ای از راه برده بود
ممنون بازگشت پشیمانی خودیم
گنجیم و خانه زاد پریشانی خودیم
ما را به خاک رهگذری کرد روشناس
در زیر بار منت پیشانی خودیم
طعن حسود بت پی آزار ما کم است
در دیر هم گواه مسلمانی خودیم
اقبال آفتاب قناعت بلندتر
چون ذره زیر سایه عریانی خودیم
دامن چه می زنی به میان در شکست ما
ای سیل ما خود آفت ویرانی خودیم
حیرت ز بیزبانی ما روشناس شد
رسوای عالم از غم پنهانی خودیم
دل را اسیر شکوه ای از راه برده بود
ممنون بازگشت پشیمانی خودیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۶
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۸
می بین چنین و یک نگه آشنا مکن
ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن
ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم
آزار خود نمی کنی آزار ما مکن
سر رشته را به دست مروت سپرده ایم
خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن
خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو
شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن
در کشتن اسیر مباهات می کنی
شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن
ترک جفا مکن مکن ای بیوفا مکن
ما خویش را به صافی باطن سپرده ایم
آزار خود نمی کنی آزار ما مکن
سر رشته را به دست مروت سپرده ایم
خواهی رها کن از کف و خواهی رها مکن
خواهی زبان تیغ شود مدح خوان تو
شادی به قتل دشمن بی دست و پا مکن
در کشتن اسیر مباهات می کنی
شرم از نشان و نسبت آل عبا مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
زاهد به جان زهد که آزار من مکن
بیجا میانجی من و دلدار من مکن
مشرب هم از کمینه غلامان مذهب است
ایمان خشک اینهمه در کار من مکن
اقرار دیر و صومعه بشنو ز جوش می
دیگر میا و دعوی انکار من مکن
ایمان ناقصی که ندارم بیا ببین
تسبیح شید رشته زنار من مکن
من کفر محض و چشمه ایمان دل من است
سر بسته گفتمت به کس اظهار من مکن
ایمان محمد و علی و یازده امام
گفتم اسیر اینهمه آزار من مکن
بیجا میانجی من و دلدار من مکن
مشرب هم از کمینه غلامان مذهب است
ایمان خشک اینهمه در کار من مکن
اقرار دیر و صومعه بشنو ز جوش می
دیگر میا و دعوی انکار من مکن
ایمان ناقصی که ندارم بیا ببین
تسبیح شید رشته زنار من مکن
من کفر محض و چشمه ایمان دل من است
سر بسته گفتمت به کس اظهار من مکن
ایمان محمد و علی و یازده امام
گفتم اسیر اینهمه آزار من مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
خراب گشته ز ویرانه که می پرسی
شکایت از دل دیوانه که می پرسی
ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی
حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی
اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد
دگر ز بلبل و پروانه که می پرسی
دل درست نداری ز من چه می خواهی
به خواب رفته افسانه که می پرسی
چکد ز باده ورع وز صلاح بد مستی
نظام رونق میخانه که می پرسی
به جان خویش ندانم چه ماجرا داری
ز آشنایی بیگانه که می پرسی
شکایت از دل دیوانه که می پرسی
ز شیخ و شاب نسبنامه که می جویی
حدیث عاقل و دیوانه که می پرسی
اگر چراغ نباشد گلاب کی باشد
دگر ز بلبل و پروانه که می پرسی
دل درست نداری ز من چه می خواهی
به خواب رفته افسانه که می پرسی
چکد ز باده ورع وز صلاح بد مستی
نظام رونق میخانه که می پرسی
به جان خویش ندانم چه ماجرا داری
ز آشنایی بیگانه که می پرسی
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶۴