عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
آسمان بلند را میرم
ابر کحلی پرند را میرم
می فریبد مرا به بازیچه
دل زار و نژند را میرم
شوری اشک در نظر خوارست
تلخی زهرخند را میرم
شحنه مدح حضرت اعلی است
سخن دلپسند را میرم
سر راهش نشستنم هوس ست
خاک پای سمند را میرم
ره نشین ویم زهی توقیری
طالع ارجمند را میرم
جذب الفت به سوی وی کشدم
این نوآیین کمند را میرم
می کند رخنه در جگر غم هجر
این جگر در کلند را میرم
شاعرم منشیم ظریف و شریف
این اضافات چند را میرم
وایه جوید ز حضرت اعلی
غالب مستمند را میرم
ابر کحلی پرند را میرم
می فریبد مرا به بازیچه
دل زار و نژند را میرم
شوری اشک در نظر خوارست
تلخی زهرخند را میرم
شحنه مدح حضرت اعلی است
سخن دلپسند را میرم
سر راهش نشستنم هوس ست
خاک پای سمند را میرم
ره نشین ویم زهی توقیری
طالع ارجمند را میرم
جذب الفت به سوی وی کشدم
این نوآیین کمند را میرم
می کند رخنه در جگر غم هجر
این جگر در کلند را میرم
شاعرم منشیم ظریف و شریف
این اضافات چند را میرم
وایه جوید ز حضرت اعلی
غالب مستمند را میرم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
در بزم رنگ و بو نمطی دیگر افگنم
در وجد اهل صومعه ذوق نظاره نیست
ناهید را به زمزمه از منظر افگنم
معشوقه را ز ناله بدان سان کنم حزین
کز لاغری ز ساعد او زیور افگنم
هنگامه را جحیم جنون بر جگر زنم
اندیشه را هوای فسون در سر افگنم
نخلم که هم به جای رطب طوطی آورم
ابرم که هم به روی زمین گوهر افگنم
با غازیان ز شرح غم کارزار نفس
شمشیر را به رعشه ز تن جوهر افگنم
با دیریان ز شکوه بیداد اهل دین
مهری ز خویشتن به دل کافر افگنم
ضعفم به کعبه مرتبه قرب خاص داد
سجاده گستری تو و من بستر افگنم
تا باده تلخ تر شود و سینه ریش تر
بگدازم آبگینه و در ساغر افگنم
راهی ز کنج دیر به مینو گشاده ام
از خم کشم پیاله و در کوثر افگنم
منصور فرقه علی اللهیان منم
آوازه «انا اسد الله » درافگنم
ارزنده گوهری چو من اندر زمانه نیست
خود را به خاک رهگذر حیدر افگنم
غالب به طرح منقبت عاشقانه ای
رفتم که کهنگی ز تماشا برافگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
بر لب یا علی سرای باده روانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دولت به غلط نبود از سعی پشیمان شو
کافر نتوانی شد ناچار مسلمان شو
از هرزه روان گشتن قلزم نتوان گشتن
جویی به خیابان رو سیلی به بیابان شو
همخانه به سامان به همجلوه فراوان به
در کعبه اقامت کن در بتکده مهمان شو
آوازه معنی را بر ساز دبستان زن
هنگامه صورت را بازیچه طفلان شو
افسانه شادی را یکسر خط بطلان کش
غمنامه ماتم را آرایش عنوان شو
گر چرخ فلک گردی سر بر خط فرمان نه
ور گوی زمین باشی وقف خم چوگان شو
آورده غم عشقم در بندگی ایزد
ای داغ به دل در رو وز جبهه نمایان شو
در بند شکیبایی مردم ز جگرخایی
ای حوصله تنگی کن ای غصه فراوان شو
سرمایه کرامت کن وانگاه به غارت بر
بر خرمن ما برقی بر مزرعه باران شو
جان داد به غم غالب خشنودی روحش را
در بزم عزا می کش در نوحه غزلخوان شو
کافر نتوانی شد ناچار مسلمان شو
از هرزه روان گشتن قلزم نتوان گشتن
جویی به خیابان رو سیلی به بیابان شو
همخانه به سامان به همجلوه فراوان به
در کعبه اقامت کن در بتکده مهمان شو
آوازه معنی را بر ساز دبستان زن
هنگامه صورت را بازیچه طفلان شو
افسانه شادی را یکسر خط بطلان کش
غمنامه ماتم را آرایش عنوان شو
گر چرخ فلک گردی سر بر خط فرمان نه
ور گوی زمین باشی وقف خم چوگان شو
آورده غم عشقم در بندگی ایزد
ای داغ به دل در رو وز جبهه نمایان شو
در بند شکیبایی مردم ز جگرخایی
ای حوصله تنگی کن ای غصه فراوان شو
سرمایه کرامت کن وانگاه به غارت بر
بر خرمن ما برقی بر مزرعه باران شو
جان داد به غم غالب خشنودی روحش را
در بزم عزا می کش در نوحه غزلخوان شو
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
زاهد که و مسجد چه و محراب کجایی؟
عیدست و دم صبح می ناب کجایی؟
دریا ز حباب آبله پای طلب تست
نور نظر ای گوهر نایاب کجایی؟
بوی گل و شبنم نسزد کلبه ما را
صرصر تو کجا رفتی و سیلاب کجایی؟
حشرست و خدا داور و هنگامه به پایان
ای شکوه بی مهری احباب کجایی؟
آن شور که گرداب جگر داشت ندارد
ای لخت دل غرقه به خوناب کجایی؟
با گرمی هنگامه خواهش نشکیبم
آتش به شبستان زدم ای آب کجایی؟
چون نیست نمکسایی اشکم به فغانم
کای روشنی دیده بی خواب کجایی؟
غواصی اجزای نفس دیر ندارد
از دل ندمی داغ جگرتاب کجایی؟
شوری ست نواریزی تار نفسم را
پیدا نه ای ای جنبش مضراب کجایی؟
بنمای به گوساله پرستان ید بیضا
غالب به سخن صاحب فرتاب کجایی؟
عیدست و دم صبح می ناب کجایی؟
دریا ز حباب آبله پای طلب تست
نور نظر ای گوهر نایاب کجایی؟
بوی گل و شبنم نسزد کلبه ما را
صرصر تو کجا رفتی و سیلاب کجایی؟
حشرست و خدا داور و هنگامه به پایان
ای شکوه بی مهری احباب کجایی؟
آن شور که گرداب جگر داشت ندارد
ای لخت دل غرقه به خوناب کجایی؟
با گرمی هنگامه خواهش نشکیبم
آتش به شبستان زدم ای آب کجایی؟
چون نیست نمکسایی اشکم به فغانم
کای روشنی دیده بی خواب کجایی؟
غواصی اجزای نفس دیر ندارد
از دل ندمی داغ جگرتاب کجایی؟
شوری ست نواریزی تار نفسم را
پیدا نه ای ای جنبش مضراب کجایی؟
بنمای به گوساله پرستان ید بیضا
غالب به سخن صاحب فرتاب کجایی؟
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۱ - طبق نظر محققان شانزده بیت ابتدایی توسط نسخه برداران اضافه شده و از همای و همایون خواجوی کرمانی وام گرفته شده است
به نام خداوند بالا و پست
که از هستی اش هست شد هر چه هست
فروزندهٔ شمسهٔ خاوری
برآرندهٔ طاق نیلوفری
معطر کن باد عنبر نسیم
نظام آور کار در یتیم
نه پیکر، نگارندهٔ پیکران
نه اختر، بر آرندهٔ اختران
جهاندار بخشندهٔ کامکار
خداوند بیچون پروردگار
گر از خاک ره برنگیری سرم
روم مصطفی را شفیع آورم
سلام من العالم الحاکم
علی روضة المصطفی الهاشمی
شفیع امم خاتم انبیا
سپهر رسالت مه اصفیا
کلید در گنج رب جلیل
امام هدی در درج خلیل
شه آسمان قدر و سیاره جیش
مه هاشمی آفتاب قریش
هزاران درود از جهان آفرین
سوی روضهٔ سید المرسلین
الهی چو اومیدوارم به تو
برآور اومیدی که دارم به تو
رهی پیشم آور که در هر قدم
زنم دم به دم در رضای تو دم
درآموز شکرم، چو بخشیم گنج
صبوریم ده چون فرستیم رنج
ز شرم گنه آب رویم مبر
چو خاکم ز تقصیر من درگذر
توقع همین دارم ای کردگار
که در رستخیزم کنی رستگار
که از هستی اش هست شد هر چه هست
فروزندهٔ شمسهٔ خاوری
برآرندهٔ طاق نیلوفری
معطر کن باد عنبر نسیم
نظام آور کار در یتیم
نه پیکر، نگارندهٔ پیکران
نه اختر، بر آرندهٔ اختران
جهاندار بخشندهٔ کامکار
خداوند بیچون پروردگار
گر از خاک ره برنگیری سرم
روم مصطفی را شفیع آورم
سلام من العالم الحاکم
علی روضة المصطفی الهاشمی
شفیع امم خاتم انبیا
سپهر رسالت مه اصفیا
کلید در گنج رب جلیل
امام هدی در درج خلیل
شه آسمان قدر و سیاره جیش
مه هاشمی آفتاب قریش
هزاران درود از جهان آفرین
سوی روضهٔ سید المرسلین
الهی چو اومیدوارم به تو
برآور اومیدی که دارم به تو
رهی پیشم آور که در هر قدم
زنم دم به دم در رضای تو دم
درآموز شکرم، چو بخشیم گنج
صبوریم ده چون فرستیم رنج
ز شرم گنه آب رویم مبر
چو خاکم ز تقصیر من درگذر
توقع همین دارم ای کردگار
که در رستخیزم کنی رستگار
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۶ - باقی قصه ورقه و گلشاه
کنون قصهٔ گلشه و ورقه باز
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی بهٔزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده در در کنار
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دورخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
همانا تو با ورقهٔ مهر باز
بدی گفتهٔک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
بنالید بسیار ابر درد اوی
ببوسید آن دورخ زرد اوی
به فرمن بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
شما آنچ گویم به جا ی آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
بسی کاخها و بسی خانها
نکردند با باغ و کاشانها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
به شام اندرون بذ ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
مر آن کس کی بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزادهٔ پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز هنباز گشت
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایذر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصهٔ پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام
ز من بشنو ای مهتر سرفراز
که چون بود و آن شاه فرخ چه کرد
به جای دو عاشق بمرد او بدرد
چو گلشاه در هجر ورقه بمرد
روان گرامی بهٔزدان سپرد
غمین گشت شاه و بنالید زار
ببارید از دیده در در کنار
همی کرد نوحه همی راند خون
ز دیده بر آن دورخ لاله گون
همی گفت: ای دلبر دل ربای
شدی ناگهان خسته دل زین سرای
مرا در غم و هجر بگذاشتی
دل از مهر یک باره برداشتی
کجا جویمت ای مه مهربان
چه گویم؟ کجا رفتی ای دلستان
دریغ آن قد و قامت و روی و موی
دریغ آن شد و آمد و گفت و گوی
دریغ آن همه مهربانی تو
دریغ آن نشاط و جوانی تو
تو رفتی من اندر غمت جاودان
بماندم کنون ای بت مهربان
کجایی تو ای لعبت دل گسل
کجایی تو ای راحت جان و دل
تو رفتی مرا در غم هجر خویش
رها کردی ای لعبت خوب کیش
ندانستم ای همچو ماه سما
که گردم بدین زودی از تو جدا
گمانم چنان بود ای نوبهار
که با تو بمانم بسی روزگار
اجل ناگهان آمد ای جان من
ربودت دل آزرده از خان من
همانا تو با ورقهٔ مهر باز
بدی گفتهٔک روز ای ماه راز
کنون آمدی نزد او شادمان
رسیدی به کام دل ای مهربان
بنالید بسیار ابر درد اوی
ببوسید آن دورخ زرد اوی
به فرمن بران گفت فرخنده شاه
کی ای مر مرا جملگی نیک خواه
برفت آن نگار من و کار بود
ازین ناله و درد اکنون چه سود
دو عاشق رسیدند بی شک بهم
به من هر دو بگذاشتند درد و غم
شما آنچ گویم به جا ی آورید
به گفتار من هوش و رای آورید
به فرمان آن خسرو سروران
میان را ببستند فرمان بران
زمین را به پولاد کردند چاک
ز زیر زمین برگرفتند خاک
به دست خود آن خسرو به آفرین
دفین کرد او را به زیر زمین
کشید از بر گور شاه جهان
یکی گنبد سر سوی آسمان
نهاد اندرو ورقه را نزد ماه
چنان چون ببایست آن پادشاه
مر آن گورها را بزرگان شام
قبور شهیدانش کردند نام
چو این آگهی در جهان اوفتاد
ز هر سو خلایق برو روی داد
همی آمدندی به بی راه و راه
ز بهر زیارت بدان جایگاه
نماند ایچ کس در همه شهر شام
که نامد بدان جای از خاص و عام
بسی کاخها و بسی خانها
نکردند با باغ و کاشانها
به روزی دوره خلق نزدیک گور
شدندی ز دیده چکان آب شور
به شام اندرون بذ ده و دو هزار
مسلمان و به روز و پرهیزگار
جهود و مسلمان برون شد به در
سوی گور آن هر دو خسته جگر
امیرو بزرگان شهر و سپاه
بکردند آن جایگه را پناه
برآمد برین کار یک سال راست
نگر حکم ایزد که چون بوذر است
شد از مرگ آن هر دو دل سوخته
دل خلق بر آتش افروخته
ازیشان به گیتی خبر گسترید
کی هرگز چنان کس دو عاشق ندید
مر آن کس کی بشنود از آن داستان
ز دل گشت بر مرگ هم داستان
از آن هر دو آزادهٔ پر وفا
خبر شد بر احمد مصطفا
بدان وقت کآن هر دو پژمرده بود
پینبر سپه بغزا برده بود
ز جنگ چنان دل همی بازگشت
که با فتح و با ناز هنباز گشت
چو پیغمبر آن فخر و زین بشر
شنید ای عجب از دو عاشق خبر
بیاران خود مصطفا بنگرید
بگفتا: کسی زین عجب تر ندید!
ایا جمع سادات و اهل کرام
از ایذر همی رفت خواهم به شام
کنون از شما ای خجسته امم
که آید سوی شام با من به هم؟
که خواهم که چیزی ببیند عجب
هم از معجز و هم ز تقدیر رب
سوی شام با من بیایید هین
سوی حکم یزدان گرایید هین
سپه جمله گفتند ایا مصطفا
توی شمسه و سید انبیا
کی این جان ما باد پیشت فدی
ایا شمع اسلام و تاج هدی
بیاییم آنجا کجا رای تست
سر ماست آنجا کجا پای تست
نهادند زی شام ز آنجای روی
ابا او صحابان و یاران اوی
پیمبر ابا یاوران و سپاه
سوی شهر شام اندر آمد زراه
سوی دشت و صحرا یکی بنگرید
همه دشت و صحرا پر از خلق دید
بر آن هر دو مسکین خسته جگر
جهود و مسلمان شده نوحه گر
خبر شد به ساعت بر شاه شام
که آمد محمد علیه السلام
نکردش درنگ ایچ آمد به پای
دوان شد به نزد رسول خدای
دلش پر ز تیمار و جان پر زحیر
بگفت: ای محمد مرا دست گیر!
بگفتش محمد که احوال چیست
چه قومند وین ناله از بهر کیست؟
شه از غم در اندهان باز کرد
ز پیش نبی قصه آغاز کرد
همی گفت پیش نبی سرگذشت
همی هر زمان حال بر وی بگشت
چو شاه این سخن راند با مصطفا
نبی گفت: اینست مهر و صفا!
پس آنگه نبی گفت: ای رادمرد
نخواهی که آزاد گردی ز درد؟
نخواهی که آن هر دو فرخ همال
شود زنده از قدرت ذوالجلال؟
شه شام گفت ای چراغ بشر
ازین به ز شادی چه باشد دگر؟
همی گفت اگر جملگی خاص و عام
جهودان که هستند در شهر شام،
ابا کردگار آشنایی دهند
به پیغمبری ام گوایی دهند
کنم من دعا تا خدای جهان
کند هر دو را زنده اندر زمان
ملک گفت تا نزد ایشان روم
جواب جهودان همه بشنوم
نبی گفت ایدون کن و رفت شاه
نمودش بریشان همه خوب راه
جهودان ز تیمار آن هر دو تن
به آب مژه شسته بودند تن
چو پیغام پیغمبر دادگر
شنیدند آن قوم بیدادگر
بگفتند: یکسر مسلمان شویم
ز راه خطا سوی ایمان شویم
عجب شادمان شد رسول خدای
برفتش به گور دو مهر آزمای
چو خاک از بر کورشان برفگند
همی کرد دعوت به بانگ بلند
ز پیش خداوند آن پاک زاد
بنالید واندر نماز ایستاد
همی کرد عرضه نبی در نماز
نیازدل خویش بر بی نیاز
همی گفت ای داور راستی
خداوند افزونی و کاکستی
تو ز اسرار این قوم داناتری
بهر شغل در تو تواناتری
تو کن دعوت بنده را مستجاب
رها کن دل بندگان از عذاب
هم اندر زمان سوی او جبرئیل
پیام آورید از خدای جلیل
که دارای جبار گوید همی
کی درد ل میاور تو اکنون غمی
کجا عمر ایشان به پایان رسید
که مرگ و فنا سوی ایشان رسید
چو شان زندگانی نماندست بیش
چگونه کنم زنده شان بیش ازیش
کنون آن شه نیک دل را بگوی
که گر تو وفاداری و مهرجوی
ترا مانده است عمر می شست سال
بقاهست داده ترا ذوالجلال
بریشان دهی عمر یک نیمه راست
که هر بنده را خرمی از بقاست
چو کردی وفا عمر را ای خدیش
ببینی تو شان زنده در پیش خویش
بگفتا بدین هر دو فرخ همال
چهل سال بخشیدم از شست سال
که تا هریکی بیست سال دگر
بمانیم بی بیم و بی درد سر
پس از بیست سال ار بمیرم رواست
که آخر تن آدمی مر گراست
برفتش سبک جبرئیل امین
نهاده نبی روی را بر زمین
به پیش ملک او ز دعوت تمام
بکردش محمد علیه السلام
که بد هر دو تن زنده در زیر خاک
برآمد ز خاک آن دو یاقوت پاک
همه خلق پیش جهان آفرین
بسجده نهادند سر بر زمین
ز شادی دل خلق پر جوش گشت
ز بانگ و ز نعره که خاموش گشت؟
چو دیدند آن هر دو را زنده روی
درافتاد در هر کسی گفت و گوی
همی تافت رخشان چو خورشید شرق
ز شادی همی جست هریک چو برق
جهودان ز شادی شدند شاد کام
مسلمان پاکیزه از خاص و عام
مر آن هر دو دل برده را پیش خواند
به شادی به پیش خود اندر نشاند
چنانک آرزو بود مر شاه را
بپیوست با ورقه گلشاه را
چو گلشاه با ورقه انباز گشت
پیمبر از آن جایگه بازگشت
شده خلق شادان ز دیدارشان
برآسود شه از چنین کارشان
شه شام و ورقه به شهر آمدند
شده ایمن از فعل دهر آمدند
بدو داد شاهی گزین شاه شام
که بنشین به شاهی و می ران تو کام
شه شام آن گنجها را گشاد
بسی مال و نعمت به درویش داد
نشستند از آن پس به شادی و ناز
در ناز باز و در غم فراز
چنین بود این قصهٔ پرعجب
زاخبار تازی و کتب عرب
ز عیوقی و امتان خاص و عام
ثنا بر محمد علیه السلام
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲۴ - از قصیده ای
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۵۱ - شکوائیه
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۰ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۹۳ - قطعه
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴ - در آفرینش ماه
چراغیست مر تیره شب را بسیج
به بد تاتوانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو بود سال خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان زو شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
تو را روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه، تاریک تر
به خورشید تابنده، نزدیک تر
بدین سان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
به بد تاتوانی تو هرگز مپیچ
چو سی روز گردش بپیمایدا
دو روز و دو شب روی ننمایدا
پدید آید آنگاه باریک و زرد
چو پشت کسی کو بود سال خورد
چو بیننده دیدارش از دور دید
هم اندر زمان زو شود ناپدید
دگر شب نمایش کند بیشتر
تو را روشنایی دهد بیشتر
به دو هفته گردد تمام و درست
بدان باز گردد که بود از نخست
بود هر شبانگاه، تاریک تر
به خورشید تابنده، نزدیک تر
بدین سان نهادش خداوند داد
بود تا بود هم بدین یک نهاد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲۴ - گفتگو کردن پهلوانان ایران در پیشگاه کیکاوس از برای بانوگشسب
به نام خداوند جان و جهان
بگویم سخن آشکار ونهان
نخستین سخن را به نام خدای
خداوند روزی ده رهنمای
نگارنده خرگه نیلگون
برآرنده خیمه بی ستون
فروزنده طاق فیروزه فام
برآرنده صبح ز ایوان شام
پس از آفرین جهان آفرین
درود و ثنا بر رسول امین
همیدون درود رسول خدای
بر آن شیر حق شاه خیبرگشای
به هشت وسه فرزند آن شاه دین
هزاران هزاران هزار آفرین
کنون بازگردم به گفتار خویش
بیارم یکی داستانی به پیش
زتاریخ شاهان شنیدم چنین
که کاوس در شهر ایران زمین
نشسته به تخت کئی شاد بود
به باغی درون سرو آزاد بود
سراندرسرآورده شمشاد سرو
خرامان زهرسوخروشان تذرو
گل ولاله وارغوان درچمن
ابا سوسن ویاسمن نسترن
درون چمن، انجمن، سروران
شهنشاه ایران نام آوران
زیک سو فریبرز و کاوس شاه
زدست دگر توس لشکر پناه
زیک سوی،گودرز فرخنده فر
ابا هشت وهشتاد جنگی پسر
ابا گیو کو بد به ناورد طاق
نشسته ابا سروران عراق
نشسته دگر سوی بهرام گرد
که گوی از دلیران گیتی ببرد
چورهام و گودرز کز شیر نر
فزون بد به مردی و زور وهنر
چو اشکش که بودش زترکان نژاد
که چون او دلیری زمادر نزاد
زترکان فزون بودش از سه هزار
همه شیرمردان خنجر گذار
زدست دگر زنگه شاوران
زبغدادیان پیش او سروران
چو گرگین میلاد جنگ آزمای
نشسته به پیش جهان کدخدای
چو فرهاد وخراد وبرزین گو
که بردندی از شیر شرزه گرو
بدین سان هزار ودوصد نامور
به بزم کئی با کلاه وکمر
بگسترد خوان ها وزین کوخورش
وزان خوان بدی مرد را پرورش
کشیدند خوان و بخوردند نان
پس ا زخوان بیامد میی ارغوان
طرب ساز وسازنده ورود بود
زهردل غم و درد بدرود بود
مغنی زآهنگ گفتی سرود
نفس باز کرده به آهنگ رود
صدای دف از دل همی برد درد
نماند اندر بزم رخسار زرد
نی و چنگ بودند چون تار وپود
رباب ودف ونی وهم رود بود
مغنی و ساقی به هم طمطراق
روان ساخته رودهای عراق
هرآن می که خوردی کزو در دمی
بباشد به گیتی نشان غمی
می کهنه و سرخ در جام بود
زپرمایه نیکی سرانجام بود
چوشد چهر می بر دلاور سران
رخ سروران گشته چون ارغوان
بگویم سخن آشکار ونهان
نخستین سخن را به نام خدای
خداوند روزی ده رهنمای
نگارنده خرگه نیلگون
برآرنده خیمه بی ستون
فروزنده طاق فیروزه فام
برآرنده صبح ز ایوان شام
پس از آفرین جهان آفرین
درود و ثنا بر رسول امین
همیدون درود رسول خدای
بر آن شیر حق شاه خیبرگشای
به هشت وسه فرزند آن شاه دین
هزاران هزاران هزار آفرین
کنون بازگردم به گفتار خویش
بیارم یکی داستانی به پیش
زتاریخ شاهان شنیدم چنین
که کاوس در شهر ایران زمین
نشسته به تخت کئی شاد بود
به باغی درون سرو آزاد بود
سراندرسرآورده شمشاد سرو
خرامان زهرسوخروشان تذرو
گل ولاله وارغوان درچمن
ابا سوسن ویاسمن نسترن
درون چمن، انجمن، سروران
شهنشاه ایران نام آوران
زیک سو فریبرز و کاوس شاه
زدست دگر توس لشکر پناه
زیک سوی،گودرز فرخنده فر
ابا هشت وهشتاد جنگی پسر
ابا گیو کو بد به ناورد طاق
نشسته ابا سروران عراق
نشسته دگر سوی بهرام گرد
که گوی از دلیران گیتی ببرد
چورهام و گودرز کز شیر نر
فزون بد به مردی و زور وهنر
چو اشکش که بودش زترکان نژاد
که چون او دلیری زمادر نزاد
زترکان فزون بودش از سه هزار
همه شیرمردان خنجر گذار
زدست دگر زنگه شاوران
زبغدادیان پیش او سروران
چو گرگین میلاد جنگ آزمای
نشسته به پیش جهان کدخدای
چو فرهاد وخراد وبرزین گو
که بردندی از شیر شرزه گرو
بدین سان هزار ودوصد نامور
به بزم کئی با کلاه وکمر
بگسترد خوان ها وزین کوخورش
وزان خوان بدی مرد را پرورش
کشیدند خوان و بخوردند نان
پس ا زخوان بیامد میی ارغوان
طرب ساز وسازنده ورود بود
زهردل غم و درد بدرود بود
مغنی زآهنگ گفتی سرود
نفس باز کرده به آهنگ رود
صدای دف از دل همی برد درد
نماند اندر بزم رخسار زرد
نی و چنگ بودند چون تار وپود
رباب ودف ونی وهم رود بود
مغنی و ساقی به هم طمطراق
روان ساخته رودهای عراق
هرآن می که خوردی کزو در دمی
بباشد به گیتی نشان غمی
می کهنه و سرخ در جام بود
زپرمایه نیکی سرانجام بود
چوشد چهر می بر دلاور سران
رخ سروران گشته چون ارغوان