عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چه حرف مهر و وفا گوش کرده ای از ما
چه دیده ای که فراموش کرده ای از ما
بهار سوختگی چاک دلق عریانی است
چه شعله ها که قصب پوش کرده ای از ما
مباد دردسر قیل و قالت ای غفلت
چراغ مدرسه خاموش کرده ای از ما
تبسمی که نمکپوش کرده ای از دل
ترحمی که جفا کوش کرده ای از ما
به جان مشرب ما می خورد ورع سوگند
چه توبه ها که قدح نوش کرده ای از ما
خمار حوصله سوز است نشئه رنگین تر
غمی که باده سرجوش کرده ای از ما
اسیر منفعل از آرزو نمی گردی
چه حلقه ها که نه در گوش کرده ای از ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
گردیده خوان نعمت وجه معاش ما
خجلت کشد زخود دل کاهل تلاش ما
الفت شراب تلخ و محبت بساط عیش
باغ و بهار ما دل آیینه پاش ما
پیمانه در هوای گل و خار می زنیم
عالم تمام میکده انتعاش ما
خون می خوریم و منت دریا نمی کشیم
از پهلوی دل است چو ساغر معاش ما
آب وهوای ساختگی زهر قاتل است
در پرده بوی گل نشود راز فاش ما
با محرمان حیرت از این بیشتر مکاو
ما ناله ایم بیخودی ما خراش ما
شال از حریر شوخ تر و گل قماش تر
جز شعله هیچ جامه ندارد قماش ما
سرباریی است در سر هر مو جدا جدا
در خواب دیده تیر که را سرتراش ما
شرمنده دلیم که پر می کشد اسیر
خفت ز دست همت مطلب تراش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دور چشم بد زسوز سینه غمناک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
می رسد مست شکوه کاهی ها
گله مشتاق عذرخواهی ها
از لبش بوسه ای طمع دارم
در گدایی است پادشاهی ها
سینه صافی بهشت راحت ماست
دوزخ کیست کینه خواهی ها
روز عید بهانه جویی هاست
وای بر جان بیگناهی ها
چه تغافل چه دشمنی چه نزاع
داد از دست کم نگاهی ها
با رمیدن چه رام می گردد
صف آهوی خوش نگاهی ها
نم رحمت چه بحر سامان است
رو سفیدی است رو سیاهی ها
با تپیدن چه آرمیدنهاست
کوه را برده بادکاهی ها
من کجا داغهای عشق اسیر
می گریزم از این سیاهی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
دوزخ اقلیم خود نمایی ها
جان مرحله برهنه پایی ها
بسیار زجانب وفا کیشان
شرمنده شدم ز آشنایی ها
خوابی است تمام عمر در عالم
تعبیرش داغ آشنایی ها
از عالم راه و رسم بیزارند
هم شهری و طرز روستایی ها
از بخت سیه امیدها دارم
درتاریکی است روشنایی ها
عاجز شده (ام) ز شکر نومیدی
رابح گشتم ز ناروایی ها
شایسته امتیاز گردیدم
دیدم از بسکه خود ستایی ها
دیدیم اسیر در گرفتاری
فارغ نخورد غم رهایی ها
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
خط بر سرهر حرف چو تقویم کشندت
زان به که خطی بر سر تسلیم کشندت
ای خاک نشین رتبه ات از دولت خواری است
مگذار که در پله تعظیم کشندت
چون گرد از این جاده بکش دامن همت
حیف است که اقلیم به اقلیم کشندت
بر صفحه رحمت رقم حرف امید است
تیری که بر هر مو به تن از بیم کشندت
بی شان ادب صورت دیوار وجودی
هر چند که با خانه تعلیم کشندت
هر چند اسیر غمی از حرف میندیش
در چشم کند سرمه گر از بیم کشندت؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
دلی ز دور به صد رنگ می نمایندت
چو آب گشت دلت سنگ می نمایندت
تو مست باده نیرنگ و مطربان پرکار
چه نغمه ها ز یک آهنگ می نمایندت
توکل تو بلند است و آرزو فربه
قبای فقر از آن تنگ می نمایندت
دلت چو سخت ستم شد به اشک مظلومان
حباب را گره سنگ می نمایندت؟
خبر زخویش نداری و ساقیان فریب
هزار جلوه به یکرنگ می نمایندت
چه وصله ها زده صحرا به چاک خرقه فقر
ز بخیه کاری فرسنگ می نمایندت؟
اسیر سایه خمهای باده در مستی
نشان مسند و اورنگ می نمایندت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
صفحه افلاک سرلوح کتاب غفلت است
نسخه ایام طومار حساب غفلت است
می توان گلهای رنگین چید از بزم جهان
ذره تا خورشید سرمست شراب غفلت است
پرسش بیدار دل توفیق آگاهی بس است
محشر صاحبدلان تعبیر خواب غفلت است
محو دنیا اتحاد صورت و معنی ندید
در نظر آیینه اعمی را کتاب غفلت است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
کشته ناز تو کی با کش ز طعن دشمن است
زخم تیغت چون حمایل شد دعای جوشن است
خویش را هر چند عاقل می نمایم در لباس
خون صد چاکم فزون در گردن پیراهن است؟
گر بود چشم تری گرد کدورت توتیاست
خاک شورانگیز غربت سرمه چشم من است
گردن مینا به مستان نامه سربسته است
خون مکن زاهد دل ما را که مضمون روشن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
رفت از پیر و جوان طاقت و کس پیدا نیست
عالمی گشته گرفتار و قفس پیدا نیست
همچو آن شعله که از دود نگردد پیدا
بسکه پیچیده به دل آه نفس پیدا نیست
می‌کشد زارم و از شوق به خود می‌بالم
که در این معرکه یک اهل هوس پیدا نیست
در دلم غیر خیال تو تجلی نکند
که در این آینه عکس همه کس پیدا نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
به فکر خاطر ناشاد ما نیست
دل بیگانه هیچش یاد ما نیست
سفر طوق گرفتاران شوق است
چو قمری آشیان صیاد ما نیست
ز دل منشور نادانی گرفتیم
فلک در فکر استعداد ما نیست
چرا داد دل از گردون نخواهیم
کسی را گوش بر فریاد ما نیست
فلک خون اسیران چون ننوشد
مگر خاک ره جلاد ما نیست
اسیر از عشق شیرین دیده بستیم
دویی اندیشه فرهاد ما نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
صبرم حریف عربده نیم ناز نیست
شادم که عمر رنجش بیجا دراز نیست
مرغ دلی به رشته نظاره بسته ایم
طالع نگر که مژده پرواز باز نیست
بیگانگی میان من و یار بیشتر
الفت رسا چو گشت کم از احتراز نیست
عشق پلنگ خو نشناسد جوان ز پیر
گل را به بزم شعله ز خار امتیاز نیست
آشفتگی ز سایه من موج می زند
کس رو شناس پرتو خورشید راز نیست
عالم زخوی گرم تو یک شعله آتش است
کو شیشه ای که کوره خارا گداز نیست
راضی به دشمنی شده ام رشک غیر چیست
مگذر ز کشتنم که نیازی به ناز نیست
بیند به سوی غیر و دلش صید رشک ماست
غمگین مباش اسیر که دشمن گداز نیست
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
لطف سخن و تازگی لفظ و ادا هیچ
بیتابی ما حیرت ما شکوه ما هیچ
از حال خود آیا چه دهم درد سر تو
جز اینکه مکرر بنویسم دو سه جا هیچ
مضمون کتابت بود آشفته غبارم
زنهار مپرسی دگر از باد صبا هیچ
گوشی که نباشد لب گویا چه سراید
چون درد سخن نیست دگر زمزمه ها هیچ
حرفی که نفهمیده چه گفتن چه شنیدن
درد دل ما هیچ بود مطلب ما هیچ
افسانه بیهوده چه بندد چه گشاید
باشد گره زلف پریشان هوا هیچ
گفتیم بهار است ببندیم جناغی
خندید که دیوانه شدن از تو ز ما هیچ
بیقدری هر ذره ز سرشاری نور است
چون قبله عیان گشت بود قبله نما هیچ
شمشاد قدان قحط تبسم قرق کیست
دیگر چه بگویم که نفهمید شما هیچ
با اینهمه غفلت نفس از یاد تو داریم
یکبار نپرسی ز فراموشی ما هیچ
عنقاست تمنا همه صیاد شعورند
بیجا چو بود بحث بود حرف بجا هیچ
همصحبت دیوانه شدن صرفه ندارد
داریم خبرها که نپرسند ز ما هیچ
از دیو و پری روی زمین بزم سراب است
حرفی نتوان گفت بجز نام خدا هیچ
ما نیک و بد مردم عالم چه شناسیم
از پشه مپرسید ز سیمرغ و هما هیچ
از بوسه خاتم نبرد عرض نزاکت
دستی که ندیده است بجز دیده ما هیچ
دیوان اسیر تو بجز نام تو هیچ است
پیچیدگی مصرع و مضمون رسا هیچ
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
پس از عمری به رویم گر نگاهی کرد جا دارد
شهید زخم شمشیر تغافل اجرها دارد
فروغ آشناییها نگاه گرم استغنا
در این گلشن گل بیگانگی بوی وفا دارد
تغافلهای اول قاصد پیغام دلجویت
نوازشنامه های لطف پنهان را جفا دارد
لب از حرف تمنا تا نبندی کار نگشاید
خموشی صد کلید از بهر قفل مدعا دارد
زجولان سمندی گشته ام صید پریشانی
سر زنجیر سودای مرا باد صبا دارد
به سوی خویش هم از شرم هرگز دیده نگشاید
نگاهش گوشه چشمی که دارد با حیا دارد
وفا بیگانه ای را رام خود دیدی اسیر آخر
شکایت کم کن از طالع که دولت رو به ما دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
بهار می رسد و برگ عیشها دارد
هوا زسایه گل پای در حنا دارد
همین بلندی اقبال ما فضول نمود
در این دیار که صد بام یک هوا دارد
ستم ظریفی از این بیشتر نمی باشد
به غیر در شکر آب است و رو به ما دارد
شدم غبار و تسلی نمی شود از من
دل رمیده ندانم چه مدعا دارد
گریز پایی الفت نواز را نازم
چو دورگرد نگه پای آشنا دارد
زکعبه می رسم اما هنوز در طوفم
غبار وادی دل روی بر قفا دارد
اسیر غره الفت مشو که خوی کسی
اگر غبار شوی با تو کارها دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
چرخ به تسلیم پیشه دست ندارد
خاک ز افتادگی شکست ندارد
یاد مکافات خاطرش بخراشد
هر که ترحم به زیر دست ندارد
گشته ز منت خراب و باده شمارد
دل خبر از نشئه الست ندارد
تا نکند سینه ناله گریه نجوشد
خوشه نبالد چو داربست ندارد
نشئه شوقش گداخت غفلت دیرین
سر خوش آن باده ای که مست ندارد
باطن بی حیله جو اسیر که زاهد
دیده ظاهر که هر چه هست ندارد؟
رحم کند گر به خویش باطن صوفی
کار به رندان می پرست ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به از درد او جان پناهی ندارد
ز تن منت برگ کاهی ندارد
هنر نیست در خون نشاندن دلی را
که سامان شبگیر آهی ندارد
نبینی به عمر ابد وادیی را
که تا خضر هم خضر راهی ندارد
به بزمی که رشکم کند پاسبانی
دلم از تو چشم نگاهی ندارد
نخواهد کسی از تو خون اسیری
که جز بیزبانی گواهی ندارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
فقر هم خودنمایی ای دارد
بی نیازی گدایی ای دارد
دست کوتاه یاس را نازم
نارسایی رسایی ای دارد
برده کشتی شکسته ها به کنار
موج هم ناخدایی ای دارد
انتقامی است بیزبانها
عجز زور آزمایی ای دارد
گشت مطلب روا ز یأس اسیر
با دلم آشنایی ای دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
جذب نگهت جام می از تاک برآرد
گیرایی چشمت مژه از خاک برآرد
از گریه ما مستی چشم تو نظر باز
دستی به دعای سحری تاک برآرد
روح شهدا منصب پروانه بگیرند
روزی که شهید تو سر از خاک برآرد
بر دل چه امید آه که جولان اگر این است
گرد از سپه دیده نمناک برآرد
در خلوت خاموشی ما دود چراغی است
آن ناله که دود از دل افلاک برآرد
خلعت ز پرستاری مرهم نستاند
آن دل که سر از پیرهن چاک برآرد
برخاک اسیر تو گل ولاله حرام است
چیزی که برآید نظر پاک برآرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
گذشته ایم ز سر تا به نقش پا چه رسد
بریده ایم ز دل تا به مدعا چه رسد
به هر که بود نصیبی ز هر چه داشت رسید
ستمگران همه چشمیم کز شما چه رسد
تو مست باده نازی کجا خبر داری
که از خمار تغافل به جان ما چه رسد
به این دل از چو تویی شکوه می توان کردن
ز خون خویش گذشتم به خونبها چه رسد
ز ناخدا گرهی وانشد به بحر و سفر
بیا اسیر ببینیم کز خدا رسد