عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
عام است پیر میکده ما کرامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
مطرب بخوان تو فاتحه بهر سلامتش
یکعمر بیش صرف وفای تو کرده ایم
ای بیوفا بگو زکه گیرم غرامتش
آنرا که احتمال وصالی بود بعشق
آسان بود تحمل بار ملامتش
آن مشتری خصال گرت هست در وثاق
از مشتری چه خواهی و از استقامتش
صد جوی خون زدیده رود در کنار اگر
زیب کنار غیر بود سرو قامتش
بیهوده صرف مهر بتان گشت عمر ما
آوخ زدرد عاشقی و از ندامتش
آشفته میرود که شود خاک در نجف
کاسودگی دهند زهول قیامتش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
محرمی کو که بگویم غم دیرینه دل
در حضورش ببرم زنگ زآئینه دل
پس از این با که شمارم غم ایام فراق
گفته بودم بصبا قصه پیشینه دل
ساقی آن برق ریا سوز زخم کن بسبو
تا بسوزم زنقش خرقه پشمینه دل
دیده شوخی کند و دل شده خون کیست که باز
طلب از این دو نظر باز کند کینه دل
چشم کردم سپر تیر نظر چون دیدم
تیرها راست نشسته همه بر سینه دل
گر کمان ابروی تو منکر تیراندازیست
آرمت پیش نظر پرده پارینه دل
مهر حیدر که بود در ثمین آشفته
جستم این گوهر نایاب زگنجینه دل
با دبستان غمت انس گرفتست چنان
که یکی شد بجهان شنبه و آدینه دل
بایدت دید نه با دیده سر دیده جان
سینه منزلگه یار است ولی سینه دل
در حضورش ببرم زنگ زآئینه دل
پس از این با که شمارم غم ایام فراق
گفته بودم بصبا قصه پیشینه دل
ساقی آن برق ریا سوز زخم کن بسبو
تا بسوزم زنقش خرقه پشمینه دل
دیده شوخی کند و دل شده خون کیست که باز
طلب از این دو نظر باز کند کینه دل
چشم کردم سپر تیر نظر چون دیدم
تیرها راست نشسته همه بر سینه دل
گر کمان ابروی تو منکر تیراندازیست
آرمت پیش نظر پرده پارینه دل
مهر حیدر که بود در ثمین آشفته
جستم این گوهر نایاب زگنجینه دل
با دبستان غمت انس گرفتست چنان
که یکی شد بجهان شنبه و آدینه دل
بایدت دید نه با دیده سر دیده جان
سینه منزلگه یار است ولی سینه دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گفتی زفراق یار چونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نغمات عجب زند تارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
رفت بخشم دلبر و رحم نکرد بر دلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم
تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم
طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم
تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم
طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خواستم حرف عشق ننگارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۳
ثمر از نخل عیش دهر غیر از غم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۱
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
ثمر از نخل عیش دهر غیر از غم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
بجز حرمان ثمر از کشته عالم نمی بینم
مسیحم گر طبیب آید که جز دردت نمیخواهم
که غیر از زخم پیکانت بدل مرهم نمی بینم
دمی گر همدمم باشی و بگذاری لبم بر لب
همان دم جان دهم چون جز لبت همدم نمی بینم
نشسته میکشان غمناک گرداگرد میخانه
بهشتست این چرا در او دل خرم نمی بینم
چه طوفان دید دوش از اشک یا رب مردم چشمم
که امشب هفت دریا را بجز شبنم نمی بینم
ببستم دیده بر اغیار بگشودم در دل را
که بینم یار بی اغیار آنرا هم نمی بینم
نپندارم ملک چون ما بود سرمست عشق تو
که من این ذوق را جز در بنی آدم نمی بینم
گدای کوی میخانه بسی خاتم بجم بخشد
بدست جم اگر چه غیر یک خاتم نمی بینم
در تو برتر از عرش است ای دست خدا الحق
که من عرش برین را آنچنان اعظم نمی بینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
بگلزار غم عشق تو من آنمرغ خاموشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
که شد از بیم گلچین نغمه پردازی فراموشم
چو غنچه تا که زد مهر خموشی بر دهان من
که من با صد زبان چون سوسن آزاده خاموشم
تن بی روحم و چون توام بادام دور از تو
نمایانست جای خالیت جانا در آغوشم
دل خونین چو خم گر میزند جوشی عجب نبود
که تا هست آتش سودا بجان چون دیگ در جوشم
خدا را ساقیا صهبا به یاران دگر پیما
که من از غمزه آن ترک سرخوش مست و مدهوشم
زشام هجر زلفت تا قیامت شکوه ها دارم
مگر صبحی شود طالع از آن طرف بناگوشم
بجان هندوی زلف و خال آن ترک قزلباشم
که کرده هندوی مویش هزاران حلقه در گوشم
پریشان گفته آشفته کی افتد قبول شه
مگر اکسیر عشق تو خورد بر قلب مغشوشم
بزیر بار عصیان مانده ام در این سفر یا رب
مگر دست خدا بار گران بردارد از دوشم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
صرف خیال دوست شد منصب و جاه و مال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
کرد کمال من فلک از چه سبب وبال من
غنج دلال و عشوه ات ناز تو و کرشمه ات
گشت نصیب این و آن وای من و خیال من
آه که کرد مدعی وه که نکردم دلبرم
شرم زآب دیده دیده و رحم بر انفعال من
گر تو بمحمل اندری من دومت چو سگ زپی
قافله جمله غافلند از من و اتصال من
خون جگر بخورد او دادم و پروریدمش
چید رقیب عاقبت میوه زنونهال من
خیزم و افتمت زپی ایمه کاروان من
گر نگری به باز پس گریه کنی بحال من
یا که به پیچ مرحله یا برسان بقافله
چون شود از خدای را رد نکنی سئوال من
آشفته من کبوترم بر درو بام حیدرم
وه که زسنگ حادثه چرخ شکسته بال من
طوف کنم به بتکده درد کشم بمیکده
خضر بگو که جرعه ای نوش کن از زلال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
دعوی عشق میکنم کذب شده دعای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
زین بادیه چون رفت مه نوسفر من
کاین دشت همه دجله شد از چشم تر من
خوش باد بمرغان چمن وقت که صیاد
در دام شکسته است همه بال و پر من
شد چاشنی کام رقیبش شکر وصل
آن نخل که خورد آب زخون جگر من
دادی تن سیمین بزر و نیست بیادت
از اشک چه سهم من و روی چو زر من
ای یوسف کنعانی در مصر عزیزی
هرگز نکنی یاد که چونشد پدر من
این برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت
هیهات که بر جای گذارد اثر من
از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز
مژده که دو صد طور بود در کمر من
آشفته چه سوز است بجانم که در این باغ
همچون شجر طور شرر شد ثمر من
بگفت سحر پیر خرابات بمستان
سرچشمه کوثر بود از خاک در من
آن باده فروش خم توحید الهی
کش خاک کف پای بود تاج سر من
کاین دشت همه دجله شد از چشم تر من
خوش باد بمرغان چمن وقت که صیاد
در دام شکسته است همه بال و پر من
شد چاشنی کام رقیبش شکر وصل
آن نخل که خورد آب زخون جگر من
دادی تن سیمین بزر و نیست بیادت
از اشک چه سهم من و روی چو زر من
ای یوسف کنعانی در مصر عزیزی
هرگز نکنی یاد که چونشد پدر من
این برق جهانسوز که بر حاصل ما رفت
هیهات که بر جای گذارد اثر من
از کوه غم عشق تو آمد سحر آواز
مژده که دو صد طور بود در کمر من
آشفته چه سوز است بجانم که در این باغ
همچون شجر طور شرر شد ثمر من
بگفت سحر پیر خرابات بمستان
سرچشمه کوثر بود از خاک در من
آن باده فروش خم توحید الهی
کش خاک کف پای بود تاج سر من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
ای حرف سر زلف تو سودای حریفان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
این طرفه که دل میبری از دست ظریفان
چون باد خزان است و زان در چمن دهر
کردیم عبث خدمت سرو و گل و ریحان
پیمانه کشم تازه کنم عهد بساقی
بشکست اگر یار کهن شیشه پیمان
آشفته بجز زلف بتان جا نگرفتم
شد عمر گرانمایه بسودای پریشان
در دست نماند است بجز باد مرا هیچ
ناچار علی را بزنم دست بدامان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۳
ای یار سفر کرده نیاید خبر از تو
یوسف نرسد نامه بسوی پدر از تو
ای کاش که خون گردی و از دیده برآئی
ای دل که دود دیده من دربدر از تو
ای آه مگر خواسته ای از دل زارم
اید همه شب بوی کباب جگر از تو
از باده اغیار مگر سرخوشی ای ترک
کامشب شنوم بوی شراب دگر از تو
گل قسمت گلچین شد و برجای بود خار
ای بلبل شوریده فغان سحر از تو
اغیار بعیش اند زوصلت بشب و روز
ما راست همه قست بوک و مکر از تو
پرده چه کنی باز که همسایه نه بیند
پر گشته چو خورشید همه بام و در از تو
مرهم نشود جز لب نوشین تو او را
آنرا که بدل خورده تیر نظر از تو
ای باغ بهشت از تو تمتع نتوان برد
دیده زازل در بدری بوالبشر از تو
چون موی شدن در شب هجران وی از من
ای مدعی آن موی میان و کمر از تو
بهتر بود از تاج که اغیار گذارند
آن تیغ که بر فرق بیاید بسر از تو
ای کاش که از بیخ و بنت ریشه نبودی
ای نخل محبت که نبودی ثمر از تو
برگوی که در مصر عزیز است دلارام
یعقوب چه پرسند سراغ پسر از تو
گم نامیش ای شیر خدا بر تو سزا نیست
آشفته که گشته بجهان نامور از تو
یوسف نرسد نامه بسوی پدر از تو
ای کاش که خون گردی و از دیده برآئی
ای دل که دود دیده من دربدر از تو
ای آه مگر خواسته ای از دل زارم
اید همه شب بوی کباب جگر از تو
از باده اغیار مگر سرخوشی ای ترک
کامشب شنوم بوی شراب دگر از تو
گل قسمت گلچین شد و برجای بود خار
ای بلبل شوریده فغان سحر از تو
اغیار بعیش اند زوصلت بشب و روز
ما راست همه قست بوک و مکر از تو
پرده چه کنی باز که همسایه نه بیند
پر گشته چو خورشید همه بام و در از تو
مرهم نشود جز لب نوشین تو او را
آنرا که بدل خورده تیر نظر از تو
ای باغ بهشت از تو تمتع نتوان برد
دیده زازل در بدری بوالبشر از تو
چون موی شدن در شب هجران وی از من
ای مدعی آن موی میان و کمر از تو
بهتر بود از تاج که اغیار گذارند
آن تیغ که بر فرق بیاید بسر از تو
ای کاش که از بیخ و بنت ریشه نبودی
ای نخل محبت که نبودی ثمر از تو
برگوی که در مصر عزیز است دلارام
یعقوب چه پرسند سراغ پسر از تو
گم نامیش ای شیر خدا بر تو سزا نیست
آشفته که گشته بجهان نامور از تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
در عاشقی گشتم زبون ایکاش دل خون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
عقلم زسر کردی برون ایکاش مجنون میشدی
ایعشق عالم سوز من وی برق جان افروز من
آتش زدی چون نی بجان ایکاش بیرون میشدی
میخواست با سبحه بدل زاهد کند زنار من
ایدل نکردی این عمل حقا که مغبون میشدی
ای لؤلؤ بحرین دل بیجا چه ریزی از بصر
گر مانده بودی در صدف تو در مکنون میشدی
از عقل و دین بیگانه ام سودائی و دیوانه ام
آشفته این شور جنون ایکاش افزون میشدی
قاصد چو آمد سوی تو آهسته رفتم همرهش
گفتم مبر نامم برش زیرا که محزون میشدی
تا حالت زار مرا دانی که چون شد از غمت
ایکاش در زلف بتی چون خویش مفتون میشدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
روزگارا چند اسباب ستم آماده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
هر کجا آزاده ای بینی زغم افتاده داری
میکشد رنج خمارم تا بپای خم رسم
ساقیا درده تو جامی باده گر آماده داری
دل پریشان میکنی دایم چرا از نقش امکان
یکدمک آن به که خود را از همه آزاده داری
کی نشیند در دلت نقش حقی منصور وارت
ای که اندر کعبه دل این بتان ساده داری
ایکه دلداری وهم دل میبری از دست مردم
کی خبر از حالت این عاشق دلداده داری
هر کجا هستی تو آشفته توجه بر نجف کن
لاجرم رفتی بمنزل روی اگر بر جاده داری
کی توانم دم زدن از سربلندی آسمانا
گرنه اندر آستانش خویشتن استاده داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
زدستم برنمی آید که از پا برکشم خاری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری
ندارم پا که بگذارم قدم بر طرف گلزاری
نه تنها خار بر پایم شکست ایدوستان دستی
که بشکسته بپای دل مرا از نوگلی خاری
بکن نائی تو معذورم کز آن شکر دهان دورم
چو نی از بندبند من گر آید ناله زاری
نیم من مشتری گر صد چو یوسف را دهی ارزان
که من با یوسفی دارم بمصر عشق بازاری
بجاز زر سری دارم بگیر و جام می در ده
وگر نه خرقه ام بر تن نه بر سر مانده دستاری
دیار حق شناسان زین جهان بیرون بود گویا
کاز ایشان نیست در دیر خراب آباد دیاری
بجز خار و خسی برجا نماند از آشیان من
برو بگذر تو ای برق و از او مگذار آثاری
نپوشم حق تو حاشا کنم منصوروار افشا
کنند آماده اغیارت گر از هر گوشه ام داری
توئی بت برهمن دل واله و آشفته مویت
اگر که بت پرستان را صلیبی هست و زناری
خرابم کرد دوران و ببادم داد ای مولا
تو آبادم بکن زیرا که امکانرا تو معماری