عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
عمریست که تیره روزگارم چه کنم؟
افتاده ز چشم اعتبارم چه کنم؟
گر وقت گریبان شده دستم چه عجب
رفته است ز کف دامن یارم چه کنم؟
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
گویند به من که بیقراری نکنم
شبهای فراق اشگباری نکنم
تا هست مرا آتش عشقش بر سر
یک لحظه چو شمع ترک زاری نکنم
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
گفتی که تنی که عشق فرسودت کو
آن جان که به تن دمی نیاسودت کو
من هم به تو گویم سخنی رنجه مشو
حسنی که دو روز پیش ازین بودت کو
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
ای آن که به غیر از تو مرا یاری نه
جز یاد توام مونس و غمخواری نه
شبهای دراز هجر دور از رخ تو
چون شمع به جز گریه مرا کاری نه
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
تا عشق مرا فاش نمی دانستی
با من ره پرخاش نمی دانستی
در عاشقی خویش مرا شهره شهر
دانستی و ای کاش نمی دانستی
طبیب اصفهانی : مثنوی
ساقی نامه
بیا ساقی دلم آشفته تست
درین میخانه گفته گفته تست
بده جامی که بس حالم خرابست
دل اندوهناکم در عذابست
طبیبا چون ترا طی شد جوانی
گذشت ایام عیش وکامرانی
کنون اندیشه کن وقتست وقتست
خموشی پیشه کن وقتست وقتست
بکنج بی کسی رو با دل خوش
که کنج بی کسی جائیست دلکش
بسا محفل بسا مجلس که دیدی
بسا کز جام عشرت می کشیدی
کناری رو چو تیرت از کمان جست
خجل منشین شکارت چون شد از دست
گریزان شو زمشت جاهلی چند
بده دستی بدست کاهلی چند
که شاید عاقبت کامت برآید
میان کاملان نامت برآید
زتنهائی دلت آشفته تا کی
رفیقان رفته و تو خفته تا کی
درین وادی مکن خوابی و برخیز
ازین چشمه بکش آبی و برخیز
اگر گردی چو اختر گرد آفاق
شوی تا بر سر این نیلوفری طاق
درون پرده راه جستجو نیست
همه اسرار و اذن گفتگو نیست
بود اسرار پنهانت شود حل
برآئی چون برین خاکستری تل
خداوندا «طبیب » منفعل را
اسیر خاکدان آب و گل را
از این زندان غم آزادیش بخش
درین ویران ره آبادیش بخش
منم چون لاله در هامون نشسته
بخاک افتاده و در خون نشسته
به بخت خود چو مجنون مانده در جنگ
نشسته تا کمر چون کوه در سنگ
نمی بینم درین صحرای اندوه
هم آوازی که با ما خاست جز کوه
ولی او هم هم آوازی چه داند
جمادی رسم دمسازی چه داند
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۹
نگفتم عنچه دل هرگزم خندان نخواهد شد
گلی کافسرد اگر خندان شود چندان نخواهد شد
طبیب اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
به این ذوق گرفتاری که من دارم زهی حسرت
که صیاد از کمین رفت و نیفتادیم در دامش
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۶ - تعزیت و سوگواری ایام گذشته
کجات آن همه رسم و آیین و راه؟
کجات افسر و گنج و ملک و سپاه؟
کجات آن همه دانش و زور و دست؟
کجات آن بزرگان خسرو پرست؟
کجات آن نبرده یلان دلیر؟
که شیر ژیان آوریدند زیر
کجات آن سواران زرین ستام؟
که دشمن بدی تیغ شان را نیام
کجات آن همه مردی و زور و فر؟
که گیتی همه داشتی زیر پر
کجات آن بزرگی و آن دستگاه؟
که سربرکشیدی زماهی به ماه
کجات افسر و کاویانی درفش؟
کجات آن همه تیغ های بنفش؟
کجات آن به رزم اندرون فرونام؟
کجات آن به بزم اندرون کام و جام؟
کجات آن دلیران روز نبرد؟
کجات آن بزرگان بادار و برد؟
کجات آن کمین و کمان و کمند؟
که کردی همه دیو و جادو به بند
کجات آن فزونی گنج و سپاه؟
کجات افسر و تخت و فرو کلاه؟
کجات آن سواران و میدان و گوی؟
که زآن ها به گیتی بدی گفتگوی
کجات آن دلیران و مردانگی؟
هش و رأی و فرهنگ و فرزانگی
کجات آن هنرهای بیش از شمار؟
که علم و هنر از تو شد یادگار
کجا شد دل و هوش و آئین تو؟
توانائی و اختر و دین تو
کجا شد به رزم آن نکوساز تو؟
کجا شد به بزم آن خوش آواز تو؟
کجا رفت آن جام گیتی نمای؟
کجات آن همه خسرو پاک رای؟
کجا رفت آن اختر کاویان؟
کجا رفت اورنگ فرکیان؟
که اکنون به پستی نیاز آمدت
چنین اختر بد فراز آمدت
که بنشاند این شمع افروخته؟
کزو شد همه دودمان سوخته
دریغ آن بلند اختر و رای تو
دریغ آن سر عرش فرسای تو
دریغ آن یلان و کیان جهان
که بودی پناه کهان و مهان
دریغ آن بزرگان والا گهر
به مردی زشاهان برآورده سر
دریغ آن امیران والا به شأن
کز ایشان به گیتی نمانده نشان
هم اکنون از ایشان نبینم به جای
به جز ناظم الدوله ی پاک رای
ابا چند تن از مهان گزین
که از آسمان شان رسد آفرین
شده آدمیت از ایشان پدید
همه گنج های وفا را کلید
همه سال شان بخت و پیروز باد
همه روزشان روز نیروز باد
نگهدارشان باد زروان پاک
بود یارشان هرمز تابناک
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
مرا چو دل به جوانی ز غم جدا نبود
ز عیش لاف زدن در جهان روا نبود
نوای عیش ز یاران همنفس باشد
چو همنفس نبود عیش را نوا نبود
ز هر ذخیره که اندر جهان کسی سازد
به از موافقت یار باوفا نبود
کسی نماند که با او دمی بشاید زد
که همدمی خسان از خطر جدا نبود
مگر زمانه بدان عهد بست و پیمان کرد
که خوشدلی و فراغت به عهد ما نبود
نه دوستی است که خیزد صفا ز صحبت او
نه همدمی است که در طبح او جفا نبود
ز دشمنان چه توان چشم داشتن آخر؟
درین زمانه که با دوستان صفا نبود
ز پادشاهی با رنج دل چه سود که مرد؟
چو خوش دل آمد شاید که پادشا نبود
به نزد عقل مراد دلست حاصل عمر
ز بی مرادی دل عمر جز هبا نبود
چو دوست رفت ز کف از طرب نماند اثر
چو باد تند بود لاله را بقا نبود
درین زمانه فراغت، طلب نشاید کرد
که جای داروی دل کام اژدها نبود
کجاست مجلس انسی بگوی در آفاق
که آن به زحمت نااهل مبتلا نبود
کراست؟ یکدم خوش در جهان مرا بنمای
که جفت آن دم خوش محنت و عنا نبود
مسخرست مرا ملکت جهان و هنوز
مراد با دل من یکدم آشنا نبود
ز خویشتن بده انصاف و نیک باز اندیش
کرا بود دل آسوده؟ چون مرا نبود
خدای عاقبت کار ما به خیر کناد
که بر زبان به ازین خلق را دعا نبود
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
عمر به پای شد ز غم چون که نشد غمم به سر
الحذر از در جهان ای دل خسته الحذر
در بن خانه، همچو در حلقه بگوش غم شدم
از چه ز بس که حادثه بر درم آورد حشر
با دل آفتاب وش خانه نشین چو سایه ام
تا فلک کمان کشم کرد چو سایه پی سپر
این فلک فضولیم کاسه کجا برم مرا
بر سر خوان همی نهد غصه بجای نیشکر
در طلب دم خوشم لیک ز روی ناخوشی
بخل همی کند قضا با چو منی بدین قدر
ساز طرب ز ساز خود خاص به زیر چرخ شد
هست سماع همدمی زیر میانه بر زبر
خاطر من که جام جم از خم اوست جرعه ای
گشت ز جام آسمان راست چو جرعه بی خطر
هست مرا دلی ز غم پشت شکسته چون کمان
نی غلطم که در بلا روی نهاده چون سپر
سوخته خرمن غمم رویم از آن چو کاه شد
جو بجو از رخم ببین بر ره کهکشان اثر
شکل دو کون دیده ام زین دو درم جفا دهاد
ار برود عنایتی از در شاه دادگر
دایه طفل خسروی مایه لطف ایزدی
دیده شخص مردمی مردم دیده ظفر
کوه رکاب بحر دل صاعقه تیغ ابر کف
سرور مشتری لقا خسرو آسمان سیر
قطب جلال و رکن دین سایه حق محمد آن
کز دل اوست ده یکی سقف سپهر هفت در
بحر که هفت بود ازو همچو بهشت هشت شد
کوست گه سخا ز کف ساخته قلزمی دگر
نیست عجب اگر بود از چه ز صیت قدر او
همچو صدف بر آسمان اختر روز کور و کر
جرعه خور جلال او هست سپهر شیشه سان
جز به زمان و عهد او شیشه که دید جرعه خور
تیغ دو روی یک زبان در کف او گه وغا
داده به نیک گوهری مالش خصم بدگهر
چنبر آفتاب را رشته نور بگسلد
روزی اگر نیفگند سایه به آفتاب بر
زانکه بصر محفه شد بهر غبار موکبش
هست در اطلس سیه شکل محفه بصر
کافر نعمت ترا یعنی خصم ناکست
نوح قضا به صد زبان گفت که رب لاتذر
ملک به کام کی شود؟ تا نشود به حکم او
عنقا دایه کی شود؟ تا نرسد به زال زر
خاک سیه ز قهر او پای بپای می رود
وقتی ارش نواختی با زر سرخ سر بسر
گر چه وکیل خرج از در او شد آسمان
از در اوست خوان او روزی خوار و ریزه بر
نیست حقیر ذات او بی سر و کار سلطنت
عیسی آسمان نشین نیست یتیم بی پدر
هیچ کسی نساختست از پی عشرت جهان
پرده مکرمت جز او زیر سپهر پرده در
ناگزر زمانه دان تیغ چو آب و آتشش
زانکه بود زمانه را زآتش و آب ناگزر
ناکسم ار دمش دهم وقت سخا بدین سخن
کاب حیوة را دمش مایه دهی است معتبر
قرص قمر بهر مهی چرخ دو نیمه زان کند
تا به سگان او دهد نیمه قرصه قمر
گشت هزار دل ز غم زیر و زبر چو آسمان
تا به چه زهره آسمان بر زبرش کند گذر؟
ای گه بزم طبع تو عیسی آفتاب دل
وی گه رزم تیغ تو شعله آسمان شرر
تاجوران عهد را سروری ار چه دور شد
نام تو بر سر آمده ست از همه هیچ غم مخور
باز به از خروس گشت از ره معنی ار چه شد
تارک باز بی کله فرق خروس تاجور
ذات ترا زمانه هم باز شناسد از خسان
عقل دم مسیح را فرق کندز بانگ خر
چرخ که در رکاب تو همچو قلم به سر دود
از پی حرز جان کند لوح ثنای تو زبر
بر علم مظفرت پرچمی آرزو کند
در فلک چهارمین وقت کسوف جرم خور
چرخ نهاد در میان حلقه آفتاب را
تا تو چو حلقه ای نهی بهر میانش بر کمر
عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم
هر دو چو نعل مانده اند از تو به چار میخ در
رو که ز عرش برتری زانکه به زیر پای خود
عرش نهاد کرسیی تا به تو بر رسد مگر
ز آرزوی غلامیت زهره بدل همی کند
زخمه به تیغ زخم زن دوک به تیر دل شکر
تاج دها من آن کسم کز ره نطق پروری
شیفته منند بس معکتفان بحر و بر
خواجه بزرگ نه فلک با همه خردکاریش
کرد ز رشگ این سخن در خوی سرد مستقر
هست سزای مدح تو خاطر من نه مهر و مه
کالت رخت روستم رخش کشد نه شیر نر
ختم برین دعا کنم زانکه به بارگاه تو
دست کسی نمی رسد جز به دعای مختصر
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۱
تا دستخوش جهان شدم من
در دست قناعتم ممکن
خود را به هزار فن گسستم
از همدمی جهان پر فن
تا پیشرو آتش اثیرست
ناسوخته کم گذاشت خرمن
در مرکز خاک تیره تا اوست
کس آب کسی ندید روشن
بگریزم ازو که من غریبم
وین بی سر و بن غریب دشمن
صفریست جهان و طوطیی را
یک صفر نه بس بود نشیمن
بی سر بزیم چو جیب و ننهم
بر پای زمانه سر چو دامن
تا کی بینم به مردم چشم؟
نامردمی از همه جهان من
خصم فلک است از آنکه هستم
من مادر عیسی او سترون
اکنون شده ام حریف ایام
کورا همه درد مانده در دن
بربا بزنم چو مرغ از آن کرد
کز دانه دل شدم مسمن
شاید که چو ثقل خوارم ایراک
پالود ز من زمانه روغن
محنت شودم سپر از محنت
کاهن شود آینه ز آهن
هم کنج چو خسته گشت خاطر
هم طوس چو بسته ماند بیژن
غم برد ز من شراب و حدت
ترس از دل موسی آب مدین
شب دوست از آن شدم که در شب
خورشید نیایدم به روزن
شمع فلک ار نسازدم قوت
چون شمع کنم نواله از تن
از خود ز برای خود بسازم
ماننده عنکبوت مسکن
حلوای زمانه چون خورم؟ کو
خونی است فسرده از دم من
بر سفره هر آنکه خورد حلوا
چون سفره شود رسن به گردن
تا خار خسان شدم مرا سوخت
چون خار و خس این کبود گلشن
نپذیرم اگر اثیر و گردون
بر تارک من نهند گر زن
خود شکل اثیر و آسمان چیست؟
گرمابه ازرق است و گلخن
نی نی غلطم ز روی صورت
این هست تنور و آن نهنبن
ملکی چه کنم که اندرو، هست
پیکی ملک اشقری تهمتن
وین پیک ز بهر غارت عمر
هر صبح برون جهت ز مکمن
میدان عجب است و گوی زرین
من کودک و اسب عمر توسن
شادم که شدست گردن دهر
از گوهر نظم من مزین
سنگ سخن از مجره بگذشت
تا یافت ز طبع من فلاخن
بر من لب زر نکرد افسون
بر زنده فلک نکرد شیون
ماهی همه زخم از آن خورد کو
پوشد ز درم در آب جوشن
دنیا نخرم به دین که موسی
نخرید به من بواد ایمن
مرغان معانی آفرین راست
از خرمن خاطر من ارزن
خون مخورم از خسان و نشگفت
گر تیشه خورد گهر به معدن
قارون صفتان که با من از کین
بر ساخته اند جنگ قارن
قومی شده از ضلالت و جهل
معیوب تبار و نیک برزن
نی هاون داروند و، هستند
پر بانگ میان تهی چو هاون
مدهوش دلان نه صاح و نی مست
عنین صفتان نه مرد و نی زن
با من دوو زبان بسان مقراض
یک چشم به عیب خود چو سوزن
چون شمع زبان دراز لیکن
همچون لگن از معانی الکن
ای مرهم خستگان حرمان
بر حسن عنایتت معین
دانی که مجیر خاک پاشی است
آزرده دل از جهان ریمن
گر نیست تنش مطیع بگداز
ور هست دلش درست بشکن
کم عمر کنش چو گل که هست او
با تو همه تن زبان چو سوسن
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۷۱
رفت ز ماهی برون چشمه آتش فشان
شمع فلک را ز صفر سفره نهاد آسمان
شب ز چه کاهد چو شمع هر چه شب آمد از آنک
رفت به برج شمال خسرو گردون ستان
دوش به دست صبا لاله بر افروخت شمع
یعنی با عدل گل زان بود این را امان
در غم نقصان عمر لاله و شمعند از آنک
شد سیه و سوخته دود دل این و آن
در یرقان شد چو شمع دیده نرگس به باغ
تا جگر آب و خاک یافت ز گرمی نشان
مجلس انس است باغ گل می و بلبل حریف
لاله سیراب شمع نرگس تر نقل دان
من غلطم زانکه هست برق درخشنده شمع
لاله و ابر از صفت ساقی و رطل گران
باد که بد شمع کش تا که ره گل گشاد
فاخته دادش لقب پیک سلاطین نشان
سبزه زبان لابه کرد شمع صفت پیش باد
تا دهدش زینها ز آتش خویش ارغوان
مجلسیی شد چو شمع نرگس تر تا به صبح
باز نماید بدو فاخته سحرالبیان
داعی حق بلبل است در چمن ایرا که هست
وقت سحر در سخن نایب شمع جهان
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳
آب آن عارض خرم برخاست
تاب آن طره پر خم برخاست
آنکه بی عشق تو درمانم بود
شاد بنشست وز ماتم برخاست
وانکه می کرد سر اندر سر غم
پای کوبان ز سر غم برخاست
زخمهایی که زدی بر دل ما
همه بی زحمت مرهم برخاست
آتش سوختگان هم بنشست
دل افتاده ما هم برخاست
تو ندانسته ای ار نه چو مجیر
پاک بازی ز جهان کم برخاست
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
کس درین دوران وفاداری نیافت
یاریی بی زحمت از یاری نیافت
روز عالم رفت و در عالم کسی
بی غمی را روز بازاری نیافت
هیچ عاشق بر گلی ننهاد دل
تا از آن گل در جگر خاری نیافت
دل به جان آمد ز دست خویش از آنک
مردمی در هیچ دلداری نیافت
گر کسی رغم مجیر از روزگار
کام رنگی یافت او باری نیافت
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غمی دارم که هرگز کم نگردد
دلی داری که گرد غم نگردد
به جان زخم ترا مرهم که باید؟
اگر هم زخم تو مرهم نگردد
هنوز آن دل بود در دام عالم
که او با درد تو همدم نگردد
ز لب صفرای من بشکن میندیش
که سور هیچ کس ماتم نگردد
چنانسازی به مویی کار صد دل
که از حسن تو مویی کم نگردد
جفا کن گر کنی کاری که امروز
وفا در خطه عالم نگردد
مجیر از هیچ کس خرم نگشته است
تو خوش بنشین که از تو هم نگردد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
تو روا داری اگر بر سر من سنگ ببارد
تو الف قدی و شاید که وفا هیچ نداری
زانکه من دانم و تو هم که الف هیچ ندارد
چه شماری تو بر انگشت چه سنجی سخن آن؟
که به انگشت همی در غم تو روز شمارد
از تو جورست و ز من صبر بکن هر چه توانی
که فلک جور تو و صبر من آخر به سر آرد
سایه پرورده وصل است ارچه بدوست
غم عشق تو ز خورشید به سایه ش نگذارد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مهر تو هرگز ز جانم نگسلد
یاد تو هیچ از زبانم نگسلد
از توام بگسست گردون اینت درد
چون کنم تا از جهانم نگسلد؟
هجر بدنام تو هم نیک است اگر
از جهان نام و نشانم نگسلد
غرقه ام در خون وزین بدتر شوم
گر سرشگ از دیدگانم نگسلد
وصل خود پیوند جانم کن مگر
رشته یکتای جانم نگسلد
اندرین میدان که دانی با غمت
می دوانم گر عنانم نگسلد
صبر من هر روز گوید کای مجیر!
بگسلم زنجیر و دانم نگسلد
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جز رگ جان عشق تو دگر چه گشاید؟
یا ز تو جز رنج و درد سر چه گشاید؟
راه نظر بسته ای و گر چه نبندی؟
خسته دلان را ز یک نظر چه گشاید؟
پر بهم آورد مرغ عافیت از تو
مرغ بر آتش نهاده، پر چه گشاید؟
در ره تو نقد تازه بستن دلهاست
از تو جز این یک دری دگر چه گشاید؟
عمر چو رفت از عنایت تو خیرد؟
دل چو تبه شد ز گلشکر چه گشاید؟
از تو نظر خواستی مجیر ولیکن
بسته غم را ازین قدر چه گشاید؟
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
گلی کو کزو زخم خاری نیاید؟
میی کو کزان می خماری نیاید؟
ز پشت جهان هر نفس عاشقان را
غم آید ولی غمگساری نیاید
ازین رهروان گر بسی بر شماری
از آن حاصل الا شماری نیاید
مگر کار اهل عدم دارد ار نه
ازین جمع نا اهل کاری نیاید
اگر سقف گردون به صد پاره گردد
بجز بر سر سوگواری نیاید
کسی کز میان جهان بر سر آمد
ز دریای غم بر کناری نیاید
مجیر از تو کار جهان به نگردد
که از سبزه تر بهاری نیاید