عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
شد بهار و شمع با گل آشنایی می کند
آشنایی از برای روشنایی می کند
با تپانچه می توان تا چند رو را سرخ داشت؟
چهره را لعلی شراب کهربایی می کند
با کسی الفت مکن هرگز که یاران را فلک
آشنا با یکدگر بهر جدایی می کند
هیچ صید از پنجه ی خونین صیادی ندید
با دل من آنچه آن دست حنایی می کند
آنکه دل بر صحبت عمر سبکرو بسته است
خواب خوش در سایه ی مرغ هوایی می کند
هرکه می خواهد به تنهایی کند شهرت سلیم
همچو عنقا دخل در کار خدایی می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
درد ما خسته دلان تن به مداوا ندهد
صندل آن به که دگر دردسر ما ندهد
دلم از نقش تو در سینه تسلی نشود
کام مرغان قفس را گل دیبا ندهد
سخت کاری ست به سر بردن مجنون در شهر
به که دیوانه ز کف دامن صحرا ندهد
هر کجا حسن تو از چهره نقاب اندازد
فرصت دیدن یوسف به زلیخا ندهد
در چمن بیند اگر جلوه ی بالای ترا
ریشه سرو دگر آب به بالا ندهد
گر دو رنگی نکند در چمن دهر سلیم
باغبان آب به شاخ گل رعنا ندهد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
دلم آشفتگی در کار هرکس دید، می لرزد
چو شمع صبح می میرد، دل خورشید می لرزد
گدای عشق خون دل چو در پیمانه می ریزد
ز موج رشک، می در ساغر جمشید می لرزد
شکوهی ناتوانان را به چشم خصم می باشد
ز بیم سینه ام خنجر چو برگ بید می لرزد
ز بوی پیرهن بردن زلیخا آنچنان داغ است
که چون برگ گل از هرجا نسیمی دید می لرزد
سلیم از وصل او آسایشی حاصل نشد ما را
درون سینه دل نوعی که می لرزید، می لرزد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
شد بهار و باغبان دیگر در دکان گشود
مایه ی خود گلفروش از گوشه ی دامان گشود
گل چنان آیینه ای افروخت کز شوق سخن
بیضه ی طوطی دهن چون پسته ی خندان گشود
جز به دریابار چشم من نشیمن کی کند
بال موج از هر کجا مرغابی طوفان گشود
آسمان و اخترانش بین، ولی از کار من
کافرم گر یک گره با این همه دندان گشود
حیرتم بر عشق پر نیرنگ می آید سلیم
کز کلید باغ بر رویم در زندان گشود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
باغبان خلد از گلزار ما گل می برد
همچو تخم گل به تحفه تخم بلبل می برد
موج نگذارد کسی نزدیک این دریا رود
ابر اگر آبی برد، از چشمه ی پل می برد
او تغافل می کند، من هم تغافل می کنم
صرفه ای پندارد از من در تغافل می برد
ای کبوتر، محرم راز محبت نیستی
نامه ی ما را به سوی یار، بلبل می برد
این غبار خاطری کز هند من دارم سلیم
آبروی گلشن کشمیر و کابل می برد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
مرا به کوی تو دلگرمی شراب آورد
که ریگ بادیه را سوی باغ، آب آورد
شکست رنگ به جای خمار گل ها را
که لاله آمد و یک سرمه دان شراب آورد
ز ناله یار رمید و به گریه رامم شد
گلی که باد ز من برده بود، آب آورد
به حیرتم که چه مشاطگی ست عشق ترا
که مرگ را به نظر خوبتر ز خواب آورد
لب تو در پی بیهوشی من است چنان
که آب اگر طلبیدم ازو، شراب آورد
به ترکتاز کجا می رود ندانم حسن
که پا ز حلقه ی گوش تو در رکاب آورد
ز خط به گرد گل او سلیم سبزه دمید
فغان که سایه شبیخون بر آفتاب آورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
نوبهار است و جنونم سوی هامون می کشد
شور رسوایی مرا بر روی مجنون می کشد
زین بیابان، باد دایم کشته بیرون می کشد
زاغ همچون خامه ی نقاش، مجنون می کشد
بس که گرد غم به خاطر دارم از دور جهان
اشک چون مور از دل من خاک بیرون می کشد
از ترازو حال ما را می توان معلوم کرد
در جهان هرجا که باری هست، موزون می کشد
باخبر گردد گر از ذوق نوای بیدلان
پنبه را گوش تو همچون داغ در خون می کشد
سرو اگر همچون تذروش بر سر خود جا دهد
خاطر لیلی به پای بید مجنون می کشد
صد نزاکت می کند در شربت کوثر سلیم
جام می اما به دستش ده، ببین چون می کشد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
آنکه در پیری می عشرت به ساغر می کند
در کنار بام، مستی چون کبوتر می کند
گفتگوی مردم دیوانه دارد تازگی
تا سخن سر می کند، صد کس قلم سر می کند
از حقارت ننگرند اهل نظر سوی کسی
مور را آیینه ام نسبت به جوهر می کند
همچو نیکان می توان شد، بخت اگر یاری کند
قطره را امیدوار از خویش، گوهر می کند
خود به خود گردد مهیا حسن را اسباب ناز
مرغ دیبا بالش او را پر از پر می کند
وادی سرگشتگی هم خالی از همچشم نیست
گردباد از رشک مجنون خاک بر سر می کند
آسمان همچون حباب از جوش اشک من سلیم
برده سر در آب، تا باز از کجا برمی کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
خراب لعل لبت کی شراب می گیرد
که چشم را نمک او چو خواب می گیرد
خروش سیل سرشک مرا علاجی نیست
ز سنگ سرمه کی آواز آب می گیرد؟
صبا چو وصف می و می فروش با گل کرد
به خنده گفت که آیا کتاب می گیرد؟
چو گل ز پرورشم باغبان زیان نکند
که آب می دهد، از من گلاب می گیرد
سلیم آنکه چو موسی به حرف گستاخ است
ز کوه مطلب خود را جواب می گیرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
قفس ترا چو خوش افتاد به ز باغ بود
گل است شعله کسی را اگر دماغ بود
درین چمن به گلم ذوق آشنایی نیست
به لاله گرمی من از برای داغ بود
دلم گداخت چو از باده روی او افروخت
بهار صبح، خزان گل چراغ بود
عجب به صحبت گل گر سرش فرود آید
هوای وصل تو آن را که در دماغ بود
کجا شکفته شود دل سلیم بی رخ او
چه شد که گل به کف و باده در ایاغ بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دیگر بهار شد که هوا گلفشان شود
دامن ز خون دیده پر از ارغوان شود
صد برگ شد ز فیض هوا هر گل زمین
سیر چمن نصیب همه دوستان شود!
چون سبزه، پاشکسته ی این باغ دلکشیم
چندان نشسته ایم که فصل خزان شود
در هر مقام، خضر ره ما به صورتی ست
گه می فروش گردد و گه باغبان شود
حاسد فسرده است ز پیری خود سلیم
شاید ز فیض این غزل ما جوان شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
مژگان من وظیفه ی خوناب می خورد
غواض نان ز سفره ی گرداب می خورد
داغم ز دست لاله که در موسم بهار
دارد شراب در قدح و آب می خورد
بی نغمه ای شکفته نگردد دل از شراب
خرم دلی که آب ز دولاب می خورد
زاهد به خانه جام بلورم به طاق دید
گفت این گل کدو ز کجا آب می خورد؟!
منعش مکن که در نظرش طاق ابرویی ست
آن کس که می به گوشه ی محراب می خورد
حیران اضطراب گل و لاله ام، مگر
آب این چمن ز شبنم سیماب می خورد؟
آسایشی نمانده ز عقل و جنون مرا
در عشق رشته ام ز دو سر تاب می خورد
مرغی نیم که دانه خور بوستان شوم
از چشمه سار دام، دلم آب می خورد
زنجیر را کشاکش دیوانه بگسلد
زلف تو تاب از دل بی تاب می خورد
مستی سلیم باد حلال کسی که می
در روز ابر و در شب مهتاب می خورد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
قدح بر چشمه ی خورشید در جوهر شرف دارد
چرا خرم نباشد تاک، فرزند خلف دارد
نظر گر بر تو باشد آسمان را، زان مشو خوشدل
خدنگ افکن نه چشم از مهر بر سوی هدف دارد
کسی از سیلی ایام، داد گوش من نگرفت
کجا خواهد رسید این شور و فریادی که دف دارد
اگر غواصی از دستت برآید، بحر هم از تو
نمی دارد دریغ آن نان خشکی کز صدف دارد
سلیم از دامن هرکس کشیده دست خود، اکنون
ز شاهان جهان، امید بر شاه نجف دارد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
بلبل ما ناله بر آهنگ غربت ساز کرد
باغ را چون بال خود برهم زد و پرواز کرد
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!
مطرب مجلس به زور نغمه آخر سرمه را
همچو خاکستر زبون شعله ی آواز کرد
جوهر ذاتی ندارد احتیاج تربیت
صورت آیینه را نقاش کی پرداز کرد
دیده ی پوشیده چون بادام در باغ جهان
از غبار صبح و دود شام نتوان باز کرد
کی تسلی می شود از سیر هندستان سلیم
گر به جنت رفت، یاد گلشن شیراز کرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۱
عاشق پرشکوه خاموش از تغافل می شود
طوطی از آیینه چون رو دید، بلبل می شود
فارغ از زخم خس و خاریم کز فیض چمن
دامنت ما خود به خود چون غنچه پر گل می شود
دست و پایی زن، که نبود در شمار زندگان
هرکه چون من نقش دیوار توکل می شود
حاصل سرمایه ی خاشاک معلوم است چیست
در گلستانی که سودا با زر گل می شود
عاشقان دارند غوغا در شهادتگاه عشق
فتنه ها در خیل شاهان بر سر پل می شود
بعد مردن، از پریشانی به خاک من سلیم
تخم هر گل را که افشانند، سنبل می شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
همچو مرغ از دست من پیمانه ی مل می پرد
دامن گل از کفم چون بال بلبل می پرد
سیر و پروازش اگر آشفته باشد دور نیست
عندلیب این چمن بر بال سنبل می پرد
دام صحبت تشنگان افکنده اند آنجا، ولی
موج چون مرغابی آزاد از سر پل می پرد
زحمت خود می دهد هرکس دل آزاری کند
چوب گل ما می خوریم و ناخن گل می پرد
سربسر گشتم سواد هند را، اکنون سلیم
مرغ روحم در هوای سیر کابل می پرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چو شعله آن گل رویم به روی خار کشید
به جای سرمه به چشمم خط غبار کشید
چه سادگی ست که خال لب تو آخر کار
به گرد خویش چو هندو ز خط حصار کشید
به رهروان جهان ترک آشنایی کرد
ز بس که خضر به راه من انتظار کشید
صبا ز حرف خزان خوش لطیفه ای انگیخت
که گفت با گل و بر گوش شاخسار کشید
ز شغل عشق، خلاصی ندارم ای منصور
مجال کو که توانم سری به دار کشید
سلیم از خط او شورش من افزون شد
جنون زیاده شود چون به نوبهار کشید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
وقت آن شد که جنون رخت به صحرا ببرد
دست خود سبزه سوی گردن مینا ببرد
بلبلان جمله هم آواز شوند از مستی
سرو دستی ز پی رقص به بالا ببرد
باخبر باش روی چون به چمن ای زاهد
گربه ی بید مبادا که دلت را ببرد!
دل ما از غم ایام به تنگ است، مگر
صندل سرخ می این دردسر ما ببرد
عشقبازان همه ناموس کش یعقوبیم
نگذاریم کزو صرفه زلیخا ببرد
تا قیامت گل خورشید دمد از خاکش
هرکه از راه تو خاری به کف پا ببرد
دل ما نیست همین بی رخش آشفته سلیم
این خزانی ست که رنگ از گل دیبا ببرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
چشم توام ز هوش تهیدست می کند
یک سرمه دان شراب، مرا مست می کند!
منعم مکن که گریه ی مستانه را دلم
چنان که می به جام و سبو هست، می کند
آرام، سازگار اسیران عشق نیست
بلبل فغان به شاخ چو بنشست، می کند
فریاد شد ز خانه ی همسایگان بلند
مطرب ز بس که زمزمه را پست می کند
آن باغبان که همت خود را بلند کرد
دیوار اگر کند به چمن، پست می کند
سوز دلم ز آبله لشکر کشیده است
هرجا که رو نهد چو کف دست می کند
تا کرده اند نسبت او را به گل سلیم
بوی گلم چو مرغ چمن مست می کند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
دلم چو لاله در اطراف باغ می رقصد
جنون ز بوی گلم در دماغ می رقصد
اصول دایره ی روزگار خارج نیست
به مجلسی که چو مستان ایاغ می رقصد
ز شیونی که کنم، بخت من چه غم دارد
چو عندلیب کند ناله، زاغ می رقصد
چراغ دیده ازو گشت روشن و از ذوق
مژه به دیده چو دود چراغ می رقصد
سماع من بود از اضطراب عشق سلیم
سپند آتش، کی از فراغ می رقصد