عبارات مورد جستجو در ۹۷۲ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
گر جدا سازی بتیغ جور بند از بند من
از تو قطعا نگسلد سر رشته پیوند من
تلخ کامم، زان لب شیرین کرم کن خنده ای
چیست چندین زهر چشم؟ ای شوخ شکر خند من
غمزه خونخواره ات را گر سر عاشق کشیست
عاشق دیگر نخواهی یافتن مانند من
امشب از بخت سیه در کنج تاریک غمم
یک زمان طالع شو، ای ماه سعادتمند من
ناصحا، چون عشقبازان از نصیحت فارغند
پند بشنو، عمر خود ضایع مکن در پند من
کرده ای عهد وفا، من خورده ام سوگند مهر
بشکند عهد تو، اما نشکند سوگند من
چون هلالی با مه رویت دلم خرسند بود
آه ازین غمها! که آمد بر دل خرسند من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
در کوی بتان نیست کسی زار تر از من
در پیش عزیزان جهان خوارتر از من
گفتی که: مرا یار وفادار بسی هست
هستند، ولی نیست وفادارتر از من
گر طالب آنی که: بیاری بنشینی
بنشین، که ترا نیست کسی یار تر از من
چون غنچه اگر سینه تنگم بشکافی
دانی که: نبودست دل افگار تر از من
خلق دو جهانست گرفتار تو، لیکن
در هر دو جهان نیست گرفتارتر از من
جز من دگری را سگ آن کوی مخوانید
کین مرتبه را نیست سزاوارتر از من
امروز اگر عشق گناهست، هلالی
فردا نتوان یافت گنه کارتر از من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳
تا بکی تند شوی بهر جفای دل من؟
چند روزی بوفا کوش برای دل من
گر تو میداشتی این آتش پنهان، که مراست
دل بی رحم تو میسوخت، چه جای دل من؟
حاش لله! که دلم ترک تو گوید بجفا
کز جفاهای تو بیشست وفای دل من
زان دو گیسوی دلاویز چه امکان گریز؟
که دو زنجیر نهادند بپای دل من
هر طبیبی که خبر داشت ز بیماری عشق
غیر وصل تو نفرمود دوای دل من
دل گرفتار بلاییست، هلالی، که مپرس
کس گرفتار مبادا ببلای دل من!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
گهی لطفست و گاهی قهر کار دلربای من
ولی لطف از برای دیگران، قهر از برای من
بخوبان تا وفا کردم جفا دیدم، بحمدالله
که تقریب جفای خوبرویان شد وفای من
دعای خویش را شایسته احسان نمیدانم
خوشم گر لایق دشنام هم باشد دعای من
بدرد عشق خو کردم، ندارم تاب بیداری
طبیبا، ترک درمان کن، که درد آمد دوای من
بلای من شد این بالا، خدا را، پیش من بنشین
نمیخواهم که پیش دیگران آید بلای من
ز اشک خود بخون آغشته ام، سوی تو چون آیم
که بر خاک درت جا نیست پاکان را، چه جای من؟
هلالی، بعد ازین خواهم: قدم از فرق سر سازم
که در راهش سر من رشکها دارد بپای من
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ای آنکه در نصیحت ما لب گشوده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
در عشق تو پای کس ندارد جز من
در شوره کسی تخم نکارد جز من
با دشمن و با دوست بدت می گویم
تا هیچکست دوست ندارد جز من
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
وز صد هزارگونه‌ کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلم‌گر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
مرا از پی خدمت شاه باید
دل و دیده و عمر و جان و جوانی
هر آن زندگانی که بی‌شه گذارم
مرا مرگ باشد چنان زندگانی
ولیکن مرا شاه معذور دارد
که طاقت نمیدارم از ناتوانی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
از نثار مژه چون گوش تو در دُر گیرم
قدم هر که سلامی ز تو آرد برِ ما
به وداع آمده ام هان به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
فلک آواره چرا می کندم می دانی
رشک می آیدش از خلوت جان پرور ما
گر همه خلق جهان بر من و تو حیف کنند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
به سرت گر همه عالم زبر و زیر شود
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
هر که گوید به سفر رفت نزاری هیهات
گو نزاری به سفر سر نبرد از در ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
گر از خیال مرا با تو دوش صورت بست
که در مقام وفا با منت نفاقی هست
شنیده باشی و دانی که در مثل گویند
حدیث مست نگیرند عاقلان بر دست
در این که ترک ادب کردم اشتباهی نیست
ولی درست شود شیشه باز چون بشکست
هزار بندگی ات کرده ام به یک تقصیر
ز دوستان وفادار باز نتوان جست
ز وصل و هجر بر ابنای روزگار به فخر
ز اتفاق شما کرده ام غلو پیوست
چنان مکن که زبان در کشند دشمن و دوست
که جوش و بوش نزاری به عاقبت بنشست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
بکشم گر همه کوه است وز آهن ستمت
بر ندارم به جفا چشم امید از کرمت
تا بمیرم زغمت روی نتابم هرگز
وین تفاخر نه بس آخر که بمیرم ز غمت
در وفای تو نشینم که توانم بر خواست
از سر سر که سرم باد فدای قدمت
عیب گویند که در پای تو افتم آخر
که به بت خانه روی سجده نماید صنمت
تا سلامی به تو آرد به رقیبت فرمای
تا صبا را نبرد ناز بسی از کرمت
قادری گر بزنی گر بنوازی ، اما
آن کن ای دوست که از کرده نباشد ندمت
یاد داری که چه عهد است میان من و تو
تا بدانی که فراموش نکردم قسمت
در کشیدم ز همه خلق جهان دامن دل
بو که چون پیرهنت تنگ به بر در کشمت
جهد کن در طلب وصل نزاری خوش باش
عاقبت دست دهد دولت این نیز همت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چه چاره سازم اگر آن نگار برگردد
نهان شود ز من و آشکار برگردد
حجاب کردم با خود ز بیمِ طعنه و لیک
به طعنه کی دلم از غم گسار برگردد
از آن حجاب نمایم چو یار مستورست
که چشمِ بد رسد و روزگار برگردد
اگرچه دولتم از دولت است با من یار
ولی مباد که دولت ز کار برگردد
اگر زیاریِ اقبال بر نمی گردم
روا بود که ز اقبال یار برگردد
وفا نکوست از آن دامن وفا گیرم
که بی وفا را یار از کنار برگردد
مرا ز عالمیان اختیار آمد یار
به اختیار کسی ز اختیار بر گردد
مقامِ زهد گرفتم چو زاهدی بودم
به زهد و توبه هرگز خمار بر گردد
نه زهد خواهم و مقصود زاهدست مرا
ز زهد هرکه چو من شد به عار برگردد
نزاری از می و معشوق بر نخواهد گشت
اگر محیطِ سپهر از مدار برگردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
چه می کنم ز دلی کو ز یار برگردد
روا بود که چنان دل ز دیده در گردد
مرا نباشد از آن دل که گر به جان آید
ز جورِ دوست بنالد ز عهد برگردد
دلم ز پایِ تو ای دوست بر نتابد سر
اگر ز دستِ تو در پایِ غم به سر گردد
نگردد از تو دلم گر به خونش گردانی
مگر ز دیده فرو گردد از تو گر گردد
دلِ [مرا] دلِ آن کی بود معاذالله
که با تو گر جگرش خون کنی دگر گردد
نزاریا سخنت تازه دار و کاغذ و کلک
که خود حدیثِ تو اندر جهان سمر گردد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
آخر مرا به جایِ تو باشد کسی دگر
نه‌نه به دوستی که نباشد گمان مبر
مشنو که حقِّ صحبتِ شب‌هایِ تا به روز
بر من شود فرامش و خاطر کنم دگر
تهمت مبر که عشقِ تو از سر شود برون
باور مکن که مهرِ تو از دل شود به در
در انتظارِ بادِ صبایم که گفت دوش
فردا شبت ز حالِ گلِستان کنم خبر
هرک آوَرَد به من ز عرق‌چین او نسیم
در پایِ او کشم صدفِ چشمِ پرگهر
دستم گرفته‌ای و قسم یاد کرده‌ای
کز عهد بر نگردم و پیمان برم به سر
با ما چو روزگار نکردی وفا نیست
از دوستی و یاریِ ما بر دلت اثر
تا خود تو را که گفت علی‌رغمِ ما که باز
هرگز دگر به کویِ نزاری مکن گذر
محکم نصیحتی‌ست که در گوش کرده‌ای
ای نورِ دیده مرحمتی کن به یک نظر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
اگرچه دل به کسی داد، جان ماست هنوز
به جان او که دلم بر سر وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که بر من کرد
نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز
به لابه با دل گفتم ز خاطرش بگذار
جواب داد فلانی مگر کجاست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد ز خاک لحد
هزار نعره برآرم که جان ماست هنوز
کجاست خانهٔ قاضی که در مقالت عشق
میان عاشق و معشوق ماجراست هنوز
عداوت از قبل آن شکسته پیمان است
وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
نیازمندی من در قلم نمی‌گنجد
قیاس کردم از اندازه ماوراست هنوز
بیا و روی ز من بر متاب و دستم گیر
که در سرم ز تو آشوب و فتنه‌هاست هنوز
سلام من برسان ای صبا به یار و بگوی
که خاطر از سر عهد تو برنخاست هنوز
حکایتش کن اگر پرسد از نزاری زار
که چون به درد تو بی‌چاره مبتلاست هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
بلبل ز شاخِ سرو چو بر زد نوایِ گل
بر دست گیر باده و بنشین به پایِ گل
نوروز کنجِ خانه گرفتن دریغِ می
پهلوی خار حیفِ عظیم است جایِ گل
فرهاد خوانده ای که چه کرد از هوایِ دل
خسرو شنیده ای که چه دید از برایِ گل
گل را عزیز دار و به بیگانه دل مده
حیف است کرده در سرِ خاری وفایِ گل
ضایع مکن چو بلبلِ شوریده روزگار
مسکین شده به جان و به دل مبتلایِ گل
چون ز اعتدالِ نشو و نمایِ ربیع شد
روشن فضایِ باغ ز فّرِ لقایِ گل
بارِ دگر شکایت و تشنیع کرده پیش
با باغ بان گرفته ز سر ماجرایِ گل
دریاب گو دو هفته وصال و مکن فضول
با گل قرار گیر به خلوت سرایِ گل
خوش موسمی ست خاصه دو آهنگ کرده اند
بلبل نوایِ سرو و نزاری نوایِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۹
ز راهِ لطف درین کلبۀ خراب خرام
که من ترا ز تو خواهم نه نامه و نه پیام
وگر قدم نکنی رنجه حکم نتوان کرد
علی الخصوص که تو حاکمی و بنده غلام
دلِ مرا سرِ چندین شکیب ممکن نیست
کدام شیفته ساکن بود به صبر مدام
به صابری نتوان کرد عاشقی بنگر
که راه عشق کدام است و راه صبر کدام
کجا که روی تو بینند خلد نیست حلال
کجا که وصل تو خواهند کعبه نیست حرام
چه باک اگر بفتادم ز چشمِ دشمن و دوست
چه التفات بود عشق را به ننگ وز نام
غمی به هر نفسی بر دلم منه بنشین
سری به هر قدمی در رهت نهم بخرام
حمایتِ تو نماید مرا ز هجر خلاص
عنایتِ تو رساند مرا ز وصل به کام
ترا وفایِ من و شفقت نزاری بس
مرا رضایِ تو و رحمت خدای تمام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۹
بیا کز تو نمی باشد شکیبم
به جان آمد دل از چندین فریبم
مکن تدبیرم ای جان در جدایی
که خون شد زهره آخر زین نهیبم
اگر نازی کنی آری و لیکن
نباشد طاقت چندین عَتیبم
اگر صد ره عنان از من بپیچی
منت تا زنده باشم در رکیبم
بهل تا سر نهم بر پشت پایت
چه می داری چو زلفت بر نشیبم
نه با تو می توانم بُد نه با خود
که خواهد برد بیرون زین حجیبم
بدین زاری بریدن از نزاری
بدین زودی نباشد در حسیبم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
شبانِ تا به سحر گردِ شهر می گردم
کسی نکرد ازین بی خودی که من کردم
به اختیار گدا دل به پادشاه دهد
به دستِ خود چه بلا با سر خود آوردم
غم نمی خورد آن کس که در محبّتِ او
هزار شربتِ خونابۀ جگر خوردم
به دشمنم چه توقّع که بی گناه از دوست
نمی کنم گله امّا بسی بیازردم
خجل نمی شوم از طعنۀ فسرده دلان
به زمهریر نمی باشدی عجب سردم
دلی چو آهن و چشمی چو سنگ می نگرید
که زخمِ تیرِ ملامت نمی کند دردم
به بازداشتن از کویِ دوست رغمِ مرا
رقیب دعویِ دفعی دگر کند هر دم
مگر وقوف ندارد که من به خلوتِ او
چنان روم که نبیند مگر صبا گردم
مخالفان به جفا گر مبالغت بکنند
اگر وفا نکنم عهدِ دوست نامردم
نمی توانم از او بازگشت اگر کارم
به جان رسد که به خونِ دلش بپروردم
به اعتقاد نزاری که بر نگردم ازو
وگر رضا دهد از اعتقاد برگردم