عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
ای زلف پرشکن تو سرا پا شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
گویا زبار خاطر عشاق خسته ای
عاشق نه ی چیست سرافکنده ای به پیش
دیوانه نیستی و سلاسل گسسته ای
مجنون نه ی برای چه حیران و والهی
هندو نه ی زچیست بر آتش نشسته ای
چون شاخ پر ثمر متمایل زهر طرف
از بس که سربحلقه فتراک بسته ای
آیا بقصد کیست نگاهت که کرده راست
هر سو روان زطره طرار دسته ای
آشفته دل بحلقه خطش اسیر ماند
زلفش در این گمان که تو از بند جسته ای
در مدحت علی زبانت چو عجز داشت
ای خامه زآن سبب سرخود را شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۵
مطرب مجلس کجاست چنگ و چغانه
راست کن از پرده حجاز ترانه
زلف بتان را زشانه تربیتی هست
چشم زند از مژه بزلف تو شانه
مهر منیرم نمود در دل شب ماه
ساغر می در کف حریف شبانه
گر توئی ای زلف سحر ساز رسن باز
چاه نه یوسف درافکنی بچانه
مقصد از ایجاد کاینات توئی تو
خلقت کون و مکان چه بود بهانه
غیر خدایت بجای هیچ نماند
گرد خودی گر برافکنی زمیانه
زآتش تنهائیم چو شمع عجب نیست
گر ززبان آتشم زده است زبانه
خلوت توحید را تو شاهد خاصی
ذات تو چون ذات کردگار یگانه
مهر تو آشفته راست مذهب تحقیق
غیر مدیح تو هر چه گفت فسانه
جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن
تیر دعای مرا بزن به نشانه
از تو نیاید بغیر فضل و کرامت
از من خاکی بغیر جرم خطا نه
راست کن از پرده حجاز ترانه
زلف بتان را زشانه تربیتی هست
چشم زند از مژه بزلف تو شانه
مهر منیرم نمود در دل شب ماه
ساغر می در کف حریف شبانه
گر توئی ای زلف سحر ساز رسن باز
چاه نه یوسف درافکنی بچانه
مقصد از ایجاد کاینات توئی تو
خلقت کون و مکان چه بود بهانه
غیر خدایت بجای هیچ نماند
گرد خودی گر برافکنی زمیانه
زآتش تنهائیم چو شمع عجب نیست
گر ززبان آتشم زده است زبانه
خلوت توحید را تو شاهد خاصی
ذات تو چون ذات کردگار یگانه
مهر تو آشفته راست مذهب تحقیق
غیر مدیح تو هر چه گفت فسانه
جسم خطاکار ما تو خاک نجف کن
تیر دعای مرا بزن به نشانه
از تو نیاید بغیر فضل و کرامت
از من خاکی بغیر جرم خطا نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
شبها که شمع من توئی هم خود شبان داج به
گر ترک یغمائی توئی سرمایه بر تاراج به
خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان
با شاهی کون و مکان در کوی تو محتاج به
گر مدعی نوش آورد من را غم نیش آورد
مرهم نهد غیر ار بدل بر تیر تو آماج به
بردار غیرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق
از هر سری کو بنگری باشد سر حلاج به
داغ غلامی علی آشفته شد زیب جبین
خاک در مولا بود درویش را از تاج به
گر ازدواج این جهان از چار گوهر شد عیان
هم جوهر فردش توئی این فرد از آن ازدواج به
دوش نبی معراج تو معراج احمد بر فلک
شاید اگر گوئی بود معراج از آن معراج به
ما را شده کشتی تبه غرقیم در بحر گنه
از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به
غواص لؤلؤ میبرد من موج بحرت میخورم
از لؤلؤ و مرجان او این لطمه امواج به
گر ترک یغمائی توئی سرمایه بر تاراج به
خوشتر شکنج دام تو از گشت باغ و بوستان
با شاهی کون و مکان در کوی تو محتاج به
گر مدعی نوش آورد من را غم نیش آورد
مرهم نهد غیر ار بدل بر تیر تو آماج به
بردار غیرت ار سرت خواهد شدن مگذر زحق
از هر سری کو بنگری باشد سر حلاج به
داغ غلامی علی آشفته شد زیب جبین
خاک در مولا بود درویش را از تاج به
گر ازدواج این جهان از چار گوهر شد عیان
هم جوهر فردش توئی این فرد از آن ازدواج به
دوش نبی معراج تو معراج احمد بر فلک
شاید اگر گوئی بود معراج از آن معراج به
ما را شده کشتی تبه غرقیم در بحر گنه
از موج بر بر ساحلم بحر گنه مواج به
غواص لؤلؤ میبرد من موج بحرت میخورم
از لؤلؤ و مرجان او این لطمه امواج به
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
خصم با انبوه لشکر آمد و خیل سپاه
الغیاث ای دیده و دل الغیاث ای اشک و آه
آه من بگذر زماه و اشک من ماهی بگیر
گر گرفته لشکر اعدا زماهی تا بماه
کعبه ای دل بود خصم دغا اصحاب فیل
هان ابابیلی بکن خود نیمه شب بر این سپاه
گرچه فرعون است دشمن رود نیل از چشم ساز
خصم را با لشکرش در لجه خود کن تباه
خصم اگر نمرود باشد یا که خود تو پشه
همتی خواه از خلیل و مغز دشمن را بکاه
کاروان لطف حیدر آمد از پی غم مخمور
گرچه یوسف وارت افکندندن از حیلت بچاه
گر جهان دشمن بود جویم مدد از ذوالفقار
برق سوزد گر بود آشفته یک عالم گناه
الغیاث ای دیده و دل الغیاث ای اشک و آه
آه من بگذر زماه و اشک من ماهی بگیر
گر گرفته لشکر اعدا زماهی تا بماه
کعبه ای دل بود خصم دغا اصحاب فیل
هان ابابیلی بکن خود نیمه شب بر این سپاه
گرچه فرعون است دشمن رود نیل از چشم ساز
خصم را با لشکرش در لجه خود کن تباه
خصم اگر نمرود باشد یا که خود تو پشه
همتی خواه از خلیل و مغز دشمن را بکاه
کاروان لطف حیدر آمد از پی غم مخمور
گرچه یوسف وارت افکندندن از حیلت بچاه
گر جهان دشمن بود جویم مدد از ذوالفقار
برق سوزد گر بود آشفته یک عالم گناه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
آمد بگفتار آن لعل دلخواه
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
حل شد معمی الحمدلله
نیکست انجام ایجان ناکام
کامشب بکام است آن لعل دلخواه
ببردت زتلبیس از راه ابلیس
ره رو شود گم از پیر گمراه
از مرکز خاک تا سطح افلاک
سوزیم و شوئیم از اشک و از آه
از لطف آن قد و زحسن آن خد
نه دل بسرو و نه چشم بر ماه
خورشید هر روز آید بکویت
تا چهره ساید بر خاک درگاه
منت زدونان تا کی پی نان
همت زحیدر رزق از خدا خواه
میخانه ظلمات آب خضر می
خضر است آگاه زین رسم و این راه
از عشق بازی خوشتر ندیدم
زاوقات عشاق صد لوحش الله
آشفته در ذکر از زلف و رویش
هم در شبانه هم در سحرگاه
از هر چه جز عشق کردیم توبه
جز مدح حیدر استغفرالله
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۶
شهر بیدار از آن مردم خواب آلوده
خلق سرمت از آن مست شراب آلوده
جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند
نشنید است کسی رهزن خواب آلوده
زاهد وعارف و عامی زنگاه تو خراب
نبود کس که نشد از تو خراب آلوده
گر به پیرانه سرم شب ببر آئی سرمست
سازیم باز به تشریف شراب آلوده
گر حصاری زولای تو بود گرد جهان
هیچ طوفان نکند خاک بآب آلوده
من گرفتم نکنم دعوی خونم بر خلق
چه توان کرد بآن دست خضاب آلوده
شعر رنگین و تر آشفته گرت میباید
دفتر خویش بکن ازمی ناب آلوده
نبری ذوق از آن لب که برد نام رقیب
نوش داروست پس از زهر مذاب آلوده
هر کرا حب علی نیست بدیوان عمل
دفتر اوست بدیوان حساب آلوده
گر برانی زسگان در خویشم بعتاب
سر نهادیم بر آن حکم عتاب آلوده
ممکن است و نگرفته است صفات امکان
بوتراب است نگشته به تراب آلوده
خلق سرمت از آن مست شراب آلوده
جز دو چشم تو که صد قافله دل بسته به بند
نشنید است کسی رهزن خواب آلوده
زاهد وعارف و عامی زنگاه تو خراب
نبود کس که نشد از تو خراب آلوده
گر به پیرانه سرم شب ببر آئی سرمست
سازیم باز به تشریف شراب آلوده
گر حصاری زولای تو بود گرد جهان
هیچ طوفان نکند خاک بآب آلوده
من گرفتم نکنم دعوی خونم بر خلق
چه توان کرد بآن دست خضاب آلوده
شعر رنگین و تر آشفته گرت میباید
دفتر خویش بکن ازمی ناب آلوده
نبری ذوق از آن لب که برد نام رقیب
نوش داروست پس از زهر مذاب آلوده
هر کرا حب علی نیست بدیوان عمل
دفتر اوست بدیوان حساب آلوده
گر برانی زسگان در خویشم بعتاب
سر نهادیم بر آن حکم عتاب آلوده
ممکن است و نگرفته است صفات امکان
بوتراب است نگشته به تراب آلوده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر چهره باز زلف چلیپا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
زنار زلف خویش و دل ما شکسته ای
گر بت پرست راست چلیپا نشان کفر
بر بت چرا صنم تو چلیپا شکسته ای
لؤلؤ پراکنی بعذار چو آفتاب
بر قرص ماه عقد ثریا شکسته ای
بشکست چشم مست تو دلرا بغمزه دوش
پنداشتی که ساغر صهبا شکسته ای
گر صف شکن شوند بیغما بتان ترک
تو ترک چین و خلخ و یغما شکسته ای
بس شیشه ها بسهو شکستی و چون کنی
تا شیشه ی دلم که بعمدا شکسته ای
از چهره تو شمع فلک بی فروغ شد
از زلف نرخ عنبر سارا شکسته ای
بازار حسن یوسفی از تو بود کساد
در مصر نرخ کار زلیخا شکسته ای
ای خامه تا مدیح علی میزنی رقم
بازار قند و طوطی گویا شکسته ای
آشفته تا مقیم در مرتضی شدی
با پای طاق کاخ مسیحا شکسته ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
چند مسافرت دلا سوی حجاز میکنی
کعبه دل طواف کن گر تو نماز میکنی
طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن
چون بحقیقی رسی ترک مجاز میکنی
گفتمش این نیاز من گفت نه یکهزار نه
خود تو اگر زناز ما کسب نیاز میکنی
برگ حجاز عشق را توشه بجز صفا منه
زاد سفر زآب و نان بیهده ساز میکنی
نرگس مست خفته اش دیده مردمان ببست
نرگس باغ چشم خود بیهده باز میکنی
قصه این و آن مخوان وصفی از آن دهان بگو
رفت سبکتکین و تو وصف ایاز میکنی
گفتم آشفته را زتو بود عجب فسانه
گفت بگو ز زلف اگر قصه دراز میکنی
کعبه دل طواف کن گر تو نماز میکنی
طوف دل شکسته کن میل درون خسته کن
چون بحقیقی رسی ترک مجاز میکنی
گفتمش این نیاز من گفت نه یکهزار نه
خود تو اگر زناز ما کسب نیاز میکنی
برگ حجاز عشق را توشه بجز صفا منه
زاد سفر زآب و نان بیهده ساز میکنی
نرگس مست خفته اش دیده مردمان ببست
نرگس باغ چشم خود بیهده باز میکنی
قصه این و آن مخوان وصفی از آن دهان بگو
رفت سبکتکین و تو وصف ایاز میکنی
گفتم آشفته را زتو بود عجب فسانه
گفت بگو ز زلف اگر قصه دراز میکنی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
تو که پرچمی زعنبر بفر از ماه داری
چه غمی زدود آه دل دادخواه داری
مه ماهیت بحکمند و بکوب نوبت حسن
تو که جمع چون سلیمان همه دستگاه داری
چه بلندی ای خم زلف مگر که شام هجری
که بسایه آفتاب و به پناه ما داری
زچه رو گیاه مهرت نزند زباغ دل سر
تو که بر عذار چون مهر زخط گیاه داری
شکنند قلب یاران همه صف کشیده مژگان
زچه عالمی نگیری تو که این سپاه داری
چه غم اردو ترک چشمت بخورند خون عاشق
که زمست سر زد اینها نه تو خود گناه داری
پی دیدنتدهم سر نکنی اگر چه باور
بکن امتحان بخنجر اگر اشتباه داری
ببضاعت قلیلم فکنی نظر نه بالله
تو که صد چو یوسف مصر اسیر چاه داری
بسم ان دو دست مخضوب بدادخواهی حشر
که بخون خویش آشفته تو ده گواه داری
دل پرگناه را نیست غمی زهول محشر
که علی و آل او را همه جا پناه داری
چه غمی زدود آه دل دادخواه داری
مه ماهیت بحکمند و بکوب نوبت حسن
تو که جمع چون سلیمان همه دستگاه داری
چه بلندی ای خم زلف مگر که شام هجری
که بسایه آفتاب و به پناه ما داری
زچه رو گیاه مهرت نزند زباغ دل سر
تو که بر عذار چون مهر زخط گیاه داری
شکنند قلب یاران همه صف کشیده مژگان
زچه عالمی نگیری تو که این سپاه داری
چه غم اردو ترک چشمت بخورند خون عاشق
که زمست سر زد اینها نه تو خود گناه داری
پی دیدنتدهم سر نکنی اگر چه باور
بکن امتحان بخنجر اگر اشتباه داری
ببضاعت قلیلم فکنی نظر نه بالله
تو که صد چو یوسف مصر اسیر چاه داری
بسم ان دو دست مخضوب بدادخواهی حشر
که بخون خویش آشفته تو ده گواه داری
دل پرگناه را نیست غمی زهول محشر
که علی و آل او را همه جا پناه داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶۰
تو را که از همه خوبان شهر ممتازی
روا بود که مرا از نظر نیندازی
تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد
سزد شعائر اسلام اگر براندازی
کجا بمنظر دل جای گیردت دلدار
زغیر خلوت سینه اگر نپردازی
مرا شراره عشق تو کافیست بجان
چرا ببوته هجرم دوباره بگدازی
بجر نیاز نیاید زکشتگان غمت
بکش هر آنچه تو خواهی بناز و طنازی
بسی زفر همایون عشق نیست عجب
مگس کند به هما گر بلندپروازی
چو زلفکان تو دیدم قرین بخط گفتم
که با زمردت افعی چرا کند بازی
بترکتازی چشمان کافرت نازم
که صد قبیله بکشتی زترک و از تازی
نماند فتنه در ایام شاه در ایران
مگر تو فتنه آخر زمان بشیرازی
نشد زریختن خون دو ابروی تو سیر
چو ذوالفقار کج شاه حیدر غازی
علی ولی خدا شهر بند علم نبی
که هر نبی زدم او گرفته اعجازی
کلاه گوشه بساید بچرخ آشفته
گرش بخیل سگان درت تو بنوازی
روا بود که مرا از نظر نیندازی
تو را که رخ زخط زلف کافرستان شد
سزد شعائر اسلام اگر براندازی
کجا بمنظر دل جای گیردت دلدار
زغیر خلوت سینه اگر نپردازی
مرا شراره عشق تو کافیست بجان
چرا ببوته هجرم دوباره بگدازی
بجر نیاز نیاید زکشتگان غمت
بکش هر آنچه تو خواهی بناز و طنازی
بسی زفر همایون عشق نیست عجب
مگس کند به هما گر بلندپروازی
چو زلفکان تو دیدم قرین بخط گفتم
که با زمردت افعی چرا کند بازی
بترکتازی چشمان کافرت نازم
که صد قبیله بکشتی زترک و از تازی
نماند فتنه در ایام شاه در ایران
مگر تو فتنه آخر زمان بشیرازی
نشد زریختن خون دو ابروی تو سیر
چو ذوالفقار کج شاه حیدر غازی
علی ولی خدا شهر بند علم نبی
که هر نبی زدم او گرفته اعجازی
کلاه گوشه بساید بچرخ آشفته
گرش بخیل سگان درت تو بنوازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۱
تو نه ای زآب و خاک از نوری
بچه ناز پرور حوری
گر بعقباست جنت موعود
تو بدنیا بهشت موعودی
زآن لب پرنمک خبر دارد
هر کرا هست زخم ناسوری
توده عنبری شبه قامت
بر سرم پنجه است کافوری
عقل گوید که غالبم بر نفس
عشق گوید برو که معذوری
گر زغیرت بود سرور و غمت
گر غم از دوست هست مسروری
سوختی عالمی زپرتو حسن
غالب الظن که آتش طوری
ایکه چون شمع شاهد عامی
چو پری در حجاب مستوری
عقل بگریخته زسطوت عشق
با سلیمان چه میکند موری
عیب عذرا کنی و بیخبری
عذر میخواهمت که معذوری
چشم میخوارگان بعفو کریم
زاهدا تو بزهد مغروری
یوسف عشق را بهازاریست
نیست عشاق را زرو زوری
گفتی آشفته در کمند مرو
کاختیارت بود نه مجبوری
لیک شاهین چو پنجه بگشاید
نتواند گریخت عصفوری
بسکه وصف شکرلبان کردی
شعرت افکند درجهان شوری
من بیاد علی شدم نزدیک
تا نگویند از خدا دوری
بچه ناز پرور حوری
گر بعقباست جنت موعود
تو بدنیا بهشت موعودی
زآن لب پرنمک خبر دارد
هر کرا هست زخم ناسوری
توده عنبری شبه قامت
بر سرم پنجه است کافوری
عقل گوید که غالبم بر نفس
عشق گوید برو که معذوری
گر زغیرت بود سرور و غمت
گر غم از دوست هست مسروری
سوختی عالمی زپرتو حسن
غالب الظن که آتش طوری
ایکه چون شمع شاهد عامی
چو پری در حجاب مستوری
عقل بگریخته زسطوت عشق
با سلیمان چه میکند موری
عیب عذرا کنی و بیخبری
عذر میخواهمت که معذوری
چشم میخوارگان بعفو کریم
زاهدا تو بزهد مغروری
یوسف عشق را بهازاریست
نیست عشاق را زرو زوری
گفتی آشفته در کمند مرو
کاختیارت بود نه مجبوری
لیک شاهین چو پنجه بگشاید
نتواند گریخت عصفوری
بسکه وصف شکرلبان کردی
شعرت افکند درجهان شوری
من بیاد علی شدم نزدیک
تا نگویند از خدا دوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
تو را که گفت کز احباب روی برتابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۸
ای کون و مکانت بسرپنجه اسیری
ای کاتب دیوان قضا از تو دبیری
روح القدس از فیض تو آراسته شهپر
جبریل کدامست زکوی تو سفیری
گر چنگی حکمت نزند چنگ به پرده
ناید زنی و چنگ نوای بم و زیری
در درگه اجلال تو نمرود غلامی
قارون گه اعطای سخای تو فقیری
بیواسطه شمع به بینی بشب تار
بی رابطه گفتن دانای ضمیری
امکان همگی خاکند تو عالم پاکی
عالم همه خفاشند تو مهر منیری
هم دست خدا هستی هم نایب احمد
هم مایه ایمان و باسلام ظهیری
از نسل تو باقیست همه حجت اسلام
از توست جوانان بهشتی و تو پیری
جویند چو سلطان زپی مسند امکان
حقا که تو شایسته تاجی و سریری
سیف الله مسلولی سر پنجه ایزد
در بیشه امکان همه روباه تو شیری
آشفته مداح تو افتاده بگرداب
وقتست که دستش زسر مهر بگیری
ای کاتب دیوان قضا از تو دبیری
روح القدس از فیض تو آراسته شهپر
جبریل کدامست زکوی تو سفیری
گر چنگی حکمت نزند چنگ به پرده
ناید زنی و چنگ نوای بم و زیری
در درگه اجلال تو نمرود غلامی
قارون گه اعطای سخای تو فقیری
بیواسطه شمع به بینی بشب تار
بی رابطه گفتن دانای ضمیری
امکان همگی خاکند تو عالم پاکی
عالم همه خفاشند تو مهر منیری
هم دست خدا هستی هم نایب احمد
هم مایه ایمان و باسلام ظهیری
از نسل تو باقیست همه حجت اسلام
از توست جوانان بهشتی و تو پیری
جویند چو سلطان زپی مسند امکان
حقا که تو شایسته تاجی و سریری
سیف الله مسلولی سر پنجه ایزد
در بیشه امکان همه روباه تو شیری
آشفته مداح تو افتاده بگرداب
وقتست که دستش زسر مهر بگیری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۶
برق سانم زدیده میگذری
تا کجا خرمنی زجا ببری
دوستان میکشی زکینه بچشم
بکه آیا بمهر مینگری
تا تو را رهگذر کجا باشد
ما چو نقش قدم برهگذری
نظر دوست گیردت از خاک
ای که بسمل زناوک نظری
من خبر داشتم زآفت عشق
وه که دل باختم به بیخبری
جمع ناید فرشته با مردم
ننشیند میان جمع پری
آتش طور میرسد از ره
شمع را گو مکن تو جلوه گری
گل بناز و نعیم اندر باغ
غافل از آه بلبل سحری
هر که بیند پری درد پرده
آه از این عاشقی و پرده دری
غم تو میخورند روز و شبان
غم عشاق خود چرا نخوری
خضر گو چشمه حیاتت کو
تا بیاری و جرعه ای بخری
دام افکنده ای تو آشفته
تا بگیری تو باز کبک دری
مدح حیدر بگو بشیرینی
کز نی خامه ات شکر بخوری
تا کجا خرمنی زجا ببری
دوستان میکشی زکینه بچشم
بکه آیا بمهر مینگری
تا تو را رهگذر کجا باشد
ما چو نقش قدم برهگذری
نظر دوست گیردت از خاک
ای که بسمل زناوک نظری
من خبر داشتم زآفت عشق
وه که دل باختم به بیخبری
جمع ناید فرشته با مردم
ننشیند میان جمع پری
آتش طور میرسد از ره
شمع را گو مکن تو جلوه گری
گل بناز و نعیم اندر باغ
غافل از آه بلبل سحری
هر که بیند پری درد پرده
آه از این عاشقی و پرده دری
غم تو میخورند روز و شبان
غم عشاق خود چرا نخوری
خضر گو چشمه حیاتت کو
تا بیاری و جرعه ای بخری
دام افکنده ای تو آشفته
تا بگیری تو باز کبک دری
مدح حیدر بگو بشیرینی
کز نی خامه ات شکر بخوری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۹
ساقی بده شراب که دارم بشارتی
زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی
چشمان تو مدام بیغمای دین و دل
ترکان اگر زدند بسالی بغارتی
تلخی صبر بر که خوری شربت وصال
حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی
دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست
ما را در این معامله نبود خسارتی
کالای حب حیدر و آلش بجان بخر
در این سفر جز این نکنی هان تجارتی
سر را بآستان در میکده بنه
آشفته درجهان طلبی گر صدارتی
گو بنگرد بصفه مستان مصدرم
زاهد گرم بدید بچشم حقارتی
دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد
بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی
قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود
آنرا کز آب باده نباشد طهارتی
زآن چشم شد بخوردن خونم اشارتی
چشمان تو مدام بیغمای دین و دل
ترکان اگر زدند بسالی بغارتی
تلخی صبر بر که خوری شربت وصال
حلوا رسد بکام کجا بی مرارتی
دادیم جان و دین و دل خوش بعشق دوست
ما را در این معامله نبود خسارتی
کالای حب حیدر و آلش بجان بخر
در این سفر جز این نکنی هان تجارتی
سر را بآستان در میکده بنه
آشفته درجهان طلبی گر صدارتی
گو بنگرد بصفه مستان مصدرم
زاهد گرم بدید بچشم حقارتی
دل از خرابی دو جهان غم چرا خورد
بنیاد عشق تو کندش گر عمارتی
قلبش کجا زلوث دغل پاک میشود
آنرا کز آب باده نباشد طهارتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۰
ای سرو نورسیده زگلزار کیستی
دل میبری زخلق و دل آزار کیستی
ای زلف سرنگون شده ی همچو بخت من
ای پرچم بلند نگونسار کیستی
ای باغ ارغوان و سمن جلوه ی زناز
پرده بهل بگو که سمن زار کیستی
ای عندلیب باغ گلت میکند سفر
در این چمن بگو که گرفتار کیستی
دم میزند زیاری تو هر که را دلیست
در این میانه راست بگو یار کیستی
هر جا دلیست بسمل تیر نگاه تست
ای ترک جان شکار تو خونخوار کیستی
بر هر پرتو نامه خونین عاشقیست
ای نامه بر کبوتر طیار کیستی
یوسف وشان شهر ببازار جلوه گر
بی سیم و زر دلا تو خریدار کیستی
سرو من و تو هر دو بگلزار می چمند
زین دو تذرو بنده رفتار کیستی
همخانه با تو دلبر و همکاسه با تو یار
در شهر گو دلا تو طلبکار کیستی
آشفته وار جمله جهانت بجان غلام
از این همه غلام نگهدار کیستی
ای مسند خلافت ای عرش معنوی
غیر از علی بگو تو سزاوار کیستی
دل میبری زخلق و دل آزار کیستی
ای زلف سرنگون شده ی همچو بخت من
ای پرچم بلند نگونسار کیستی
ای باغ ارغوان و سمن جلوه ی زناز
پرده بهل بگو که سمن زار کیستی
ای عندلیب باغ گلت میکند سفر
در این چمن بگو که گرفتار کیستی
دم میزند زیاری تو هر که را دلیست
در این میانه راست بگو یار کیستی
هر جا دلیست بسمل تیر نگاه تست
ای ترک جان شکار تو خونخوار کیستی
بر هر پرتو نامه خونین عاشقیست
ای نامه بر کبوتر طیار کیستی
یوسف وشان شهر ببازار جلوه گر
بی سیم و زر دلا تو خریدار کیستی
سرو من و تو هر دو بگلزار می چمند
زین دو تذرو بنده رفتار کیستی
همخانه با تو دلبر و همکاسه با تو یار
در شهر گو دلا تو طلبکار کیستی
آشفته وار جمله جهانت بجان غلام
از این همه غلام نگهدار کیستی
ای مسند خلافت ای عرش معنوی
غیر از علی بگو تو سزاوار کیستی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۵
ایکه از وهم مبرائی و بیرون زصفائی
همه فرعند و تو اصلی همه وصفند و تو ذاتی
همه را رنگ و نشان است و تو بی رنگ و نشانی
هر چه دارد جهتی لیک تو بیرون زجهاتی
رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه نهانی
تشنگان مرده در این بادیه تو آب فراتی
قدسیان را بشب و روز بود ذکری و وردی
من به وصف رخ و زلفت بعشی و وغدائی
بشب کور چه حاجت بسم آن تاری هجران
بنشان آتش دوزخ فکفانی جمراتی
در شب هجر ببالین من ای مرگ چه آئی
در گذر ای ملک الموت فهذا سکراتی
هجر و وصل تو بود موت و حیات من عاشق
من باین معتقدم ذلک محیا و مماتی
همه را وفت نماز است رخ عجز بکعبه
کوی تو قبله من ذالک نسکی و صلواتی
در دیگر مزن آشفته عبث راه مگردان
جز در پیر خرابات مجو راه نجاتی
گنه هر دو جهان کرده ام و روی سیاهم
بجز از حب علی نیست بدفتر حسناتی
حازن گنج حقیقت توئی و مخزن حکمت
بده ای شاه نجف بر من بیمایه براتی
همه فرعند و تو اصلی همه وصفند و تو ذاتی
همه را رنگ و نشان است و تو بی رنگ و نشانی
هر چه دارد جهتی لیک تو بیرون زجهاتی
رهروان گمشده در راه و تو آن کعبه نهانی
تشنگان مرده در این بادیه تو آب فراتی
قدسیان را بشب و روز بود ذکری و وردی
من به وصف رخ و زلفت بعشی و وغدائی
بشب کور چه حاجت بسم آن تاری هجران
بنشان آتش دوزخ فکفانی جمراتی
در شب هجر ببالین من ای مرگ چه آئی
در گذر ای ملک الموت فهذا سکراتی
هجر و وصل تو بود موت و حیات من عاشق
من باین معتقدم ذلک محیا و مماتی
همه را وفت نماز است رخ عجز بکعبه
کوی تو قبله من ذالک نسکی و صلواتی
در دیگر مزن آشفته عبث راه مگردان
جز در پیر خرابات مجو راه نجاتی
گنه هر دو جهان کرده ام و روی سیاهم
بجز از حب علی نیست بدفتر حسناتی
حازن گنج حقیقت توئی و مخزن حکمت
بده ای شاه نجف بر من بیمایه براتی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۰
سلطانم ار بسازم زآن خاک در کلاهی
خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی
کی آمده ببازار سروی بساق سیمین
با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی
آن گاه در غروب و رویت مدام تابان
حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی
نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن
گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی
چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان
تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی
تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون
کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی
گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن
بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی
تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات
آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی
جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود
زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی
آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم
شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی
شاید اگر بگیری دست چو من گدائی
چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی
خورشیدم ار بسایم روئی بخاک راهی
کی آمده ببازار سروی بساق سیمین
با کس سخن نگفته اندر وثاق ماهی
آن گاه در غروب و رویت مدام تابان
حسن تو راست خورشید روشن برین گواهی
نه شکوه اش زقتلست جویای قاتلست آن
گر بشنوی بمحشر فریاد دادخواهی
چون هست تیر غمزه با آن سپاه مژگان
تو فوج خصم بشکن بی لشکر و سپاهی
تو خود مسیح وقتی با صد مقام افزون
کاز گفتنی دهی جان کز کشتنی نگاهی
گر ماه و مهر پیشت لافی زنند از حسن
بر خرمن مه و مهر آتش زنم زآهی
تا ماه و خور نگویند ما روشنیم بالذات
آئینه را نگهدار در پرده گاه گاهی
جز دوستی حیدر ما را ثواب نبود
زیرا که غیر بغضش نبود دگر گناهی
آشفته گر بروید مهر گیا زخاکم
شاید که نیست جز مهر در این چمن گیاهی
شاید اگر بگیری دست چو من گدائی
چون تو به خیل امکان بالجمله پادشاهی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۲
اگر بمحفل مستان شبی کنند سماعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
کنند اهل تصوف زوجد و حال وداعی
چه نور بود که در طور عشق کرد تجلی
که سوخت خرمن کون و مکان زبرق شعاعی
بجز متاع محبت بغیر جنس صداقت
نبوده تاجر عشق تو را عقار و ضیاعی
تو ای عزیز برون آ زمصر نفس مجرد
که یوسفت نکند متهم ببردن صاعی
اگر حریم دلت مولد است حب علی را
چرا بکعبه دل جا دهی تو لات وسواعی
نه صاحب گله را از شبان بود گله و بس
بکن رعایت آشفته را لانک راعی
برون زحلقه اثنی عشر چگونه رود کس
که نیست در سیر اهل حق ثلاث و رباعی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
عرش بر آستان او پست بود زکوتهی
آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی
ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی
شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی
ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری
چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری
ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس
کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری
انسان پری نزاید و حوری نیاورد
تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری
نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک
ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
من دم فروکشم که تو آنروز داوری
تو گنج حسن داری و من چون گدای عید
دریوزه میکنم که تو میر توانگری
از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن
تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری
سرهای سروران همه بردی بصولجان
باشد از این میان من درویش را سری
حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی
تقدیر قادر است که یارا تو یاوری
آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب
در مدح مرتضی همه عمر ار بسر بردی
آنکه گدای کوی او دست فشاند بر شهی
ماه سپهر آگهی مایه کسوت و مهی
شیر خدا علی کز او دین بگرفت فربهی
ای آنکه همچو جان بتن عاشق اندری
چون مردمک به پیش دو چشمم مصوری
ای عشق رتبه تو نیاید بوهم کس
کز هر چه وهم کرده قیاسش تو برتری
انسان پری نزاید و حوری نیاورد
تا کس گمان برد که تو حوری و یا پری
نه ماه عنبر آرد و نه آفتاب مشک
ای زلف خود چو مشکی ایخط چو عنبری
گر کشتگان بداوری آیند روز حشر
من دم فروکشم که تو آنروز داوری
تو گنج حسن داری و من چون گدای عید
دریوزه میکنم که تو میر توانگری
از ما دریغ آن لب همچون رطب مکن
تا چون خضر زنخل جوانیت برخوری
سرهای سروران همه بردی بصولجان
باشد از این میان من درویش را سری
حکم قضا روان چو تو او را مؤیدی
تقدیر قادر است که یارا تو یاوری
آشفته ذره ای که کنی وصف آفتاب
در مدح مرتضی همه عمر ار بسر بردی