عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - وله
چنین که جلوه گل از طرف مرغزار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
سزد که نعره مستانه مرغ زار کند
ز بس شکوفه شکفت و فروغ یافت چمن
چراغ را زشگفتی بچشم تارکند
کنون ز یمن شکوفه مکانتش ننهد
کس ار نجوم فلک بر زمین نثار کند
بگوش دخت درخت گل این غرایب بین
که از ثوابت وسیاره گوشوارکند
مگر زمین بشبیخون زده است راه سپهر
که ماه و مشتری اینگونه آشکارکند
بطفل غنچه نگرکش چو زاد مادر شاخ
بجای گریه تبسم چو لعل یار کند
مگر بعمر خود و عهد اهل ری خندد
چو غنچه سربدر از جیب شاخسار کند
کنون که بر زبر تاک وزیر سرو نسیم
بعرض بازگذر جانب هزار کند
خوش آندلی که اسیر زبیب و بوس حبیب
هزار بار خورد صدهزار بارکند
بویژه امروز این روز کز فرنوروز
ستاره گرد کلاه سمن مدارکند
بهر طرف پسری از غرور جامه عید
چنان چمد که ز تمکین ماه عار کند
صبا نگر که به شیدائیم زجعد بتان
قضای برزن وکو غیرت تتار کند
دو زلف هر یک از این قوم راخسارت باد
چو مشکبار کند چشم اشکبار کند
کنون ازینهمه آهو خرام تنگ قبا
دلم گشاده کمین تابکی شکار کند
بملک غربت و هنگام کربت ازدل من
شکار هم نکند پس بگو چکار کند
ولی دریغ مهی راکه من شکارویم
بسان تیر شهاب از برم فرار کند
بلی مرا چو نبخشید روزگار مراد
نگار هم بمن اطوار روزگار کند
گرم ندیم شود با چه احتشام شود
ورم سلام کند با چه اعتبار کند
مگر عطای ملکزاده ام کفیل شود
که تا بفیل مرادم دمی سوار کند
مه سپهر برازندگی وجیه الله
که رای روشن او لیل را نهار کند
زبس عمارت گل کرد یا مرمت دل
جنان کنون زجهان عیش مستعارکند
زکارهاش جز آثار خیر ظاهر نیست
که گفت هرچه کند بهر اشتهارکند
بوقت وقعه او گرکنند غرس درخت
بجای برثمر از تیغ آبدارکند
بروز همتش ار تخم برزمین پاشند
بجای دانه براز در شاهوار کند
اگر چه گاه فتوت دوصد خشونت را
تحمل از قبل طفل شیر خوار کند
ولی بگاه غضب چون گره نماید مشت
به پیل پنجه و با شیر کارزارکند
قمر اگر شود از سیر آسمان معزول
بجبر خدمت کاخ وی اختیار کند
ز کردگار ورا این ستوده پایه رسید
که راست زهره که هیجا بکردگار کند
بزرگوارا ای آنکه شخص جیحون را
همی میامن مدحت بزرگوار کند
مرا به زور تو برجاست عزت اندر ری
وگرنه کرده کمین آسمان که خوار کند
دمی اگر ز سرم پاکشد عواطف تو
بسا شریر که جانم پر از شرار کند
نخست شیخ بدین جرم کاهل عرفانم
دهد نبشته بتکفیر و سنگسارکند
دوم چو محتسبم مست یابد اندر شهر
به لطمه عبرت انظار هوشیار کند
سیم بتی که مرا خادم سرای بود
مکان بمحفل رندان میگسار کند
ولی همین دو سه روز اسب خود زری رانم
اگر چه اشتر مستم کسی مهار کند
چرا فرود نشینم زفرقه که سپهر
دو ماه دیگرشان خاک رهگذار کند
هزار سال دگر ذکر خیر من باقیست
کس ار معارف آفاق را شمار کند
دو صد امیر و وزیر و فقیه آمد و رفت
هنوز طوس به فردوسی افتخار کند
همیشه تا که فتد برد برد در تاراج
چو عزم رزم خزان لشگر بهار کند
بعر صه که فرو گسترد حبیبت رخت
اجل عدوی تو را عرصه دمار کند
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در تهنیت عید قربان
عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در جشن عید غدیر و منقبت مولای متقیان امیر مومنان علی بن ابی طالب (ع)
چون پرشراب راز شد خم غدیر حیدری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
من کنت مولی ساز شد از بربط پیغمبری
پرشد زمین زاسرار حق برشد ز چرخ انوار حق
هر باطلی درکار حق پا برگرفت از همسری
ترک من ای فرخنده خو شیرین زبان چرب گو
کان زلف مشکینت برودیویست انباز پری
مشرق رخ نیکوی تو مغرب خم گیسوی تو
در قیروان موی تو صد آفتاب خاوری
چون تا سه روز از خلق حق پیچد خطیئت را ورق
شکرانه را بی طعن و دق ده رطل خمر خلری
بر بام نوشم باده را کوی بوسم ساده را
سوزم دوصد سجاده را بی اتهام کافری
چون من بدین طاق و طرم ریزد غدیرم می به خم
کو زهره کز چرخ سوم بر سازدم خنیاگری
جائیکه از مادادگر دارد معاصی مغتفر
مفتی نیرزد مفت اگر ناید زخشکی درتری
یا در خم می تا گلوزین جشن فرخ شو فرو
با این فضایل را ازوکن از رزایل منکری
ای خضر خط نوش لب ظلمت بر از زلف تو شب
وز رخ بمویت محتجب آئینه اسکندری
پرویز مسکینت بکو فرهاد مجنونت برو
شیرینت اندر آرزو زآن طرفه لعل شکری
اکنون بمردی ران طرب بریاد این جشن عجب
وزشیشه بنت العنب بردار مهر دختری
بخشا عصاره تاک را بفزا بجان ادراک را
وز جرعه ای ده خاک را از چرخ اعظم برتری
دل را نما بی کاهلی زآن آب اخگرگون جلی
کاندر تو با مهر علی ننماید اخگر اخگری
شاهیکه نتوان زد رقم یک مدحت از آن ذوالکرم
اشجار اگر گردد قلم یا چرخ سازد دفتری
گرچه خدای دادگر ناید در اجسام بشر
سرتا بپا تا بسر غیر از خدایش نشمری
جز او که فرخ پی بود مست از الهی می بود
آن کیست تا کزوی بود پر از ثریا تاثری
ای لجه نایاب بن حق را ید و عین و اذن
حکم تو کرد از بدو کن فلک فلک را لنگری
شط شریعت را پلی جام طریقت را ملی
بستان وحدت را گلی نخل مشیت را بری
پنهان بهر هنگامه در جلوه از هر جامه
دست خدا را خامه سرصمد را محضری
دامن زخویش افشانده ای خنگ از جهان بجها نده ای
هم خادم درمانده ای هم پادشاه کشوری
هم حاضر و هم غایبی هم طالع و هم غاربی
هم هر زمان را صاحبی هم هرعرض را جوهری
شاها مرا چون هست دل دایم بوصفت مشتغل
مپسندم از غم معتزل با این ادات اشعری
اکنون که برفرزانگی شنعت زند دیوانگی
تو خیز و از مردانگی بربکر من کن شوهری
آخر تو بی پایان یمی فلک نجات عالمی
در کار جیحون کن نمی زا برعنایت گستری
یا گو یکی را از خدم کز خواجگی باشد علم
تا مرمرا بر رفع غم سازد بهمت یاوری
آن در وآلائی صدف فخر سلف ذخر خلف
پیرانه مجد و شرف سرمایه نیک اختری
کلکش بر اورنگ مهی براتر از تیغ شهی
زو مملکت را فربهی با آنکه دارد لاغری
گردان زمین از عزم او ساکن فلک ازحزم او
خورشید اندر بزم او سازد بمنت مجمری
هم در تواضع با کسان هم در تکبر باخسان
بد نگذراند برلسان از فرط نیکو گوهری
وقف مساکین مال او عز فرق آمال او
بر درگه اجلال او به از امیری چاکری
ای کی سریرجم نگین رنج گمان گنج یقین
کاخ تو بر روی زمین خلدی زبهجت آوری
برد ظفر پوشیده درد هنر نوشیده
از بخردی کوشیده بر رونق دانشوری
گیرد فنون از تو بها در افتخار ازتو نها
گفتار تو سازد رها جذر اصم را ازکری
تا نیست شیعی مستوی با اهل سنت ازدوی
وز ذو الفقار مهدوی این کار گردد اسپری
یار تو الله معک بنیوشد ازخیل ملک
خصم تو از دور فلک اندر شکنج مدبری
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۱۹ - درتهنیت عید غدیر و منقبت حضرت امیر علیه السلام
الا ای چهر چون عیدت به از وصل بت خلخ
مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ
لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ
دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ
یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو
زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد
زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد
دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد
یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد
از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو
غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر
یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر
مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر
چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور
تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو
مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی
زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی
گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی
از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می
اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو
چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل
بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل
بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل
الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل
زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو
بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن
چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن
شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن
اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن
پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو
در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا
میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا
که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا
برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا
که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو
زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی
زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی
طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی
در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی
جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو
روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین
ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین
سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین
نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین
که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو
هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب
رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب
طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب
امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب
رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو
جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد
حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد
زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید
زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند
ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو
زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق
بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق
عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق
دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق
ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو
الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی
پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی
از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی
امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی
چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو
پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان
بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان
توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان
زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان
چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو
وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو
گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو
زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو
بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو
بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو
شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل
باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل
کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل
بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول
بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو
گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش
اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش
توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش
مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش
بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو
الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری
بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری
زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری
چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری
مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو
درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری
یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری
زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری
اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری
چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ
زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی
بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی
شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی
بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی
که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو
الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل
الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل
لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل
به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل
بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو
مفرح خلعت خوبی تر ابر طلعت فرخ
لبت اندر مذاق جان فشانده شکر از پاسخ
دو عید امروز از جنت بسوی ما نهاده رخ
یکی سعد و یکی عالی یکی دلکش یکی نیکو
زیک سو ناگهان از ری لک البشری بشیر آمد
زیک سو عید را از حق به پستان باز شیر آمد
دو جشن متفق یک دم هژیر و دلپذیر آمد
یک از خم غدیر آمد یک از جم قدیر آمد
از آن آصف گرفت آئین و زین دین یافته نیرو
غلاما عید چون شد دو بنه بر دو کفم ساغر
یکی زرد و یکی گلگون یک از درغم یک از خلر
مگو خواجه کند مستی زبس نوشیدمی دیگر
چو تشریف جهان داور رسد با عید جان پرور
تو هم رو جفت جفت آور ایاغ از راح ریحان بو
مترس ازکس بگو مطرب نوازد چنگ و نای و نی
زما نبود تزهد خوش چه غم مفتی برد گر پی
گواهی نشنود از من اگر رفتم بنزد وی
از این پس فاش و پی در پی بهامون خورد خواهم می
اگر زین پیش میخوردم بمحفلهای تو برتو
چو بلبل نغمه زن برجه در این عشرتگه عاجل
بطی خون کبوتر ده بنه افسانة آجل
بزلفین غراب آسا دل از طاوس نربگسل
الا ای طوطی محفل هما فر و همایون ظل
زده عشقت بکبک دل همال باز برتیهو
بتا دل تنگم از خرگه بگلشن کش می روشن
چه باک اربر که را باشد زیخ پولاد خا جوشن
شر وشوری بساز از می که خیرت باد پاداشن
اگر از وصولت سرما نمانده دولت گلشن
پر از مشک و شقایق کن زجعد و چهر خود مشکو
در این شادی تفرج را بران توسن سوی صحرا
میندیش ازسموم دی بجیب اندر بنه مینا
که چون شد مردمست از می کند بر برف استهزا
برون سنگین مکن از خز درون رنگین کن از صهبا
که درد برد را نبود بغیر از دخت رز دارو
زیکه جانب در این موسم کند ایزد گنه پوشی
زیک سوجرم را برکس نگیرد آصف از خوشی
طرب را بخت بیدار وکرب را خواب خرگوشی
در این صورت بهر معنی نکوشی گر به می نوشی
جنون چیره است بر مغزت طبیبی بهر خود میجو
روان تابنگه زهره بهر ساعت ترنم بین
ز ترکان شهر و وادیرا در و بامی پر انجم بین
سوی اکلیل پران هی کلاه از وجد مردم بین
نعم از بوتراب حق با تممت علیکم بین
که از نامش سزد غبرا زند گر بر فلک پهلو
هژبر قاهر غالب علی بن ابیطالب
رموز خلقت امکان کنوز قدرت واجب
طراز وحدت وکثرت ملاذ حاضر و غایب
امین وحی را مرشد کلیم طور را جاذب
رسول راد را بن عم بتول بی قرین راشو
جنابش برقضا ملجا حریمش بر قدر معبد
حدوث از وی بلند افسر قدمرا او مهین مقصد
زسر تا پا خرد را جان ز پا تا سر خدا را ید
زحل بر چاکرش مولا قمر در ساحتش مسند
ملک در بزم او خادم فلک بر بام او هندو
زفطرت ذات یزدانرا ولی اولی الیق
بنسبت شخص احمد را وصی کامل برحق
عدو گر آهن است از وی شود فرار چون زیبق
دول ازگرز او دانا که لا موجود الا حق
ملل از تیغ او گویا که لامعبود الا هو
الا ای مظهر یزدان ز رخشان چهر بیضائی
پر از تو دنیی و عقبی چو حق در عین یکتائی
از این رندانه تر گویم زهی محبوب هر جائی
امل را دست بربندی اجل را پای بگشائی
چو با فر یداللهی فرازی دروغا بازو
پی اعزاز در پایت سپهر از خیل سربازان
بپاس درگه قدرت شهاب از ناوک اندازان
توئی در دشت اوادنی سمند ارتقا تازان
زبرد قرب سبحانی خجسته پیکرت نازان
چو از تشریف مهر تو تن میر ملایک خو
وزیری کش ز بس رخشد بجبهت ازسعادت ضو
گزین کرد از رجال خود بسعد الملکیش خسرو
زمانرا اقتدار او بود از منتها مرجو
بجنب مزرع جودش ریاض خلد خار و خو
بدست کودک بختش مدور چرخ دستنبو
شهش زان جبه داد از خود که داند جنه منزل
باستظهار غیب از وی شوند ارزال مستاصل
کند بیغوله غولان و حوادث را نهد مختل
بلی معمار چون خواهد که ملکی به شود ز اول
بباید کوفتش از بن بیوت و باره و بارو
گهی (؟)اندام کشور را دمی فاسد کند رایش
اگر فصدش نفرمائی رود از کف ز افزایش
توهم دم درکش ار خواجه برنجی داند آسایش
مگر دهقان ندیدستی که چون آید بپیرایش
بحفظ سرو بن برد زهر جا شاخه خودرو
الا ای خسروی خلعت که فر آسمان داری
بجوف ازآصفی گوهر محیط بیکران داری
زوصل خواجه خرم زی که عمر جاودان داری
چنین کاندر یکی دامن دو عالم را نهان داری
مگر دادت ملک معجز و یا آموختی جادو
درون آموده از عقلی برون اندوده از نوری
یقین منسوج غلمانی مسلم رشته از حوری
زتارت خصم را سوکی بپودت دوست را سوری
اگر نه رزق هستی را کفیل از دست دستوری
چرا از آستین ریزی چو بحر وکان زر و لؤلؤ
زجاه محض تصویری زمجد صرف تمثالی
بدوش هوش دراعه بجسم روح سربالی
شود اقبال اگر مرئی تو آن فرخنده اقبالی
بکن شکرانه ایزد تعالی شانه العالی
که فرمودت وزیر از قد پر از یک بوستان ناژو
الا تا شهر حج بالد زعید راکب دلدل
الا تا خلعت شاهان دهد عزو رباید ذل
لا تا جزو را نبود شکوهی در حضور کل
به درگاهت شتابنده اگر پرویز اگر شنگل
بر بواب تو بنده اگر قاآن اگر منکو
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
سپهر مجد و معالی رضاقلی که هلال
بساغر تو خط مهجتی فداک سپرد
بهر زمین که زجام تو قطره افتاد
چه طعنه ها که ازو سلسبیل وکوثر برد
سه چار روز بود کز سپهر مینائی
تهی است ساغر این بندهات زصاف وز درد
تهمتنی کن و امشب از آن سیاوش خون
بطی فرست که گردم بفر رستم گرد
اگر که حفظ بدن واجب است اندر شرع
به چاره کوش که من بی شراب خواهم مرد
بساغر تو خط مهجتی فداک سپرد
بهر زمین که زجام تو قطره افتاد
چه طعنه ها که ازو سلسبیل وکوثر برد
سه چار روز بود کز سپهر مینائی
تهی است ساغر این بندهات زصاف وز درد
تهمتنی کن و امشب از آن سیاوش خون
بطی فرست که گردم بفر رستم گرد
اگر که حفظ بدن واجب است اندر شرع
به چاره کوش که من بی شراب خواهم مرد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۶ - درشهادت عبدالله بن حسن (ع)
ای که منطق را کنی صرف مرام
بگذر از موضوع و محمول کلام
ذکر چبود پای تا سر ذکر شو
در توجه از حوادث بکر شو
خود همین اعراض محض است از خدا
گرگنی برلفظ یا هو اکتفا
ورد یا هو شیوه کم کرده هاست
وز قشور الباب را بس پرده هاست
کس بیا هو گفتن ار دانا شدی
پس کبوتر بو علی سینا شدی
با حضور قلب گفت احمد نماز
یعنی از خود جوی غیبت گاه راز
آن شنیدم کآیت حق مرتضی
آنکه مستقبل نماید ما مضی
رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا
تیر زد بر پای آن دست خدا
چونکه خون ازساق ثار الله چکید
لغزش اندر ساق عرش آمد پدید
گشت مرا اصحاب را خونین درون
کز الم نگذاشت آرندش برون
گفت نور چشم حق یعنی حسن
آنکه زو ایجاد شد سرو علن
که یدالله شد چو مشغول نماز
میتوان تیرش ز پا کردن فراز
زانکه با ایزد دل لاهوتیش
بگذرد از هیکل ناسوتیش
گر علی را امت خیر البشر
در نماز از پای تیر آرد بدر
پس چرا فرزند با جان همبرش
در سجود امت ز تن برد سرش
چون حسین بن علی اندر نبرد
ماند همچون ذات حق یکتا وفرد
بد بفرش از پیکرش در انجلا
سر الرحمن علی العرش استوی
دید عبدالله جگرگوشه حسن
گه گرفته گرد یزدان اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز تاری روشن از باری (؟) کند
شاه زینب را زلطف آواز کرد
که ببندش راه بردشت نبرد
بازدارش زآفت قید ستم
کاین گره رانی غم صید حرم
زینبش بگرفت ازعجز آستین
گفت ای مهر سپهر راستین
ترک میدان کن کزین قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبود ترا تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
سایه پروردا بترس از آفتاب
ای کبوتر بچه بهراس از عقاب
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت ای خاتون اتراب بهشت
وز تراب مقدمت خور را سرشت
طفلم اما پیر فرهنگ من است
لامکان جولانگه تنگ من است
کوچکم لیکن بزرگست اصل من
هجر من نبود حجاب وصل من
قطره ام منگر که دریا گوهرم
ذره ام مشمر که خورشید افسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولیست چون نبود حسن
پس کشید از چنگ زینب آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
دید کز سهم حوادث جسم شاه
چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه
ایزدی پیشانیش بشکسته یافت
تیرکین برناف او بنشسته یافت
سینه اش سوراخ سوراخ از سنان
رخته بر صندوق سرکن فکان
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ برعمش علم
مضطرب حال از پی پاس عمو
ایستاده آن سنگدل را پیش رو
کرد قطع دست ذریه بتول
گفت هان برعم من خواهی گزند
تا تنم را دست و دستم راست تاب
میغ تیغت ننگرد این فتح باب
آن جفا جو شرم ننمود از رسول
کرد دست کوچک خود را بلند
با زبان حال پس گفتا بعم
که تو باش اردست من افتد چه غم
میل ما پائیدن دست خداست
این سرو جان باختنها دست و پاست
خم سلامت باد اگر پیمانه رفت
شمع روشن ماند ار پروانه رفت
گر زیان شد مشک آهو شادباد
ور برفت آهو ختا آباد باد
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش ابتلای خویشتن
بازکرد آغوش و بردش در بغل
صبر وی میجست از آن قوم دغل
ناگهانش ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم و جانش شد یله
شه کشید آن تیر از حلقوم او
گفت باشد خواسته ایزد نکو
«این همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود»
فکرت جیحون که بسرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حسن حال
بگذر از موضوع و محمول کلام
ذکر چبود پای تا سر ذکر شو
در توجه از حوادث بکر شو
خود همین اعراض محض است از خدا
گرگنی برلفظ یا هو اکتفا
ورد یا هو شیوه کم کرده هاست
وز قشور الباب را بس پرده هاست
کس بیا هو گفتن ار دانا شدی
پس کبوتر بو علی سینا شدی
با حضور قلب گفت احمد نماز
یعنی از خود جوی غیبت گاه راز
آن شنیدم کآیت حق مرتضی
آنکه مستقبل نماید ما مضی
رفت روزی جنگ یک تن زاشقیا
تیر زد بر پای آن دست خدا
چونکه خون ازساق ثار الله چکید
لغزش اندر ساق عرش آمد پدید
گشت مرا اصحاب را خونین درون
کز الم نگذاشت آرندش برون
گفت نور چشم حق یعنی حسن
آنکه زو ایجاد شد سرو علن
که یدالله شد چو مشغول نماز
میتوان تیرش ز پا کردن فراز
زانکه با ایزد دل لاهوتیش
بگذرد از هیکل ناسوتیش
گر علی را امت خیر البشر
در نماز از پای تیر آرد بدر
پس چرا فرزند با جان همبرش
در سجود امت ز تن برد سرش
چون حسین بن علی اندر نبرد
ماند همچون ذات حق یکتا وفرد
بد بفرش از پیکرش در انجلا
سر الرحمن علی العرش استوی
دید عبدالله جگرگوشه حسن
گه گرفته گرد یزدان اهرمن
خواست تا آید ورا یاری کند
روز تاری روشن از باری (؟) کند
شاه زینب را زلطف آواز کرد
که ببندش راه بردشت نبرد
بازدارش زآفت قید ستم
کاین گره رانی غم صید حرم
زینبش بگرفت ازعجز آستین
گفت ای مهر سپهر راستین
ترک میدان کن کزین قوم شریر
رحم ناید بر صغیر و بر کبیر
طفلی و نبود ترا تاب خدنگ
بیشتر آزاردت شمشیر و جنگ
سایه پروردا بترس از آفتاب
ای کبوتر بچه بهراس از عقاب
هجر خود را برق خرمنها مکن
آتشت را وقف دامنها مکن
گفت ای خاتون اتراب بهشت
وز تراب مقدمت خور را سرشت
طفلم اما پیر فرهنگ من است
لامکان جولانگه تنگ من است
کوچکم لیکن بزرگست اصل من
هجر من نبود حجاب وصل من
قطره ام منگر که دریا گوهرم
ذره ام مشمر که خورشید افسرم
خیمه ماندن از یتیمی همچو من
با حسین اولیست چون نبود حسن
پس کشید از چنگ زینب آستین
شد دوان تا نزد شاه راستین
دید کز سهم حوادث جسم شاه
چون دل زهره (؟) است صد چاک و تباه
ایزدی پیشانیش بشکسته یافت
تیرکین برناف او بنشسته یافت
سینه اش سوراخ سوراخ از سنان
رخته بر صندوق سرکن فکان
بود مات آن طفل در احوال عم
کز تنی شد تیغ برعمش علم
مضطرب حال از پی پاس عمو
ایستاده آن سنگدل را پیش رو
کرد قطع دست ذریه بتول
گفت هان برعم من خواهی گزند
تا تنم را دست و دستم راست تاب
میغ تیغت ننگرد این فتح باب
آن جفا جو شرم ننمود از رسول
کرد دست کوچک خود را بلند
با زبان حال پس گفتا بعم
که تو باش اردست من افتد چه غم
میل ما پائیدن دست خداست
این سرو جان باختنها دست و پاست
خم سلامت باد اگر پیمانه رفت
شمع روشن ماند ار پروانه رفت
گر زیان شد مشک آهو شادباد
ور برفت آهو ختا آباد باد
شاه را از آن یتیم ممتحن
شد فراموش ابتلای خویشتن
بازکرد آغوش و بردش در بغل
صبر وی میجست از آن قوم دغل
ناگهانش ناوکی از حرمله
خورد بر حلقوم و جانش شد یله
شه کشید آن تیر از حلقوم او
گفت باشد خواسته ایزد نکو
«این همه آوازها از شه بود
گر چه از حلقوم عبدالله بود»
فکرت جیحون که بسرود این مقال
شاید ار شاهش پسندد حسن حال
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۹ - شهادت وهب بن عبدالله
چند نازی ای حکیم از فرط عقل
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
که حق از عقل تو در ناید بنقل
تو محاط و حق محیط است ای عمو
از علی خوان کلما میزتمو
کی بصا نع میبرد مصنوع پی
کی کند ادراک نائی فکرنی
هرچه را خوانی خدا آن خود توئی
که بموصوف از صفت افتد دوئی
شرکرا توحید پنداری که چه
جهل را تو علم انگاری که چه
کی ابوذر بوی صرف اشنیده بود
یا که سلمان نحو و منطق دیده بود
جذب حق مخصوص توفیق است و بس
نی دوام ذکر یا حبس نفس
گر تو مشتاق حقی بگذر ز غیر
که خدا جوئی چه درکعبه چه دیر
آن شنیدم کز نصارا بد وهب
وز صلیب و دیر نامد محتجب
سالها ثالث ثلاثه گفته بود
خاک راه راهب از جان رفته بود
لیک چون توفیق زد طبل وفاق
شد حسینش هادی راه عراق
زد دم از تکبیر و از ناقوس راست
برمیان زنار یا قدوس بست
رسته شد از قید قسیس وکنشت
بسته شد برقید غلمان و بهشت
با زن و با مادر ازصدق و صفا
شاه را تا کربلا کرد اقتفا
چون صباح روز عاشورا دمید
وز فلک سری غریب آمد پدید
دید کز جور سپاهی کینه کش
یاوران مقتول و طفلان درعطش
یکطرف جوش و خروش اندر حرم
یکطرف شه مانده بی خیل و حشم
مادرش گفت ای وهب چندین درنگ
خیز و برنه زین باسب و شو بجنگ
از سکونت در دلم آن واهمه
که خجل گردم ز روی فاطمه
از جوانمردی شنو زین پیر زن
برصف این روبهان چون شیر زن
چون وهب گفتار مادر گوش کرد
جست و تن بر رزم جوشن پوش کرد
نو عروسش چون بعزم رزم دید
چنگ زد در دامن و اشکش چکید
گفت کای شور سر سودائیم
رحم کن بر غربت و تنهائیم
من هنوز از وصل تو ناسوده ام
عقده از طره ات نگشوده ام
اندر این کشور که نشناسند کیش
چون پسندی طاق مانده جفت خویش
گفت با او کای عروس نامراد
زین جدائی سلب ناید اتحاد
وصل ما و تو فتاد اندر جنان
که وصال اندر جنان به کز جهان
جامه دامادی من شد کفن
شد بگور از حجله عیشم وطن
تیغ ابروی توام کی ره زند
که سرم بر تیغ آهن می تند
تیر مژگان تو اندرکیش به
که مرا از تیر کین دل ریش به
از سرم شد شوق بالینت رمان
که فتاده در سرم عشق سنان
دوری از گلگون رخت محبوب تر
که مرا گل گونه از خون خوبتر
پس سوی شه رفت و جست اذن جهاد
شاه گفت ای سرو بستان رشاد
تو مسلمانی و مهمان منی
در پناه عهد و پیمان منی
میهمان و نو مسلمان ای دریغ
هیچکس نسپاردش برتیر و تیغ
گفت ای اسلام را تو مبتدع
بل ضیافت را وجودت مخترع
تو که هم مهمانی وهم اصل دین
ازچه برقتلت زده صف مشرکین
وانگهی خاک ره شه بوس کرد
شد برزم و بانگ همچون کوس کرد
کای سپه گر می ندانیدم نسب
پورعبداللهم و نامم وهب
گرز من البرز را هامون کند
برق تیغم چرخ را کانون کند
تاب کوپال من اندر قاف نیست
با سم رخشم زمین را ناف نیست
زان گره می کشت و می افکند هی
وزعروسش ناله ارجع الی
مادرش می گفت بگذرین عروس
ترسمت کآخر فریبد از فسوس
ناگهان گشتش دو دست از تن جدا
مادراندر نصرتش شد در وغا
با عمود خیمه کاندر دست داشت
چندتن را خیمه در دوزخ فراشت
گفت شاهش بازگرد ای شیر زن
که جهاد از زن نخواهد ذوالمنن
بازگشت اما وهب چون کشته شد
جانب شوهر زن سرگشته شد
خون ز رخسارش همی میکرد پاک
کز اشاره شمر ناگه شد هلاک
وین نخستین زن بد ازجیش امام
کز شهادت شد سوی دارالسلام
دیگری ز اهل خبر گوید چنین
گه وهب چون خورد و زد در دشت کین
زنده بگرفتند و بردندش چو شیر
نزد ابن سعد گفتش کای دلیر
سخت ما را سست عنصر دیده
خصم را کم خویش را پر دیده
پس سرش ببرید وزی مادر فکند
مادرش هم باز زی لشکر فکند
آنچنان پراند سر را سویشان
که تنی شد کشته از اردویشان
گفت آنسر کو نثار یار گشت
برتن خود بار و بر ما عار گشت
این وهب بر شاهدین موهوب شد
گر به تو بد رفت بر وی خوب شد
طبع را جیحون چو نظم اندیش کرد
عرش را کرسی بزم خویش کرد
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۹۵ - در موعظت و نصیحت و دعوت به خداپرستی و زهد در دنیا و رغبت به آخرتست
از بد این مردمان، وز غم این روزگار
هست همه اعتماد، بر کرم کردگار
ایزد فریادرس، داور داد آفرین
رازق روزی رسان، خالق پروردگار
اول بی ابتدا، آخربی انتها
ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار
آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش
وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار
از بر بام جهان، ماه کند پاسبان
بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار
برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین
برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار
برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان
رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار
بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست
زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار
بر چمن بوستان، اوست که می پرورد
از مدد در ابر، دانه یاقوت نار
شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید
راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار
صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود
ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار
حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح
گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار
از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید
نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار
کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک
راست به الهام اوست، مورچگان را قطار
طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس
به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار
آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل
تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار
مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد
کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار
ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر
هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار
آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت
هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار
مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان
حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار
خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان
بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار
گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد
زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار
شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس
بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار
از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس
ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار
طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق
خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار
شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز
عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار
بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل
نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار
خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت
ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!
منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین
بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار
گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت
نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار
وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر
ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار
با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی
با علم آتش است :عالم زنهارخوار
ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی
مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار
صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور
سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار
گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر
تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار
گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را
چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار
پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای
تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار
از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا
هر که بود بختیار، این نکند اختیار
آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو
پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار
از جهت آرزو، در سر دنیا مشو
تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار
نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه
مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار
هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو
از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار
زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر
گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار
عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی
کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار
درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه
مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار
بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن
کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار
واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت
کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار
وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش
پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر
دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر
هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار
خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی
گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار
منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست
خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار
گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل
دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار
با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی
باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار
هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف
در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار
تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو
چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار
صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان
تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار
مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان
سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار
ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب
مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار
مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی
مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار
صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را
زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار
هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان
زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار
هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت
پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار
اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز
چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار
نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش
تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار
نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز
جامه اقبال او، زود شود پاره پار
مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده
کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار
هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای
در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار
زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند
نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار
هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل
هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار
نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی
کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار
نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد
از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار
گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود
در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار
مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان
برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار
از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ
گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار
زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش
فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار
آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب
کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار
هست همه اعتماد، بر کرم کردگار
ایزد فریادرس، داور داد آفرین
رازق روزی رسان، خالق پروردگار
اول بی ابتدا، آخربی انتها
ظاهر بی اضطراب، باطن بی اضطرار
آنکه بداند نگاشت، قامت ما خامه فش
وآنکه تواند نوشت، صحن فلک نامه وار
از بر بام جهان، ماه کند پاسبان
بر در و درگاه چرخ، ابر کند پرده دار
برننهد بی رضاش، سرو قدم بر زمین
برنکند بی قضاش، ماه سر از کوهسار
برق ز تقدیر اوست، تیغ صف بوستان
رعد ز تهدید اوست، کوس در نوبهار
بر در تسبیح او، دمدمه شکرهاست
زمزمه عندلیب، بر ز بر شاخسار
بر چمن بوستان، اوست که می پرورد
از مدد در ابر، دانه یاقوت نار
شمس و قمر بر فلک، سخت بدیع آفرید
راست چو دو منجنیق، بر طرف یک حصار
صیقل صنعش به شرق، چون بزداید شود
ز آینه آفتاب، روی جهان آشکار
حجت و برهان اوست، کز در خرگاه صبح
گیرد رومی روز، زنگی شب را کنار
از جهت مصلحت؛ حکمت او آفرید
نوش ز لبهای نحل؛ زهر ز دندان مار
کژی دنبال مار؛ قدرت او دان چنانک
راست به الهام اوست، مورچگان را قطار
طبع و ستاره که اند؛اصل خدای است و بس
به ز هزاران سپاه، فر یکی شهریار
آن که جهان را چهار؛ طبع نهاده است اصل
تانزنندش دو نیم ؛باز نگردد ز چار
مرد که نه مرد اوست؛ هیچ نخیزد ز مرد
کار که نه کار اوست ؛باز نیاید بکار
ای ز همه سرها،علم تو آگاه تر
هرچه ز ما می رود، تو به کرم در گذار
آنکه طلب کرد حق؛ و آنکه پرستید بت
هم گه بیچارگی؛ بر در تو خواست بار
مؤمن و کافر ز تو؛یافته روزی و جان
حضرت بی منع توست؛ این همه را خواستار
خدمت جای دگر؛ جامگی از تو روان
بارخدایا کجاست؛ چون تو خداوندگار
گرنبود فضل تو؛ وای بر اهل خرد
زافت این بی شمار؛ آدمی دیوسار
شهوتشان پای بند؛ کرده شیاطین نفس
بسته به زنجیر حرص؛ دست همه استوار
از ره بی دانشی ؛ در تک و پوی هوس
ناشده ازمردمی؛ هیچ طلبکار کار
طاعتشان بی فروغ؛ خدمتشان بی نسق
خیمه شان بی طناب ؛ اشترشان بی مهار
شیفته سیم و زر ؛ واله آز و نیاز
عاشق دارالفنا؛ غافل دارالقرار
بدنیت و بی حفاظ، خیره کش و تیره دل
نیست عجب گر کند؛ ایزدشان سنگ سار
خلد طمع می کند؛ با خطر معصیت
ترک طلب چون کنند؛ در سفر زنگبار؟!
منزل نیکان کنند؛روضه خلد برین
بر سر شاهان نهند؛افسر گوهرنگار
گرد جهان گشت عقل؛نیک طلب کرد و گفت
نیست درین روزگار ؛مردم پرهیزگار
وه که ز نیکی نماند؛ در همه عالم اثر
ماند ز نیکان به ما؛ درد دلی یادگار
با سلب آهن است؛ مردم پیکارجوی
با علم آتش است :عالم زنهارخوار
ای شده در شهر جهل؛ طبع تو در گفتگوی
مانده به بازار عقل؛ نفس تو بی کار و بار
صورت زیبات هست؛ هم ره ارباب نور
سیرت زشتت چراست، پسر و اصحاب نار
گرت نباید که حال بر تو بگردد ز دهر
تات بگردد زبان،تو بمگردان عیار
گر بدهی گوشمال، در تن خود خشم را
چون سگ اصحاب کهف، باتو بماند به غار
پای منه چونت نیست، طاقت راه خدای
تیغ مکش چون نه ای، مرد صف کارزار
از ره رحمن شدی، بر در شیطان چرا
هر که بود بختیار، این نکند اختیار
آنکه جهان آفرید، داد جهان را به تو
پندش بر کار گیر، کار به بازی مدار
از جهت آرزو، در سر دنیا مشو
تو بهی از آرزو، گوش به از گوشوار
نوحه کنان بر تو زار، دهر و تو آگاه نه
مرده چه داند که چیست ؛درد دل سوگوار
هست جهان همچو باغ، تو چو درخت اندرو
از پی آنی ز حرص،تن یکی و سر هزار
زهد «و» ورع پیشه گیر؛ زور و شجاعت مبر
گر تو کنی کارزار؛ بر تو شود کار زار
عمر تو ای پیرمرد؛رفت به یک بارگی
کرد به غارت همه، لشکر لیل و نهار
درد دل و آب چشم، به بود آنجا یگاه
مردی رستم چه سود ؛ قوت اسفندیار
بر سر بازار جهل؛ بی خبر از خویشتن
کیسه امسال عمر؛ داد به طرار پار
واقعه و حادثه؛ بر تو فراوان گذشت
کان دل سنگیت هیچ، برنگرفت اعتبار
وعده ایزد ز پس؛ راه قیامت ز پیش
پای ز دامن بکش؛ سر ز گریبان برآر
دل ز جهان برگسل؛ مرگ فرا پیش گیر
هیچ کسی را ز مرگ ؛ نیست به جان زینهار
خانه و بستان تو ؛ خرم و زیباستی
گر ز پسش نیستی؛ گور و لحد تنگ و تار
منزل دارالقرار؛ بی غمیت آرزوست
خواجه نگوئی مرا؛ باتو که داد این قرار
گرچه نماندست عمر؛ هست هنوزت ز جهل
دست به جام نبیذ؛ چشم به زلفین یار
با بت سیمین عذار؛باده مخور کانگهی
باده دنیا کند ؛روز قیامت خمار
هر که خورد با بتان ؛ باده بود بی خلاف
در بر بت سرخروی ؛در بر حق شرمسار
تا کی خواب و خمار؛لختی بیدار شو
چند نفاق و دروغ ؛ آخر شرمی بدار
صورت تو کردگار؛کرد طراز جهان
تانبود سرو بن؛خوش نبود جویبار
مرغ فش است آفتاب ؛ در قفص آسمان
سروبن است آدمی ؛بر چمن روزگار
ای ز جهان خسته دل؛ خیز نجاتی طلب
مرهم گلها نهند؛ دست فگاران خار
مردم دلخسته را؛نیست چو آسایشی
مرغ قفص جسته را؛ چیست به از مرغزار
صبر کن ار آرزوست؛ دولت باقی تو را
زانکه به تأیید صبر؛ مرد شود بردبار
هست ز تعجیل و صبر؛ کز چمن بوستان
زود بریزد کدو؛ دیر بماند چنار
هرچه به دنیا کنی ؛ بینی در آخرت
پنبه تواند چدن ؛ برزگر پنبه کار
اسب سلامت نشین ؛تا به ره رستخیز
چرخ پیاده شود؛ چون تو برآئی سوار
نامه انصاف خوان ؛ جامه اسلام پوش
تا ز تو نیکان کنند ؛ در دو جهان افتخار
نامه انصاف را؛ هر که کند ریزریز
جامه اقبال او، زود شود پاره پار
مالت اگر عاقلی ؛پاک به ایام ده
کالی اگر زیرکی ؛ جمله به دزدان سپار
هرکه کند راستی ؛ رست ز خشم خدای
در ره ناراستی ؛کس نشود رستگار
زشتی و ناراستی ؛ مردم ابله کند
نیکوئی و راستیست ؛ قاعده هوشیار
هست بهین تر حیل؛ آنکه نسازی حیل
هست قویتر قمار؛ آنکه نبازی قمار
نان قناعت شکن ؛ تا ز بلاها رهی
کز پی ناقانعیست ؛ دزد سزاوار دار
نان قناعت تو را؛ گر بگزاید سزد
از جهت آنکه هست ؛ عاقبتت ناگوار
گفتن توحید و زهد ؛ کار قوامی بود
در همه آفاق اوست ؛ نان پز شاعر شعار
مزرعه خاص او است ؛ اوج ره کهکشان
برزگر گندمش ؛ وهم کواکب شمار
از ره آن آسیا ؛ کش مه و مهرست سنگ
گاو سپهر افکند ؛ بر در دوکانش بار
زیر دکان خرد؛کرد تنور دلش
فکرت تاریک دود ؛ خاطر روشن شرار
آرد خرش مشتری ؛ گرده پزش آفتاب
کارکنش آسمان ؛ مشتریش روزگار
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ز غنچه دل ما بی خبر بود گل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بر داغ غوطه زد دل عشرت سرشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای ز رویت درگرفته شمعها در خانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
برنمیآید صدایی از لب پیمانهها
دست خشک اهل طمع را دست رد خواهد شدن
میکند مشاطه این نقل از زبان شانهها
در خیال صید اگر دامی فگندی بر زمین
سبز چون مژگان شود در چشم دامم دانهها
در چمن آهی گر از سرگشتگی بیرون کشم
آسیابی باد گردد بلبلان را خانهها
سیدا آرام از دنیاپرستان بردهاند
خواب راحت کردهام از دیده دیوانهها
انجمنها هر طرف از مرده پروانهها
یاد عمر رفته خود هرکه باشد میکند
نیست غیر از ذکر زلفش بر زبان شانهها
عشرت ایام در دوران ما شد منتهی
برنمیآید صدایی از لب پیمانهها
دست خشک اهل طمع را دست رد خواهد شدن
میکند مشاطه این نقل از زبان شانهها
در خیال صید اگر دامی فگندی بر زمین
سبز چون مژگان شود در چشم دامم دانهها
در چمن آهی گر از سرگشتگی بیرون کشم
آسیابی باد گردد بلبلان را خانهها
سیدا آرام از دنیاپرستان بردهاند
خواب راحت کردهام از دیده دیوانهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
رویت گل سرسبد لاله زارها
خطت متاع قافله نوبهارها
در بوستان ز حسرت پابوس سرو تو
خمیازه می کشند لب جویبارها
رفتار تو گرفته سر راه کبک را
تمکین تو شکسته سر کوهسارها
ای چشمه حیات تغافل ز حد گذشت
موج سراب اشک من است آبشارها
هرگز ز دیدنت نشود سیر چشم ما
بی انتهاست سلسله انتظارها
تنگ است جامه گل رعنا به دوش من
آسوده ام ز پیرهن اعتبارها
زین قوم مرده دل چه طمع می کند کسی
بینند پیش پا به چراغ مزارها
وقت است سیدا ز پی بیخودی رویم
ما را گداخت پیرویی اختیارها
خطت متاع قافله نوبهارها
در بوستان ز حسرت پابوس سرو تو
خمیازه می کشند لب جویبارها
رفتار تو گرفته سر راه کبک را
تمکین تو شکسته سر کوهسارها
ای چشمه حیات تغافل ز حد گذشت
موج سراب اشک من است آبشارها
هرگز ز دیدنت نشود سیر چشم ما
بی انتهاست سلسله انتظارها
تنگ است جامه گل رعنا به دوش من
آسوده ام ز پیرهن اعتبارها
زین قوم مرده دل چه طمع می کند کسی
بینند پیش پا به چراغ مزارها
وقت است سیدا ز پی بیخودی رویم
ما را گداخت پیرویی اختیارها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا به آن گلگون قبا چون سایه همدوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
پیرم و بار گران بر کف عصا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
افتم از پا گر به پهلو متکا باشد مرا
رحم می آید به سرگردانیم پروانه را
خانه روشن از چراغ آسیا باشد مرا
از زبان خامه ام بیرون نمی آید صدا
در گلستان عندلیب بینوا باشد مرا
می زند پهلو کلاه من به تاج خسروی
ساغر جم کاسه دست گدا باشد مرا
می زند چون سبزه بیگانه بر من دست رد
با وجود آنکه گلچین آشنا باشد مرا
نیست همچون غنچه ام دلتنگی با مشت زر
همچو برگ تاک دایم دست وا باشد مرا
دارم از فکر سخن پیوسته رو بر آسمان
در گلستان سینه چون گل بر هوا باشد مرا
شعله را نبود به جز بال سمندر قدردان
شمعم و در دیده پروانه جا باشد مرا
چشم پیران را تماشای چمن زیبنده است
بید مجنونم نظر بر پشت پا باشد مرا
سیدا چون غافلان در بند هستی مانده ام
بر کمر زنجیر از بند قبا باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
شمعم و پیوسته در رگهای جانم آتش است
در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است
ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند
جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است
بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است
سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است
از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام
محمل من گرد باد و کاروانم آتش است
ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن
در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است
صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت
خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است
نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ
سیدا امروز یار مهربانم آتش است
در دهانم موج آب و بر زبانم آتش است
ظالمان از بی کسی ویرانه ام را سوختند
جغدم از بی خان و مانی آشیانم آتش است
بلبلم اما مقام دلنشینم گلخن است
سبزه ام خاکستر است و بوستانم آتش است
از سر کوی بتان رخت سفر تا بسته ام
محمل من گرد باد و کاروانم آتش است
ای که با من می کنی سودا به خود اندیشه کن
در بساطم دود آه و بر دکانم آتش است
صحبت من بی می و بی مطرب امشب در گرفت
خانه روشن می کنم تا میهمانم آتش است
نیست دلسوزی به ملک سینه من غیر داغ
سیدا امروز یار مهربانم آتش است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
آن شوخ اگر نمایدش از دور پشت دست
در پیش او نهد به زمین حور پشت دست
خوردم هزار نیش و نشد نوش حاصلم
تا کی نهم به خانه زنبور پشت دست
بر سایلان کریم حقارت نمی کند
دهقان نمی زند به صف مور پشت دست
سیلی خورد طبیب ز بر و از نبض من
داغم زند به مرهم کافور پشت دست
حق گوی را کسی نتواند خموش کرد
کاری نکرد بر لب منصور پشت دست
داری مسیح تا ید بیضا در آستین
پنهان مساز از من رنجور پشت دست
ای سیدا ز جود صدایی نشد بلند
چندان زدم به چینی فغفور پشت دست
در پیش او نهد به زمین حور پشت دست
خوردم هزار نیش و نشد نوش حاصلم
تا کی نهم به خانه زنبور پشت دست
بر سایلان کریم حقارت نمی کند
دهقان نمی زند به صف مور پشت دست
سیلی خورد طبیب ز بر و از نبض من
داغم زند به مرهم کافور پشت دست
حق گوی را کسی نتواند خموش کرد
کاری نکرد بر لب منصور پشت دست
داری مسیح تا ید بیضا در آستین
پنهان مساز از من رنجور پشت دست
ای سیدا ز جود صدایی نشد بلند
چندان زدم به چینی فغفور پشت دست
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
روزگاری شد که پشتم از غم دوران دوتاست
دوربینی می کنم اما نظر بر پشت پاست
بی رفیق امروز پای خود در این ره مانده ام
ای مسلمانان دعا سازید کارم با خداست
لنگری آورده ام امروز از میزان عدل
چون ترازو هست چشمم این زمان بر چپ و راست
می روم تنها در این ره تا چه پیش آید مرا
هر قدم اینجا دهان شیر و کام اژدهاست
منزل هر کس بود چون آب بر روی زمین
خانه من از سبکباری چو آتش در هواست
سیدا مردم چرا بر خان و مان دل بسته اند
دار دنیا پیش دار آخرت دارالفناست
دوربینی می کنم اما نظر بر پشت پاست
بی رفیق امروز پای خود در این ره مانده ام
ای مسلمانان دعا سازید کارم با خداست
لنگری آورده ام امروز از میزان عدل
چون ترازو هست چشمم این زمان بر چپ و راست
می روم تنها در این ره تا چه پیش آید مرا
هر قدم اینجا دهان شیر و کام اژدهاست
منزل هر کس بود چون آب بر روی زمین
خانه من از سبکباری چو آتش در هواست
سیدا مردم چرا بر خان و مان دل بسته اند
دار دنیا پیش دار آخرت دارالفناست