عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف تو را که شامِ پریشانی من است
صبح است عارض تو که در پشت دامن است
سرو سهی که داشت هواهای سرکشی
امروز پیش آن قد و بالا فروتن است
پیوسته چشم شوخ تو ز آن است سر گران
کش دم به دم ز تیغ تو خونی به گردن است
ای مه چه لاف می زنی از حسن بی حساب
پیش جمال یار حساب تو روشن است
کمتر ز کس نه ایم از آن دم که گفته ای
در پیش مردمان که خیالی سگ من است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است
خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است
ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم
هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است
قدمی رنجه به پرسیدن ما کن که چو سرو
سرفراز است هر آزاده که در وی قدم است
طرفه دامی ست سر زلف تو کز روی هوس
هرکه پا بستهٔ آن است مقیّد به غم است
گو به غم ساز خیالی که ز اسباب طرب
نیست خوشتر ز نوای نی و آن نیز دم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
باز از قدم گل چمن پیر جوان شد
وز زلف سمن باد صبا مشگ فشان شد
تا عرضه دهد پیش قدت بندگی خویش
سر تا به قدم سوسن آزاده زبان شد
تا زمزمهٔ مهر تو بشنید به صد شوق
در رقص درآمد فلک و چرخ زنان شد
آب از هوس نخل خرامان قدت باز
شوریده صفت در قدم سرو روان شد
در جان خیالی چو وطن ساخت غم عشق
می خواست که ویران شود این خانه همان شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
به جهان لطیف طبعی که ز خود ملال دارد
ز غم رخش چه گویم که دلم چه حال دارد
قدحی که جان زارم نه به یاد او بنوشد
غم او حرام بادم دل اگر حلال دارد
به چمن که نسخه بُرد از دهن و رخش ندانم
که درون غنچه خون است و گل انفعال دارد
گنهی چو آید از سر بنهم بر آستانش
به امید آنکه روزی دو سه پایمال دارد
چه عجب اگر برم پی به حدایق میانش
به معانی خیالی که همین خیال دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
تا دل به وصف آن دهن عرض تکلّم می کند
از غایت دیوانگی گه گه سخن گم می کند
گر در حقیقت بنگری دانی که عین مردمی ست
آنچه ز شوی و جفا چشمت به مردم می کند
گل نیز همچون جام می در رقص می آید به سر
بلبل چو در بزم چمن با خود ترنّم می کند
گر ز آنکه گل ناموخته ست آیین بی رحمی ز تو
بر گریهٔ ابر از چه رو هر دم تبسّم می کند
از فکر شام زلف تو روز خیالی تیره شد
وقت است اگر بر حال او چشمت ترحّم می کند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
تا گرد عارض تو خط سبز بردمید
بر گل بنفشه صدف زد و ریحان تر دمید
آشفته ایم تا پیِ تسخیر عاشقان
افسون بخواند خطّ تو و بر شکر دمید
نخلی ست محنت تو که از جویبار دل
هرچند کندمش منِ بیدل دگر دمید
ای بوی زلف یار گذر بر ره چمن
کز انتظار سبزه بر آن رهگذر دمید
از مزرع ضمیر خیالی گیاه مهر
هرچند بیش دید تو را بیشتر دمید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
تا گلشن از طراوت روی تو یاد داد
سرو از هوای قامت تو سر به باد داد
دلتنگ بود غنچه به صد رو چو من ولی
پایش صبا گرفت و خدایش گشاد داد
با گل نداد حسن رخت نقشبند صنع
پیرایه یی ست حسن که با هر که داد داد
اسباب نامرادیِ جاوید بود و غم
عشق تو تحفه یی که بدین نامراد داد
با اهل درد عشق تو تقسیم شوق کرد
چیزی زِ یادِ تو به خیالی زیاد داد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
چو نام مستیِ نرگس به بزم باغ برآمد
ز خاک لالهٔ رعنا به کف ایاغ برآمد
ندید نرگس صاحب نظر ز روی لطافت
نظیر روی تو چندان که گرد باغ برآمد
کمند شب رو زلف تو پر دل است از آن رو
به دزدیِ دل عشّاق با چراغ برآمد
ز بس که سوخت ز رشک نسیم سنبل زلفت
بنفشه را به چمن دود از دماغ برآمد
به هرکجا که ز سوز درون خویش خیالی
دهن گشاد چو شمعش ز دل فُراغ برآمد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
در چمن سبزهٔ سیراب به هرجا که رسید
ماند بربوی خط سبز تو چندان که دمید
آب دوش از هوس عارض و قدّت همه شب
در قدمهای گل و سرو به سر می غلتید
دی گل و لاله همی چید کسی در بستان
چون رخت دید از آنها همه دامن درچید
پیش صاحب نظران در صفت عارض تو
اشک هر نکته که گفت از سخنش آب چکید
ما به خاک در تو راه نبردیم ولیک
اشک هر فکر که می کرد در این باب دوید
گفته ام غیرت مه روی تو را نادیده
تا نگویند خیالی رخ آن مه را دید
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
گل جامه دران بار دگر سر به در آورد
وز حال رفیقان گذشته خبر آورد
رخسارهٔ سروی و خط سبز نگاری ست
هر لاله و سنبل که سر از خاک برآورد
ساقی قدح بادهٔ گلرنگ به چرخ آر
چون گُل خبر از نغمهٔ مرغ سحر آورد
هر گوهر اشکی که دلم داشت نهانی
چشمم چو تو را دید روان در نظر آورد
از عمر خیالی به جز این بهره ندارد
کاندر قدم یار گرامی به سر آورد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
گر بیابد شرف خدمت آن حور ملک
کی فرود آورد از کبر دگر سر به فلک
ماه از عارض تو منفعل و آب خجل
شد و دادند گواهی ز سما تا به سمک
پستهٔ شور زند با لب شیرین تو لاف
سنگ بر سر پی آن می خورد آن کور نمک
کرد بر قلبی خود نقد دل اقرار و هنوز
دم به دم می زندش عشق تو بر سنگ محک
آخر از جور رقیب تو خیالی دانست
آنچه در باب عداوت به گدا دارد و سک
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
تا چمن دم زد ز لطف عارض رعنای او
گل گل است از چوب تر خوردن همه اعضای او
گوییا از شیوهٔ قدّش نشانی داد سرو
کز هوس مرغان همی میرند بر بالای او
دید نرگس عارضش را و گلِ فردوس گفت
خوب دیده ست آفرین بر دیدهٔ بینای او
چون کند دل خود فروشی با سر زلفش چو نیست
نقد جان را قیمتی در حلقهٔ سودای او
ای خیالی کی بود کز لوح دل گردد تمام
نقش جان محو و خیال یار گیرد جای او
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۰
ای که در عالم خوبی به لطافت علمی
گلرخان برگ و گیاهند و تو باغ ارمی
گر نه باغی ز چه معنی طرب انگیز و خوشی
ورنه سروی ز چه رو سرکش و صاحب قدمی
گرچه سرمایهٔ حسن مه نو بسیار است
هیچ از او ابروی دلجوی تو را نیست کمی
خیز و دیگر مکن ای گل به رخش دعوی حسن
ورنه بنشین به همین داعیه چندانکه دمی
ای خیالی به وجودش همه شیرین گویی
چو دهانش سخن آغاز کند تو عدمی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
باد آورده بگلشن مژده نوروز را
گل نود از شاخساز آن موکب فیروز را
دوستان در بوستان رخت اقامت میبرند
ما بکاخ اندر کشیم آن شمع شب افروز را
حاصلی هستی برده اندوختم با صد امید
مژده بر از من صبا آن برق خرمن سوز را
غیر چشمت کاو بدل پیوسته ناوک میزند
کس نشان تیر کرده صید دست آموز را
شد روان تازه بتن از لذت پیکان تو
بر مکش از سینه ام آن ناوک دلدوز را
عاصیان را بهره افزون تر بود از لطف حق
مژده بر مر زاهد زهد و ریا اندوز را
نیستش آشفته فردا آرزوی باغ خلد
هر که اندر میکده منزل گزید امروز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
نمیدانم چه افغانست در گلشن هزاران را
که غیر از رنگ و بوئی نیست ایام بهاران را
چو گل هر ساعتی در دست گلچینی بگلزاری
دلا سنجیدی و دیدی وفای گلعذاران را
بزاری لاله را از خاک بیرون با دل خونین
بهارا تازه کردی باز داغ داغداران را
اگر با آن قد موزون خرامی جانب بستان
نخواهی دید پا برجای سرو جویباران را
حدیث مدعی بگذار و بنشین خوش بمی خوردن
غنمیت میشماری ایکه وصل دوستداران را
درا ای ساقی ساده زدر با ساغر باده
که بیتو هیچ رنگی نیست بزم می گساران را
بیا در میکده درویش و تاج سلطنت بستان
که خاکش تاجداری داده خیل خاکساران را
دل مرده خدازردان و می آمد محک او را
نباشد از محک اندیشه کامل عیاران را
نه هر سر قابل فتراک زلف مهوشان افتد
مگر یاری نماید بخت فوج بختیاران را
کفن از خون کنم گلگون و آیم از لحد بیرون
بخاکم گر گذر افتد شه گلگون سواران را
صفا از زاهدان آشفته کمتر جوا گر رندی
که نبود این کرامت غیر پیر باده خواران را
علی پرده نشین خلوت اسرار او دانی
که از رازش خبر هرگز نبوده پرده داران را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
عشق بعقل بارها کرده کارزارها ‏
کرده از او فرارها داده باو قرارها
عقل چو بختی اشتران عشق بر اوست ساربان
برده از او قطارها کره از او مهارها
در غم آن عقیق لب از دل و دیده روز و شب
روید لاله زارها جوشد چشمه سارها
وه چه لب آن عقیقها و چه رخان شقیقها
برده از آن نگارها کرده از آن بهارها
چون رخ ماه پارها باغ پر از ستارها
چون قد گلعذارها سرو جویبارها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
که بر زلف سنبل زد این تابها
که داد بگلبرگ این آب ها
که افکند پرتو بآتشکده
که ابرو نموده بمحراب ها
که سودا بزلف نکویان نهاد
که از لعلشان ساخت عنابها
بطاوسها چتر الوان که داد
بکبکان که پوشید سنجاب ها
که پرورد الحان بمزمارو نای
که در پرده ره داد مضراب ها
که از نیش زنبور آورد نوش
که داد از صدف در خوشاب ها
کرامت نگر ساقی میکشان
زیک خم دهد دردها تاب ها
زحسن ازل عشق آمد پدید
فراهم شد از عشق اسباب ها
زهر ذره نورش هویدا بود
چو از پنجره نور مهتاب ها
منجم بگیرد زذرات او
چو از پرتو خور صطرلاب ها
زیک بحر این موجها خواسته است
همه موج ها نقش بر آب ها
زدریا نیند آگه این ماهیان
فتاده زحیرت بگرد آبها
بود شهر علم الهی علی
گشوده زدست علی بابها
تو آشفته سر را ازین در مپیچ
دهد فیض باران نه میزاب ها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گل هزار است صحن بستان را
بلبل آهسته تر کش افغان را
گل من برفزود بر گلزار
نیست انصاف بوستان بان را
دل بخوبان این دیار مده
که نپایند عهد و پیمان را
عاشقان را چه کیش زا سلامست
عشق برقی است کشت ایمان را
داشت طغرا بخون ماخطت
سر نهادیم خط و فرمان را
روز وصلم بریز خون و بگوی
که به عید است فخر قربان را
باغبانا گل مرا بگذار
ورنه آتش زنم گلستان را
ابر چشمم چو قطره افشاند
ببرد سیل باغ و بستان را
ای که دامن کشانا روی بچمن
خارت آویخته است دامان را
تو چو صرصر روان و من چو غبار
پویمت از قفا بیابان را
حاجی از شوق کعبه نشناسد
لاجرم سبزه و مغیلان را
هم نفس لب مرا بنه بر لب
تا که چون نی برآرم افغان را
گر بهر بنده من نهی انگشت
نشنوی جز نوای هجران را
حلقه زلف سرکشت داند
حال آشفته پریشان را
درد دل را مسیح دست خداست
از طبیبان مجوی درمان را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گرفتم نوبهارم دست داد و گشت و بستان ها
ولی بی دوست گلخن ها بود طرف گلستان ها
سماع عاشقان از نغمه قانون عشق آید
چه بگشاید که بر گلها عنادل راست دستانها
عجب نبود گر اطفال چمن سرسبز و خندانند
که همچون دایه ابر از شیر پر کرده است پستان ها
خط و زلف و رخ جانان بهشتی جاودان باشد
اگر گرد سمن زاری بنفشه هست و ریحان ها
اگر مست شرابستی و جویای کبابستی
به کانون درون هست از جگر آماده بریان ها
خیال خواب در شب های هجران توام حاشا
که در رگهای چشمانم بود نشتر زمژگان ها
علاج درد عاشق جز طبیب عشق نشناسد
طبیبان جهان گر جمله پیش آرند درمان ها
درین فصلی که هر خشکیده شاخی در طرب باشد
نیفزاید بجز غم بر دل مسکین پژمان ها
مرا بد خاطری خرم به شیراز و به نوروزش
به طوسم نیست غیر از غم ز گشت باغ و بستان ها
مگر رو بر حرم آرم به شاه محترم آرم
رضا آن شافع فردا کز او شد تازه ایمان ها
شها زآشفتگی آشفته ات دیوانه شد رحمی
زبس لیلا همی جوید چو مجنون در بیابان ها
سرا پا گر خطا باشد به او جای عطا باشد
که اندر مدحت از نظم دری آراست دیوان ها