عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
گر بظاهر برکنی تو کسوت فقرم زتن
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
چون کنی کز مهر حیدر بافت تار و پود من
گر طمع در منصب و مالم کنی با جان و سر
در حقیقت کرده اند اندک سبکتر بار من
نه زر ونه زور نه تدبیر و نه خیل و حشم
بر علی مستظهرم این باشد استظهار من
من اثر در خود نمی بینم مؤثر دیگریست
گر تو خواهی محو سازی از جهان آثار من
لاجرم آشفته ام مدحت سرای مرتضی
رحم کن بر جان خود بگذر تو از آزار من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
دلا مسافرت از این دیار ویران کن
بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن
زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست
چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن
طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور
پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن
تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست
بیا و خویشتن از این لباس عریان کن
قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین
زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن
برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر
به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن
نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست
وداع اهرمن کشور سلیمان کن
بجوی بر در کریاس مرتضی راهی
زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن
تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام
بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن
بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز
ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن
بجوز زلف نکویان کناری آشفته
تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن
بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند
بجان عزیمت خاک شه خراسان کن
بکوی دوست چو مجنون سری بسامان کن
زانس آدمیانت بغیر وحشت نیست
چو وحشیان تو قراری زنوع انسان کن
طبیب نیست درین شهر بند و تو رنجور
پی علاج خود ایدل تو فکر درمان کن
تو راز کسوت صحبت بجز ملال نخواست
بیا و خویشتن از این لباس عریان کن
قناعتی کن و رو کنج عزلتی بگزین
زکنج فقر تفاخر به پادشاهان کن
برای آنکه بخندی چو غنچه وقت سحر
به نیم شب مژه چون ابر خیز و گریان کن
نگین خاتم جم در نجف بدست علی ست
وداع اهرمن کشور سلیمان کن
بجوی بر در کریاس مرتضی راهی
زافتخار و شرف جا بفرق کیوان کن
تو را در آتش نمرود شهوتست و مقام
بترک نفس تو آذر بخود گلستان کن
بحرص و شهوت و آزی اسیر در شیراز
ببر تو بیخ هوس را و ترک شیطان کن
بجوز زلف نکویان کناری آشفته
تو را که گفت که خود را چنین پریشان کن
بنه مرکب تازی تو زین و رخت به بند
بجان عزیمت خاک شه خراسان کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
حدیث عشق از مستان شنو ایدل نه هوشیاران
که هرگز خفته را نبود خبر از کار بیداران
زاشک و آه من اندر شب هجران حذر باید
که خیزد لاجرم طوفان چو باشد بادبا باران
نهد تسبیح و سجاده بگیرد ساغر باده
گذار زاهد افتد گر شبی در کوی خماران
در آن غوغا که بگشاید در میخانه رحمت
بمحشر دم نیارد زد کس از جرم گنهکاران
گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چین
گشودی طره و بستی بتا بازار عطاران
بیا بی پرده در بازار مصر و چهره ای بنما
پشیمان کن زکار یوسف مصری خریداران
بصید بسته پر صیاد را باشد سر رحمت
خوشا کنج قفس ایخوش بر احوال گرفتاران
دو چشم رهزنت دیدم بچین طره و گفتم
بطراران شده سر حلقه از هر گوشه عیاران
نسوزد زآتش دوزخ محب مرتضی هرگز
بلی زاهد همین باشد جزای نیک کرداران
وفا از نیکوان دهر آشفته چه میجوئی
بجوی از حیدر آن سر حلقه خیل وفاداران
که هرگز خفته را نبود خبر از کار بیداران
زاشک و آه من اندر شب هجران حذر باید
که خیزد لاجرم طوفان چو باشد بادبا باران
نهد تسبیح و سجاده بگیرد ساغر باده
گذار زاهد افتد گر شبی در کوی خماران
در آن غوغا که بگشاید در میخانه رحمت
بمحشر دم نیارد زد کس از جرم گنهکاران
گشاده نافه از زلف دو تا بهر کساد چین
گشودی طره و بستی بتا بازار عطاران
بیا بی پرده در بازار مصر و چهره ای بنما
پشیمان کن زکار یوسف مصری خریداران
بصید بسته پر صیاد را باشد سر رحمت
خوشا کنج قفس ایخوش بر احوال گرفتاران
دو چشم رهزنت دیدم بچین طره و گفتم
بطراران شده سر حلقه از هر گوشه عیاران
نسوزد زآتش دوزخ محب مرتضی هرگز
بلی زاهد همین باشد جزای نیک کرداران
وفا از نیکوان دهر آشفته چه میجوئی
بجوی از حیدر آن سر حلقه خیل وفاداران
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
دور از او چشم بد بزم وصالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
راه حقیقت کجاست عین ضلالست این
خون رزانت حرام خون جهانت حلال
خود چه حرامست آن یا چه حلالست این
شادی دوران غمست عشرت او ماتمست
غم بطرب مدغم است عین ملالست این
یکدمه دیدار دوست مغتنم است ای پسر
نقش رقیبست نقض محض کمالست این
غره شهر رجب موسم عیش و طرب
باده ننوشی عجب نیک بفالست این
از تو جهان شد جمیل پرده که برداشتی
پرتو سینا و طور یا که جمالست این
مدح علی را بگو دفتر فکرت بشو
خیز که آشفته را موسم حالست این
بخت برآمد زخواب یا که خیالست این
چشم در رقیبان نخفت دیده انجم بدوخت
ورنه من و وصل دوست طرفه محالست این
نقش بتان در نظر کعبه ات اندر قفا
راه حقیقت کجاست عین ضلالست این
خون رزانت حرام خون جهانت حلال
خود چه حرامست آن یا چه حلالست این
شادی دوران غمست عشرت او ماتمست
غم بطرب مدغم است عین ملالست این
یکدمه دیدار دوست مغتنم است ای پسر
نقش رقیبست نقض محض کمالست این
غره شهر رجب موسم عیش و طرب
باده ننوشی عجب نیک بفالست این
از تو جهان شد جمیل پرده که برداشتی
پرتو سینا و طور یا که جمالست این
مدح علی را بگو دفتر فکرت بشو
خیز که آشفته را موسم حالست این
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
دلا به راه سحرگاه شمع روشن کن
درآ بخانه تار و بخویش شیون کن
بیاد آر که جز معصیت نکردی هیچ
شماره گنه خویشتن معین کن
هزار توبه شکستی بآرزو دادی
بیا و روی از این پس زروی و آهن کن
تو را عمل به پشیزی نمیخرد چون کس
پی ذخیره درآ اشک را بدامن کن
نسیم آه سحر میبرد خس عصیان
برآر آهی و این خار زار گلشن کن
برای جلوه حق اندرآ بطور دعا
درآ بسجده و خود را شبان ایمن کن
بجز خلوص عقیدت مبر در آن بازار
پی خریدن یوسف زری معین کن
خلوص نیت تو چیست حب آل رسول
بیا و برد در صدق و صفا نشیمن کن
بپیچ روی زهر باب و قطع کن امید
بصد امید بخاک نجف تو مسکن کن
اگر زفقر الهی زنی دم ای درویش
بیا و کسوت مهر علی تو بر تن کن
بگوی مدح علی روز و شب تو آشفته
جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن
درآ بخانه تار و بخویش شیون کن
بیاد آر که جز معصیت نکردی هیچ
شماره گنه خویشتن معین کن
هزار توبه شکستی بآرزو دادی
بیا و روی از این پس زروی و آهن کن
تو را عمل به پشیزی نمیخرد چون کس
پی ذخیره درآ اشک را بدامن کن
نسیم آه سحر میبرد خس عصیان
برآر آهی و این خار زار گلشن کن
برای جلوه حق اندرآ بطور دعا
درآ بسجده و خود را شبان ایمن کن
بجز خلوص عقیدت مبر در آن بازار
پی خریدن یوسف زری معین کن
خلوص نیت تو چیست حب آل رسول
بیا و برد در صدق و صفا نشیمن کن
بپیچ روی زهر باب و قطع کن امید
بصد امید بخاک نجف تو مسکن کن
اگر زفقر الهی زنی دم ای درویش
بیا و کسوت مهر علی تو بر تن کن
بگوی مدح علی روز و شب تو آشفته
جهان تمام پر از مشک و عود و لادن کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
همایون است امشب بخت و دولت شد قرین من
که در صحن ارم شد حور جنت همنشین من
بگفتم چین زلفش را که این مشک از ختا خیزد
بگفتا این خطا باشد بود نافه بچین من
چه خوش گفت اژدر گیسو بخورشید بناگوشت
بهل اعجاز موسی را ببین سحر مبین من
بیک نظاره کردم صلح خون خویش ناقابل
رقیبانم بر برشک اند از نگاه واپسین من
برد نام رقیبان از لب شیرین و میگوید
که آری چاشنی از زهر دارد انگبین من
برو زاهد مخوان افسانه از حور و قصور امشب
که مغبچه است حور و میکده خلد برین من
سلیمان گفت با آصف خوش این سر نهانی را
که از لعل بتان بگرفت خاصیت نگین من
هزارش مشتری از آسمان سوی زمین آید
چو پرده برکشد از رخ بت زهره جبین من
درون پرده غیبی بجز نور علی نبود
بکش پرده که افزاید از اینمعنی یقین من
زبانم گر بری آشفته همچون شمع میگویم
که جز مهر علی در هر دو عالم نیست دین من
که در صحن ارم شد حور جنت همنشین من
بگفتم چین زلفش را که این مشک از ختا خیزد
بگفتا این خطا باشد بود نافه بچین من
چه خوش گفت اژدر گیسو بخورشید بناگوشت
بهل اعجاز موسی را ببین سحر مبین من
بیک نظاره کردم صلح خون خویش ناقابل
رقیبانم بر برشک اند از نگاه واپسین من
برد نام رقیبان از لب شیرین و میگوید
که آری چاشنی از زهر دارد انگبین من
برو زاهد مخوان افسانه از حور و قصور امشب
که مغبچه است حور و میکده خلد برین من
سلیمان گفت با آصف خوش این سر نهانی را
که از لعل بتان بگرفت خاصیت نگین من
هزارش مشتری از آسمان سوی زمین آید
چو پرده برکشد از رخ بت زهره جبین من
درون پرده غیبی بجز نور علی نبود
بکش پرده که افزاید از اینمعنی یقین من
زبانم گر بری آشفته همچون شمع میگویم
که جز مهر علی در هر دو عالم نیست دین من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
فخرت ای جم بجز از جام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
ور ندانی که سرانجام چه خواهد بودن
گر در ایام جوانی نکنی عیش مدام
پس تو را حاصل ایام چه خواهد بودن
دیدم آن دانه خال تو و دام خم زلف
غیر دل صید تو در دام چه خواهد بودن
ای خوشا خلوت انس می و معشوق و سماع
عیش در انجمن عام چه خواهد بودن
دید میخواره چو عکس رخ ساقی در جام
گفت مستانه که فرجام چه خواهد بودن
غم ناکامی ایام مخور باده بیار
گر برآید زجهان کام چه خواهد بودن
عاشقان را نبود نام بجز ننگ بگو
ننگ آشفته بجز نام چه خواهد بودن
نبری نام علی زاهد خود بین بنماز
پس بگو آیه اسلام چه خواهد بودن
گر بهنگام غزل مدح نگوئی زامیر
سخن و حرف بهنگام چه خواهد بودن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۳
شاهی طلبی خود بدر عشق گدا کن
چون شمع در این مرحله ترک سر و پا کن
دردی که بدرمانش درمانده فلاطون
از بوسه ساقی و لب جام دوا کن
بنمای هلال خم ابرو همه روی
زین جلوه تو خورشید و مه انگشت نما کن
بخرام بباغ ای گل و بر جا بنشان سرو
چون غنچه تبسم کن و گل جامه قبا کن
در عرصه محشر که شهیدان تو جمعند
بر جای دیت گوشه چشمی سوی ما کن
ای خازن جنت بعمل خانه فروشی
در بر رخ ما باز تو از بهر خدا کن
گویند گر آشفته بود رند و گنه کار
بر ما تو نظر نه برخ آل عبا کن
چون شمع در این مرحله ترک سر و پا کن
دردی که بدرمانش درمانده فلاطون
از بوسه ساقی و لب جام دوا کن
بنمای هلال خم ابرو همه روی
زین جلوه تو خورشید و مه انگشت نما کن
بخرام بباغ ای گل و بر جا بنشان سرو
چون غنچه تبسم کن و گل جامه قبا کن
در عرصه محشر که شهیدان تو جمعند
بر جای دیت گوشه چشمی سوی ما کن
ای خازن جنت بعمل خانه فروشی
در بر رخ ما باز تو از بهر خدا کن
گویند گر آشفته بود رند و گنه کار
بر ما تو نظر نه برخ آل عبا کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
کله بست از مشک تر صبح همایون فال من
مهر دارد در گریبان حبذا اقبال من
کوکب مسعود ارم کاخترم در روز تافت
عید نوروز است گوئی روز و ماه و سال من
چند درهم بشکنی پیوسته آنزلف بخم
آخر ای باد صبا رحمی بکن بر حال من
راست بودم بر صراط مستقیم اسلامیان
کفر زلف هندویی شد مایه اضلال من
ناله زیر و بم بربط فرامش میکند
بشنود گر ناله مطرب از این چون نال من
گردو روزی ناله کردم یا که رفتم در حرم
بگذرای پیر مغان از زشتی اعمال من
حالت آشفته از زلفین خود با شانه پرس
تا بگوش تو بگوید مو بمو احوال من
نام تو امد زدم چون از کتاب عشق فال
یا علی فرخنده آمد تا بآخر فال من
مهر دارد در گریبان حبذا اقبال من
کوکب مسعود ارم کاخترم در روز تافت
عید نوروز است گوئی روز و ماه و سال من
چند درهم بشکنی پیوسته آنزلف بخم
آخر ای باد صبا رحمی بکن بر حال من
راست بودم بر صراط مستقیم اسلامیان
کفر زلف هندویی شد مایه اضلال من
ناله زیر و بم بربط فرامش میکند
بشنود گر ناله مطرب از این چون نال من
گردو روزی ناله کردم یا که رفتم در حرم
بگذرای پیر مغان از زشتی اعمال من
حالت آشفته از زلفین خود با شانه پرس
تا بگوش تو بگوید مو بمو احوال من
نام تو امد زدم چون از کتاب عشق فال
یا علی فرخنده آمد تا بآخر فال من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۱
نوروز عجم آمده و عید همایون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
نوروز عرب ساز کن از پرده قانون
شاید بنوائی برسانی دل عشاق
گر راست زنی رنگ بآهنگ همایون
گلبانگ عراقی برد از راه حجازم
از مویه حصاری شده ام با دل محزون
رخساره ضریری کند افیون وحشیشت
ای ساقی گلچهره بده باد گلگون
هر چند زنم آتشم آن آب شررخیز
درده که بود جان و دل از آب تو ممنون
زآن آتش جواله سیاه بیاور
تا سوزیم و آریم از دایره بیرون
آن باده که سوزنده تر از آتش طور است
دلدار کند عرضه در او طلعت میمون
زآن می که سلامت بردت تا کوی سلمی
زآن می که کشد لیلی از حی سوی مجنون
آشفته کشد زآن می سرمست بگوید
مدح علی عالی آن مظهر بیچون
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
ایدل سمندر نا شده بر آتش روشن مزن
طلقی چو اهل شعبده ای مدعی بر تن مزن
این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته
ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن
روشن مکن بزم رقیب ایشمع بزم عاشقان
پروانه دیگر مسوز آتش بجان من مزن
زآن آتشین عارض مگو بر بند لب از گفتگو
من آتشتی دارم نهان بر آتشم دامن مزن
ای سالک راه هدی مطلب مجو جز از خدا
تا دوست داری دست رس هرگز در دشمن مزن
نه تیر آه خستگان دارد گذر از آسمان
ایمدعی روهان هان تو لاف از جوشن مزن
موران دشت عشق را از حشمت جم باک نه
در بارگاه کبریا گو دم زما و من مزن
نام علی بر بر زبان تا خصم تو آید بجان
جز اسم اعظم ناوکی بر جان اهریمن مزن
آتش فشانی از دهن تا کی چو شمع انجمن
آشفته آتش بیش از این بر جان مرد و زن مزن
طلقی چو اهل شعبده ای مدعی بر تن مزن
این شر زسرت شد عیان خود بر شرابش بسته
ای باده خوار دل سیه لاف از می روشن مزن
روشن مکن بزم رقیب ایشمع بزم عاشقان
پروانه دیگر مسوز آتش بجان من مزن
زآن آتشین عارض مگو بر بند لب از گفتگو
من آتشتی دارم نهان بر آتشم دامن مزن
ای سالک راه هدی مطلب مجو جز از خدا
تا دوست داری دست رس هرگز در دشمن مزن
نه تیر آه خستگان دارد گذر از آسمان
ایمدعی روهان هان تو لاف از جوشن مزن
موران دشت عشق را از حشمت جم باک نه
در بارگاه کبریا گو دم زما و من مزن
نام علی بر بر زبان تا خصم تو آید بجان
جز اسم اعظم ناوکی بر جان اهریمن مزن
آتش فشانی از دهن تا کی چو شمع انجمن
آشفته آتش بیش از این بر جان مرد و زن مزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
در شب تاریک هجران جز می روشن مزن
جز شهاب آتشین بر جان اهریمن مزن
مطربا چون ساز کردی پرده عشاق را
جز نوای راست درهر کوی وهر بزن مزن
سوختی ای برق عالم سوز هر جا حاصلیست
تا که گفتت این گدا را شعله بر خرمن مزن
ای مسیحا پاک بندی در فلک برتر خرام
خواهی ار عین تجرد را دم از سوزن مزن
ایکه اندر دولتی شنعت من درویش را
گرچه داری گلشنی رو طعنه بر گلخن مزن
اندرآ در برم عشق وسر و گلرو را ببین
باغبانا بعد از این لاف از گل و گلشن مزن
خواهی آشفته اگر از ورطه طوفان نجات
جز علی و آل او را دست بر دامن مزن
جز شهاب آتشین بر جان اهریمن مزن
مطربا چون ساز کردی پرده عشاق را
جز نوای راست درهر کوی وهر بزن مزن
سوختی ای برق عالم سوز هر جا حاصلیست
تا که گفتت این گدا را شعله بر خرمن مزن
ای مسیحا پاک بندی در فلک برتر خرام
خواهی ار عین تجرد را دم از سوزن مزن
ایکه اندر دولتی شنعت من درویش را
گرچه داری گلشنی رو طعنه بر گلخن مزن
اندرآ در برم عشق وسر و گلرو را ببین
باغبانا بعد از این لاف از گل و گلشن مزن
خواهی آشفته اگر از ورطه طوفان نجات
جز علی و آل او را دست بر دامن مزن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
رحمی ای عشق خدا را تو بحیرانی من
که گذشته است زحد بی سر و سامانی من
از تو هر جمع پریشان و پریشان تو زجمع
وقت شد جمع شد اسباب پریشانی من
آنچنان از تو خرابم که زمن جغد گریخت
آخر ای گنج ببخشا تو بویرانی من
رحمتی خاتم جم برده زکف اهرمنم
هان مهل دیو برد ملک سلیمانی من
سر برآور زگریبان شب تیره چون صبح
رحم کن رحم بر این سر بگریبانی من
سبحه از کف بشد و رشته زنار گسیخت
نه بجا کفر و نه آثار مسلمانی من
قصه عشق که یک عمر نهفتم از خلق
وه که افسانه شد اینقصه پنهانی من
ناوک تست نه روحست به تن برکش هان
بود آن زیستن من زگران جانی من
گل بود فانی و گلزار تو باقی ای عشق
بلبل از گل بنوا بر تو غزلخوانی من
تو کدامی و چه نامی بحقیقت ای عشق
که گدائی تو شد مایه سلطانی من
عشق میگفت منم مظهر حق دست خدا
کانبیا را نبود رتبه سلمانی من
سختی چاه شد و زحمت اخوان بگذشت
رو عزیزی بکن ای یوسف زندانی من
که گذشته است زحد بی سر و سامانی من
از تو هر جمع پریشان و پریشان تو زجمع
وقت شد جمع شد اسباب پریشانی من
آنچنان از تو خرابم که زمن جغد گریخت
آخر ای گنج ببخشا تو بویرانی من
رحمتی خاتم جم برده زکف اهرمنم
هان مهل دیو برد ملک سلیمانی من
سر برآور زگریبان شب تیره چون صبح
رحم کن رحم بر این سر بگریبانی من
سبحه از کف بشد و رشته زنار گسیخت
نه بجا کفر و نه آثار مسلمانی من
قصه عشق که یک عمر نهفتم از خلق
وه که افسانه شد اینقصه پنهانی من
ناوک تست نه روحست به تن برکش هان
بود آن زیستن من زگران جانی من
گل بود فانی و گلزار تو باقی ای عشق
بلبل از گل بنوا بر تو غزلخوانی من
تو کدامی و چه نامی بحقیقت ای عشق
که گدائی تو شد مایه سلطانی من
عشق میگفت منم مظهر حق دست خدا
کانبیا را نبود رتبه سلمانی من
سختی چاه شد و زحمت اخوان بگذشت
رو عزیزی بکن ای یوسف زندانی من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
مرحبا ای سحاب درافشان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
مطرب از راستی نوا سر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
شور عشاق را فزونتر کن
چند در پرده عراق و حجاز
ره قانون عشق یکسر کن
یکدو بیتی بگو زترک و دو گاه
چنگ درچنگ عود و مزمر کن
تو بنوروز ای مسیحا دم
نقش دل مردگان مصور کن
دم منصوری از خجسته بزن
از چنین نغمها مکرر کن
زنگ غم را ببر ززنگوله
از رهاوی تو مویه ای سر کن
حور و غلمان غلام ساقی دور
بزم را رشگ خلد و کوثر کن
پارسی گوی ترک شیرین لب
شعر آشفته را تو از بر کن
محفل انس چون بیارانید
خیز مستانه مدح حیدر کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۰
تا نکنم بپیش کس شکوه زتند خوی او
عذر اقامه میکند حسن بهانه جوی او
عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم
طالب آتش از چه رو شکوه کند زخوی او
بلبل باغ هر سحر گوید با دو چشم تر
گلچین عشق گل مرا بهر تو رنگ بوی او
عاشقم و نه بوالهوس روز و شبان مراست بس
وقف تو باد مدعی جلوه روی و موی او
منزل اوست متصل صحن حرمسرای دل
گر تو گرفته ای مکان روز و شبان بکوی او
تازه عروس دهر را من سه طلاق گفته ام
تا تو بکام دل شوی یکدوسه روز شوی او
تا چه شنید از آن دهن غنچه که بسته لب چو من
غرقه بخون دل بود پرده توبه توی او
اصل شناس عارفان عکس پرست احولان
عکس دهد بهر طرف آینه دو روی او
گو دل صاف ما بنه پیش رقیب عیبجو
کاینه وش بگویدش عیبش روبروی او
گر نکند بسوی من در همه عمر روی خود
من کنم از جهانیان جمله رو بسوی او
از خم لامکان کشد باده شرابخوار ما
سنگ تو زاهد ار خورد روزی بر سبوی او
هان بهوای رنگ و بو گلشن عشق را مجو
لاله خون چکان دمد لابد زآب جوی او
گو همه شب نماز کن کی بقبول او رسد
تا نبود زخون دل عاشق او وضوی او
فسق منست مشتهر زهد تو باد معتبر
هر که بقدر خویشتن تحفه برد بکوی او
آشفته دلبری بجو نکته شناس و بذله گو
تا که بکام دل بری بهره زگفتگوی او
عشق علی و آل او در دو جهان زکف منه
بیم مکن ززاهد و قصه و های و هوی او
عذر اقامه میکند حسن بهانه جوی او
عشق تو را سمندرم باغ گل است اخگرم
طالب آتش از چه رو شکوه کند زخوی او
بلبل باغ هر سحر گوید با دو چشم تر
گلچین عشق گل مرا بهر تو رنگ بوی او
عاشقم و نه بوالهوس روز و شبان مراست بس
وقف تو باد مدعی جلوه روی و موی او
منزل اوست متصل صحن حرمسرای دل
گر تو گرفته ای مکان روز و شبان بکوی او
تازه عروس دهر را من سه طلاق گفته ام
تا تو بکام دل شوی یکدوسه روز شوی او
تا چه شنید از آن دهن غنچه که بسته لب چو من
غرقه بخون دل بود پرده توبه توی او
اصل شناس عارفان عکس پرست احولان
عکس دهد بهر طرف آینه دو روی او
گو دل صاف ما بنه پیش رقیب عیبجو
کاینه وش بگویدش عیبش روبروی او
گر نکند بسوی من در همه عمر روی خود
من کنم از جهانیان جمله رو بسوی او
از خم لامکان کشد باده شرابخوار ما
سنگ تو زاهد ار خورد روزی بر سبوی او
هان بهوای رنگ و بو گلشن عشق را مجو
لاله خون چکان دمد لابد زآب جوی او
گو همه شب نماز کن کی بقبول او رسد
تا نبود زخون دل عاشق او وضوی او
فسق منست مشتهر زهد تو باد معتبر
هر که بقدر خویشتن تحفه برد بکوی او
آشفته دلبری بجو نکته شناس و بذله گو
تا که بکام دل بری بهره زگفتگوی او
عشق علی و آل او در دو جهان زکف منه
بیم مکن ززاهد و قصه و های و هوی او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۱
گرنه زشکر و نمک آمیخت کام تو
این چاشنی که ریخته اندر کلام تو
در کام اژدها شدن آسان بود بسی
ای دل شود چو آن لب شیرین بکام تو
گفتی که بوی خون زچه دارد نسیم باغ
گویا رسیده بوی دلم بر مشام تو
ترسم بره نسیم بر اغیار بگذرد
کو محرمی که تا بگذارم پیام تو
فرزانه جهانم و دیوانه غمت
جان سوخته بر آتش سودای خام تو
ای ساقی این شراب که در ساغر تو ریخت
کافتاد عکسهای مخالف بجام تو
از حلقه های زلف تو پیداست چهره ات
دیدم چه روزهای مکرر زشام تو
ای عشق لایزال آشفته شد گواه
بر بی ثباتی دو جهان و دوام تو
تا زند مردمان بملک در هوای دوست
بر خاص فخرها کند امروز عار تو
شیر خدائی و علی و مظهر جلال
زد سکه ولایت ایزد بنام تو
رضوان بود برشک زدربان درگهت
غلمان کند غلامی کمتر غلام تو
این چاشنی که ریخته اندر کلام تو
در کام اژدها شدن آسان بود بسی
ای دل شود چو آن لب شیرین بکام تو
گفتی که بوی خون زچه دارد نسیم باغ
گویا رسیده بوی دلم بر مشام تو
ترسم بره نسیم بر اغیار بگذرد
کو محرمی که تا بگذارم پیام تو
فرزانه جهانم و دیوانه غمت
جان سوخته بر آتش سودای خام تو
ای ساقی این شراب که در ساغر تو ریخت
کافتاد عکسهای مخالف بجام تو
از حلقه های زلف تو پیداست چهره ات
دیدم چه روزهای مکرر زشام تو
ای عشق لایزال آشفته شد گواه
بر بی ثباتی دو جهان و دوام تو
تا زند مردمان بملک در هوای دوست
بر خاص فخرها کند امروز عار تو
شیر خدائی و علی و مظهر جلال
زد سکه ولایت ایزد بنام تو
رضوان بود برشک زدربان درگهت
غلمان کند غلامی کمتر غلام تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۰
بنده پیر خراباتم و پیمانه او
که پناه فلک آمد در میخانه او
حاش لله که رود مستی عشقش از سر
هر که نوشید چو ما باده زپیمانه او
من بپای خم اگر خاک نشینم چه عجب
سجده گاه ملکوت آمده خمخانه او
سبحه زاهد و زنار مغان تاج ملوک
همه وقف است بخاک در میخانه او
چشم زهاد بود بر عمل و مستان را
گوش اندر ره الطاف کریمانه او
اگرت آرزوی نکته توحید بود
بشنو وقت سحر نعره مستانه او
شاهی کون و مکان را بگدائی بخشد
بلکه امکان بود از همت مردانه او
واجبش خواند گروهی و گروهی ممکن
عقل حیران شده آشفته در افسانه او
کیست آن بحر ولایت علی آن کاو زشرف
یازده در ثمین آمده دردانه او
شاید آن گنج نهان جای بویرانه کند
دل سودازده گان آمده ویرانه او
که پناه فلک آمد در میخانه او
حاش لله که رود مستی عشقش از سر
هر که نوشید چو ما باده زپیمانه او
من بپای خم اگر خاک نشینم چه عجب
سجده گاه ملکوت آمده خمخانه او
سبحه زاهد و زنار مغان تاج ملوک
همه وقف است بخاک در میخانه او
چشم زهاد بود بر عمل و مستان را
گوش اندر ره الطاف کریمانه او
اگرت آرزوی نکته توحید بود
بشنو وقت سحر نعره مستانه او
شاهی کون و مکان را بگدائی بخشد
بلکه امکان بود از همت مردانه او
واجبش خواند گروهی و گروهی ممکن
عقل حیران شده آشفته در افسانه او
کیست آن بحر ولایت علی آن کاو زشرف
یازده در ثمین آمده دردانه او
شاید آن گنج نهان جای بویرانه کند
دل سودازده گان آمده ویرانه او
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۳
ظاهرا پنهان گذشت از کوی تو
کاز نسیم صبح آمد بوی تو
از چه دارد نافه در جیب و بغل
گر صبا نگشوده چین موی تو
روز و شب پیوسته ام اندر نماز
تا بود محراب من ابروی تو
رم کند از دام ناچار ار غزال
رام شد با دام زلف آهوی تو
عکس خود بینند در آئینه خلق
من ندیدم غیر تو در روی تو
تا هوسناکان گریزند از درت
عاشقان شکوه کنند از خوی تو
باغبان و طرف جوی و سرو ناز
دیده ما و قدی دلجوی تو
نوک پیکان روید از بستر مرا
شب که باشد غیر در پهلوی تو
آسمانا هر سحر از تیر آه
میدرم این پرده نه توی تو
ایکه بحر عشق را طی کرده ای
هفت دریا هست تا زانوی تو
ساقیا زآب خضر مستغنی است
هر که نوشد جرعه ای از جوی تو
تو ولی حق امام هشتمی
شد نهم چرخ آستان کوی تو
از کرم زآشفته خود رخ متاب
کز جهان آورده او روی سوی تو
کاز نسیم صبح آمد بوی تو
از چه دارد نافه در جیب و بغل
گر صبا نگشوده چین موی تو
روز و شب پیوسته ام اندر نماز
تا بود محراب من ابروی تو
رم کند از دام ناچار ار غزال
رام شد با دام زلف آهوی تو
عکس خود بینند در آئینه خلق
من ندیدم غیر تو در روی تو
تا هوسناکان گریزند از درت
عاشقان شکوه کنند از خوی تو
باغبان و طرف جوی و سرو ناز
دیده ما و قدی دلجوی تو
نوک پیکان روید از بستر مرا
شب که باشد غیر در پهلوی تو
آسمانا هر سحر از تیر آه
میدرم این پرده نه توی تو
ایکه بحر عشق را طی کرده ای
هفت دریا هست تا زانوی تو
ساقیا زآب خضر مستغنی است
هر که نوشد جرعه ای از جوی تو
تو ولی حق امام هشتمی
شد نهم چرخ آستان کوی تو
از کرم زآشفته خود رخ متاب
کز جهان آورده او روی سوی تو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۷
اصل ناپیدا و عکسی در میان افکنده ای
کیمیا پنهان و غوغا در جهان افکنده ای
گل شدت آئینه دار رنگ و بو در بوستان
سوز از آن در عندلیب نغمه خوان افکنده ای
بر ظهورت متفق قومی شده زاهل یقین
قوم دیگر را بخفیه در گمان افکنده ای
تا کنم حل بر حکیمان نقطه موهوم را
گفتگوئی از دهانت در میان افکنده ای
تا کشم در رشته توصیف توحید تو را
لؤلؤ منظوم از آنم در دهان افکنده ای
شمه ای از وصف رخسار تو نتوانم نگاشت
گرچه استعدا در کلک و بیان افکنده ای
بر زبان کس نمیگنجد چون اوصاف تو
زآن سبب نام علی را بر زبان افکنده ای
از پی تمییز قلب صاف در بازار کون
این محک را در میان بر امتحان افکنده ای
ای طبیب درد عیسی ای علی مرتضی
رحم کن آشفته را کش ناتوان افکنده ای
کیمیا پنهان و غوغا در جهان افکنده ای
گل شدت آئینه دار رنگ و بو در بوستان
سوز از آن در عندلیب نغمه خوان افکنده ای
بر ظهورت متفق قومی شده زاهل یقین
قوم دیگر را بخفیه در گمان افکنده ای
تا کنم حل بر حکیمان نقطه موهوم را
گفتگوئی از دهانت در میان افکنده ای
تا کشم در رشته توصیف توحید تو را
لؤلؤ منظوم از آنم در دهان افکنده ای
شمه ای از وصف رخسار تو نتوانم نگاشت
گرچه استعدا در کلک و بیان افکنده ای
بر زبان کس نمیگنجد چون اوصاف تو
زآن سبب نام علی را بر زبان افکنده ای
از پی تمییز قلب صاف در بازار کون
این محک را در میان بر امتحان افکنده ای
ای طبیب درد عیسی ای علی مرتضی
رحم کن آشفته را کش ناتوان افکنده ای