عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۹
تا برگذشت پیشم باز آن پری خرامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
نقش مرا فرو شست از لوح نیک نامان
ای همرهان، به منزل گر بازگشت باشد
با قوم ما بگویید احوال دل به دامان
زین پیش جمع بودم و اکنون نمیگذارد
دستم به کار دانش، پایم بزیر دامان
خواری کند پیاپی و آنگاه بر چه دلها؟
یاری کند دمادم و آنگاه با کدامان؟
در آتشم بسوزد هر ساعتی ولیکن
بیحاصلست گفتن اسرار خود به خامان
ذوق تمام دارد گفتار من ولیکن
نیکو نمینشیند در طبع ناتمامان
روزی رقیب خود را گر بر گذر بینی
چندین لگد مزن، گو، در کار پست نامان
ای اوحدی، چه جویی از عشق نام نیکو؟
کز عشق هیچ کس را کاری نشد به سامان
از جور او شکایت چندین مکن، که این جا
بسیار جور بینی از خواجه بر غلامان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۰
کأس می در دست و کوس عشق بر بامستمان
چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند
گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار
تا برون آید سر و دستی که در دامستمان
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم
چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست
تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟
کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی
نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان
چون بود انکار با می خواره و با مستمان؟
زود جام زهد خود بر سنگ شیدایی زند
گر بنوشد صوفی آن صافی که در جا مستمان
آنکه میخواهد که: ما را سر بگرداند ز عشق
تیغ بر کش، گو: چه جای سنگ و دشنامستمان!
ای که میگویی: سر خود گیر و دست از من بدار
تا برون آید سر و دستی که در دامستمان
گر چه بنویسیم صد دفتر نخواهد شد تمام
شرح آن تلخی، که از هجر تو در کامستمان
اشک چشم من کنون خونیست و آن خون نیز هم
چون ببینی یا ز دل، یا از جگر وامستمان
تا ترا دیدیم دل را آرزویی جز تو نیست
تا نپنداری که میل خواب و آرامستمان
تا به منزل باش،گو، کز تو چه خواریها کشیم؟
کانچه دیدیم از تو سودا اولین گامستمان
گر جهان پر نقش باشد در دل ما جز یکی
نیست ممکن، خاصه کاکنون اوحدی نامستمان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
قصهٔ یار سبک روح نگفتم به گرانان
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
که چنین حال نشاید که بگویند به آنان
ای که جان خواستهای از من بیدل، بفرستم
جان چه چیزست؟ که زودش نفرستند به جانان
جان به تن باز رود کشتهٔ شمشیر غمت را
در لحد نام تو گر بشنود از مرثیه خوانان
بر سر خوان خیال تو ز بس خون که بخوردیم
پیر گشتیم و ز ما صرفه ببردند جوانان
من به شیرین سخنی آب نمییابم و کرده
بارها غارت حلوای لبت چرب زبانان
حال من پیش رقیبان تو دانی به چه ماند؟
قصهٔ گرگ دهن بسته و انبوه شبانان
گر چه از مدعیان واقعهٔ خود بنهفتم
هیچ پوشیده نشد بر نظر واقعه دانان
گر بخندد لب من عیب مکن هیچ، که حالی
مدتی هست که دل تنگم ازین تنگ دهانان
بر رخ چون سپرش تیر نظر گر نفگندی
اوحدی، زخم چرا خوردی ازین سخت کمانان؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲
به ترک وصل آن تنگ شکر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سودای کنار او حذر میکردم از اول
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
به جرم آنکه این دل میل خوبان میکند، وقتی
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
به زاری پیکر عشق از رخ او نور میگیرد
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه میگویی؟
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدی گر بوسهای بستد شبی پنهان
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
چو او باشد بغیر از او نظر کردن، توان؟ نتوان
ز سودای کنار او حذر میکردم از اول
کنون چون در میان رفتم حذر کردن، توان؟ نتوان
سرم در دام و تن در قید و دل دربند مهر او
مسلمانان، درین حالت سفر کردن توان؟ نتوان
غریبی، مفلسی گر با کسی دلبستگی دارد
بدین تهمت ز شهر او را بدر کردن، توان؟نتوان
به جرم آنکه این دل میل خوبان میکند، وقتی
دل بیچاره را خون در جگر کردن، توان ؟ نتوان
ز قوس ابروان چشمش چو تیر از غمزه اندازد
بغیر از دیده تیرش را سپر کردن، توان؟ نتوان
به زاری پیکر عشق از رخ او نور میگیرد
چنان رخ را قیاسی با قمر کردن، توان؟ نتوان
مرا گوید: حدیث من مگو، دیگر چه میگویی؟
حدیث پادشاهان را دگر کردن، توان؟ نتوان
ازان لب اوحدی گر بوسهای بستد شبی پنهان
چه گویی؟ عالمی را زان خبر کردن، توان؟ نتوان
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
آن کمان ابرو به تیر انداختن
عالمی را صید خواهد ساختن
چون کمان در خود کشید اول مرا
آخرم خواهد چو تیر انداختن
تاختن خواهد گرفتن بیسخن
لشکر حسنش به اول تاختن
او نمیدانم چه سر دارد؟ ولی
سر که من دارم بخواهم باختن
زان پری چندین جفا نیکو نبود
وانگهی حق وفا نشناختن
هم ز دردی شد چنین لاغر تنم
کی توان بیآتشی بگداختن؟
اوحدی، چون دوست میسوزاندت
نیست تدبیر تو الا ساختن
عالمی را صید خواهد ساختن
چون کمان در خود کشید اول مرا
آخرم خواهد چو تیر انداختن
تاختن خواهد گرفتن بیسخن
لشکر حسنش به اول تاختن
او نمیدانم چه سر دارد؟ ولی
سر که من دارم بخواهم باختن
زان پری چندین جفا نیکو نبود
وانگهی حق وفا نشناختن
هم ز دردی شد چنین لاغر تنم
کی توان بیآتشی بگداختن؟
اوحدی، چون دوست میسوزاندت
نیست تدبیر تو الا ساختن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۴
تا به کی این بستن و بگسیختن؟
سیر نگشتی تو ز خون ریختن؟
چیست چنین مست شدن وانگهی
با من بیچاره بر آویختن؟
بر لب بدخواه زدن آب وصل
وز تن من گرد بر انگیختن؟
سیم تنا، خوش عملی نیست این
دل ز کسان بردن و بگریختن
پردهٔ صد دل به دریدن به جور
پردهٔ رخسار در آویختن
خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟
بر سر ما خاک جفا بیختن
دست ندارد ز تو باز اوحدی
گر چه نداری سر آمیختن
سیر نگشتی تو ز خون ریختن؟
چیست چنین مست شدن وانگهی
با من بیچاره بر آویختن؟
بر لب بدخواه زدن آب وصل
وز تن من گرد بر انگیختن؟
سیم تنا، خوش عملی نیست این
دل ز کسان بردن و بگریختن
پردهٔ صد دل به دریدن به جور
پردهٔ رخسار در آویختن
خاک توام، ای پسر، آخر چراست؟
بر سر ما خاک جفا بیختن
دست ندارد ز تو باز اوحدی
گر چه نداری سر آمیختن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
ترا رسد گره مشک بر قمر بستن
به گاه شیوهگری لعل بر شکر بستن
کمر به کشتن ما گر ببستهای سهلست
بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن
مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟
چو پای درد کند شرط نیست سر بستن
دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای
که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن
ز من مدار صبوری طمع، که نتوانم
ز بهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن
به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش
میسرم نشد از روی او نظر بستن
گر اوحدی در خلوت به روی غیر ببست
به روی دوست مروت نبود دربستن
به گاه شیوهگری لعل بر شکر بستن
کمر به کشتن ما گر ببستهای سهلست
بیا، که حلقه بکوبیم ازین کمر بستن
مرا که روی تو باید چه کار باد گری؟
چو پای درد کند شرط نیست سر بستن
دگر به پند من، ای مدعی، زبان مگشای
که لب نخواهم ازین ماجرا دگر بستن
ز من مدار صبوری طمع، که نتوانم
ز بهر سنگدلی سنگ بر جگر بستن
به چند وجه بکردم نصیحت دل خویش
میسرم نشد از روی او نظر بستن
گر اوحدی در خلوت به روی غیر ببست
به روی دوست مروت نبود دربستن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
امشب ز هجر یار بخواهم گریستن
زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن
نالیدهام هزار شب از هجر و بعد ازین
هر شب هزار بار بخواهم گریستن
گو: روی من نگار شو از خون دل که من
بیروی آن، نگار بخواهم گریستن
چون بیشمار غصه کشیدم ز هجر او
زین غصه بیشمار بخواهم گریستن
بیاختیار چند کند گریه دیدهای؟
چندی به اختیار بخواهم گریستن
تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی
در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن
پنهان چو شد ز اوحدی آن نور دیده، من
پنهان و آشکار بخواهم گریستن
زارم ز عشق و زار بخواهم گریستن
نالیدهام هزار شب از هجر و بعد ازین
هر شب هزار بار بخواهم گریستن
گو: روی من نگار شو از خون دل که من
بیروی آن، نگار بخواهم گریستن
چون بیشمار غصه کشیدم ز هجر او
زین غصه بیشمار بخواهم گریستن
بیاختیار چند کند گریه دیدهای؟
چندی به اختیار بخواهم گریستن
تا بشنوم ز خاک درش بوی او شبی
در خاک کوچه خوار بخواهم گریستن
پنهان چو شد ز اوحدی آن نور دیده، من
پنهان و آشکار بخواهم گریستن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷
سهل باشد روزه از نانی و آبی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
روزه از روی چنان باشد عذابی داشتن
سوختم از روزهٔ هجرانش، اندر عید وصل
هم به می باید حریفان را شرابی داشتن
ایکه خوابت میبرد، بنشین، که با هم راست نیست
میل خوبان کردن و در دیده خوابی داشتن
از غم او گر بگریی باز پوشان چشمتر
گر نمییاری چو مادر آفتابی داشتن
آنکه ما را عیب میگوید درین آشفتگی
پیش آن رویش نمیباید نقابی داشتن
اوحدی، گر عشق میورزی ز سور دل منال
لازمت باشد درین آتش کبابی داشتن
گر همیخواهی که چون چنگت نوازد،واجبست
گوش پیش گوشمالش چون ربابی داشتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو به تیر قضا روی برنگردانم
ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام
ز بس به بازار و کوچه در گشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو به تیر قضا روی برنگردانم
ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام
ز بس به بازار و کوچه در گشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
شیرینتر از دلدار من دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
مسکینتر از من عاشقی غمخوار نتوان یافتن
در دهر چون من بیدلی سرگشته کم پیدا شود
در شهر چون او دلبری عیار نتوان یافتن
ما را ملامت گو: مکن زین پس به مستی، اوحدی
کز دور چشم مست او هشیار نتوان یافتن
هرگز به بیداری کجا دستم به وصل او رسید؟
چون یک شب این بخت مرا بیدار نتوان یافتن
ای دل، گر آب زندگی جویی، به تاریک مرو
کین کار بیرون از لب آن یار نتوان یافتن
زینسان که من میبینم این آشفتگی، سالی دگر
اندر دیار عاشقی دیار نتوان یافتن
بالای سرو بوستان هم نغز میآید، ولی
در سرو بستانی چنین رفتار نتوان یافتن
در کارگاه سینه چون سودای او بر کار شد
یک لحظه ما را بعد ازین در کار نتوان یافتن
ای اوحدی، گر خون شود دل در غم او، گو: بشو
بیمحنتی وصل چنان دلدار نتوان یافتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
از تو میسر نشد کنار گرفتن
پیش تو داند دلم قرار گرفتن
کعبهٔ من کوی تست و حج دل من
حلقهٔ آن زلف تابدار گرفتن
گر ز دل من به گرد غصه برآری
از تو نخواهد دلم غبار گرفتن
عشق ترا نیک میشمردم و بد شد
جهل بود کار عشق خوار گرفتن
دست نگارین مبر به تیغ، که ما خود
دست بشستیم ازین نگار گرفتن
حاصلت از یار چون به جز غم دل نیست
توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن
رو به کناری بساز، چون نتوانی
کام دل خویش در کنار گرفتن
پیش تو داند دلم قرار گرفتن
کعبهٔ من کوی تست و حج دل من
حلقهٔ آن زلف تابدار گرفتن
گر ز دل من به گرد غصه برآری
از تو نخواهد دلم غبار گرفتن
عشق ترا نیک میشمردم و بد شد
جهل بود کار عشق خوار گرفتن
دست نگارین مبر به تیغ، که ما خود
دست بشستیم ازین نگار گرفتن
حاصلت از یار چون به جز غم دل نیست
توبه کن، ای اوحدی، ز یار گرفتن
رو به کناری بساز، چون نتوانی
کام دل خویش در کنار گرفتن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
تا ندانی ز جسم و جان مردن
پیش آن رخ کجا توان مردن؟
عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش
وآنگه از عشق او نهان مردن
از برون جهان نشاید مرد
در جهان باید از جهان مردن
هیچ دانی حیات باقی چیست؟
پیش آن خاک آستان مردن
اهل یاریست، یار، در غم او
سهل کاریست هر زمان مردن
بوسهای زان دهن بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن
اوحدی، دل به دیگری مسپار
تا نباید چو دیگران مردن
پیش آن رخ کجا توان مردن؟
عاشقی چیست؟ زنده بودن فاش
وآنگه از عشق او نهان مردن
از برون جهان نشاید مرد
در جهان باید از جهان مردن
هیچ دانی حیات باقی چیست؟
پیش آن خاک آستان مردن
اهل یاریست، یار، در غم او
سهل کاریست هر زمان مردن
بوسهای زان دهن بخواهم خواست
که نشاید به رایگان مردن
اوحدی، دل به دیگری مسپار
تا نباید چو دیگران مردن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳
مشنو که: از کوی تو من هرگز به در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک در دانم شدن
یا خود به جور از پیش تو جایی دگر دانم شدن
زان رخ چراغی پیش دار امشب، که بر من از غمت
شب نیک تاریکست با نور قمر دانم شدن
چون خواهم از زلفت کمر گویی که: داغی بس ترا
داغ غلامی بر جبین چون بیکمر دانم شدن
وقتی که من در پای تو چون گوی سرگردان شوم
دست از ملامت باز کش، کانجا به سر دانم شدن؟
من پیش شمشیر بلا صد پیسپر گشتم ولی
آن تیر چشم مست را مشکل سپر دانم شدن
وقتی که میرانی مرا، پایم نمیپوید دمی
وانگه که میخوانی مرا مرغ به پردانم شدن
گفتی: برو، چون اوحدی، برآستانم سربنه
آنجا گرم ره میدهی من خاک در دانم شدن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از تو مرا تا به کی بیسر و سامان شدن؟
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
در طلب وصل تو زار و پریشان شدن؟
هر نفسم خون دل ریزی و گویی: مگوی
واقعهای مشکلست: دیدن و نادان شدن
من ز تو درمان دل جستم و دشمن شدی
مصلحت من نبود در پی درمان شدن
زلف تو در بند آن هست که: شادم کند
گر نزند روی تو رای پشیمان شدن
روی ترا عادتست، زلف ترا قاعده
دل بربودن ز من هر دم و پنهان شدن
هر چه تو خواهی بکن، زانکه نه کار منست
با چو تو مسکین کشی دست و گریبان شدن
خلق به دیر و به زود راه به پایان برند
رای ترا هیچ نیست راه به پایان شدن
بر دل ویران من طعنه زدن تا به چند؟
بین که: چه گنجی دروست با همه ویران شدن
کار تو پیمان شکن نیست به جز سرکشی
کار دل اوحدی بر سر پیمان شدن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۷
چشمم کنار دجله شد، جز یاد بغدادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین
آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن
در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم
خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن
در سینهٔ من مینهد مهر تو بنیاد، ای پری
از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن
افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا
چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن
گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه
ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن
بازم زبان اوحدی، هر چند پندی میدهد
گر گوش دارم سوی او، گوشی به فریادم مکن
چون این هوس دارد دلم، از دیگری یادم مکن
بر جان شیرینم ببخش، ای خسرو خوبان چین
آشفته بر کوه و کمر مانند فرهادم مکن
در جوشم از سودای تو،آبی بزن بر آتشم
خاموشم از غوغای تو، چون خاک بر بادم مکن
در سینهٔ من مینهد مهر تو بنیاد، ای پری
از کینه بنیادم مکن، بر سینه بیدادم مکن
افتادن اندر بند تو بهتر ز آزادی مرا
چندان که من باشم، بتا، زین بند آزادم مکن
گر سست گیرم عهد تو، از هجر خود داغم بنه
ور سخت گویم با غمت، از وصل خود شادم مکن
بازم زبان اوحدی، هر چند پندی میدهد
گر گوش دارم سوی او، گوشی به فریادم مکن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
باغ جهان روی تست، رای گلستان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود میکش و درمان مکن
چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن
اوحدی، ار مینهی دل به رخ آن نگار
تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن
طیرهٔ سنبل مخواه، طره پریشان مکن
گر چه به حکم توایم، بر جگر ریش ما
زخم، که شاید،مزن، جور، که بتوان، مکن
رای که بود؟ اینکه تو: عاشق بیچاره را
دم بدم از درد خود میکش و درمان مکن
چونکه به فرمان تست این دل مسکین که گفت:
کاندل چون سنگ را هیچ به فرمان مکن
جان و تن ما تراست، دیده و دل نیز هم
قصد دل و دیده و قصد تن و جان مکن
با همه شکر، که هست در لب شیرین تو
این نمکم هر زمان بر دل بریان مکن
اوحدی، ار مینهی دل به رخ آن نگار
تن به غریبی بنه، یاد صفاهان مکن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۹
ای میر ترکان عجم، ترک وفاداری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
جان عزیز من تویی، برجان من خواری مکن
با چشم تو تقریر کن: کآهنگ جان بیدلان
گر پیش ازین میکردهای، اکنون که بیماری مکن
پیشم نشستی ساعتی تا حال دل پرسی، کنون
برخاستی تا دل بری، بنشین و عیاری مکن
رخصت که دادست اینکه تو آشفتگان عشق را
در آتش سودای خود میسوز و غمخواری مکن؟
هر لحظه پیش دشمنان گفتی: بیازارم ترا
آزار سهلست ای پسر، آهنگ بیزاری مکن
از روی زیبا سرکشی نیکو نیاید، دلبرا
یا رخ بپوش از مردمان، یا مردم آزاری مکن
بردی دلم را وین زمان گویی: نمیدانم چه شد؟
در طره پنهان کردهای، بنمای و طراری مکن
نیکو نباشد هر زمان جایی دگر کردن هوس
من دوست میدارم ترا، با دشمنان یاری مکن
ای اوحدی، از دست او سودت نمیدارد فغان
گر زر نداری در میان، از دست او زاری مکن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
نفسم گرفت ازین غم، نفسی هوای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
گر هم فتاد بردم،بدهی دوای من کن
دگری بهای خویش ار نستاند از تو بوسه
تو ز بوسه هر چه داری همه در بهای من کن
نه رواست زشت کردن به جز ای خوبکاران
دل من چه کرد با تو؟ تو همان بجای من کن
چو ز گردنم گشودی گره دو دست سیمین
سر زلف عنبرین را همه بند پای من کن
دل این بهانهجویان بگریزد از غم تو
تو حوالت غم خود به در سرای من کن
چه زنی به تیغ و تیرم؟ چه نخواهم از تو بوسی
رخ چون سپر که داری سپر بلای من کن
به دو روزه آشنایی چه نهی سپاس بر من؟
رخت آشناست، حالی، دلت آشنای من کن
همه پیرهن قبا شد ز غم تو بر تن من
تو ز ساعد و بر خود کمر و قبای من کن
چو بلای اوحدی را ز سر تو دور کردم
همه عمر تا تو باشی برو و دعای من کن
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۳
خلاف دشمنان روزی نظر بر دوستان افگن
حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن
دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری
لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن
کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را
به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن
به خاموشی چرا زینگونه عیشم تلخ میداری؟
لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن
به تحقیق از میانت کس نشانی چون نمییابد
ز لطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن
چو خواهم بوسهای، گویی: ترا اینها زیان دارد
کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن
چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی
اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن
حسودان را بخوابان چشم و بندی بر زبان افگن
دهانم خشک و لب تلخ از فراق تست، یک باری
لب خشک مرا ترساز و بوسی در دهان افگن
کمان ابروان نقدست و تیر غمزه چشمت را
به نام عاشقان زان چشم تیری در کمان افگن
به خاموشی چرا زینگونه عیشم تلخ میداری؟
لب شیرین ز هم بگشا و شوری در جهان افگن
به تحقیق از میانت کس نشانی چون نمییابد
ز لطف آن کمر، باری، حدیثی بر زبان افگن
چو خواهم بوسهای، گویی: ترا اینها زیان دارد
کنون تا وقت سود آید، به نقدم، در زیان افگن
چو خاک آستان تست نام اوحدی، روزی
اگر گردن بپیچاند سرش بر آستان افگن