عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
من درد کش باده صهبای الستم
تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم
تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت
از کشمکش دنیی و از خویش پرستم
شیدائی عشقم من و رسوائی جانان
با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم
درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف
جائی نرسیدم من و آن بوده که هستم
گر ناری و گر نوری و گر رند خرابات
از قسمت او راضیم این است که هستم
بر خاک ره درد کشان سر بنهادم
دادند حریفان ازل باده بدستم
دیدم چو مسلمانی عالم همه کوهی
در کنج خرابات به آهنگ نشستم
تا شام ابد نیز نه مخمور و نه مستم
تا ساقی وحدت می عشقم بقدح ریخت
از کشمکش دنیی و از خویش پرستم
شیدائی عشقم من و رسوائی جانان
با حور و بهشت و ورع و زهد به بستم
درمدرسه و صومعه بس عمر بشد صرف
جائی نرسیدم من و آن بوده که هستم
گر ناری و گر نوری و گر رند خرابات
از قسمت او راضیم این است که هستم
بر خاک ره درد کشان سر بنهادم
دادند حریفان ازل باده بدستم
دیدم چو مسلمانی عالم همه کوهی
در کنج خرابات به آهنگ نشستم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ترک سودای دین و دنیا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
گویدت حق که روی با ما کن
دوجهان قطره محیط خداست
قطره ها را محیط دریا کن
بی جهت هر طرف که دیدی اوست
بگذر از زیر و ترک دریا کن
چون تبرا کنی ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بین طلب ز حضرت حق
دیده ها را بدوست بینا کن
این زبانیکه هست در دهنت
هم به ذکر حبیب گویا کن
چشم دل بر گشا و درجان بین
دیده بر روی یار زیبا کن
کوهیا چون شدی بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
بعد از آن وصل حق تمنا کن
وجه باقی به بین و باقی شو
حسن ما را به ما تماشا کن
چونگذشتی زهر چه غیر خداست
گویدت حق که روی با ما کن
دوجهان قطره محیط خداست
قطره ها را محیط دریا کن
بی جهت هر طرف که دیدی اوست
بگذر از زیر و ترک دریا کن
چون تبرا کنی ز روح و ز نفس
به جناب خدا تولا کن
چشم حق بین طلب ز حضرت حق
دیده ها را بدوست بینا کن
این زبانیکه هست در دهنت
هم به ذکر حبیب گویا کن
چشم دل بر گشا و درجان بین
دیده بر روی یار زیبا کن
کوهیا چون شدی بمکتب عشق
همه اسرار شوق انشا کن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
بر تو باد ای جان که دل داری نگاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
از خدا جز وصل او چیزی مخواه
همچو شمعی باش شب ها تا بروز
در میان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآید از دلت خورشید و ماه
برمه رخسار آن خورشید بین
جمله موجودات یک خال سیاه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گیاه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه روید قشر و گاه
هیچ نگذاری زور دلا اله
غیر او خود نیست موجودی دگر
گر بچشم خود کنی بر حق نگاه
گر همی خواهی وصال جاودان
از خدا جز وصل او چیزی مخواه
همچو شمعی باش شب ها تا بروز
در میان سوز و اشک و دود و آه
باش همچون آسمان همت بلند
تا برآید از دلت خورشید و ماه
برمه رخسار آن خورشید بین
جمله موجودات یک خال سیاه
از دل هر ذره آن آفتاب
همچو گل بنمود از برگ گیاه
جان موجودات از او موجود شد
همچنانکه دانه روید قشر و گاه
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
در جوانی نه همی کرده غمت پیر مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر
پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا
غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست
غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا
دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا
گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا
گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن
که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا
با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی
آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا
کرده عشق رخ تو صورت تصویر مرا
ز ابرو ومژه گرفته است چرا تیر وکمان
گر نخواهد که کندترک تو نخجیر مرا
وصل دلبر دل من خواهد وبیند همه هجر
پیش تقدیر خداوند چه تدبیر مرا
غم ندارم ز بدونیک وکم و بیش که نیست
غیر تسلیم ورضا چاره ز تقدیر مرا
دامن آلوده نیم من ز ریا و ز ربا
گو به زاهد نکند این هم تکفیر مرا
گفتم ای دل ز چه دیوانه شدی گفت از آن
که دهی جای در آن زلف چو زنجیر مرا
با همه زیرکی وهوش و بلنداقبالی
آخر آن ترک درآورد به تسخیر مرا
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
با طلعتت به گلشن وصحرا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است
مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود
او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است
مستی چنین خوش است که بی می کند کسی
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم
از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است
تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم
ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند
بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آیدت به دست
دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است
درخدمتت به سیر وتماشا چه حاجت است
خود با خیال روی تومشغول صحبتم
گلزار و صوت بلبل شیدا چه حاجت است
از لعل روح بخش توگشتیم زنده دل
دل را به معجزات مسیحا چه حاجت است
مست ار کسی به یک دو سه مینای می شود
او را به هفت گنبد مینا چه حاجت است
مستی چنین خوش است که بی می کند کسی
مستم زچشم مست تو صهبا چه حاجت است
فرمان ز شه رسید که ما فاش می خوریم
از شیخ وشحنه خواهش امضا چه حاجت است
خود آگهی ز حال دل وآرزوی دل
بر درگه تو عرض تقاضا چه حاجت است
وامق اگر شوم همه عاشق شوم تو را
بنمایی ار عذار به عذرا چه حاجت است
صنعان اگر شوم همه مقصود من توئی
ورنه مرا به آن بت ترسا چه حاجت است
او هست وهیچ نیست جز او هرچه هست از اوست
زاهد تو را ز لا وز الا چه حاجت است
ز ایمان وکفر بگذر ودلبر پرست شو
رفتن به کعبه یا به کلیسا چه حاجت است
تو عندلیب گلشن جانی نه بوم شوم
ماندن در این خرابه دنیا چه حاجت است
از خاک وخشت بستر وبالین نهاده اند
بر فرش های اطلس ودیبا چه حاجت است
شعر بلند اقبال ار آیدت به دست
دیگر تورا به گوهر دریا چه حاجت است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
زاهدا کم کن بلنداقبال را تکفیر و رد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
نام او راحرز کن چون قل هوالله احد
با گلی ومی اگر گوئی که ما دل بسته ایم
توچرا دل بسته ای بر کبر وتزویر وحسد
گر خدا جوئی کندکس چه به کعبه چه به دیر
نیست جز موئی تفاوت مر صنم را با صمد
چون تو را بینم که بر گردن بودتحت الحنک
یادم آید آیه فی جید حبل من مسد
ما ز معبود احدجوئیم توفیق وصفا
تو همی از خلق می خواهی شود ومستند
تومدد جوئی به کارخود ز علم نحووفقه
ما به علم عشق می جوییم از یزدان مدد
تو اسد گوئی که حیوانی چنین است وچنان
ما چه قدرت های یزدانی که بینیم از اسد
احوالی را دور کن از دیده تا بینی درست
کن جواهر سرمه ای در چشم اگر داری رمد
حد جامی چیستگو بامن زعلم ار آگهی
حد می گر میزنی بر باده خواران زن به حد
منکر قول بلنداقبال اگر گردد کسی
نام منکر گردد او را از حروف واز عدد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
علاج غم به می لعل فام باید کرد
مدام چون یکی از نام های باده بود
به جام پس میگلگون مدام باید کرد
شراب خواره اگر خون اومباح بود
بگوبه شیخ که پس قتل عام باید کرد
اگر حلال شود خون ما ز حرمت می
پس اجتناب چرا ز این حرام باید کرد
وگر ز باده رود نام و ننگ ما بر باد
به باده ترک چنین ننگ ونام باید کرد
ز تنگدستی اگر نیست وجه می ممکن
ز پیر میکده ناچار وام باید کرد
ز ما رمیده دل آن غزال وحشی را
به جام باده گلرنگ رام باید کرد
به باده نفس شقی را اسیر باید ساخت
به می هوی وهوس را لجام باید کرد
همی به یاد لب دوست چون بلنداقبال
به فصل گل می گلگون به جام باید کرد
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
شب شد وشمس منزوی گردید
شبروان وقت شبروی گردید
ای خوش آن چاکری که ازخدمت
مورد لطف خسروی گردید
روخیانت مکن که می ترسم
رانده در گهش شوی گردید
ای ذلیل آنکه اندر این عالم
عزتش مال دنیوی گردید
ای علیل آن کسی که ازدل وجان
دور از اعجاز عیسوی گردید
خوشدل آن مقبلی کز این صورت
رفت بیرون ومعنوی گردید
ژنده پوشی که رفت وباز آمد
از کجا او بدین نوی گردید
گفتم این خار را ز ریشه کنم
من ضعیف اوهمی قوی گردید
گوبه دهقان که هر چه کاشته ای
موقع آن که بدروی گردید
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه این شعر را روی گردید
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل یاکه مثنوی گردید
شبروان وقت شبروی گردید
ای خوش آن چاکری که ازخدمت
مورد لطف خسروی گردید
روخیانت مکن که می ترسم
رانده در گهش شوی گردید
ای ذلیل آنکه اندر این عالم
عزتش مال دنیوی گردید
ای علیل آن کسی که ازدل وجان
دور از اعجاز عیسوی گردید
خوشدل آن مقبلی کز این صورت
رفت بیرون ومعنوی گردید
ژنده پوشی که رفت وباز آمد
از کجا او بدین نوی گردید
گفتم این خار را ز ریشه کنم
من ضعیف اوهمی قوی گردید
گوبه دهقان که هر چه کاشته ای
موقع آن که بدروی گردید
بس که آشفته ام مپرس ازمن
که چه این شعر را روی گردید
مگذر ازگفته بلند اقبال
گز غزل یاکه مثنوی گردید
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
دوش با خونین دل خود گفتگوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
صوفی آسا تا سحرگه های و هوئی داشتم
گفتم ای آشفته دل دیشب نمی دیدم ترا
گفت جا در طره ی زنجیر موئی داشتم
گفتمش چون بود در آن طره احوالت بگفت
با همه آشفتگی حال نکوئی داشتم
گفتمش آن طره چوگان بود گوئی درنظر
گفت من هم پیش اوخود را چه گوئی داشتم
گفتمش هم سرکش وهم تند وهم بدخو شدی
گفت چندی خو به ترک تندخوئی داشتم
گفتمش آن آتشین خوهیچ لطفی با توداشت
گفت آری در بر او آبروئی داشتم
گفتم ای دل چون بلنداقبال اقبالت نشد
گفت چون هر لحظه در دل آرزوئی داشتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم
وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم
دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را
در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم
منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را
گویم اناالحق تا مگر جا بر سر داری کنم
کس نیست با من هم زبان تا گویم از راز نهان
آن به که بنشینم بیان در پیش دیواری کنم
فصل گل است ووقت می درخانه خوابم تا به کی
از شهر باید شد برون تاسیر گلزاری کنم
دیوانه وش درهر گذر گردم برهنه پا و سر
کافتندم از پی کودکان خود را چوسرداری کنم
آسوده سازم حال را بینم بلنداقبال را
جان چون بلنداقبال اگر قربانی یاری کنم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
کند زلف تو گاهی سرکشی گه می کند پستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بودچشم تومست ومی کند زلف تو بدمستی
دل ازدست چو توماهی کجا کی جان برد سالم
کهگرماهی شود زلف تو او رامی کند شستی
عجب بد عهد و بی مهری چومریخی ومه چهری
به من عهدی که بستی بی سبب بهر چه بشکستی
ز اشک وچهره دارم سیم و زر افزون تر از قارون
دهم گر خرقه رهن باده نبود از تهی دستی
به دل گفتم چه شد کاینسان بلند اقبال گردیدی
بگفتا نیست کردم خویش را بگذشتم از هستی
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۲ - در نعت رسول اکرم
احمد مرسل که از او زنده ایم
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
از دل وجان بر در او بنده ایم
مظهر الطاف حق احمد بود
معنی اوصاف حق احمد بود
از احد احمد شده یک میم فرق
عقل در آن میم شد از فکر غرق
عاجز از اوصاف وی آمد زبان
دشمن او راهمه آید زیان
فعل حق آمد همه افعال او
در صف محشر نگر اجلال او
بر سر خلق آمد وشد چون طبیب
در بر حق نام وی آمد حبیب
گر کند اوگوشه چشمی بما
می شود از ما همه راضی خدا
حاجت از او گیر و از اوجو مجال
همت از اوخواه وشو آسوده حال
دولت وین را بود از او نظام
باد بر اوهر دم از ایزد سلام
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۷ - مناجات
الهی سزاوار ناریم ما
ولی از تو امیدواریم ما
دو چشمی که بینای انوار توست
کجا کی سزوار او نار توست
زبانی که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبینی نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده لیل ونهار
به سوی تو دستی که گردد دراز
روا نیست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائی که رفته است راه
نشاید به دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ شود منزلش
تنی کو به عشقت کند سرکشی
روا نیست او را در آذر کشی
الهی همه ما اسیر توایم
ز پا رفته ودست گیر توایم
همه بندگان و ذلیل توایم
ذلیل وعلیل ودخیل توایم
به ما رحم کن ما ضعیفیم وزار
بزرگی بزرگی کن ای کردگار
ولی از تو امیدواریم ما
دو چشمی که بینای انوار توست
کجا کی سزوار او نار توست
زبانی که از تو شده شکر گو
کجا باشد آتش سزاوار او
جبینی نباشد سزوار نار
که بس سجده ات کرده لیل ونهار
به سوی تو دستی که گردد دراز
روا نیست کافتد به سوز وگداز
به راه تو پائی که رفته است راه
نشاید به دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ کند جایگاه
کسی کو به یاد تو باشد دلش
روا نیست دوزخ شود منزلش
تنی کو به عشقت کند سرکشی
روا نیست او را در آذر کشی
الهی همه ما اسیر توایم
ز پا رفته ودست گیر توایم
همه بندگان و ذلیل توایم
ذلیل وعلیل ودخیل توایم
به ما رحم کن ما ضعیفیم وزار
بزرگی بزرگی کن ای کردگار
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۳۱ - در سر حروف واسماء
سرها اندر حروف است ای پسر
گردی آگه چون شوی صاحب نظر
گر شوی آگه ز اسرار حروف
محوو حیران گردی ازکار حروف
گر شوی عالم به جفر جعفری
پی به سر هر حروفی می بری
این حروف اندر اسامی وکلام
همچو سر پوشند بر روی طعام
هر چه بینی پوست باشد روی مغز
مغز را میجو که آن مغز است نغز
تا بدانی معنی اسماء چیست
تا شوی آگه به دهر از هست ونیست
پای تا سر چشم باش و گوش شو
لیک سرپوشی کن وسرپوش شو
آشکار است اینکه خلاق مجید
پوستی بر روی هر مغز آفرید
ای بسا مغزی که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کی باشد کلام
پخته داند کاین سخنها نیست خام
تو ببین بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معنی ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت
بستری انداخت در اوبین که خفت
وصف هر چیزی نهان دراسم اوست
اسم اوگویاست گوبد یا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوی از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نیست اندر دست ما
گردی آگه چون شوی صاحب نظر
گر شوی آگه ز اسرار حروف
محوو حیران گردی ازکار حروف
گر شوی عالم به جفر جعفری
پی به سر هر حروفی می بری
این حروف اندر اسامی وکلام
همچو سر پوشند بر روی طعام
هر چه بینی پوست باشد روی مغز
مغز را میجو که آن مغز است نغز
تا بدانی معنی اسماء چیست
تا شوی آگه به دهر از هست ونیست
پای تا سر چشم باش و گوش شو
لیک سرپوشی کن وسرپوش شو
آشکار است اینکه خلاق مجید
پوستی بر روی هر مغز آفرید
ای بسا مغزی که داردچندپوست
پوست بهر حفظ آن مغز در اوست
کمتر از بادام کی باشد کلام
پخته داند کاین سخنها نیست خام
تو ببین بادام دارد چند پوست
لذت وقوت همه درمغز اوست
گشته معنی ها نهان در اسم ها
همچوجان در دل دل اندر جسم ها
گر کسی گوید سخن بنگر چه گفت
بستری انداخت در اوبین که خفت
وصف هر چیزی نهان دراسم اوست
اسم اوگویاست گوبد یا نکوست
پنبه کن از گوش هوش خود به در
تا شوی از سر اسماء با خبر
گشته است اسماء نازل از سما
وضع اسما نیست اندر دست ما
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۰ - علامت مردخدا
هر کس که نهاده داغ بر دل
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
آسان کند او زخلق مشکل
او مردخداست فیض از اوخواه
زوپرس خبر که هست آگاه
تعظیم بدونما که میر اوست
زوجوی مددکه دستگیر اوست
هرکس نشناسدش که ناچار
از خانه گهی رود به بازار
گویم به نشانه تا چو بینی
چون سایه روی برش نشینی
جان ودل خود کنی فدایش
هی بوسه زنی به دست وپایش
آشفته چو طره نگار است
مخمور چوچشم مست یار است
روی دل اوبه سوی کس نیست
اندر دل پاک او هوس نیست
نهمیل چمن نه باغ دارد
از سیر جهان فراغ دارد
کوتاه نموده گفتگورا
عالم به نظر نیاید اورا
با خلق ندارداتصالی
نه جاه طلب کند نه مالی
از نیک وبد زمانه رسته
قیدهمه چیز را شکسته
خنده به لبش نجسته راهی
از دل کشد آه گاه گاهی
بر حال کسی نمی بردرشک
دایم مژه اش تر است از اشک
از مردم شهر در فرار است
چون طره یار بی قرار است
او را به زمانه نیست قیدی
منت نکشد زعمر و زیدی
از بس که غنی است در بر آن
سیم وزر وخاک گشته یکسان
کاریش به خیر وشر نباشد
درکار کسش نظر نباشد
دنیا شود ار خراب چون من
گردی ننشیندش به دامن
کارش مه وسال آه زاری است
خون بر رخ او ز دیده جاری است
شب تا به سحر به چشم گریان
اختر شمر است واختر افشان
از سوز جگر لبانش خشک است
بوی نفسش چوبیدمشک است
واین حال به هر که گشت مقرون
گویندکه عاشق است ومجنون
درچاره گری دهند پندش
گرچاره نشد نهند بندش
ناگه ز قضا وحکم تقدیر
بر گردن اونهند زنجیر
زوجوی به درد خوددوائی
خاک ره اوست کیمیائی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۵۱ - مناجات
الهی ترحم به عبدالذلیل
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
ذلیلم ما ای خدای جلیل
لنا لیس فی الدار زادالثواب
مگرفضل توگیرد از رخ نقاب
همه رهروان وهمه گمرهیم
نه گر رهنمائی کنی درجحیم
نه عصیان اگر عادت ما شود
کجا عین عفو توپیدا شود
خدایا بکن آنچه زیبنده است
مکن آنچه شایسته بنده است
اگر تو برانی کجا روکنیم
کسی نیست تا رو سوی اوکنیم
خدایا خدائی به غیر از تونیست
اگر هست ملکش کجا هست وکیست
به هر جا که ملکی بود ملک توست
به دریای وحدت روان فلک توست
الهی به حق نبی و ولی
به جاه محمد (ص) به قرب علی
بیامرز ما را که شرمنده ایم
همه عاصی اما تو را بنده ایم
به این مشت خاک ای خداوند پاک
بفرمائی ار رحم و بخشش چه باک
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۹ - در صفت خاموشی
با دلی پرجوش وجانی پرخروش
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان
دوش رفتم تا به کوی می فروش
محفلی دیدم سراسر پر زنور
به کف موسی ندانم یا که طور
باده خواران صف زده در پیش وی
چون بنات النعش بر گردجدی
کردم او را پس سلامی با ادب
پیر گفت ای بی ادب بر بندلب
نیست در اینجا مجا لگفتگو
هشت شودرکوی ما از چار سو
نه بگوی ونه ببین ونه شنو
یا سرا پا محو ما شو یا برو
خم نمی بینی که چون آرد خروش
لط ز نیمش تا فرود آید ز جوش
طوطی ار گاهی نمیگفتی سخن
می فتادی کی ز هند اندر ختن
ور نمی گردید بلبل خوش نوا
در قفس هرگز نمی شدمبتلا
کی شدی آواره هرگز از وطن
کی شدی دور ازرفیقان چمن
دشمنی دارد به سر بی شک زبان
سر ندیده است از زبان الا زیان