عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بی تو ای قوت روان دل را قوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
آزادگان بقید تعلق کم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
شاهدان گیسو چلیپا میکنند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
قضای عشرت ماه صیام باید کرد
شراب سی شبه امشب بجام باید کرد
بریخت خون خم ار زاهدی زتیغ هلال
بحکم شرع از او انتقام باید کرد
تو را چه سود زسی روز و شب قیام و قعود
قعود زآن و بر این یک قیام باید کرد
مدام خشک لب از روزه بودنت تا کی
دوای خشکی لب از مدام باید کرد
هلال عید چو از طرف بام رخ بنمود
چو ماه جلوه بر اطراف بام باید کرد
بود حرام می و میکده است بیت حرام
الا طواف به بیت الحرام باید کرد
کدام میکده میخانه محبت عشق
بکدیه جرعه آن می بجام باید کرد
شدی چو مست از آن باده همچو آشفته
بکوی ساقی کوثر سلام باید کرد
شراب سی شبه امشب بجام باید کرد
بریخت خون خم ار زاهدی زتیغ هلال
بحکم شرع از او انتقام باید کرد
تو را چه سود زسی روز و شب قیام و قعود
قعود زآن و بر این یک قیام باید کرد
مدام خشک لب از روزه بودنت تا کی
دوای خشکی لب از مدام باید کرد
هلال عید چو از طرف بام رخ بنمود
چو ماه جلوه بر اطراف بام باید کرد
بود حرام می و میکده است بیت حرام
الا طواف به بیت الحرام باید کرد
کدام میکده میخانه محبت عشق
بکدیه جرعه آن می بجام باید کرد
شدی چو مست از آن باده همچو آشفته
بکوی ساقی کوثر سلام باید کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
عید است مطرب را بگو چنگی بمزمربر کشد
تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد
ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا
صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد
زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو
گویا طبیبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد
هل من مزید صوفیان از بزم شد بر آسمان
هر کو کشیده ساغری خواهد مکرر برکشد
چون آفتاب او میکشد پرده زعارض بر فلک
چون هندوان خور بر جبین خط مزعفر برکشد
چون نوبت پیر مغان گویند بر بام حرم
نبود عجب واعظ که می بر فوق منبر برکشد
آن میفروش بزم دل آن ماورای آب و گل
آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد
آن شهسوار لافتی آن تاجدار هل اتی
کز دست قدرت درو غادر را زخیبر برکشد
چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه
در مشرق از مغرب اگر خورشید خاور برکشد
تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد
ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا
صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد
زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو
گویا طبیبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد
هل من مزید صوفیان از بزم شد بر آسمان
هر کو کشیده ساغری خواهد مکرر برکشد
چون آفتاب او میکشد پرده زعارض بر فلک
چون هندوان خور بر جبین خط مزعفر برکشد
چون نوبت پیر مغان گویند بر بام حرم
نبود عجب واعظ که می بر فوق منبر برکشد
آن میفروش بزم دل آن ماورای آب و گل
آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد
آن شهسوار لافتی آن تاجدار هل اتی
کز دست قدرت درو غادر را زخیبر برکشد
چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه
در مشرق از مغرب اگر خورشید خاور برکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
آتشین مرغ دلم چون بسخن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
شمع سان آتشم از دل بدهن میآید
من نخواهم که شکایت بنویسم که قلم
آتشی دارد و هر شب بسخن میآید
از شهیدان خود دار خواسته باشی تو نشان
کشته عشق تو دودش زکفن میآید
هر که در چاه غم عشق چویوسف افتاد
نتوان گفت که عارش زرسن میآید
صحبتش یافته اصحاب ولیکن بلباس
بوی رحمن سوی احمد زیمن میآید
کرم شب تاب مزن لاف بر ماه تمام
کی خسی جلوه کنان سوی چمن میآید
قدر نشناخته یاران زپیمبر غم نیست
مژده اکنون که اویسی زقرن میآید
شکرستان لبت خال سیاهی بگرفت
جای طوطی زچه مأوای زغن میآید
دل در آن حلقه خط مانده و بیرون نرود
مور بیچاره برون کی زلگن میآید
آهوان تو دوجین مشگ بدنباله کشند
این خطا گفت که اینها زختن میآید
ای بسا داغ که بر خاک گذارد سلمی
تا دگر باره سوی ربع و دمن میآید
مطلب کار علی را تو زیاران دگر
کار مردان تو نگوئی که ززن میآید
روح آشفته چو پرواز کند سوی نجف
چون غریبی است که او سوی وطن میآید
چون حسین و حسنش هست شفیع عرصات
روسیه رفته و با وجه حسن میآید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
شیخ زدین شه زاحتشام بنازد
عاشق درویش از کدام بنازد
مور ضعیف و شکستگی است نهادش
گرچه سلیمان زاحتشام بنازد
رند سحرخیز را زآه سپاه است
میر سپهبد گر از نظام بنازد
من بت جان بخش برده در حرم دل
برهمن ار از بت رخام بنازد
دولت باقی عشق باد سلامت
گر کسی از مال بی دوام بنازد
مژده قتل ارچه از زبان رقیب است
عاشق مشتاق از آن پیام بنازد
همت پیر مغان خم است مرا جام
این همه جمشید اگر زجام بنازد
رند خرابات هم زننگ نترسد
شیخ نکوکار اگر زنام بنازد
یوسف ما عشق و مصر اوست دل زار
بانوی مصری گر از غلام بنازد
نازش آشفته از مدیح علی بود
نه زر زروسیم چون لئام بنازد
گر همه نازند از امیر و وزیری
شیعه صادق همه از امام بنازد
عاشق درویش از کدام بنازد
مور ضعیف و شکستگی است نهادش
گرچه سلیمان زاحتشام بنازد
رند سحرخیز را زآه سپاه است
میر سپهبد گر از نظام بنازد
من بت جان بخش برده در حرم دل
برهمن ار از بت رخام بنازد
دولت باقی عشق باد سلامت
گر کسی از مال بی دوام بنازد
مژده قتل ارچه از زبان رقیب است
عاشق مشتاق از آن پیام بنازد
همت پیر مغان خم است مرا جام
این همه جمشید اگر زجام بنازد
رند خرابات هم زننگ نترسد
شیخ نکوکار اگر زنام بنازد
یوسف ما عشق و مصر اوست دل زار
بانوی مصری گر از غلام بنازد
نازش آشفته از مدیح علی بود
نه زر زروسیم چون لئام بنازد
گر همه نازند از امیر و وزیری
شیعه صادق همه از امام بنازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
خیزید و بمی دفتر پرهیز بشوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
حرفی بجز از زمزمه عشق نگوئید
ای بوالهوسان نقش حقیقت ندهد رنگ
این نقش بتان را زدل و دیده بشوئید
مانند خضر در طلب چشمه حیوان
چون سبزه بهر جوی از این بعد مروئید
کعبه بقفا مانده و این راه کنشت است
بیفایده در وادی خونخوار مپوئید
دنیاست یکی طرفه نمکزار نه باغست
ریحان و گل و لاله در این شوره مجوئید
از تربت آشفته اگر لاله بروید
سودا و جنون آرد زنهار مبوئید
از وسوسه عشق مجازی بگریزید
جز مدح علی هیچ مخواهید و مگوئید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
در سینه بازم آتش نمرود میرود
زآن آتشم چو شمع بسر دود میرود
نمرود کو که از نم چشمم حذر کند
کز این نمم بدجله و شط رود میرود
پاکست همچو آینه قلبش زآب و می
رندی اگر که خرقه می آلود میرود
زاهده عمل بشرک برد پیش صیرفی
بنگر دغل که قلب زراندود میرود
نه طالب نعیم نه در بیم از جحیم
عاشق پی رضای تو خشنود میرود
او را بدل زنور محبت اثر نبود
با تو اگر زکوی تو مردود میرود
هر کاو نوای بربط عشقش بود بگوش
از ره کجا زچنگ و نی و عود میرود
شیخی که روی تافت زمیخانه بر حجاز
کورانه رو بکعبه مقصود میرود
آشفته را گناه فزونست از حساب
اما روان ببارگه جود میرود
حیدر که با ولایت او از طرب خلیل
خندان چو گل در آتش نمرود میرود
دست تهی است تحفه بر صاحب کرم
زان بنده بی عمل بر معبود میرود
زآن آتشم چو شمع بسر دود میرود
نمرود کو که از نم چشمم حذر کند
کز این نمم بدجله و شط رود میرود
پاکست همچو آینه قلبش زآب و می
رندی اگر که خرقه می آلود میرود
زاهده عمل بشرک برد پیش صیرفی
بنگر دغل که قلب زراندود میرود
نه طالب نعیم نه در بیم از جحیم
عاشق پی رضای تو خشنود میرود
او را بدل زنور محبت اثر نبود
با تو اگر زکوی تو مردود میرود
هر کاو نوای بربط عشقش بود بگوش
از ره کجا زچنگ و نی و عود میرود
شیخی که روی تافت زمیخانه بر حجاز
کورانه رو بکعبه مقصود میرود
آشفته را گناه فزونست از حساب
اما روان ببارگه جود میرود
حیدر که با ولایت او از طرب خلیل
خندان چو گل در آتش نمرود میرود
دست تهی است تحفه بر صاحب کرم
زان بنده بی عمل بر معبود میرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
در آن مقام که در جلوه ماه من باشد
چه جای شمع که خورشید انجمن باشد
کجا زکوثر و تسنیم دل شود محفوظ
اگر شراب لبانت نصیب من باشد
زوصل لعل تو گر مدعی سلیمان شد
ولی نه خوی سلیمان در اهرمن باشد
بزاغهای بهشتی که خالهای تواند
بگو بهشت چرا منزل زغن باشد
اگر نه سوز تو در دل نهفته است چو من
زبان شمع چرا آتشین سخن باشد
غریبم ار به بهشتم برند در محشر
مرا بکوی خرابات چون وطن باشد
سخن بغیر حق آشفته نشنود زتو کس
مدیح شاه زمانت چو در دهن باشد
خدیو کشور امکان علی امام نخست
که آخرین پسرش صاحب زمن باشد
ستوده مهدی قائم که هشت باغ بهشت
زلطف نکهت خلقش کمین چمن باشد
چه جای شمع که خورشید انجمن باشد
کجا زکوثر و تسنیم دل شود محفوظ
اگر شراب لبانت نصیب من باشد
زوصل لعل تو گر مدعی سلیمان شد
ولی نه خوی سلیمان در اهرمن باشد
بزاغهای بهشتی که خالهای تواند
بگو بهشت چرا منزل زغن باشد
اگر نه سوز تو در دل نهفته است چو من
زبان شمع چرا آتشین سخن باشد
غریبم ار به بهشتم برند در محشر
مرا بکوی خرابات چون وطن باشد
سخن بغیر حق آشفته نشنود زتو کس
مدیح شاه زمانت چو در دهن باشد
خدیو کشور امکان علی امام نخست
که آخرین پسرش صاحب زمن باشد
ستوده مهدی قائم که هشت باغ بهشت
زلطف نکهت خلقش کمین چمن باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
آنکه گفتی که بلب سر نهانی دارد
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
بسخن آمد و دیدم که دهانی دارد
دل ندارد مگر آنکس که بعشق تو سپرد
کشته تیر غم تست که جانی دارد
در وجودش نکند سستی پیری اثری
هر که در سر هوس تازه جوانی دارد
کرد صاحب نظرش گرد ره گله عشق
کی کلیمش شمرد هر که شبانی دارد
نرگس از نشئه چشمت بچمن مخمور است
لاله از داغ تو در باغ نشانی دارد
کسوت ناز تو را عاریه برخود بربست
از خزان سرو اگر خط امانی دارد
گفتی این تیر زشستت که نشست بر دل
روز از او پرس که در دست کمانی دارد
زلف زانبوهی دل از کمر افتاد و فتد
هر که بر دوش چنین بار گرانی دارد
کشتی نوح بگرداب محبت غرق است
گرچه پیداست که این بحر کرانی دارد
نکند مرد سخن سنج بجز مدح علی
هر سخن جائی و هر نکته مکانی دارد
وقف بر مدحت حیدر بود و عترت او
اگر آشفته زبانی بیانی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
عشق گفتی گنهست و گنهی باید کرد
خضر جستیم و بظلمات رهی باید کرد
این عروسان مقنع همه رنگند و فریب
روی بر درگه صاحب کلهی باید کرد
عشق پیکان قضاراست سپر قصه مخوان
حذر از غمزه چشم سیهی باید کرد
این زر قلب که یکجو نخرد صیرفیش
سکه ناچارش بر نام شهی باید کرد
مردم دیده کجا نقش جمال تو کجا
لابد از پرده دل کار گهی باید کرد
شب تار است و وزان باد خلاف از چپ و راست
شمع افسرده بهل فکر مهی باید کرد
ایکه روح از دم تو زنده بود در افلاک
جانب خسته دلان هم نگهی باید کرد
کشتگان را به تو دعوی و توی داور شهر
از کجا جز تو خیال گوهی باید کرد
هست وجه الله اعظم علی آشفته بجد
شوق او دارم و فکر شبهی باید کرد
شبه او کیست بجز قائم بالحق امروز
سر براهش پی گرد سپهی باید کرد
تا بجوئیم از آن مظهر واجب اثری
رو بهر میکده و خانقهی باید کرد
خضر جستیم و بظلمات رهی باید کرد
این عروسان مقنع همه رنگند و فریب
روی بر درگه صاحب کلهی باید کرد
عشق پیکان قضاراست سپر قصه مخوان
حذر از غمزه چشم سیهی باید کرد
این زر قلب که یکجو نخرد صیرفیش
سکه ناچارش بر نام شهی باید کرد
مردم دیده کجا نقش جمال تو کجا
لابد از پرده دل کار گهی باید کرد
شب تار است و وزان باد خلاف از چپ و راست
شمع افسرده بهل فکر مهی باید کرد
ایکه روح از دم تو زنده بود در افلاک
جانب خسته دلان هم نگهی باید کرد
کشتگان را به تو دعوی و توی داور شهر
از کجا جز تو خیال گوهی باید کرد
هست وجه الله اعظم علی آشفته بجد
شوق او دارم و فکر شبهی باید کرد
شبه او کیست بجز قائم بالحق امروز
سر براهش پی گرد سپهی باید کرد
تا بجوئیم از آن مظهر واجب اثری
رو بهر میکده و خانقهی باید کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
بس خون بی گناهش در سینه بود مدغم
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
دل دید چون چنانش واله بماند و حیران
از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر
در اضطراب جانم لاحول گو زبانم
تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر
دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه
شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر
آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز
شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر
نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید
خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر
آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش
با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور
بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت
آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر
معشوق عاشقان را بس تجربت نماید
تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر
اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت
من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور
عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است
قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر
هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش
نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر
درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس
در حق تو ندارم من حرف غیر باور
آشفته الستی و زجام عشق مستی
کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر
آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت
خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر
بس قتل داد خواهش اندر ضمیر مضمر
دل دید چون چنانش واله بماند و حیران
از تن بشد روان و شد گونه ام معصفر
در اضطراب جانم لاحول گو زبانم
تعویذ اسم اعظم کردم بسی مکرر
دستم زچاره کوتاه عقلم بخیره گمراه
شد خضر راه عشق و آموخت نام حیدر
آگه شدم از آن راز تعویذ کردم آغاز
شد وحشتم زیکسو بیمم روانه یکسر
نام علی چو بشنید سروش چو بید لرزید
خشمش برفت و خندید برخیر شد بدل شر
آهسته گفت و نرمک کای عاشق ستم کش
با عشوه گفت و لابه کای طوطی سخن ور
بر دل مگیر از من آوردم ار عتابت
آئینه ات مبادا از زنگ غم مکدر
معشوق عاشقان را بس تجربت نماید
تا رفع غش کنندش آتش همی خورد زر
اکنون چو زر خالص سنجیدام عیارت
من صیرفی عشقم هان قلب خود بیاور
عشق تو نه مجاز است میلت نه حرص و آز است
قلب تو کان راز است از جرم رفته بگذر
هان بوسه هر چه خواهی می بخشمت بپاداش
نقل و میت بیارم از لعل لب بکیفر
درباره تو لغو است سعی رقیب از این پس
در حق تو ندارم من حرف غیر باور
آشفته الستی و زجام عشق مستی
کس را نمی پرستی جز نایب پیمبر
آن شمع بزم وحدت آن ناجی غوایت
خضر ره هدایت ساقی حوض کوثر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
وه که از ما جز گنه بر می نیاید هیچکار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا
در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار
قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله
عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار
میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ
عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار
نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل
دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار
لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق
مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار
توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی
لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار
تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم
آفتابی از شبستان امید من برار
نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات
حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار
جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست
درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار
نفس سرکش کرد صرف خودپرستی روزگار
گرچه احصامی نشاید کرد عصیان مرا
در شمار اما نیاید پیش عفو کردگار
قاصر آمد چون زبان از شکر آلای الله
عجز باید پیش شکر نعمت پروردگار
میل طاعت بودم و تقوی و پرهیز ایدریغ
عقل شد مغلوب نفس شوم ناپرهیزگار
نیست دردم زآتش دوزخ بپاداش عمل
دردم این باشد که هستم زاهل محشر شرمسار
لیک باامید فضل و رحمت و احسان حق
مینهم بر دوش جان بار گناه صد هزار
توبه میفرمایدم هر روزه عقل متقی
لیک تا عشقم بود کی توبه ماند برقرار
تا برون آری زتاریکی نفسم از کرم
آفتابی از شبستان امید من برار
نیست اندر دفتر اعمال من جز سیئات
حرف خرجم چیست تا باشم بدین امیدوار
جز ولای مرتضی و الله ما را هیچ نیست
درگذر آشفته و او را بحیدر واگذار
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
ای چشم بدان زدیدنت دور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
ظلم است فراق ظلمت و نور
ما چشم بدیگران نداریم
وقف است نظر بروی منظور
در حشر که نوبت نشور است
هنگام بروز حکم و منشور
عاشق برضای دوست طالب
زاهد بهوای جنت وحور
هر کس که بخاک کوی تو خفت
از جا نرود بنفخه صور
مستسقی عشق کی شکیبد
از کوثر و سلسبیل و کافور
هر کس که اسیر زلف یار است
باشد خبرش زشام دیجور
کاو شد بهلاک خویش ناچار
باباز چو پنجه کرد عصفور
عشقت نتوان نهفت در دل
آتش نشود به پرده مستور
ایمان نه به روزه و نماز است
زاهد نشوی بخویش مغرور
ای آب حیات رحمتی کن
کز هجر تو سوخت جان مهجور
هر چند زدیده دور رفتی
حاشا که زچشم دل شوی دور
آشفته که بود آنکه آورد
شکر زنی و عسل ززنبور
تا مهر علی بسینه جا کرد
شد کعبه دل چو بیت معمور
تا پای سگ درش ببوسم
من جهد کنم بقدر مقدور
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۵
زآن صافی صوفی زآن درد صفا پرور
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
یک جام بصوفی بخش یک نیمه بمن آور
زآن آتش سیاله زآن شعله جواله
بر سرد دل ما زن تا بار دهد آذر
من شاخک خشکیده تو آب بقا داری
همچون شجر طورم شاید که کنی مثمر
من قالب افسرده تو روح روان در کف
عیسی زمان هست بر مرده دلان بگذر
عکس دگران ایدل این نقش مخالف بست
تو آینه صافی در خویش دمی بنگر
تنگست ترا امکان رو عرصه دیگر جوی
شاید که بکام دل خاکی بکنم بر سر
طوف حرمت ایدل حاشا که ثمر بخشد
تا شد بضمیر تو این نقش بتان مضمر
ای طایف بیت الله کعبه نبود بالله
این راه رو دیر است و این بتکده آذر
سودای سر زلفش پیداست زدود طول
ناچار برآرد دود عود است چو بر مجمر
آشفته مس قلبت از حب علی زر شد
لابد اثری دارد کبریت چو شد احمر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۷
خرامد گر بفرخار آن بت مهروی و مه پیکر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
بنقش او بماند خیره همچون نقش بت بتگر
باین پیکر نزاید آدمی حورای غلمان وش
باین منظر نیاید حور مهروی و پری پیکر
بعارض گل بخنده مل بقد سرو و بمو سنبل
بنفشه بر سمن دارد بدرج لعل لب گوهر
تف رخساره اش نیران سلاسل کردش آویزان
کشیده گردن خورشید و مه از زلف در چنبر
زچشم خواب آلودش زگرد خط چون دودش
شراری دارم اندر دل خماری دارم اندر سر
زسحر غمزه چشمانش زتیر و نیزه مژگانش
دهد او دوست را رامش دهد او خصم را کیفر
وصالش جنت رضوان فراقش دوزخ نیران
جزا بیند از او مؤمن سزا گیرد از او کافر
بسینه سیم و دل آهن زگل پوشیده پیراهن
بطره دام اهریمن عفی الله شوخ جادوگر
ذنب آویخته از راس ماه و مشتری غبغب
زحل بنشانده بر زهره عیان خورشید مه منظر
بصد غنج و دلال آنمه درآمد از درم ناگه
زمی شد رامش جان و زچنگ و عود رامشگر
کله از سر نهاد و جام پیمود و بدور افکند
بدستی ساغر صهبا بدیگر دست چنگ اندر
چو گل خندان شدو بلبل صفت اندر نوا آمد
چو مرغ طبع آشفته بمدح حیدر صفدر
علی آن کاو خدا را او شناسا و نبیش را
علی آن کاو که او را حق بود داماد پیغمبر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
عقل را از جنون بنه زنجیر
که نماید کفایت از تدبیر
باری ای عشق چون خراب توئیم
چشم داریم هم زتو تعمیر
پس رضا ده دلا بحکم قضا
بسته بند را چه جای گزیر
گو بساقی که باده پیماید
تا بشوید زلوح دل تزویر
ای مصور ببین بصورت دوست
نقش مانی چه میکنی تصویر
از من ای کعبه گر خطائی رفت
حاجی البته میکند تقصیر
هر که شد مست از می عشقت
باده در او کجا کند تأثیر
باده دانی چه خاصیت دارد
فاش سازد بدوست سر ضمیر
عاشقان را شراب الفت بس
می بمعشوق ده بهر تقدیر
نظم آشفته گر پریشان است
شرح زلف تو میکند تفسیر
همه گویند وصف پادشهان
من بمدح امیر کل امیر
جز بدست خدا گشایش نیست
ایکه هستی بدام نفس اسیر
که نماید کفایت از تدبیر
باری ای عشق چون خراب توئیم
چشم داریم هم زتو تعمیر
پس رضا ده دلا بحکم قضا
بسته بند را چه جای گزیر
گو بساقی که باده پیماید
تا بشوید زلوح دل تزویر
ای مصور ببین بصورت دوست
نقش مانی چه میکنی تصویر
از من ای کعبه گر خطائی رفت
حاجی البته میکند تقصیر
هر که شد مست از می عشقت
باده در او کجا کند تأثیر
باده دانی چه خاصیت دارد
فاش سازد بدوست سر ضمیر
عاشقان را شراب الفت بس
می بمعشوق ده بهر تقدیر
نظم آشفته گر پریشان است
شرح زلف تو میکند تفسیر
همه گویند وصف پادشهان
من بمدح امیر کل امیر
جز بدست خدا گشایش نیست
ایکه هستی بدام نفس اسیر