عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دیوار و در آلوده به خون جگرم کرد
هجران تو شرمنده دیوار و درم کرد
از لذت زخم آن مژه محرومی ما خواست
زان بیش که شمشیر زند بی خبرم کرد
از عکس رخت در نظرم اشک به خون شد
آسوده ز آمیزش لخت جگرم کرد
پروانه صفت سوختم و شمع ندیدم
خون در تن من شعلگی بال و پرم کرد
امروز جفای تو زاندازه برون ست
تأثیر دگر دشمن آه سحرم کرد
هجران تو شرمنده دیوار و درم کرد
از لذت زخم آن مژه محرومی ما خواست
زان بیش که شمشیر زند بی خبرم کرد
از عکس رخت در نظرم اشک به خون شد
آسوده ز آمیزش لخت جگرم کرد
پروانه صفت سوختم و شمع ندیدم
خون در تن من شعلگی بال و پرم کرد
امروز جفای تو زاندازه برون ست
تأثیر دگر دشمن آه سحرم کرد
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
جان سپردیم و اسیریم درین دام هنوز
سر نهادیم و ندانیم سرانجام هنوز
نیم سوزی سبب دود بود هیزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
آستان بوس تو در حوصلهام کم گنجد
من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
کرده پیغام که گر جان بدهی بوسه دهم
می فرستد بت من بوسه به پیغام هنوز
سر نهادیم و ندانیم سرانجام هنوز
نیم سوزی سبب دود بود هیزم را
هرکه در عشق کشد آه بود خام هنوز
جان نثار قدمش کردم و ایامی رفت
باورم نیست ز بد عهدی ایام هنوز
آستان بوس تو در حوصلهام کم گنجد
من که مستم ز تماشای در و بام هنوز
کرده پیغام که گر جان بدهی بوسه دهم
می فرستد بت من بوسه به پیغام هنوز
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
به پیش آتش آهم زبانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
چنان بود که ز آتش زبانه ی آتش
ز دوریت چو کشم آه بیشتر سوزم
بلی نسیم بود تازیانه ی آتش
درون تربت من چیست غیر خاکستر
جز این متاع چه خواهی زخانه ی آتش
بیان درد دل خود بهر که کردم، سوخت
مگر زبان من آمد زبانه ی آتش
چنان به سوختن اندر غم تو خو کردم
که دور از آتشم اندر میانه ی آتش
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمژگان پربرآور دست و سویش می برد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
دلی دارم نثار خاک راهش می برد چشمم
چو طفل ناخلف چون از نظر خواهد فکند آخر
سرشکم را به خون دل چرا می پرورد چشمم
دمادم می کند دامان مژگان پر ز درگویا
برای سرمه خاک رهگذارش میخرد چشمم
میان چشم و دل پیوسته چون بودی نمی دانم
که با این دشمن خونی بسر چون میبرد چشمم
چرا درهای اشکم را چنین در خاک میریزد
اگر جز خاک پایش در نظر می آورد چشمم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
زهر چشم تندخویی گو که دل پرخون کنم
کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
از برای درد دیگر خانه خالی می کنم
شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد
ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود
از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی
می توانستم محبت را ازین افزون کنم
کامرانی بعد ازین بی منت گردون کنم
از برای درد دیگر خانه خالی می کنم
شادمانی نیست گر دردی ز دل بیرون کنم
بخت شد از ناله ام بیدار و تا خوابش برد
ساعتی افسانه خوانم ساعتی افسون کنم
رشک نگذارد که گویم پیش غیرحال خود
از حدیث درد او ترسم دلی را خون کنم
بیش ازین چشم جفا دارم از آن بت کاشکی
می توانستم محبت را ازین افزون کنم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
مژده باد ای دل که باز آن شمع را پروانه ام
کز نگاه آشنایش از خرد بیگانه ام
من شرارم دوری آتش نمی سازد مرا
تا ز آتش دور گشتم بافنا هم خانه ام
بی نصیبم از شراب وصل گویی چون حباب
سرنگون ایجاد شد روز ازل پیمانه ام
هر نفس با مرگ امیدی بسر می آورم
نگذرد یک دم که شیون نیست در ویرانه ام
آن زهر شمعی در آتش این زهر گل در خروش
ننگ عشاقند داغ بلبل و پروانه ام
کز نگاه آشنایش از خرد بیگانه ام
من شرارم دوری آتش نمی سازد مرا
تا ز آتش دور گشتم بافنا هم خانه ام
بی نصیبم از شراب وصل گویی چون حباب
سرنگون ایجاد شد روز ازل پیمانه ام
هر نفس با مرگ امیدی بسر می آورم
نگذرد یک دم که شیون نیست در ویرانه ام
آن زهر شمعی در آتش این زهر گل در خروش
ننگ عشاقند داغ بلبل و پروانه ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
مرا بیگانه ای بیگانه میگرداند از یاران
برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران
اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش
چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران
نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل
که با هم درنگیرد صحبت مستان و هشیاران
بگاه گریه دل ذوق دگر یابد ز خون خوردن
گواراتر بود می روز باران نزد میخواران
اسیران غمش دانند قدر کشته گردیدن
کجا داند کسی قدر خلاصی چون گرفتاران
برای بی وفایی می کنم ترک وفاداران
اگر جوید بهانه بهر قتلم چشم بیمارش
چنین باشد بهانه جوی می باشند بیماران
نگاه چشم مستش سوی غیر و من ازین خوشدل
که با هم درنگیرد صحبت مستان و هشیاران
بگاه گریه دل ذوق دگر یابد ز خون خوردن
گواراتر بود می روز باران نزد میخواران
اسیران غمش دانند قدر کشته گردیدن
کجا داند کسی قدر خلاصی چون گرفتاران
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
دگر بر گریه قادر نیست چشم اشکبار من
کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من
بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم
گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من
غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم
تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من
شب از زلف تبم دارد سیاهی و درازی را
به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من
رخی کز اشک خونین شسته شد زردی نمی بیند
بحمدالله خزان از پی نمی بیند بهار من
تو گویی چاره دل کن زاول دل نمیدادم
اگر در دست من بودی عنان اختیار من
زبس کز شعله آه جهان سوزش کنم روشن
ز روز کس ندارد پای کم شب های تار من
معانی تازه و الفاظ تر سیراب میکرد
اگر بر تشنه خوانند شعر آبدار من
کسی کو تا بگرید بر من و بر روزگار من
بود طفل عزیز خانه ی دل اشک رنگینم
گهی بر دوش مژگان است و گاهی بر کنار من
غباری از تو گفتی دارم اندر دل عجب دارم
تو خود زین بیش بر باد فنا دادی غبار من
شب از زلف تبم دارد سیاهی و درازی را
به شب زان دارد الفت دیده شب زنده دار من
رخی کز اشک خونین شسته شد زردی نمی بیند
بحمدالله خزان از پی نمی بیند بهار من
تو گویی چاره دل کن زاول دل نمیدادم
اگر در دست من بودی عنان اختیار من
زبس کز شعله آه جهان سوزش کنم روشن
ز روز کس ندارد پای کم شب های تار من
معانی تازه و الفاظ تر سیراب میکرد
اگر بر تشنه خوانند شعر آبدار من
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
خرّم آن ساعت که نوسازد دلم پیمان تو
عالمی حیران من باشند و من حیران تو
یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم
گریه سیری توانم کرد در هجران تو
گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست
سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردی زمن ننشست بر دامان تو
عالمی حیران من باشند و من حیران تو
یا مرو یا دل که خون کردی مبر تا شام غم
گریه سیری توانم کرد در هجران تو
گریه کردم عمرها بی منت لخت جگر
بس اگر سوزد درونم آب شد پیکان تو
گر نگاهت رخنه در دل ها نماید دور نیست
سال ها هم خوانگی کرد است با مژگان تو
شکرلله دامنت نگرفت خاکم بعد مرگ
عاقبت گردی زمن ننشست بر دامان تو
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تا به گلشن رفته ای بلبل به فریاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
که آن که گل را بی وفایی می دهد یاد آمده
سرو را از بندگی سرو قدت آزاد کرد
در چمن زان رو خطابش سرو آزاد آمده
سلسله از بهر داد آویختندی پیش ازین
زلف او را سلسله از بهر بیداد آمده
می کشد عشق انتقام عاشق از هرکس که نیست
شاید این قصه ی پرویز و فرهاد آمده
مژده ی قتلم مگر آورده قاصد از برش
زآن که غمگین رفت از پیش من و شاد آمده
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
تو چون هرگز غمی از خاطرم بیرون نمی کردی
دریغا دمبدم درد و غمم افزون نمی کردی
مصیبت های پی در پی دمادم گریه می خواهد
چه می کردم اگر هردم دلم را خون نمی کردی
مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان
اگر لیلی نمی بودی، مرا مجنون نمی کردی
تا گفتی سگی از آستان خویش خواهم کرد
چرا امیدوارم می نمودی چون نمی کردی
زرنگ زردرازم فاش می کشد گربه خون دل
دمادم چهره ام از خون اگر گلگون نمیکردی
دریغا دمبدم درد و غمم افزون نمی کردی
مصیبت های پی در پی دمادم گریه می خواهد
چه می کردم اگر هردم دلم را خون نمی کردی
مگو حسنی ندارم من، مکن خورشید را پنهان
اگر لیلی نمی بودی، مرا مجنون نمی کردی
تا گفتی سگی از آستان خویش خواهم کرد
چرا امیدوارم می نمودی چون نمی کردی
زرنگ زردرازم فاش می کشد گربه خون دل
دمادم چهره ام از خون اگر گلگون نمیکردی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آفت صد دودمانی آتش صدخرمنی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را
گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
های های گریه درد دوری از جانم ببرد
دل که دوری پر کند خالی نسازد شیونی
ساده لوحی بین که گویم دشمن جان منی
بر مراد یار باید بود در اقلیم عشق
دشمنم با خویش چون دانم که با من دشمنی
ترسم این الفت که دارد با گریبان دست من
در قیامت نیز نگذارد که گیرم دامنی
زیب دیگر داد داغ تازه باغ سینه را
گاه باشد کز گلی رونق پذیرد گلشنی
های های گریه درد دوری از جانم ببرد
دل که دوری پر کند خالی نسازد شیونی
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۶
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۷
من سیه بختم نه تنها چرخ با من دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است
تا تو را دیدم مرا هرموی بر تن دشمن است
آخر از بدگویی دشمن مرا خون ریختی
خود غلط بود این که می گفتند دشمن است
رشک دارد دشمنم با دشمنان خود به کین
زآن که دانم دوستی با هرکه با من دشمن ست
دوستم با داغ و با دل دشمنم هرگز ندید
آن که بهر گل دهد جان و به گلشن دشمن است