عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
خیال جنت الماوی نداریم
امید از شاخه طوبی نداریم
چو ما را شادی امروز نقداست
برو زاهد، غم فردا نداریم
مکن با ما ترشروئی و صفرا
که در دل ذوق این حلوا نداریم
بچندین منت و سلوا که ماراست
سری با من و با سلوا نداریم
بکش کالا بکوی خودفروشان
که ما سودی از این کالا نداریم
سری آشفته از سودای دیگر
که پروائی از این سودا نداریم
بنادان سیم و زر شاید نهادن
مگر جان و دل دانا نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ز لعل دلکشت ای یارجانی مطلبی دارم
سخن ناگفته از خجلت نهان زیرلبی دارم
بامیدی که لبیکی رسد یا نامه و پیکی
همه شب بی زبان بادوست یارب یاربی دارم
همه روزم چه مسجد وقف زهاد و ریاکاران
ولی در صحبت رندان عجب خرم شبی دارم
بسی نذر و دعا دارم که مقصودم شود حاصل
که طفل نو سبق بسته به قید مکتبی دارم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ما بسی مرحله دور و دراز آمده ایم
تا کنون بر در اینخانه فراز آمده ایم
در این خانه مبندید به رخساره ما
که بدین در زره عجز و نیاز آمده ایم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
تشویش بدو زشت و کم و بیش نداریم
المنته لله که تشویش نداریم
گر زاهد و درویش خورد انده دنیا
ما کار بدان زاهد و درویش نداریم
گفتی ز بد اندیش که بدگوئی ما کرد
ما باک ز بدگوی و بد اندیش نداریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
سبحه را دیشب بشیخ شهر بردم ارمغان
جان و ایمان را نثار حضرت پیر مغان
شیخ شهر ار برد تسبیح از کف من باک نیست
بعد از این زنار بندم از دل و جان بر میان
من ندانم جز زیان سودی در این بازار زهد
شیخ و زاهد را مبارک باد این سود و زیان
سالها پوشیده ام، جز زرق و تزویر و ریا
نیست خیری اندر این دستار و در این طیلسان
وقف کردم از دل و جان و ز خدا خواهم قبول
مسجد و محراب و منبر را به خیل زاهدان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گر نیستی از عاشقان از عاشقی افسانه کن
خون دل از چشمت روان نبود، اناری دانه کن
از باده عشقت اگر ذوقی نیامد در جگر
باری بتقلید و سمر یک ناله مستانه کن
بر سنگ زن پیمانه را در هم شکن در دانه را
ویرانه ساز این خانه را با خانه در ویرانه کن
هم شیشه بر خار افکن هم خیمه بر صحرا فکن
هم رخت بر دریا فکن هم خوی با دیوانه کن
تا کی در این بیت الحزن بنشسته ای مانند زن
گام از پی مردان بزن یا همتی مردانه کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بنده را سر بر آستان بودن
بهتر از پا بر آسمان بودن
نفسی در رضای حضرت حق
بهتر از عمر جاودان بودن
گه چو زنجیر سر بحلقه در
گه چو در، سر بر آستان بودن
چیست حکمت ز گرد کردن گوی
در پی حکم صولجان بودن
مالک دوزخ هوا گشتن
بهتر از خازن جنان بودن
بهتر از پادشاهی دو جهان
بر در دوست پاسبان بودن
بندگی در جناب حضرت عشق
بهتر از شاه انس و جان بودن
عین انسان شدن بدیده حق
یعنی از چشم خود نهان بودن
مسند از کوه قاف گستردن
بال سیمرغ سایبان بودن
چون جرس بسته از پی محمل
در ره عشق یک زبان بودن
یکدل و یک دهان و یک ناله
همه تن جنبش و فغان بودن
گمرهانرا در این شب تاریک
روشنی سوی کاروان بودن
در سیاحت بساحت ملکوت
با دل و روح همعنان بودن
از زمان و زمانیان بیرون
بنده صاحب الزمان بودن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
خاتم از دست اهرمن بستان
خویشتن را ز ما و من بستان
یکنفس از خدا بسوی خدا
خویشتن را ز خویشتن بستان
تا بکی دل اسیر تن داری
دل خود را ز دست تن بستان
از بتی دلفریب و تازه جوان
ساغری زان می کهن بستان
بنه این دل بخاک و صد دل پاک
عوض از دست پیر من بستان
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
امروز امیر در میخانه توئی تو
فریاد رس ناله مستانه توئی تو
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام توئی، دام توئی، دانه توئی تو
آنمهر درخشان که بهر صبح دهد تاب
از روزن اینخانه بکاشانه، توئی تو
آن ورد که زاهد بهمه شام و سحرگاه
بشمارد با سبحه صد دانه، توئی تو
آن باد که شاهد بخرابات مغان نیز
پیموده بجام و خم و میخانه، توئی تو
آن غل که ز زنجیر سر زلف نهادند
بر پای دل عاقل و دیوانه، توئی تو
ویرانه بود هر دو جهان نزد خردمند
گنجی که نهان است بویرانه، توئی تو
در کعبه و بتخانه بگشتیم بسی ما
دیدیم که در کعبه و بتخانه توئی تو
آن راز نهانی که بصد دفتر دانش
بسیار از او گفته شد افسانه، توئی تو
بسیار بگوئیم و چه بسیار بگفتیم
کس نیست بغیر از تو در اینخانه توئی تو
یک همت مردانه در این کاخ ندیدیم
آنرا که بود همت مردانه، توئی تو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
آن مست ببین بی خبر از خویش فتاده
خشت سر خم زیر سر خویش نهاده
سر بر در میخانه و لب بر لب مینا
پا بر سر عقل خرد اندیش نهاده
سلطان جهان است که از روی محبت
سر بر قدم حضرت درویش نهاده
تشویش کجا در دل او راه نماید
او پای بفرق سر تشویش نهاده
زین شربت شیرین بمیالای دهانرا
زیرا که در این نوش، دو صد نیش نهاده
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
شیخنا بگذر از توئی و منی
ز سلیمانی و ز اهرمنی
این توئی و منی اگر برخاست
از میان، من تو باشم و تو منی
قطره ای بودی از منی چون شد
که شدی صد هزار بحرمنی
کار جان کن نه کار تن که تو را
کار جانی بود نه کار تنی
گرد این اوهن البیوت چرا
روز و شب همچو عنکبوت تنی
کارتن نام عنکبوت کنند
نیز در کارتن، تو کارتنی
لن ترانی نمیشنیدی اگر
دم نمیزد کلیم از ارنی
لن ترانی از آن شنید که داشت
ارنی حرفی از توئی و منی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
اگر یک جرعه می در شیشه داری
نشاید کز جهان اندیشه داری
بکش دیو خرد راهم بزنجیر
تو کز باده پری در شیشه داری
درخت عقل را از ریشه بر کن
تو کاندر کف ز شیشه، تیشه داری
بهشیاری عالم غم نیرزد
همان بهتر که مستی پیشه داری
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
رفتم بدر پیر خرابات تو بودی
رفتم بدر شیخ مناجات تو بودی
در کعبه و در دیر بهر مامن و مسکن
چون حلقه زدم، قبله حاجات تو بودی
عالم همه دیدم که بجز اسم و صفت نیست
نیکو نگرستم همه را ذات تو بودی
گیتی همه را در عدم صرف بدیدم
نفی همه را صورت اثبات تو بودی
ذرات جهان راز عدمها بسوی خویش
آوردی و اندر همه ذرات تو بودی
مافات مضی عمر من از دست بدر رفت
حمدالک چون حاصل مافات تو بودی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
امروز مرا جام ز باده تهی استی
گوشم همه بر گام ستور رهی استی
بی باده مرا زیستن امروز نشاید
کاندرم بخرگاه بتی خرگهی استی
خرگاه بر افراشته، وز سبزه بگردش
گسترده یکی سبز بساط شهی استی
گر سرو سهی نیست بدین باغ چه باک است
چون قامت موزون تو سرو سهی استی
می نوش و مخمور انده گیتی که می ناب
اصل طرب و داروی بی اندهی استی
روزی بچنین خرمی ارشام کند مرد
بی باده، فرومایگی و ابلهی استی
می خور شب خور داد و میاسا که نشاید
خسبید شبی را که بدین کوتهی استی
هم خواسته هم مجلس آراسته دارد
آن مرد که با طالع و با فرهی استی
آسایش و خوشی به جهان به ز همه چیز
کاسایش و خوشی است که اصل بهی استی
باسایش درویش کجا خسبد سلطان
بس فتنه که در تارک فرماندهی استی
آسوده ندیدم که زید مرد توانگر
بس مشغله در ترک کلاه مهی استی
زاهد که کند منع خردمند ز باده
بیدانشی و ابلهی و گمرهی استی
انبه نبود هوش و خرد در سر و مغزش
موی زنخ هر که بدین انبهی استی
شعر من و شعر دگران نزد سخن سنج
چون...زرده دهی استی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای تیره تن ما که بجان دشمن مائی
مائیم سلیمان و تو اهریمن مائی
تو گلخن مائی و عجبتر که غلط وار
گوئیم که تو تنگ قفس، گلشن مائی
چون افعی پیچان سیه بر بسر گنج
پیوسته تو بنشسته به پیرامن مائی
ما پیرهن خویش بدریم که تنگ است
بر ما همه گیتی، که تو پیراهن مائی
آیا فتد آنروز که یکره بفشانیم
دامان تو ای گرد که بر دامن مائی
روزی ز تو زائیم و سوی باب گرائیم
ای مام نکوهیده که آبستن مائی
دردی و بلائی و شفائی و جفائی
آخر چه بلائی نه مگر تو تن مائی
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۵ - ترکیب بند
از خداگر دم زنی نامش علی است
ور ز احمد، ساقی جامش علی است
وز شریعت گر سرائی فاش گو
هر چه هست اکمال و انجامش علی است
وز سلوک و جذبه و راه طلب
دمزنی، آغاز و انجامش علی است
ور ز خضر جنت و باغ بهشت
خانه و سقف و در و بامش علی است
وز صلوه حج اگر جوئی مراد
مقصد از تحریم و احرامش علی است
ور ز مصحف گوئی و سر کتاب
راز حق از کهف و انعامش علی است
ور دم از توراه و انجیل و زبور
میزنی، آیات و احکامش علی است
وز پیام دوست با پیغمبران
گر زنی دم، بشر پیغامش علی است
وز درون صوفی صافی ضمیر
گر سرائی، وحی و الهامش علی است
وز دل آشفته عشاق اگر
بازجوئی، صبر و آرامش علی است
در حقیقت باطن و ظاهرهم اوست
در طریقت اول و آخر هم اوست
گر زنی از سریزدان دم علی است
ور سرائی از پیمبر هم علی است
ور ز اسم اعظم آرائی سخن
از همه اسماء حق، اعظم علی است
ور ز اسرار نبوت پی بری
اننیا از خاتم و آدم، علی است
آندمی کاندر تن آدم دمید
حضرت حق جان و دل، آن دم علی است
ور ز سر خاتم پیغمبران
میسرائی، نقش آن خاتم علی است
معجزات موسی عمران علی است
مبینات عیسی مریم علی است
هر چه میجوئی ز اسرار نهان
از علی جو، چونکه جام جم علی است
لیس یدعوا غیره اهل النهی
فاتقی خمرا فقل لی انها
شاد باش ای دل که پیر ما علی است
در دو عالم دستگیر ما علی است
این سخن از پیر درویشان جنید
میرسد ما را که پیر ما علی است
جام عشق از حوض کوثر خورده ایم
ساقی و خم و غدیر ما علی است
پنجه شیر فلک را بشکنیم
زانکه شاه شیر گیر ما علی است
گفت پیر که موسی را وزیر
بود اگر هارون، وزیر ما علی است
داد ما را دست حق تاج و سریر
صاحب تاج و سریر ما علی است
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۷ - ترکیب بند
نام تو در نامه حی قدیم
بسم الله الرحمن الرحیم
ذات تو مقصود از این یاوسین
شخص تو معهود از این حاومیم
آیتی از لطف جمال تو بود
هر چه خدا گفت ز فضل عمیم
سطوتی از قهر و جلال تو بود
هر چه مثل زد ز عذاب الیم
نام تو بود آنکه درام الکتاب
گفت لدنیا لعلی حکیم
در صفت دلشده گان غمت
گفت اتی الله بقلب سلیم
چهر دل آرای توام الکتاب
لعل دل آرای تو فصل الخطاب
نسخه هستی ز جمال تو بود
صورت آدم بمثال تو بود
هر چه پدید آید از این شش جهت
نقشه ای از عکس خیال تو بود
سر حقیقت که ندانست کس
نکته ای از دانه خال تو بود
روز قیامت که خدا وعده داده
مژده ای از روز وصال تو بود
عرش معظم که نیاید بوهم
مسندی از عز و جلال تو بود
هرچه بتورات و بانجیل گفت
حضرت حق، وصف کمال تو بود
هر چه خدا گفت و پیمبر شنید
در نبی از صورت حال تو بود
فاکهه مریم و خوان مسیح
لقمه ای از خوان و نوال تو بود
خانه معمور که شد بر فلک
صفحه ای از صف نعال تو بود
چشمه تسنیم و شراب طهور
جرعه ای از عذب زلال تو بود
سفره احسان تو روزی نهاد
خلق جهانرا که عیال تو بود
مهر که پوید بفلک روز و شب
پیک و برید مه و سال تو بود
دم مزن ای دل که همه دم علی است
روح خدا در تن آدم علی است
روز ازل کادم و عالم نبود
جلوه ای از روی علی کم نبود
آدم اگر چهره نسودی بخاک
بر در پیرم علی، آدم نبود
مرغ گل ار یافت بتن جان و دل
از دم عیسی بجز این دم نبود
نخلفه مریم نشدی بار ور
سایه اش ار بر سر مریم نبود
ای که نه گر کلک تو دادی نظام
دفتر ایجاد منظم نبود
کعبه ز میلاد تو این رتبه یافت
ورنه بدین پایه معظم نبود
در شب معراج که حق با رسول
گفت سخن، غیر تو محرم نبود
کیستی ای آنکه همه عالمی
گر تو نبودی همه عالم نبود
گر ننهادی تو بهستی قدم
نام و نشان زادم و خاتم نبود
در ره دل کی بدی این پیچ و تاب
کر شکن زلف تو را خم نبود
فاش بگو کاول و آخر علی است
در دو جهان باطن و ظاهر علی است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
زاین خم که همیشه بی می ووارون است
میخانه عیش من چرا پر خون است
عیبش نکنم گر، دنی و گر، دون است
زانروی که نام نحس او گردون است
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
یکچند بکوی میفروشان بودم
یکچند ز جمع خرقه پوشان بودم
القصه چو نیک دیدم از خامی بود
این عمر که جوشان و خروشان بودم
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دوش می آمد بگوش جانم از حضرت خطاب
گفت بی صبری تو اندر راه فانی باشتاب
زین خبر چون ذره میکشتم بسر تا حضرتش
آفتابی دیدمش در کف یکی جام شراب
شیوه ی دیدم دو عالم در بن دریا غریق
هفت گردون بر سر آن بحر بی کشتی حباب
دید آن سلطان که من فانی شدم از خویشتن
گفت یکسان شو بمن ای بخت بیداری بخواب
آن زمان کز قید تن بر خواستم یکبارگی
همچو گنج آمد روان بنشست بر جان خراب
روح کوهی را و جان جمله ذرات را
ذره دیدم عدم اندر مشاع آفتاب