عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
محکی در میان دشمن و دوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
نیست جز دل ازو بجو که نکوست
دل چو آئینه کن ززنگ بری
تا ببینی خلاف دشمن و دوست
عیب خود را زدشمنان بشنو
که خطای تو دوست دارد دوست
دل احباب بسته بر موئی است
نگسلی رشته را که آن یکموست
غنچه از یک تبسم اندر باغ
فاش کرد آنچه را زتو بر توست
مهر اگر سر بمهر داری به
تا ندانند یار این یا اوست
عاشقان برد بار و نرم و سلیم
نازنین تند و سرکش و بدخوست
روی این طایفه زآینه است
دل ایشان زسنگ و آهن روست
لیک گر تو چو نافه پوشی عشق
مشک سازد عیان که در او بوست
هر که آهو گرفته بر عشاق
بیخبر زان دو آهوی جادوست
هر که آشفته چشم بر سوئی
دل ما زین و آن همه یکسوست
دل و جان را مجوی جز به نجف
که مقیم و مجاور آن کوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
یارب این درد که درمان نپذیرد از چیست
وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
از فلک عقد ثریاست که بر خاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
یا مگر خوشه انگور که از تاک آویخت
ملک از آه من افروخت چراغ ار نه زچیست
این قنادیل که بر کنگر افلاک آویخت
همچو شاهین که خورد خون کبوتر بچگان
طایر تیر تو بر این دل صد چاک آویخت
این کمندی که تو ای ترک کمانکش داری
سر صد رستم و سهراب بفتراک آویخت
هر دلی برد بچستی نگه طرارت
در خم زلف تو ای دلبر چالاک آویخت
زاهد از بیم تف گرمی آتش بفسرد
رند میخانه در آن آب طربناک آویخت
مست قلاش بمی خرقه و سجاده بشست
شیخ از وسوسه در سبحه و مسواک آویخت
گر شکایت بکند کس زفریب شیطان
دل آشفته بآن غمزه ناپاک آویخت
تا مگروا رهدم نفس از آن رنگ و فریب
دل بدامان نبی صاحب لولاک آویخت
آنکه از تیغ جهانسوز علی نایب او
برق در خرمن کفار چو خاشاک آویخت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
آفتاب عشقبازان حسن عالمگیر تست
معنی سر ازل در پرده تصویر تست
تا که طغرا از که داری در نهان آنخط سبز
که قضا و هم قدر اندر خط تسخیر تست
ایدل شیدا چه بیماری که ماندی بیعلاج
گر فلاطون زمان پیوسته در تدبیر تست
ایدل سودائی از بند تعلق چون رهی
کش زنخدان است زندان گیسوان زنجیر تست
گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرویت
گر شهاب ثاقب او قایم مقام تیر تست
کیست ایعشق آن مؤثر کاین اثر در تو نهاد
فاعل و قابل هم از کیفیت تأثیر تست
سبحه را بردار از ره دانه وسواس چیست
زاهدا این فتنه ها از رشته تزویر تست
دور بزم میفروشان کار ساز عالمست
تا نگوئی کاسمان خاصیت از تدویر تست
بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نیست
زانکه تقدیر قدر هم در کف تقدیر تست
حادثات دهر را باشد تغیر لاجرم
پایدارتر از آن میانه عشق بی تغیر تست
این جوانیها که باشد روزگار پیر را
جمله آشفته زتأثیر وجود پیر تست
شاه مردان شیر یزدان مرتضی کز لطف عام
در خراب آباد دوران از پی تعمیر تست
معنی سر ازل در پرده تصویر تست
تا که طغرا از که داری در نهان آنخط سبز
که قضا و هم قدر اندر خط تسخیر تست
ایدل شیدا چه بیماری که ماندی بیعلاج
گر فلاطون زمان پیوسته در تدبیر تست
ایدل سودائی از بند تعلق چون رهی
کش زنخدان است زندان گیسوان زنجیر تست
گر بود قوس و قزح همسنگ شد با ابرویت
گر شهاب ثاقب او قایم مقام تیر تست
کیست ایعشق آن مؤثر کاین اثر در تو نهاد
فاعل و قابل هم از کیفیت تأثیر تست
سبحه را بردار از ره دانه وسواس چیست
زاهدا این فتنه ها از رشته تزویر تست
دور بزم میفروشان کار ساز عالمست
تا نگوئی کاسمان خاصیت از تدویر تست
بر قضا گر حکم راند قدرت او دور نیست
زانکه تقدیر قدر هم در کف تقدیر تست
حادثات دهر را باشد تغیر لاجرم
پایدارتر از آن میانه عشق بی تغیر تست
این جوانیها که باشد روزگار پیر را
جمله آشفته زتأثیر وجود پیر تست
شاه مردان شیر یزدان مرتضی کز لطف عام
در خراب آباد دوران از پی تعمیر تست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نتوان گفت جز آن سلسله مویاری هست
یا بجز عشق بتان در دو جهان کاری هست
ایخوش آن سر که سزاوار سرداری هست
خرم آن جان که پسند قدم یاری هست
نتوان جست در آن زلف دل غمزده را
که در این سلسله هرگوشه گرفتاری هست
کافر عشق مسلمان نبود در همه کیش
منکرانرا خبری کن اگر انکاری هست
بسکه مستغرق سودای گل آمد بلبل
خبرش نیست که در صحن چمن خاری هست
گفتمتش از چه برانی که سگ کوی توام
گفت در خیل سگانم چو تو بسیاری هست
اینچنین نافه که عنبر دهد و مشک ختن
بخطا گفت که در طبله عطاری هست
پیش تیر نظر تو سپر انداخت قضا
کسی قدر را ببر قدر تو مقداری هست
نقش آنزلف و رخ آشفته بفر خار ببر
تا نگویند که در بتکده زناری هست
همه خوبان جهان مظهر نور علی اند
یوسف ماست که در هر سربازاری هست
درد دلرا نتوان گفت چه درد است طبیب
میتوان گفت که بیماری و آزاری هست
کنج کاوی کند آن غمزه فتان بدلم
میتوان یافت که با جان منش کاری هست
یا بجز عشق بتان در دو جهان کاری هست
ایخوش آن سر که سزاوار سرداری هست
خرم آن جان که پسند قدم یاری هست
نتوان جست در آن زلف دل غمزده را
که در این سلسله هرگوشه گرفتاری هست
کافر عشق مسلمان نبود در همه کیش
منکرانرا خبری کن اگر انکاری هست
بسکه مستغرق سودای گل آمد بلبل
خبرش نیست که در صحن چمن خاری هست
گفتمتش از چه برانی که سگ کوی توام
گفت در خیل سگانم چو تو بسیاری هست
اینچنین نافه که عنبر دهد و مشک ختن
بخطا گفت که در طبله عطاری هست
پیش تیر نظر تو سپر انداخت قضا
کسی قدر را ببر قدر تو مقداری هست
نقش آنزلف و رخ آشفته بفر خار ببر
تا نگویند که در بتکده زناری هست
همه خوبان جهان مظهر نور علی اند
یوسف ماست که در هر سربازاری هست
درد دلرا نتوان گفت چه درد است طبیب
میتوان گفت که بیماری و آزاری هست
کنج کاوی کند آن غمزه فتان بدلم
میتوان یافت که با جان منش کاری هست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
عشق است که بر درد دل خسته طبیب است
شوق است که غارتگر صبر است و شکیب است
چشم است که از کفر برد رونق اسلام
زلف است که پیرایه زنار و صلیب است
سرمایه عشاق چو عجز است و نیاز است
کار بت طناز چه ناز است و عتیب است
ای میوه گلزار نکوئی تو بفرما
کز سیب زنخدان تو دلرا چه نصیب است
عاشق که کند عیش بیاد سر زلفت
با بوی عبیر تو چه محتاج بطیب است
با اینکه شد آویزه فتراک تو سرها
دست دل سودا زده گانت برکیب است
حلوا نکنم ترک که شور مگسی هست
زان کو نتوان رفت که غوغای رقیب است
در گلشن حسن تو بس آن سیب زنخداان
باغ است که محتاج به به یا که بسیب است
چون جوئیش آشفته از این پست و بلندی
آنرا که مکان نه بفراز و بشیب است
گفتی که بود عشق علی مخزن اسرار
آنست که بر منبر توحید خطیب است
پیرایه ببندید بخویش ار همه عالم
از حب تو ایشاه مرا زینت و زیب است
شوق است که غارتگر صبر است و شکیب است
چشم است که از کفر برد رونق اسلام
زلف است که پیرایه زنار و صلیب است
سرمایه عشاق چو عجز است و نیاز است
کار بت طناز چه ناز است و عتیب است
ای میوه گلزار نکوئی تو بفرما
کز سیب زنخدان تو دلرا چه نصیب است
عاشق که کند عیش بیاد سر زلفت
با بوی عبیر تو چه محتاج بطیب است
با اینکه شد آویزه فتراک تو سرها
دست دل سودا زده گانت برکیب است
حلوا نکنم ترک که شور مگسی هست
زان کو نتوان رفت که غوغای رقیب است
در گلشن حسن تو بس آن سیب زنخداان
باغ است که محتاج به به یا که بسیب است
چون جوئیش آشفته از این پست و بلندی
آنرا که مکان نه بفراز و بشیب است
گفتی که بود عشق علی مخزن اسرار
آنست که بر منبر توحید خطیب است
پیرایه ببندید بخویش ار همه عالم
از حب تو ایشاه مرا زینت و زیب است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرا جز عشق و سودای تو دین نیست
که در آئین ما دین غیر از این نیست
کمانداری در این لشکر ندیدم
که جان خسته ای را در کمین نیست
کجا یارا که پیش حکم و رایش
که تا گویم چنان است و چنین نیست
از آن غم را که بشادی میگزینم
که جایت جز دل اندوهگین نیست
خطا گفتم که چشم مستش آهوست
که این آهو بتاتار و بچین نیست
عجب نبود بر آن لب شور اغیار
که بی زنبور هرگز انگبین نیست
نجوشد شهد هرگز از نمکزار
میان برگ گل ماء معین نیست
زدست ساقی ما هر که می خورد
بفکر سلسبیل و حور عین نیست
بصورت آدمی لیکن زنوری
که این خاصیت اندر ماء و طین نیست
اگرچه خصم دعوی کرد جا هست
ولیکن سحر با معجز قرین نیست
اگر خاتم زجم بربود دیوی
بمعنی صاحب تاج و نگین نیست
مهل آشفته ساید جبهه بر خاک
که جز داغ تو او را برجبین نیست
علی مولای ما تا صاحب عصر
جز اینم اولین و آخرین نیست
که در آئین ما دین غیر از این نیست
کمانداری در این لشکر ندیدم
که جان خسته ای را در کمین نیست
کجا یارا که پیش حکم و رایش
که تا گویم چنان است و چنین نیست
از آن غم را که بشادی میگزینم
که جایت جز دل اندوهگین نیست
خطا گفتم که چشم مستش آهوست
که این آهو بتاتار و بچین نیست
عجب نبود بر آن لب شور اغیار
که بی زنبور هرگز انگبین نیست
نجوشد شهد هرگز از نمکزار
میان برگ گل ماء معین نیست
زدست ساقی ما هر که می خورد
بفکر سلسبیل و حور عین نیست
بصورت آدمی لیکن زنوری
که این خاصیت اندر ماء و طین نیست
اگرچه خصم دعوی کرد جا هست
ولیکن سحر با معجز قرین نیست
اگر خاتم زجم بربود دیوی
بمعنی صاحب تاج و نگین نیست
مهل آشفته ساید جبهه بر خاک
که جز داغ تو او را برجبین نیست
علی مولای ما تا صاحب عصر
جز اینم اولین و آخرین نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
اگر نه ذره ای از مهر روی معشوقست
مقام عشق چرا بر فراز عیوقست
بدشت عشق بهر گام پا نهی ایدل
نیاز عاشق مسکین و ناز مشعوقست
چه نقش کرده به پرچم دلا سپهبد عشق
که سر بسرد و جهانش بزیر منجوقست
بکوی باده فروشان بگو چه استغناست
که کیمیا برایشان زماد محروقست
بخاکساری و افتادگیست درویشی
نشان فقر نه کشکول و خرقه و بوقست
طراز نطق من آشفته از مدیح علیست
عیان نشان ولایش مرا زمنطوقست
مگر که دست بگیرد مرا در این غوغا
علی که بنده خالق خدای مخلوقست
مقام عشق چرا بر فراز عیوقست
بدشت عشق بهر گام پا نهی ایدل
نیاز عاشق مسکین و ناز مشعوقست
چه نقش کرده به پرچم دلا سپهبد عشق
که سر بسرد و جهانش بزیر منجوقست
بکوی باده فروشان بگو چه استغناست
که کیمیا برایشان زماد محروقست
بخاکساری و افتادگیست درویشی
نشان فقر نه کشکول و خرقه و بوقست
طراز نطق من آشفته از مدیح علیست
عیان نشان ولایش مرا زمنطوقست
مگر که دست بگیرد مرا در این غوغا
علی که بنده خالق خدای مخلوقست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
از عالمش چه غم که خداوند یار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
کون و مکان همه بکف اختیار اوست
بحر حقیقتی که جهان غرقه ی ویند
چون بنگری بچشم یقین در کنار اوست
مجنون بعهد لیلی اگر عقل و دین بباخت
لیلا بدشت و الهی از روزگار اوست
آسوده از بهشت مقیمان گلشنش
فارغ زنوشدارو مجروح خار اوست
دانی که کیمیای سعادت بود کدام
خاکی که گاه گاهی در رهگذار اوست
هر کس که دم زند خلافت نه حد اوست
این کار بیخلاف زحقست و کار اوست
امکان تمام کرده از نقش صورتش
این قدرتی زصنعت صورت نگار است
او دست کردگار بود این کرامتش
آیا چها به پنجه پروردگار اوست
از عرش و فرش و کرسی و کروبیان مپرس
بالجمله این تمامی خدمتگذار اوست
آشفته رخ نساید بر درگه کسی
جز بر در علی که خداوندگار اوست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
ای سلطنت امکان کم پایه زخدامت
تقدیر و قضا هر روز سر در خط احکامت
از چیست سلیمانرا شد ملک جهان در حکم
بر خاتم انگشتش گر نقش نشد نامت
تو مظهر یزدانی تو آیت سبحانی
آغاز تو کی دانم گوئیم زانجامت
عیسی دم روحانی بگرفته زلعل تو
این زندگی جاوید برده خضر از جامت
نشنیده کلام حق کس جز زدهان تو
جبریل نیاورده جز گفته و پیغامت
ذات الله علیائی وجه الله مولائی
هر روز حرم گردد بر گرد درو بامت
آشفته زهر در روی در کوی تو آورده
درویش سرا باشد شایسته انعامت
تقدیر و قضا هر روز سر در خط احکامت
از چیست سلیمانرا شد ملک جهان در حکم
بر خاتم انگشتش گر نقش نشد نامت
تو مظهر یزدانی تو آیت سبحانی
آغاز تو کی دانم گوئیم زانجامت
عیسی دم روحانی بگرفته زلعل تو
این زندگی جاوید برده خضر از جامت
نشنیده کلام حق کس جز زدهان تو
جبریل نیاورده جز گفته و پیغامت
ذات الله علیائی وجه الله مولائی
هر روز حرم گردد بر گرد درو بامت
آشفته زهر در روی در کوی تو آورده
درویش سرا باشد شایسته انعامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
کیم من تا توانم دهر زد از هستی بدرگاهت
که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم
مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو
هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت
نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین
زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت
اگر کری هدایت بیند از تو خضر خواهد شد
ندارد ره سوی مقصد اگر خضر است گمراهت
مدام اندر یک احوالی پری از شبه و امثالی
بود کافر کسی کاندر گمان آورده اشباهت
سلاطین را بگاه اندر نبیند کس مگر گاهی
توئی کاندر حور آیند اندر گاه و بیگاهت
بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گیری
اگر در ساحت دلهای ویرانست خرگاهت
مرا از کثرت عصیان نباشد ره بسوی تو
بگیرم دامن حیدر که ره یابم بدرگاهت
مرا حدیث شکفتی است در کمال غرابت
که از گدای طریقت بشه رسید مهابت
بکوی عشق عجب میکنی زعجز سلاطین
گدای او بشه از عجز کرده شد زغرابت
نثار خاک در دوست میکند دو جهانرا
دعای عاشق صادق اگر کنند اجابت
بیک مناظره عشق مانده است فلاطون
مگو که رای حکیمان بود قرین اصابت
چه غم که عاشق تو زنده پوش بیسرو پاشد
فروغ عشق بس او را پی دلیل نجابت
بود چه بار گران بار عشق روی تو یا رب
که کوه تاب نیاورد با هزار صلابت
زدیدنت برقیبان چسان حسد نبرم من
که دل بدیده حسد میبرد زفرط رقابت
برغم غیر زد آشفته جامی از می وصلت
دعای خسته دلان میرسد گهی باجابت
علی است نایب اول ولیک صادر دوم
بغیر عشق که دارد بجای عقل نیابت
که برتر از قیاس و وهم آمد پایه جاهت
چو عنقا پر گر افشانم رسیدن برتو نتوانم
مگر افتم بسر اندر پی مردان آگاهت
بسی چون نوح و یونس مانده اندر قعر بحر تو
هزاران یوسف مصری فتاده در ته چاهت
نسیم قهرت ار جنبد نماند کوه را تمکین
زجا سیلش نجنباند اگر لنگر کند کاهت
اگر کری هدایت بیند از تو خضر خواهد شد
ندارد ره سوی مقصد اگر خضر است گمراهت
مدام اندر یک احوالی پری از شبه و امثالی
بود کافر کسی کاندر گمان آورده اشباهت
سلاطین را بگاه اندر نبیند کس مگر گاهی
توئی کاندر حور آیند اندر گاه و بیگاهت
بود کاشفته را اندر دل صد پاره جا گیری
اگر در ساحت دلهای ویرانست خرگاهت
مرا از کثرت عصیان نباشد ره بسوی تو
بگیرم دامن حیدر که ره یابم بدرگاهت
مرا حدیث شکفتی است در کمال غرابت
که از گدای طریقت بشه رسید مهابت
بکوی عشق عجب میکنی زعجز سلاطین
گدای او بشه از عجز کرده شد زغرابت
نثار خاک در دوست میکند دو جهانرا
دعای عاشق صادق اگر کنند اجابت
بیک مناظره عشق مانده است فلاطون
مگو که رای حکیمان بود قرین اصابت
چه غم که عاشق تو زنده پوش بیسرو پاشد
فروغ عشق بس او را پی دلیل نجابت
بود چه بار گران بار عشق روی تو یا رب
که کوه تاب نیاورد با هزار صلابت
زدیدنت برقیبان چسان حسد نبرم من
که دل بدیده حسد میبرد زفرط رقابت
برغم غیر زد آشفته جامی از می وصلت
دعای خسته دلان میرسد گهی باجابت
علی است نایب اول ولیک صادر دوم
بغیر عشق که دارد بجای عقل نیابت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
منم که بنده ی مملوکم و عبید جلالت
چه جرم رفت که میرانیم زبزم وصالت
حرام باد مرا زندگی بشام فراقت
بکش ببزم وصالت که خون بنده حلالت
فشاندم از مژه آبی که برنخیزد از آن گرد
بهل که خاک شود تن بر آستان جلالت
زخون دل شده میراب عمریش مژه من
کنون که شد ثمری غیر گو مچین زنهالت
اگرچه خضر شوم غوطه ور بچشمه حیوان
که چون سکندر لب تشنه ام بجام زلالت
زمن بر آینه ات گر نشسته گرد ملالی
بشوی آینه از آب عفو گرد ملالت
غلام حلقه بگوشت منم مرا مفروش
اگر چه خلق جهانند هندوی خط و خالت
گمان مدار که کفران نعمت تو نمودم
که هست قوت شبانروزیم زخوان نوالت
زکواة حسن زدرویش خویش باز گرفتی
بآن گمان که فزاید مگر بگنج جمالت
ولی کمال چو دادت خدای مال ببخشای
مباد اینکه رسد آفتی بعین کمالت
اگر ببزم خود آشفته را دوباره بخوانی
دوام عمر بخواهد همی زحیدر و آلت
علی که داد تمیزت علی که کرد عزیزت
علی که داد جمالت علی که داد جلالت
چه جرم رفت که میرانیم زبزم وصالت
حرام باد مرا زندگی بشام فراقت
بکش ببزم وصالت که خون بنده حلالت
فشاندم از مژه آبی که برنخیزد از آن گرد
بهل که خاک شود تن بر آستان جلالت
زخون دل شده میراب عمریش مژه من
کنون که شد ثمری غیر گو مچین زنهالت
اگرچه خضر شوم غوطه ور بچشمه حیوان
که چون سکندر لب تشنه ام بجام زلالت
زمن بر آینه ات گر نشسته گرد ملالی
بشوی آینه از آب عفو گرد ملالت
غلام حلقه بگوشت منم مرا مفروش
اگر چه خلق جهانند هندوی خط و خالت
گمان مدار که کفران نعمت تو نمودم
که هست قوت شبانروزیم زخوان نوالت
زکواة حسن زدرویش خویش باز گرفتی
بآن گمان که فزاید مگر بگنج جمالت
ولی کمال چو دادت خدای مال ببخشای
مباد اینکه رسد آفتی بعین کمالت
اگر ببزم خود آشفته را دوباره بخوانی
دوام عمر بخواهد همی زحیدر و آلت
علی که داد تمیزت علی که کرد عزیزت
علی که داد جمالت علی که داد جلالت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
این روز پی خجسته میلاد احمد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
خون همه آفاق بخوردی و بست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
بردی دل و دین همه پروای کست نیست
از شورش اغیار تو را رنجه نشد طبع
تو شکری و باک زشور مگست نیست
تو خود گل نوخیزی و مغرور زحسنی
اندیشه زگلچین و غم از خار و خست نیست
مجنون بفغان است در این قافله لیلا
خوش خفته تو و گوش ببانگ جرست نیست
آئینه ای از زنگ بپرهیز خدا را
آلوده شوی بیم چو زاهل هوست نیست
ای مرغ هما با مگسی چند بپرواز
تو طوطی و هر زاغ و زغن هم قفست نیست
یرغو مبر آشفته تو جز بر در حیدر
زیرا که بجز دست خدا دادرست نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
در گوش بجز عشق توام زمزمه ای نیست
در سر بجز از شور توام همهمه ای نیست
در دیر و حرم مطرب و مؤذن همه در ذکر
جز یاد تو هر جا شنوم زمزمه ای نیست
از صدر ازل هر چه بگفتند و بگویند
از دفتر حسن تو بجز شر زمه ای نیست
از سلمی و شیرین و زلیلا و زعذرا
مقصود یکی بوده و باشد همه ای نیست
ای شیخ جهانی زتو فردا بتظلم
بر ما بجز از خون رزان مظلمه ای نیست
ای خواجه چه نازی زحشم یا خدم خویش
آسوده کسی کش گله ای و رمه ای نیست
آشفته بود از شب هجر تو مشوش
از روز حسابش بدرون واهمه ای نیست
من خود زسگان در شاهنشه طوسم
اعمال بجز حب بنی فاطمه ای نیست
مائیم وولای تو و بیزاری از اغیار
جز محکمه حیدر هم محکمه ای نیست
در اول و آخر زعلی گوی و زقائم
عنوان بجز از آن و جز این خاتمه ای نیست
در سر بجز از شور توام همهمه ای نیست
در دیر و حرم مطرب و مؤذن همه در ذکر
جز یاد تو هر جا شنوم زمزمه ای نیست
از صدر ازل هر چه بگفتند و بگویند
از دفتر حسن تو بجز شر زمه ای نیست
از سلمی و شیرین و زلیلا و زعذرا
مقصود یکی بوده و باشد همه ای نیست
ای شیخ جهانی زتو فردا بتظلم
بر ما بجز از خون رزان مظلمه ای نیست
ای خواجه چه نازی زحشم یا خدم خویش
آسوده کسی کش گله ای و رمه ای نیست
آشفته بود از شب هجر تو مشوش
از روز حسابش بدرون واهمه ای نیست
من خود زسگان در شاهنشه طوسم
اعمال بجز حب بنی فاطمه ای نیست
مائیم وولای تو و بیزاری از اغیار
جز محکمه حیدر هم محکمه ای نیست
در اول و آخر زعلی گوی و زقائم
عنوان بجز از آن و جز این خاتمه ای نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
هر که ما را خراب میداند
نه خطا بر صواب میداند
عارفان سرخوش از خم توحید
گرچه شیخ از شراب میداند
هر که یدده است موج لجه عشق
بحر قلزم حباب میداند
هر که بوسیده است آن لب نوش
آب حیوان سراب میداند
چشم تو بیحساب خونریز است
ترک کی خود حساب میداند
ماهی دور مانده از دریا
حالت اضطراب میداند
گل خبر دارد از لطافت دوست
بوی او را گلاب میداند
خون ما بسته بر سر انگشتان
ناخن خود خضاب میداند
تیغ او باخبر زسوز دل است
حال مستسقی آب میداند
یار محجوب نیست آشفته
هستی خود حجاب میداند
زان مژه بازپرس حال دلم
سیخ حال کباب میداند
کعبه خویش را محب علی
درگه بوتراب میداند
هر که نقش تو بست عالم را
همه نقش بر آب میداند
میکند حل مشگلات علی
کیمیا گر عقاب میداند
نه خطا بر صواب میداند
عارفان سرخوش از خم توحید
گرچه شیخ از شراب میداند
هر که یدده است موج لجه عشق
بحر قلزم حباب میداند
هر که بوسیده است آن لب نوش
آب حیوان سراب میداند
چشم تو بیحساب خونریز است
ترک کی خود حساب میداند
ماهی دور مانده از دریا
حالت اضطراب میداند
گل خبر دارد از لطافت دوست
بوی او را گلاب میداند
خون ما بسته بر سر انگشتان
ناخن خود خضاب میداند
تیغ او باخبر زسوز دل است
حال مستسقی آب میداند
یار محجوب نیست آشفته
هستی خود حجاب میداند
زان مژه بازپرس حال دلم
سیخ حال کباب میداند
کعبه خویش را محب علی
درگه بوتراب میداند
هر که نقش تو بست عالم را
همه نقش بر آب میداند
میکند حل مشگلات علی
کیمیا گر عقاب میداند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای خوش آن صیدی که صیاد باورام بود
خنک آنمرغ که باغش شکن دام بود
هر که لیلی دهدش سر به بیابان جنون
همچو مجنون همه جا وحش باورام بود
هر که را عقرب زلفت نکند پخته به نیش
گر چو سیماب صد آتش دهیش خام بود
عشق جانانه کند از حیوان ممتازت
ورنه در کالبد این جان غرض عام بود
ای صبا دوش پیام از که رساندی کامشب
بلبل و گل همه را گوش به پیغام بود
کف نفس از سر و جان بایدش ایکعبه عشق
هر که را درحرم تو سر احرام بود
مسلم آن نیست که کوشد بنماز و روزه
شیخنا حب علی مایه اسلام بود
برکن ای دست خدا نقش بتانم از دل
تا بکی خانه تو وقف بر اصنام بود
بیم آشفته از رد و قبول ازلست
خلق را گرچه همه وحشت از انجام بود
خویش را متن بتو بستم بجهان خواه مخواه
سگ کوی علیم در همه جا نام بود
غیرت تو نپسندد که کمین بنده تو
در جهان در بدر از گردش ایام بود
رنج فقرم ببر و گنج مرادم در ده
زان که درویش سرا لایق انعام بود
خنک آنمرغ که باغش شکن دام بود
هر که لیلی دهدش سر به بیابان جنون
همچو مجنون همه جا وحش باورام بود
هر که را عقرب زلفت نکند پخته به نیش
گر چو سیماب صد آتش دهیش خام بود
عشق جانانه کند از حیوان ممتازت
ورنه در کالبد این جان غرض عام بود
ای صبا دوش پیام از که رساندی کامشب
بلبل و گل همه را گوش به پیغام بود
کف نفس از سر و جان بایدش ایکعبه عشق
هر که را درحرم تو سر احرام بود
مسلم آن نیست که کوشد بنماز و روزه
شیخنا حب علی مایه اسلام بود
برکن ای دست خدا نقش بتانم از دل
تا بکی خانه تو وقف بر اصنام بود
بیم آشفته از رد و قبول ازلست
خلق را گرچه همه وحشت از انجام بود
خویش را متن بتو بستم بجهان خواه مخواه
سگ کوی علیم در همه جا نام بود
غیرت تو نپسندد که کمین بنده تو
در جهان در بدر از گردش ایام بود
رنج فقرم ببر و گنج مرادم در ده
زان که درویش سرا لایق انعام بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
اگر چو شمع زتو آتشم بسینه نبود
زچیست هر شبم از دل بسر برآید دود
کسی که شوق طواف حرم بسر دارد
عجب مدار بسر گر که بادیه پیمود
زعشق منت بیحد بود بگردن من
که کرد بندم و از بند عالمم بربود
مرا از آن چه که اندام تست نقره خام
درون سینه دلت آهنی است سیم اندود
مکن ملامت پرده دری زلیخا را
بمصر حسن چو یوسف زپرد روی نمود
هزار جان بخرم پیش تیغت اندازم
بقتل همچو منی گر تو میشوی خوشنود
بشام هجر تو دل مرده است آشفته
چسان بگو تن بیروح زنده خواهد بود
شهید عشق شوم زآنکه عشق دست خداست
که هست شاهد غیبش در آینه مشهود
علی ولی خدا مظهر جلال و جمال
که هفت قلعه خیبر زناخنی بگشود
زچیست هر شبم از دل بسر برآید دود
کسی که شوق طواف حرم بسر دارد
عجب مدار بسر گر که بادیه پیمود
زعشق منت بیحد بود بگردن من
که کرد بندم و از بند عالمم بربود
مرا از آن چه که اندام تست نقره خام
درون سینه دلت آهنی است سیم اندود
مکن ملامت پرده دری زلیخا را
بمصر حسن چو یوسف زپرد روی نمود
هزار جان بخرم پیش تیغت اندازم
بقتل همچو منی گر تو میشوی خوشنود
بشام هجر تو دل مرده است آشفته
چسان بگو تن بیروح زنده خواهد بود
شهید عشق شوم زآنکه عشق دست خداست
که هست شاهد غیبش در آینه مشهود
علی ولی خدا مظهر جلال و جمال
که هفت قلعه خیبر زناخنی بگشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کالای جان نه چیزیست کش سرسری توان داد
یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد
یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد