عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۲) حکایت آن بزرگ با خواجه علی طوسی
بزرگی هم نکودل هم نکو عقل
ز خواجه بوعلی طوسی کند نقل
که این ساعت تو در عین بلائی
که از سر تا قدم جمله فنائی
همه پشتی همه رو گرد در راه
همه رؤیت همه دیده شو آنگاه
همه دیده همه دل شو بیکبار
که تا آگه شوی زین رمز بسیار
اگر تو جملهٔ دل درد گردی
همه درمان شوی و مرد گردی
اگر تو درد خواهی تا بدانی
ترا مرگست روی ای زندگانی
ولی میدان که عین درد آنست
که هرگز در دو عالم کس ندانست
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۳) حکایت آن دیوانه که ازو پرسیدند که درد چیست
یکی پرسید ازان دیوانه مردی
که چه بوَد درد چون داری تو دردی؟
چنین گفت او که دردآنست پیوست
که چون باید بُریده دست را دست
و یا آن تشنهٔ ده روزه را نیز
چگونه آب باید از همه چیز
کسی را هم چنان باید خدا را
ترا گر نیست این این هست ما را
همی درد آن بوَد ای زندگانی
که چیزی بایدت کانرا ندانی
ندانی آن و آن خواهی همیشه
ندانم کین چه کارست و چه پیشه
جز او هرچت بود باشد همه پیچ
که آن خواهی و آن خواهی دگر هیچ
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۴) حکایت آن طفل که با مادر ببازار آمد و گم شد
زنی آورد طفلی را ببازار
ز مادر گم شد و بگریست بسیار
زمانی خاک بر سر زود می‌ریخت
زمانی اشک خون آلود می‌ریخت
چو می‌دیدند غرق خون و خاکش
بترسیدند از بیم هلاکش
بدو گفتند مادر را چه نامست
بگو، گفتا ندانم کوکدامست
بدو گفتند بس دیوانهٔ تو
کجاست آخر، نگوئی، خانهٔ تو؟
چنین گفت آن بچه افتاده گمراه
که یک ذرّه نَیَم زان خانه آگاه
بدو گفتند نام آن محلّت
بگو تا فارغ آئی زین مذلت
چنین گفت او که پر دردست جانم
که نام آن محلت هم ندانم
بدو گفتند پس با تو چه سازیم
که تو می‌سوزی و ما می‌گدازیم
چنین گفت او که من سرگشتهٔ راه
نیم از مادر و از نامش آگاه
محلّت می‌ندانم خانه هم نیز
بجز مادر نمی‌دانم دگر چیز
من این دانم چنین در مانده بی کس
که اینجا مادرم می‌باید و بس
من این دانم که پر خونست جانم
که مادر بایدم دیگر ندانم
اگر تو مرد صاحب درد گردی
حریم وصل را در خورد گردی
ولی چون تو ننوشی خون عَلَی الحَق
نه بینی در جهان مطلوب مطلق
ولی تو تو نهٔ تو عکس اوئی
ازان تو هم جمیل و هم نکوئی
اگرچه تو نکوئی ای نکوبین
چو تو عکسی، نهٔ خود، آن او بین
به بین احوال خود تا بر چه سانست
نه نیکوئی تو، او نیکونهانست
تو خود را منگر و این جان و تن را
نهاد او نگر نه خویشتن را
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۷) حکایت ابوعلی فارمدی
چنین دادند ره بینان دمساز
خبر از بوعلی فاربد باز
که گفت ای مرد نه خوش شو بخواندن
نه دل ناخوش کن از خُسران و راندن
قبول خویش را مشمر غنیمت
مشو گر رَد شوی هرگز هزیمت
که چون نفریبی از نعمت دمی تو
نگردی از بلا پست غمی تو
برون این همه رنگ دگرگون
برنگی دیگرت آرند بیرون
اگر این رنگ افتد بر رگویت
دو عالم عنبرین گردد ز بویت
اگر این رنگ یابی ای یگانه
نباید هیچ چیزت جاودانه
همه چیزی چو ازتو چیز گردد
ترا کی مَیلِ چیزی نیز گردد
چو تو دائم تو باشی بی بهانه
همه چیزی توداری جاودانه
چو دائم محو باشی در الهی
ز تو خواهند امّا تو نخواهی
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۲) گفتار مرد خدای پرست
چنین گفتست روزی حق پرستی
که او را بود در اسرار دستی
که هر چیزی که هست و بایدت نیز
ازان چیزت فراغت بِه ازان چیز
ترا چیزی که در هر دو جهانست
به از بودش بسی نابود آنست
اگر هر دو جهان دار السلامست
تماشا گاه جانم این تمامست
چو جان پاکِ من فردوس باشد
مرا صد مشتری در قوس باشد
بهشتی این چنین و همدمی نه
دلی پر سرِّ عشق و محرمی نه
چو هر همدم که می‌بینم حجابست
مرا پس هر دمی همدم کتابست
چو کس را می‌نبینم همدم خویش
در آنجا می فرو گویم غم خویش
مرا درمغزِ دل دردیست تنها
کزو می‌زاید این چندین سخنها
اگر کم گویم و گر بیش گویم
چه می‌جویم کسی، با خویش گویم
برآوردم بگرد عالمی دست
نداد از هیچ نوعم همدمی دست
وگر داد ودهد یک همدمم داد
نداد اوداد لیکن هم دمم داد
ز چندین آدمی درهیچ جائی
نمی‌بینم سر موئی وفائی
چو در من نیز یک ذرّه وفا نیست
ز غیری این وفا جُستن رو انیست
چو من محرم نَیَم خود را زمانی
کِه باشد محرم من در جهانی
ز همراهان دین مردی ندیدم
زاخوان صفا گردی ندیدم
بسی رفتم هم آنجا ام که بودم
نمی‌دانم کزین رفتن چه سودم
دلا چون هم نشینانت برفتند
رفیقان و قرینانت برفتند
تو تا کَی باد پیمائی ز سودا
برَو تا کَی کنی امروز و فردا
بخوردی همچو بیکاران جهانی
غم کارت نمی‌بینم زمانی
اگرچه صبحدم را هم دمی هست
ولی صادق نداد آن همدمش دست
بکن کاری که وقت امروز داری
برافروز آتشی چون سوز داری
همه خفتند چه مست و چه هشیار
تو کَی خواهی شدن از خواب بیدار
ترا تا چند ازین باریک گفتن
که می‌باید ترا با ریگ رُفتن
چو ابرهیم گفتار آمدی تو
چرا نمرود رفتار آمدی تو
چو نتوانی که مرد کار میری
زهی حسرت اگر مُردار میری
بگرد قال آخر چند گردی
قدم در حال نِه گر شیر مردی
دل تو گر ز قال آرام گیرد
کجا از حالِ مردان نام گیرد
چو قشری بیش نیست این قال آخر
طلب کن همچومردان حال آخر
چو تو عمر عزیز خود بیکبار
همه در گفت کردی،کی کنی کار
بُت تو شعر می‌بینم همیشه
ترا جز بت پرستی نیست پیشه
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۴) حکایت وفات اسکندر رومی
چو اسکندر ز دنیا رفت بیرون
حکیمی گفت ای شاه همایون
چو زیر خاک می‌گشتی چنین گم
چرا می‌کردی آن چندان تنّعم
دریغا و دریغا روزگارم
که دایم جز دریغا نیست کارم
چو نقد روزگار خود بدیدم
امید از خویشتن کلّی بریدم
همه در خون جان خویش بودم
که تا بودم زیان خویش بودم
بامّید بهی تا کِم خبر بود
همه عمرم بسر شد ور بتر بود
جهان چون صحّتم بستد مرض داد
جوانی برد و پیری در عوض داد
چو من هم نیستم از جسم و جانی
نخواهم من که من باشم زمانی
بجز مردن مرا روئی نماندست
ازان کم زندگی موئی نماندست
اگرچه از فنا موئی ندیدم
بجز فانی شدن روئی ندیدم
مرا گه ماتمست و گاه عیدست
که گاهم وعده و گاهی وعیدست
دلی بود از همه مُلک جهانم
همه خون گشت ودیگر می‌ندانم
زهی اندوهِ گوناگون که دلراست
زهی این آتش و این خون که دلراست
فرو رفتن بدین دریا یقینست
ولی تا چون برآیم، بیمِ اینست
چرا از مرگ دل پُر پیچ دارم
چو بر هیچم نه دل بر هیچ دارم؟
همه عمرم درافسانه بسر شد
کِه خواهد از پی عمری دگر شد؟
تهی دستم که کارم پُر خَلَل ماند
ز حیرت پای جانم در وَحَل ماند
چو قوم موسی ام در تیه مانده
هم از تعطیل در تشبیه مانده
همی نه خوانده‌ام نه رانده‌ام من
میان کفر و ایمان مانده‌ام من
کنون در گوشهٔ حیران نشستم
ستون کردم بزیر روی دستم
گرت اندوه می‌باید جهانی
ننزدیک دلم بنشین زمانی
که چندانی غم و اندوه دارم
که گوئی بر دلی صد کوه دارم
مرا در دست هر ساعت هزاران
که بر دل درد می‌بارد چو باران
گل عمر عزیزم بر سر خار
به پایان بُردم و من بر سر کار
چو نتوان داد شرح سرگذشتم
نَفَس با کام بُردم گنگ گشتم
چه گویم کانچه گفتم هست گفته
کرا گویم، خلایق جمله خفته
زبان علم می‌جوشد چو خورشید
زبان معرفت گنگست جاوید
چو مستی حیرت خود باز گفتم
چو مشتی خاک زیر خاک خفتم
مرا گوئی مگو! دیگر نگویم
چه سازم من بسوزم گر نگویم
ز من دایم سخن پرسید آخر
ز سوز من نمی‌ترسید آخر؟
عزیزا با تو گفتم ماجرائی
مدار آخر دریغ ازمن دعائی
گر از تو یک دعائی پاک آید
مرا صد نور ازان درخاک آید
کسی را چون بچیزی دست نرسد
وگر گه گه رسد پیوست نرسد
همان بهتر که بی روی و ریائی
سحرگاهان بسازد با دعائی
کنون از اهل دل درخلوة خاص
دعای خویش می‌خواهم باخلاص
غرض زین گفت و گویم جز دعا نیست
که کار بی‌غرض جز از خدا نیست
عزیزا با تو گفتم حالِ مردان
تو گر مردی فراموشم مگردان
ترا گر ذرّهٔ زین راز روزیست
همه ساز تودایم سینه سوزیست
اگر ماتم زده باشی درین کار
ترا نوحه گری باشد سزاوار
ولی تو خود ز رعنائی چنانی
که نوحه بشنوی بازیچه دانی
چو نوحه لایق آزادگانست
که نوحه کار کار افتادگانست
اگر تو عاشقی گم کرده یاری
تو آن سرگشتهٔ افتاده کاری
چو می‌جوئی نشان از بی‌نشان باز
ازین جستن نه اِستی یک زمان باز
چو چیزی گم نکردی ای عجب تو
چه می‌جوئی تو با چندین طلب تو
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۵) حکایت مرد خاک بیز
چنین گفت آن یکی با خاک بیزی
که می‌آید شگفتم ازتو چیزی
که گم ناکرده می‌جوئی تو عاجز
نیابی چیزِ گم ناکرده هرگز
عجبتر، گفت، زین چیزی دگر هست
که گم ناکردهٔ گر ندهدم دست
بغایت می برنجم وین شگفتی
بسی بیشست ازان اوّل که گفتی
نه بتوان یافت نه گم می‌توان کرد
نه خاموشی رهست و نه بیان کرد
غرض آنست زین تا تو نباشی
نه این باشی نه آن هر دو تو باشی
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۶) حکایت ایّوب پیغامبر
بزرگی گفت ایّوب پیمبر
که چندین سال گشت از کِرم مضطر
ز چندان رنج آهی بود مقصود
چو کرد آهی نجاتش داد معبود
زکریا ارّهٔ بر سر بزاری
بدوگفتا اگر آهی برآری
کنم از انبیا بسترده نامت
مزن دم تا کند ارّه تمامت
عجایب بین کزان یک آه می‌خواست
وزین یک خامشی را ز آه می‌خواست
نه آهی می‌توان کرد از بر خویش
نه خامش می‌توان بودن، بیندیش
چو دریائیست این دو چشم و جانی
نه سر پیدا ونه بُن نه میانی
درین دریا نه خاموشی نه گفتار
نه ساکن بودنت لایق نه رفتار
جوانمردا تو چندین پیچ پیچی
چگونه می‌بری چون هیچ هیچی
هزاران پرده بیش از ظلمت و نور
چگونه منقطع گردد رهی دور
هزاران بند داری تا قیامت
چگونه ره بری راه سلامت
مگر از پیش برخیزد حجابی
ز لطف حق بتابد آفتابی
که چون آن لطف از پیشان نباشد
جهانی درد را درمان نباشد
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بسم الله الرحمن الرحیم
سپاس و آفرین آن پادشا را
که گیتی را پدید آورد و ما را
بدو زیباست ملک و پادشایی
که هر گز ناید از ملکش جدایی
خدای پاک و بی همتا و بی یار
هم از اندیشه دور و هم ز دیدار
نه بتواند مرو را چشم دیدن
نه اندیشه درو داند رسیدن
نه نقصانی پذیرد همچو جوهر
نه زان گردد مرو را حال دیگر
نه هست او را عرض با جوهری یار
که جوهر پس ازو بوده ست ناچار
نشاید وصف او گفتی که چون است
که از تشبیه و از وصف او برون است
به وصفش چند گفتی هم نه زیباست
که چندی را مقادیرست و احصاست
کجا وصفش به گفتن هم نشاید
که پس پیرامنش چیزی بباید
به وصفش هم نشاید گفت کی بود
کجاهستش را مدت نپینود
و گر کی بودن اندر وصفش آید
پس او را اول و آخر بباید
نه با چیزی بپیوسته ست دیگر
که پس باشند در هستی برابر
نه هست او را نهاد و حد و مقدار
که پس باشد نهایاتش پدیدار
نه ذات او بود هر گز مکانی
نه علم ذات او باشد نهانی
زمان از وی پدید آمد به فرمان
به نزد برترین جوهر ز گیهان
بدان جایی که جنبش گشت پیدا
وز آن جنبش زمانه شد هویدا
مکان را نیز حد آمد پدیدار
میان هر دوان اجسام بسیار
نفرمایی که آراید سرایی
بدین سان جز حکیمی پادشایی
که قوت را پدید آورد بی یار
به هستی نیستی را کرد قهار
خداوندی که فرمانش روایی
چنین دارد همی در پادشایی
نخستین جوهر روحانیان کرد
که او را نزمکان ونز زمان کرد
برهنه کرد صورت شان زمادت
سراسر رهنمایان سعادت
به نور خویش ایشان را بیاراست
وزیشان کرد پیدا هر چه خود خواست
نخستین آنچه پیدا شد ملک بود
وزان پس جوحری کرد آن فلک بود
وزیشان آمد این اجرام روشن
بسان گل میان سبز گلشن
بهین شکلیست ایشان را مدور
چنان چون بهترین لونی منور
چو صورتهای ایشان صورتی نیست
که ایشان را نهیب و آفتی نیست
نه یکسانند همواره به مقدار
به دیدار و به کردار و به رفتار
اگر بی اختر ستی چرخ گردان
نگشتی مختلف اوقات گیهان
نبودی این عللهای زمانی
کزو آید نباتی زندگانی
چو این مایه نبودی رستنی را
نبودی جانور روی ز می را
و گر بی آسمان بودی ستاره
جهان پر نور بودی هامواره
فروغ نور ظلمت را ز دودی
پس این کون و فساد ما نبودی
و گر نه کردی بودی چرخ مایل
بدین سان لختکیمیل معدل
نبودی فصلهای سال گردان
نه تابستان رسیدی نه زمستان
بزرگا کامگارا کردگارا
که چندین قدرتش نبود مارا
چنان کس زور و قوت بی کرانست
عطابخشی و جودش همچنانست
نه گر قدرت نماید آیدش رنج
نه گر بخشش کند پالایدش گنج
چو خود قدرت نمای جاودان بود
مرو را جود و قدرت بی کران بود
به قدرت آفرید اندازه گیری
ز دادار جهان قدرت پذیری
هیولی خواند او را مرد دانا
به قوتها پذیرفتن توانا
چو ایزد را دهشها بی کران است
پذیرفتن مرو را همچنان است
پذیرد افرینشها ز دادار
چو از سکه پذیرد مهر دینار
مثال او به زر ماند که از زر
کند هر گونه صورت مرد زرگر
چو ازد خواست کردن این جهان را
کزو کون و فسادست این و آن را
همی دانست کاین آن گاه باشد
که ارکانش فرود ماه باشد
یکی پیوند بر باید به گوهر
منور گردد آن را در برابر
یکی را در کژی صورت به فرمان
یکی بر راستی او را نگهبان
پدید آورد آن را از هیولی
چهار ارکان بدین هر چار معنی
از آن پیوندها آمد حرارات
دگر پیوند کز وی شد برودت
رطوبت جسمها را کرد چونان
که گاه شکل بستن بد به فرمان
یبوست همچنان او را فرو داشت
بدان تقویم و آن تعدیل کاوداشت
چو گشتند این چهار ارکان مهیا
ازان گرمی بر آمد سوی بالا
و گر سردی به بالا بر گذشتی
ز جنبشهای گردون گرم گشتی
پس آنگه چیره گشتی هر دو گرمی
برفتی سردی و تری و نرمی
لطیف آمد ازیشان باد و آتش
ازیرا سوی بالا گشت سر کش
بگردانید مثل چرخ گردان
همه نوری گذر یابد دریشان
بدان تا نور مهر و دیگر اجرام
رسد ز انجا بدین الوان و اجسام
زمین را نیست با لطف آشنایی
که تا بر وی بماند روشنایی
و گر چونین نبودی او به گوهر
نماندی روشنایی از برابر
چو هستی یافتند این چار مادر
هوا و خاک پاک و آب و آذر
ازیشان زاد چندین گونه فرزند
ز گوهرها و از تخم برومند
هزاران گونه از هر جنس جان ور
همیشه حال گردانند یکسر
و لیکن عالم کون و تباهی
دگر گون یافت فرمان الهی
کجا در عالم مبدا و بالا
به ترتیب آنچه بد به گشت پیدا
در این عالم نه چونان بود فرمان
که اول گشت پیدا گوهر از کان
به ترتیب آنچه به بد باز پس ماند
طبیعت اعتدال از پیش می راند
چه آن مادت کزو مردم همی خاست
خدای ما نخست آن را بپیر است
فزونیهای آن را کرد اجسام
یکایک را دگر جنس و دگر نام
به کان اندر مرو را زرعیان است
و لیک از دیدهء مردم نهان است
نحستین جنس گوهر خاست از کان
به زیرش نوع گوهرهای الوان
دوم جنس نبات آمد به گیهان
سیم جنس هزاران گونه حیوان
چو یزدان گوهر مردم بپالود
از آن با اعتدالی کاندر و بود
پدید آورد مردم را ز گوهر
بران هم گوهران بر کرد مهتر
غرض زیشان همه خود آدمی بود
که اورا فصلهای مردمی بود
نبات عالم و حیوان و گوهر
سراسر آدمی را شد مسخر
چو او را پایه زیشان بر تر آمد
تمامی را جهانی دیگر آمد
بدو داده است ایزد گوهر پاک
که نز بادست و نز آبست نز خاک
یکی گوید مرو را روح قدسا
یکی گوید مرو را نفس گویا
نداند علم کلی را نهایت
برون آرد صناعت از صناعت
چو دانش جوید و دانش پسندد
بیاموزد پس آن را کار بندد
ز دوده گردد از زنگ تباهی
به چشمش خوار گردد شاه و شاهی
شود پالوده از طبع بهیمی
به دست آرد کتبهای حکیمی
نخواهد هیچ اجسام زمین را
همیشه جوید آیات برین را
بلندی جوید آنجا نه مکانی
و لیک از قدر و عز جاودانی
چو رسته گردد از چنگال اضداد
شود آنجا که او را هست میعاد
شود ماننده آن پیشینگان را
کزیشان مایه آمد این جهان را
چنین دان کردگارت را چنین دان
بیفگن شک و دانش را یقین دان
مکن تشبیه او را در صفاتش
که از تشبیه پاکیزه ست ذاتش
بگفتم آنچه دانستم ز توحید
خدای خویش را تمجید و تحمید
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
گفتاراندر زادن ویس از مادر
جهان را رنگ و شکل بیشمارست
خرد را بافرینش کارزارست
زمانه بندها داند نهادن
که نتواند خرد آن را گشادن
نگر کاین دام طرفه چون نهادست
که چونان خسروی دروی فتادست
هوا را در دلش چونان بیاراست
که نازاده عروسی را همی خواست
خرد این راز را بر وی بگشاد
که از مادر بلای وی همی راز
چو این دو نامور پیمان بکردند
درستی را به هم سوگند خوردند
نگر چنین شگفت آمد ازیشان
کجا بستند بر ناموده پیمان
زمانه دستبرد خویش بننود
شگفتی بر شگفتی بر بیفرود
برین پیمان فراوان سال بگذشت
ز دلها یاد این احوال بغذشت
درخت خشک بوده تر شد از سر
گل صد برگ و نسرین آمدش بر
به پیری بارور شد شهربانو
تو گفتی در صدف افتاد لولو
یکی لولو که چون نُه مه بر آمد
ازو تابنده ماهی دیگر آمد
نه مادر بود گفتی مشروقی بود
کزو خورشید تابان روی بننود
یکی دختر که چون آمد ز مادر
شب دیجور را بزدود چون خور
که ومه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدین سان
همه در روی خیره بماندند
به نام او را خجسته ویس خواندند
همان ساعت که از مادر فرو زاد
مرُو را مادرش با دایگان داد
به خوازان برد او را دایگانش
که آنجا بود جای و خان و مانش
ز دیبا کرد و از گوهر همه ساز
بپرورد آن نیازی را به صد ناز
به مشک و عنبر و کافور و سنبل
به آب بید و مُرد و نرگس و گل
به خزّ و قاقم و سنور و سنجاب
به زیورهای نغز و درّ خوشاب
به بسترهای دیبا و حواصل
بفروردش به ناز و کامهء دل
خورشها پاک و جان افزای و نوشین
چو پوششهای نغز و خوب و رنگین
چو قامت بر کشید آن سرو آزاد
که بودش تن زسیم و دل ز پولاد
خرد از روی او خیره بماندی
ندانستی که آن بت را چه خواندی
گهی گفتی که این باغ بهارست
که در وی لالهای آبدارست
بنفشه زلف و نرگس چشمکانست
چو نسرین عارض و لاله رخانست
گهی گفتی که این باغ خزانست
که درسی میوهای مهرگانست
سیه زلفینش انگور به بارست
ز نخ سیب و دو پستانش دونارست
گهی گفتی که این گنج شهانست
که در وی آرزوهای جهانست
رخشی دیبا و اندمش حریرست
دو زلفش غالیه گیسو عبیرست
تنش سیمست و لب یاقوت نابست
همان دندان او درّ خوشابست
گهی گفتی که این باغ بهشتست
که یزدانش ز نور خود سرشتست
تنش آبست و شیر و می رخانش
همیدون انگبینست آن لبانش
روا بود ار خرد زو خیره گشتی
کجا چشم فلک زو تیره گشتی
دو رخسارش بهار دلبری بود
دو دیدارش هلاک صابری بود
به چهره آفتاب نیکوان بود
به غمزه اوستاد جادوان بود
چو شاه روم بود آن روی نیکوش
دو زلفش پیش او چون دوسیه پوش
چو شاه زنگ بودش جعد پیچان
دو رخ پیشش چو دو شمع فروزان
چو ابر تیره زلف تابدارش
به ابر اندر چو زهره گوشوارش
ده انگشتی چه ده ماسورهء عاج
به سر هر یکی را فندقی تاج
نشانده عقد او را در بر زر
به سان آب بفشرده بر آذر
چو ماه نو برو گسترده پروین
چو طوق افگنده اندر سر و سیمین
جمال حور بودش طبع جادو
سرین گور بودش چشم آهو
لب و زلفینش را دو گونه باران
شکر بار این بدی و مشکبار آن
تو گفتی فتنه را کردند صورت
بدان تا دل کند از خلق غارت
و یا چرخ فلک هر زیب کش بود
بران بالا و آن رخسار بننود
چنین پرورد او را دایگانش
به پروردن همی بسپرد جانش
به دایه بود رامین هم به خوزان
همیدون دایگان بر جانش لرزان
به هم بودند آنجا ویس و رامین
چو در یک باغ آذر گون و نسرین
به هم رُستند آنجا دو نیازی
به هم بودند روز و شب به بازی
که دانست و کرا آمد گمانی
که حکم هر دو چونست آسمانی
چه خواهد کرد با ایشان زمانه
در آن کردار چون دارد بهانه
هنوز ایشان ز مادرشان نزاده
نه تخم هر دو در بوم او فتاده
قصا پإردإخته بود از کار ایشان
نبشته یک به یک کردار ایشان
قصای آسمان دیگر نگشتی
به زور و چاره زیشان بر نگشتی
چو بر خواند کسی این داستان را
بداند عیبهای این جهان را
نباید سرزنش کردن بدیشان
که راه حکم یزدان بست نتوان
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
بدو گفت ای بهار بربر و چین
جهان چون آسیای گرد گردست
که دادارش چنین گردنده کردست
نماند حال او هرگز به یک سان
گهی آذار باشد گه زمستان
من و تو هر دو فرزند جهانیم
ابر یک حال بودن چون توانیم
تن ما نیز گردان چون جهانست
که گاهی کودک و گاهی جوانست
گهی بیمار و گاهی تندرستست
چو گاهی زورمند و گاه سستست
گهی با رخت باشد گاه بی رخت
گهی پیروزبخت و گاه بدبخت
تن مردم صعیف و نا توانست
که لختی گوشت و مشتی استخوانست
نه بر تابد ز گرما رنج گرما
نه بر تابد ز سرما رنج سرما
چو گرما باشدش سرما بخواهد
چو سرما باشدش گرما بخواهد
بجوید خورد کز خوردن ببالد
پس آنگه او هم از خوردن ببالد
اگر چه آز بر وی سخت چیرست
ز مستی چون نبیند زود سیرست
و گرچه او خوشی از کام یابد
چو بیند کام خودرا بر نتابد
ز سستی کامها بر وی و بالست
ازیرا در پی کامش ملالست
دلش چون بر مرادی چیر گردد
همان گه زان مرادش سیر گردد
دگر باره چو کامی در نیابد
از آز دل به کام دل شتابد
گهی در آز تیز و تند باشد
گهی در کام سیر و کند باشد
چو کام آید نماند هیچ تندی
چو آز آید نماند هیچ کندی
نباشد هیچ کامی خوشتر از مهر
که ورزی با رخی تابنده چون مهر
چنان در هر دلی خود کام گردد
که دل بی دصبر و بی آرام گردد
به دست آز دل دیوانه گردد
ز خواب و خرمی بیگانه گردد
بسی سختی برد تا چیز گردد
چو کام دل بیابد سیر گردد
نه بر تابد به وصلت ناز جانان
نه بر تابد به دوری درد هجران
گهی جوید ز هجرانش جدایی
گهی از خشم و ازارش رهایی
چو مردم هست زین سان سخت عاجز
ندارد صبر بر یک حال هرگز
نگارا من یکی از مردمانم
ز دست رستن چون توانم
همیشه گرد تو پرواز دارم
کجا بر سر لگام آز دارم
ترا جستم چو بر من چیره بود آز
همه زشتی مرا نیکو نمود آز
وزان پس چون توخشم و ناز کردی
ز بد مهری دری نو باز کردی
برفتم تا نبینم خشم و نازت
ببردم کبگ مهر از پیش بازت
دلی کام با تو راندی کامگاری
هم از تو چون کشیدی خشم و خواری
در آن شهری که بودم شاه و مهتر
هم اندر وی ببودم خوار و کهتر
گه رفتن چنان آمد گمانم
که بی تو زیستن آسان توانم
ز بت رویان یکی دیگر بجویم
بدو بندم دلی کز تو بشویم
نسوزه عشق را جز عشق خرمن
چنان چون بشکند آهن به آهن
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهی را کم شود بازار در دل
درم هر گه که نو آید به بازار
کهی را کم شود در شهر مقدار
مرا چون دوستان گفتند یک سر
نبرّد عشق را جز عشق دیگر
نداند عشق را جز عشق درمان
نشاید کرد سندان جز به سندان
به گفت دوستان رفتم به گوراب
بسار تشنه جویان در جهان آب
گهی جستم ز رویت یادگاری
گهی جستم ز هجرت غمگساری
گل گلبوی را در راه دیدم
گمان بردم که تابان ماه دیدم
نه بت دیدم بدان شکل و بدان روی
نه گل دیدم بدان رنگ و بدان بوی
دل اندر مهر آن بت روی بستم
همی گفتم ز مهر ویس رستم
هنی خواندم فسونی بر فسونی
همی شستم ز دل خونی به خونی
بسی کردم نهان و آشکارا
به نر می با دل مسکین مدارا
ندیدم در مدارا هیچ سودی
که دل هر ساعتی زاری نمودی
چنان آتش ز مهر افتاد بر من
که تن در سوز بود و دل به شیون
نه دل را بود در تن هیچ آرام
نه غم را بود نیز اندر دل انجام
ز بیرون گر به رامش می نشستم
نهانی بر فراقت می گرستم
ز بیچاره تنم مانده روانی
نه خوش خوردم نه خوش خفتم زمانی
چو بی تو رستخیز تن بدیدم
بجز باز آمدن چاره ندیدم
توی نیک و بد و درمان و دردم
توی شیرین و تلخ و گرم و سردم
توی کام و بلا و ناز و رنجم
غم و شادی و درویشی و گنجم
توی چشم و دل و جان و جهانم
توی خورشید و ماه و آسمانم
توی دشمن مرا و هم توی دوست
نکوبختی که هر چیز از تو نیکوست
بکن با من نگارا هر چه خواهی
که تو بر من خداوندی و شاهی
به تو نالم که در دل آذری تو
هبه تو نالم که بر دل داوری تو
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
جهان افروز رامین گفت ازین پس
نپنداری که از من بر خورد کس
نورزم مهر تا خواری نبینم
ز غم روشن جهان تاری نبینم
چه باید روز شادی گرم خودرن
تن آزاد خود را بنده کردن
بسا روزا که من دیدم تن خویش
ز بس خواری به کام دشمن خویش
اگر خواری همی آید به رویم
سزد گر نیز مهر تو نجویم
بجز دوزخ نشاید هیچ جایم
اگر نیز آزموده آزمایم
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده بر نگیرد جور و بیداد
نباشد هیچ فرزانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر
گر از روی تو تابانست خورشید
من از خورشید تو ببریدم اومید
و گر نایاب گردد در جهان سنگ
بود یک من به گوهر شصت همسنگ
بخرّم صد منی بر دل نهم من
مگر زین ننگ و رسوایی رهم من
اگر در زین وصلت هست صد گنج
نیرزد جستنش با این همه رنج
دل از تن بر کنم گر دل دگر بار
کشد مهر تو یا مهر دگر یار
اگر زین دل جدا مانم مرا به
که هر کس را مهی خواهد مرا نه
مگر بخت مرا نیکی درین بود
که امشب مهر تو پیوسته کین بود
بسا کارا که آغازش بود سخت
سرانجامش به نیکی آورد بخت
کند گه هاه ایزد کارها راست
چنان کزوی نداند هیچ کس خواست
کنون کار مرا امشب چنان کرد
که از خوبی به کام دوستان کرد
برستم زان همه گفتار و پوزش
وزان غم خوردن و تیمار و سوزش
تو گویی بنده بودم شاه گشتم
زمین بودم سپهر و ماه گشتم
چنان بی رنج و بی غم گشت جانم
که گویی من کنون نی زین جهانم
من از مستی جنان هشیار گشته
ز خواب ابلهی بیدار گشته
نه بینا بختم اکنون گشت بینا
چو نادان جانم اکنون گشت دانا
چو پای ازبند خواری رسته کردم
نیابد هیچ گور امروز گردم
نگر تا تو نپنداری که دیگر
مرا بینی چو دیدی خوار و غمخور
هر آن کاو طمع بگسست از جهان پاک
نیاید هرگز او را از جهان باک
به بی رنجی گذارد زندگانی
نه جوید سود از نیم زیانی
تو نیز ار بخردی و هوشیاری
چو من باشی و غم در دل نداری
خردورزی و خرسندی نمایی
که خرسندیست بهتر پادشایی
اگر صد سال تخم مهرکاری
ازو در دست جز بادی نداری
کسی از عشق ورزیدن نیاسود
به غیر از راه دشواری نپیمود
نبرد این ره به سر اندر جهان کس
اگر تو عاگلی پند منت بس
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
کشته شدن شاه موبد بر دست گراز
چهان را گر چه بسیار آزماییم
نهفته ببند رازش چون گشاییم
نهانی نیست از بندش نهانتر
نه چیزی از قصای او روانتر
جهان خوابست و ما دو وی خیالیم
چرا چندین درو ماندن سگالیم
نه باشد حال او را پایداری
نه طبعش را همیشه سازگاری
نه گاه مهر نیک از بد بداند
نه مهر کس به سر بردن تواند
چه آن کز وی نیوشد مهربانی
چه آن کز کور جوید دیدبانی
نماید چیزهای گونه گونه
درونش راست بیرون واشگونه
به کار بلعجب ماند سراسر
درونش دیگر و بیرونش دیگر
به چه ماند به خان کاروان گاه
همیشه کاروانی را برو راه
ز هر گونه سپنجی در وی آیند
و لیکن دیر گه در وی نپایند
گهی ماند بدان مرد کمان ور
که باشد پیش اورد تیر بی مر
به زه کرده همه ساله کمان را
به تاریکی همی اندازد آن را
هر آن تیری که از دستش رها شد
نداند هیچ چون شد یا کجا شد
زنی پیرست پنداری نکو روی
که در چاه افگند هر دم یکی شوی
همی جوییم گنجش را به صد رنج
پس آنگاهی نه ما مانیم و نه گنج
سپاهی بینی و شاهی ابر گاه
پس آنگه نه سپه بینی و نه شاه
چو روزی بگذرد بر ما ز گیهان
ز مردم همرهش بینی فراوان
چو او بگذشت روز دیگر آید
ز ما با او گروهی نو در آید
مرا باری به چشم این بس شگفتست
وزین اندیشه ام سودا گرفتست
ندانم چیست این گشت زمانه
وزو بر جان ما چندین بهانه
جهانداری شهانشاهی چو موبد
جهان را زو بسی نیک و بسی بد
بدین خواریش باشد روز فرجام
بماند در دل و چشمش همه کام
کجا چون برد لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل
مهان را سر به سر خلعت فرستاد
کهان را ساز جنگ و سیم و زر داد
همه شب بود از می مست و شادان
خمارش بین که چون بد بامدادان
نشسته شاه با گردان کشور
بر آمد ناگهان بانگی ز لشکر
ز لشکر گاه شاهنشه کناری
مگر پیوسته بد با جویباری
گرازی زان یکی گوشه بردن جست
ز تندی همچو پیلی شرزه و مست
گروهی نعره بر رویش گشادند
گروهی در پی او اوفتادند
گراز آشفته شد از بانگ و فریاد
به لشکر گاه شاهنشه در افتاد
شهنشه از سرا پرده بر آمد
به پشت خنگ چو گانی در آمد
به دست اندریکی خشت سیه پر
بسی بدخواه را کرده سیه در
چو شیر نر بر آن خوگ دژم تاخت
سیه پر خشت پیچان را بیداخت
خطا شد خشت او وان خوگ چون باد
به دست و پای خنگ شه در افتاد
به تندی زیر خنگ اندر بغرید
بزدیشک و زهارش را بدرید
بیفتادند خنگ و شاه با هم
چو بسته گشته چرخ و ماه با هم
هنوز افتاده بد شاه جهانگیر
که خوک او را بزد یشکی روان گیر
درید از ناف او تا زیر سینه
دریده گشت جای مهر و کینه
چراغ مهر شد در دلش مرده
همیدون آتش کینه فسرده
سر آمد روزگار شاه شاهان
سیه شد روزگار نیکخواهان
چنان شاهی به چندان کامرانی
نگر تا چون تبه شد رایگانی
جهانا من ز تو ببرید خواهم
فریب تو دگر نشنید خواهم
چو مهرت با دگر کس آزمودم
ز دل زنگار مهر تو ز دودم
ترا با جان ما گویی چه جنگست
ترا از بخت ما گویی چه ننگست
بجای تو نگویی تا چه کردیم
جز ایدر که دو تا نان تو خوردیم
نگر تا هست چون تو هیچ سفله
که یک یک داده بستانی بجمله
کنی ما را همی دو روزه مهمان
پس آنگه جان ما خواهی به تاوان
نه ما گفتیم ما را میهمان کن
پس آنگه دل چنان بر ما گران کن
چه خواهی بی گناه از ما چه خواهی
که ریزی خون ما بر بیگناهی
ترا گر هست گوهر روشنایی
چرا در کار تاریکی نمایی
چرا چون آسیای گرد گردی
بیاگنده به آب و باد و گردی
چو بختم را به چاه آندر فگندی
مرا زان چه که تو چونین بلندی
ترا گر جاودان بینم همینی
همین چرخی همین آب و زمینی
همین کوهی همین دریا و بیشه
همین زشتیت کار و خو همیشه
هر آن مردم که خوی تو بداند
ترا جز سفله و نا کس نخواند
خداوندا ترا دانم ورا نه
به هر حاجت ترا خوانم مرا به
کجا دهر آن نیرزد کش بدانند
و یا خود بر زبان نامش برانند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نشاندن رامین پسر خود را به پادشاهى و مجاور شدن به آتشغاه تا روز مرگ
سر سال و خجسته روز نوروز
جهان پیروز گشت از بخت پیروز
پسر را خواند خورشید مهان را
همیدون خسرو فرماندهان را
پسر را پیش خود بر گاه بنشاند
پس اورا خسرو و شاه جهان خواند
به پیروزی نهادش تاج بر سر
بدو گفت ای خجسته شاه کشور
هماین بادت این تاج کیانی
همان این تخت و گاه خسروانی
جهانداری مرا دادست یزدان
من این داده ترا دادم تو به دان
ترا من در هنرها آزمودم
همیشه ز آزموده شاد بودم
ترا دادم کلاه شهریاری
که رای شهریاری نیک داری
مرا سال ای پسر بر صد بیفزود
جهان بر من گذشت و بودنی بود
کنون هشتاد و سه سالست تا من
نشاط دوستم تیمار دشمن
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نو دولتی و هم جوانی
مرا دیدی درین شاهی فراوان
بر آن آیین که من راندم تومی ران
هر آنچ ایزد زمن پرسد به محشر
من از تو نیز پرسم پیش داور
بهست از کام نیکو نام نیکو
تو آن کن کت بود فرجام نیکو
چو داد اورنگ زرین را به خورشید
برید از تخت و تاج و شاهی اومید
فرود آمد ز تخت خسروانی
به دخمه شد به تخت آنجهانی
در آتشگه مجاور گشت و بنشست
دل پاکیزه با یزدان بپیوست
خدای آن روز دادش پادشایی
که خرسندی گزید و پارسایی
اگر چه پیش ازان او مهتری بود
همیشهآز را چون کهتری بود
جهان فرمان او بودی و او باز
ز بهر کام دل فرمانبر آز
چو ز آز این جهان دل را بپرداخت
تن از آز و دل از انده بری ساخت
دلی کز شغل و آز این جهان رست
چنان دان کز بلای جاودان رست
چو شاهنشه سه سال از غم بر آسود
به گیتی هیچ کس را روی ننمود
گهی در دخمهء دلبر نشستی
شبانروزی به درد دل گرستی
گهی در پیش یزدان لابه کردی
گناه کرده را تیمار خوردی
بدان پیتی و فرتوتی که او بود
سه سال از گریه و زاری نیاسود
به پیش دادگر پوزش همی کرد
و بر کرده پشیمانی همی خورد
چو از دادار آموزش همی خواست
تو گفتی دود حسرت زو همی خاست
به سه سال آن تن نازک چنان شد
کجا همرنگ ریشهء زعفران شد
شبی از دادگر پوزش همی جست
همه شب رخ به خون دل همی شست
چو اندر تن توانایی نماندش
گه شبگیر یزدان پیش خواندش
به یزدان داد جان پاک شسته
ز دست دشمن بسیار خسته
بیامد پور او خورشید شاهان
ابا او مهتران و نیکخواهان
تنش را هم به پیش ویس بردند
دو خاک نامور را جفت کردند
روان هر دوان در هم رسیدند
به مینو جان یکدیگر بدیدند
به مینو از روان دو وفادار
عروسی بود و دامادی دگر بار
بشد ویس و بشد رامینش از پس
چنین خواهد شدن زایدر همه کس
جهان بر ما کمین دارد شب و روز
تو پنداری که ما آهو و او یوز
همی گردیم تازان در چراگاه
ز حال آنکه از ما شد نه آگاه
همی گوییم داناییم و گربز
بود دانا چنین حیران و عاجز
ندانیم از کجا بود آمدن مان
ویا زیدر کجا باشد شدن مان
دو آرامست ما را دو جهانی
یکی فانی و دیگر جاودانی
بدین آرام فانی بسته اومید
نیندیشیم از آن آرام جاوید
همی بینیم کایدر بر گذاریم
و لیکن دیده را باور نداریم
چه نادانیم و چه آشفته راییم
که از فانی به باقی نه گراییم
سرایی را که در وی یک زمانیم
درو جویای ساز جاودانیم
چرا خوانیم گیتی را نمونه
چو ما داریم طبع وا شگونه
جهان بندست و ما در بند خرسند
نجوییم آشنایی با خداوند
خداوندی که ما را دو جهان داد
یکی فانی و دیگر جاودان داد
خنک آن کس که اورا یار گیرد
ز فرمان بردنش مقدار گیرد
خنک آن کش بود فرجام نیکو
خنک آن کش بود هم نام نیکو
چو ما از رفتگان گیریم اخبار
ز ما فردا خبر گیرند ناچار
خبر گردیم و ما بوده خبر جوی
سمر گردیم و خود بوده سمر گوی
به گیتی حال ما گویند چونین
که ما گفتیم حال ویس و رامین
بگفتم داستانی چون بهاری
درو هر بیت زیبا چون نگاری
الا ای خوش حریف خوب منظر
به حسن پاک و طبع پاک گوهر
فرو خوان این نگارین داستان را
کزو شادی فزاید دوستان را
ادیبان را چنین خوش داستانی
بسی خوشتر ز خرم بوستانی
چنان خواهم که شعر من تو خوانی
که خود مغدار شعر من تو دانی
چو این نامه بخوانی ای سخن دان
گناه من بخواه از پاک یزدان
بگو یارب بیامرز این جوان را
که گفتست این نگارین داستان را
توی کز بندگان پوزش پذیری
روانش را به گفتارش نگیری
درود کردگار ما و غفرانش
ابر پیغمبر و یاران و خویشانش
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
در انجام کتاب گوید
بر آمد آفتاب شاد کامی
ز دوده شد هوای نیکنامی
نسیم باد پیروزی بر آمد
بهار خرمی با او در آمد
بپیوست ابر دولت بر حوالی
همی بارد سعادت بر موالی
خجسته جشن و خرم روزگارست
زمین بازیاب و هر کس شاد خوارست
زمین از خز زرین حله دارد
هوا از ابر سیمین کله دارد
جهان بینم همه پر نور گشته
از آفتای گردون دور گشته
شکفته نوبهار ملک و فرمان
به پیروزی چو ماه و مهر تابان
زیادت گشته شد روز سعادت
به هنگامی که شب گردد زیادت
گل دولت به وقتی گشتخندان
که در گیتی شده پژمرده ریحان
جهان دیگر شدست و حال دیگر
مگر نو کرد یزدان گیتی از سر
همی باره ز ابرش قطر رادی
همه روید ز خاکش تخم شادی
فلک را نیست تأثیری به جز داد
مگر مریخ و کیوان زو بیفتاد
چنین تأثیر کی بود آسمان را
چنین نو دولتی کی بد جهان را
مگر سایهء شب از فر همایست
چو نور روز از فر خدایست
زبان هر که بینی شکر گویست
روان هر که بینی مهر جویست
مگر تیمار مرگ از خلق بر خاست
همه کس یافت آن کامی که می خواست
چو داد و راستی گیتی فروزست
شب مردم تو پنداری که روزست
هواداران همه شادند و خرم
سخندانان عزیزند و مکرم
همان دهر را باغ این زمانست
بدو در مملکت سرو روانست
چنان سروی که رنگ آبدارش
بماند در خزان و در بهارش
کنون نیکان چو گلها در بهارند
بداندیشان چو گلبن پر ز خارند
شهنشاهی که اورنگش خداییست
سپاهان را طراز پادشاییست
بهشت خلد را ماند سپاهان
کف خواجه عمیدش گشته رصوان
خداوندی به داد و دین مؤید
ابو الفتح مظفر بن محمد
خراسان را به نام نیک مفخر
سپاهان را به حکم داد داور
زمانه قبله کرده دولتش را
سعادت سجده برده طلعنش را
گذشته نامهء نامش ز جیحون
رسیده رایت رایش به گردون
ازین سفله جهان آمد چنان خر
که لعل از سنگ آید وز صدف در
به گاه روشنایی ماه و انجم
بدو مانند همچون بت به مردم
ایا چون مال بر هر دل گرامی
چو جان پاکیزه و چون عقل نامی
قمر هر گز چو رای تو نتابد
خرد هر گز صمیر تو نیابد
به چیزی تو فزونی از پیمبر
که بر فصل تو منکر نیست کافر
همیشه جود تو دل را نوازد
سموم قهر تو جان را گدازد
تو دریایی و دریا چون بجو شد
کرا زهره که با دریا بکو شد
چو تو گویی بگیرید آن فلان را
بلرزد هفت اندام آسمان را
اگر ترسی تو از آتش به محشر
ز بی باکی شوی در آتش اندر
به گاه نام جستن تیر باران
چنان رانی که برگ گل بهاران
خفرز آید ترا ریگ رونده
شمر آید ترا بحر دمنده
تنی با عز و با مقدار داری
چرا روز نبردش خوار داری
نترسی از بلا وز ننگ ترسی
همی از دانش و فرهنگ ترسی
همت آزادگی بینم طباعی
همت فرهنگها بینم سماعی
ز بس آزادگی و خوب کاری
قصا خواهی ز عالم باز داری
خنک آن کش توی شایسته فرزند
خنک آن کش توی زیبا خداوند
چه کرداری که از فصل تو آید
چه فرزندی که از نسل تو زاید
همه پر مایه باشند و ستوده
چو زر پالوده چون یاقوت سوده
به مشتق ماندت اصل خیاره
کزو ناید به جز ماه و ستاره
ادب کبر آرد از چون تو هنرجوی
سخن فخر آرد از چون تو سخنگوی
مهان کوهند و او چرخ بلندست
میان این و آنها بین که چندست
رسوم مهتران در دست بر جای
رسوم خواجه تریاکست و درمان
نه زو گاه کرم تأخیر یابی
نه زو گاه هنر تقصیر یابی
چنان گردد به گردش فر دادار
که گردد گرد مرکز خط پرگان
به گرد ملک تدبیرش حصارست
به باغ فخر پیمانش بهارست
از آن کش بخت فرخ هست بیدار
جهان چون خفته پندارست هموار
صمیر و دلش ماه و آفتابند
چو امر و هیبتش برق و سحابند
نیاز اندر جهان ماند به شیطان
سخای دست او ماند به قرآن
بکشت آز و نیاز مردان را
زر جودش دیت شد هر دوان را
یکی شمشیر دارد دست ایام
کزو دشمنش را گیرد حسد نام
حسودش را ملامت بیش از من
که دولت را بود همواره دشمن
بخاصه دولتی قاهر بدین سان
که سیصد بنده دارد چون نریمان
نگویم کش میادا هیچ بدخواه
یکی بادش و لیکن دست کوتاه
بقا بادا کریم بافرین را
بقای جود و علم و داد و دین را
بماند داد و دین تا وی بماند
بخواند دولت آن را کاو بخواند
نه گیتی را چنو بودست فرزند
نه دولت را چنو بوده خداوند
به باغ ملک رسته چون صنوبر
سه گوهر چون فروزنده سه اختر
مهی بر صورت ایشان نبشته
بهی بر عادت ایشان سرشته
اگر باشند همچون تو جب نیست
کجا خود بار خر ما جز رطب نیست
ازیشان مهترین دریای علمست
جهان مردمی و کوه حلمست
مقر آمد خرد کش هست مهتر
ابو القاسم علی بن المظفر
پدر را از ادیبی قره العین
گهی را از تمامی مفخر و زین
هنوزش بوی شیر اندر دهانست
ندانم دانشی کز وی نهانست
درخت علم را قولش بهارست
سرای جود را فعلش نگارست
بدان باشرم روی او پدیدست
که یزدانش ز پاکی آفریدست
بدو دادست برهان کفایت
برو باریده باران عنایت
جهان در فصل او بستست اومید
فزونتر زانکه اندر نور خورشید
چو از خورشید آید روشنایی
ازو آید نظام پادشایی
چو از قوت به غعل آید کمالش
جلیلان عاجز آیند از جلالش
به سجده تاجداران پیشش آیند
دو رخ بر خاک ایوانش بسایند
همیشه تا جهانست این پسر باد
به پیروزی دل افروز پدر باد
ازو کهتی همایون خواجه بونصر
جمال روزگار و زینت عصر
فلک تا دید دیدار سلف را
همی گوید غلامم این خلف را
به اختر ماند آن فرخنده اختر
بزرگ از مخبر و کوچک به منظر
به منظر همچو تیغ ذوالفقارست
کجا هم کوچک و هم نامدارست
همش با کودکی فرهنگ پیران
همش با کوچکی طبع امیران
ز بس کاو شکرین گفتار دارد
ز بهروزی نشان بسیار دارد
بسا فخرا که او خواهد نمودن
بسا مدحا که او خواهد شنودن
فلک هر روز تاج آراید او را
که ماه و مهر افسر شاید او را
نبشتش عهد و منشور ولایت
ز پیروزی همی زیبدش رایت
همی سازی به تخت و کامگاری
همی جویدش ساز بختیاری
چنین بادا که من گفتی چنین باد
هم او را هم پدر را آفرین باد
و زو کهتر یکی شیرست دیگر
ابو طاهر محمد بن مظفر
چو عیسی همچوض؟ض طفل روزافزون
چو موسی کید کفر و دشمن دون
چو عیسی هم ز گهواره سخنگوی
چو موسی هم به خردی داوری جوی
اگر در چشم خردست او به منظر
به عقل اندر بزرگست و به مخبر
بسان آتشست اندک به دیدار
و لیکن قوت و هیبتش بسیار
ز عمر خویش در فصل بهارست
ازیرا همچو اشکوفه به بارست
چو زین اشکوفه آید میوهء جاه
رهی گردد مرو را مهر با ماه
اگر هم باز باشد بچهء باز
پسر همچون پدر باشد سر افراز
دو چشم بد ز هر سه باد بسته
درخت عمرشان جاوید رسته
پسر خرم به اورنگ پدر باد
پدر نازان به فرهنگ پسر باد
ایا بر ماه برده مظر نام
بیاورده ز گردون اخترکام
به صدر اندر به پیروزی نشسته
به هیبت صدر بد خواهان شکسته
نثارت آوریدم مهرگانی
روان چون آب چشمهء زندگانی
بدین جشنت نیاورد ایچ کهتر
نثاری از نثار بنده مهتر
به فرمانت بگفتم داستانی
ز خوبی چون شکفته بوستانی
درو چون میوه از حکمت مثلها
چو ریحان بهاری خوش غزلها
توی بهتر بزرگان زمانه
به نامت مهر کردم این فانه
سر نامه به نام تو گشادم
به پایان مهر نامت بر نهادم
نگر کاین داستان چه نیکبختست
بهار نامت او را تاج و تختست
از آن کش نام تو بر هر کرانیست
تو پنداری که این دفتر جهانیست
مرو را شرق و غرب آغاز و آنجام
چو خورشید آندر و گردنده این نام
تو خود دانی کزین سان گفته شعری
بماند تا بماند نظم شعری
به فر نام تو گفتار چاکر
رود بر هر زبانی تا به محشر
بماند جاودان او را جوانی
که خورد از جودت آب زندگانی
هر آن گاهی که تو باشی سخن جوی
چو من باید به پیش تو سخنگوی
اگر یابی ز هر کس نظم گفتار
ز من یابی تو نظم در شهوار
چو بر اسپ سخن آیم به جولان
مرا باشد مجره جای و کیوان
بیان من بود روشن چو شعری
به نکته چون ز گوهر تاج کسری
چو دریایست طبع من ز گفتار
شود از علم در وی رود بسیار
بسی دانش بباید تا سخن گوی
تواند زد به میدان سخن گوی
به خاسه چون بود میدان چونین
به نام تو به یاد ویس و رامین
اگرچه رنج بردستم فراوان
نکردم شکر بر یکروزه احسان
خداوندا شب رنجم سر آمد
کنون صبح رصای تو بر آمد
بریدم راه بد روزی بریدم
به منزلگاه پیروزی رسیدم
کریما تا ترا دیدم چنانم
که کاری جز طرب کردن ندانم
ز جود تو همیشه شاد و مستم
تو گویی کیمیا آمد به دستم
به فرخنده لقایت چون ننازم
که با او از همه کس بی نیازم
تو خورشیدی و چون با تو نشینم
چراغ و شمع شاید گر نبینم
تو دریایی و من مرد گهر جوی
ز تو جویم گهر نز چشمه و جوی
ز شکرت شد دهان من شکر خوار
ز مدحت شد زبان من گهر بار
چنان چون من ز تو شادم همه سال
ز شادی باد عمرت را همه حال
همایون باد بر تو روزگارت
همیشه کام راندن باد کارت
تو خسرو گشته کام دلت شیرین
عدوی تو نشان ت
عطار نیشابوری : بلبل نامه
تمثیل آوردن بلبل منصور و اناالحق گفتن او را در حالت عشق
از آن یک جرعه می‌دادند به منصور
اناالحق گفت و عالم کرد پر شور
چو جام وحدتش بر کف نهادند
به خونش مفتیان فتوی بدادند
دو صد کس ز آنکه فتوی داده بودند
در آن دم از حیات افتاده بودند
به بازارش برآوردند سر مست
نهاده بود سر مردانه بر دست
بگرد دار می‌گردید و می‌گفت
مرا غیرت گرفت اغیار نگرفت
بکوی دوست می‌رفتم سحرگاه
بدیدم سایهٔ افتاده بر راه
مرا آن یک نظر از خویشتن برد
علامت بر سر راه من آورد
نظر بر روی نامحرم که کردم
ز دست غیرت حق نیش خوردم
چرا عاشق چنین حیران نگردد
که جز گرد در جانان نگردد
کسی را کافتاب از در درآید
وجود ذره کی در چشمش آید
بدارش برکشیدند سنگساران
همی کردند هر سو سنگباران
ز دار و سنگ و رشته غم نمی‌خورد
سر موئی ز اناالحق کم نمی‌کرد
به آواز آمدند با او به یکبار
در و دیوار و چوب و رشته و دار
طناب عمر او آن دم گسستند
به آب و آتش عشقش بشستند
انانیت بذات خود فنا بود
انانیت نبود آنجا خدا بود
برآمد موجی از دریا به صحرا
صدف بگسست و گوهر شد بدریا
انای تنگنا برداشت حلاج
چو پر شد بر سر آمد شد بتاراج
سبوی آب در دریا چه سنجد
ولی درکوزهٔ کوچک نگنجد
ثبات کوه پیش از قوت باد
زهر بادی گیاه آید به فریاد
هزاران جام از آن می باز خوردند
ولی افشاء سر حق نکردند
همانگه کرد بلبل عهد در دم
ننوشم نیز می والله اعلم
دمی از عشق گل دارم خروشی
برآید در دلم هر لحظه جوشی
چو گل بر بست رخت از باغ و بستان
مرادم بسته شد چون زیردستان
عطار نیشابوری : بلبل نامه
آمدن هدهد در نصیحت بلبل باو که راه بسی باریکست
بیا ای هدهد صاحب هدایت
چه داری تا خبر از هر ولایت
قباپوشی ولی دردی نداری
گله داری ولی مردی نداری
ز تن بیرون کن و کن خاک بر سر
قبائی بی بقا تاج مزور
کسی باشد سزای تاجداری
که باشد در تبارش شهریاری
کسی باشد سزای قرب شاهی
که باشد لائق فر الهی
سر اهل امل گر تاجدار است
بیندیش آن برای تاجدار است
مرقع پوشی و تاج مرصع
مرصع نی مناسب با مرقع
طریق تاجداری عقل و دادست
ترا حاصل بدست از جمله بادست
ترا چون بر سر کوهست خورشید
چه میداری بروز رفته امید
بپرهان بر درخت زندگانی
وگرنه بی هنر اینجا بمانی
ترا همت بقدر هستی خویش
مرا همت بقدر از آسمان بیش
بمرداری فرود آوردهٔ سر
چرا ننهی ز دانش بر سر افسر
کسان رنجند ز رنگ و بوی مردار
نگه دارند مشام از گند مردار
من آن مرغم که می‌نالم بگلزار
تو آن مرغی که میخاری سر خار
تو کردی بی وفائی با سلیمان
منش هستم دعاگو با دل و جان
مگر نشنیدهٔ ای مرغ کوچک
خلاف امریا شد نامبارک
تو تا در بند گی بی جان نگردی
قبول حضرت سلطان نگردی
مرا از دور رمزی می‌نمایند
مرا پیوسته درها می‌گشایند
نشینی بر سر پا سر کشیده
سر و پایت برون هر سو بریده
روا دای که رندان خرابات
برند از خون تو سازند طلسمات
ملوک ملک عالم چون سکندر
ز بهر داد دارند تاج بر سر
برو از سر بنه این تاج بیداد
که بی دادی دهد هر تاج بر باد
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی فی التوحید
به نام آنک جان را نور دین داد
خرد را در خدا دانی یقین داد
خداوندی که عالم نامور زوست
زمین و آسمان زیر و زبر زوست
دو عالم خلعت هستی ازو یافت
فلک بالا زمین پستی ازو یافت
فلک اندر رکوع استادهٔ اوست
زمین اندر سجود افتادهٔ اوست
ز کفک و خون برآرد آدمی را
ز کاف و نون فلک را و زمی را
ز دودی گنبد خضرا کند او
ز پیهی نرگس بینا کند او
ز نیش پشه سازد ذوالفقاری
چنان کز عنکبوتی پرده داری
ز خاکی معنی آدم بر آرد
ز بادی عیسی مریم برآرد
ز خون مشک و ز نی شکر نماید
ز باران در ز کان گوهر نماید
یکی اول که پیشانی ندارد
یکی آخر که پایانی ندارد
یکی ظاهر که باطن از ظهورست
یکی باطن که ظاهر تر ز نورست
نه هرگز کبریایش را بدایت
نه ملکش را سرانجام و نهایت
خداوندی که اوداند که چونست
که او از هرچ من دانم برونست
چو دید و دانش ما آفریدست
که دانستست او را و که دیدست
ز کنه ذات او کس را نشان نیست
که هر چیزی که گوئی اینست آن نیست
اگرچه جان ما می پی برد راه
ولیکن کنه او کی می‌برد راه
چو بی آگاهم از جانم که چونست
خدا را کنه چون دانم که چونست
چنان جان را بداشت اندر نهفت او
که هرگز سر جان با کس نگفت او
تنت زنده بجان و جان نهانی
تو از جان زنده و جان را ندانی
زهی صنع نهان و آشکارا
که کس را جز خموشی نیست یارا
هزاران موی را بشکافتم من
طریق این خموشی یافتم من
چو نتوانی بذات او رسیدن
قناعت کن جمال صنع دیدن
اگر تو راست طبعی در صنایع
برآی از چار دیوار طبایع
خدایت را نیفتادست کاری
چه سازی از طبایع کردگاری
اگر آبست اصل آبی بروبند
فرا آبش ده و لختی بروخند
وگر خاکست در پیش درش کن
بزیر پای خاکی بر سرش کن
وگر باد است بیدادیش پندار
ببادش برده و بادیش پندار
وگر اصل آتش است آبی بروزن
چو آبش بر زدی آتش درو زن
طبیعت راست داری بی ریاباش
طبیعی نیستی مرد خدا باش
چو در هر دو جهان یک کردگار است
ترا با کار چار ارکان چه کار است؟
یکی خوان و یکی خواه و یکی جوی
یکی بین و یکی دان ویکی گوی
یکیست این جمله چه آخر چه اول
ولی بیننده را چشم است احول
نگه کن ذره ذره گشته پویان
بحمدش خطبه تسبیح گویان
زهی انعام و لطف کار سازی
که یک یک ذره را با اوست رازی
زهی اسم و زهی معنی همه تو
همی گویم که ای تو ای همه تو
نبینم در جهان مقدار مویی
که آن را نیست با روی تو روئی
اگر با تو نبودی روی ما را
فرو بردی سر یک موی ما را
اگر لطفت نپیوستی بیاری
نبودی ذره‌ای را پایداری
همه باقی بتست و تو نهانی
درون جان و بیرون جهانی
همه جانها ز تو حیران بمانده
تو با ما در میان جان بمانده
ز راهت حد و پایان کس ندیدست
که تو در جانی و جان کس ندیدست
جهان از تو پرو تو در جهان نه
همه در تو گم و تو در میان نه
نهان و آشکارایی همیشه
نه در جا و نه بر جایی همیشه
خموشی تو از گویایی تست
نهانی تو از پیدایی تست
تویی معنی و بیرون تو اسم است
تویی گنج و همه عالم طلسم است
زهی فر و حضور نور آن ذات
که بر هر ذرهٔ می‌تابد ز ذرات
ترا بر ذره ذره راه بینم
دو عالم ثم وجه الله بینم
دوی را نیست ره درحضرت تو
همه عالم توی و قدرت تو
ز تو بی خود یکی تا صد بمانده
دو عالم از تو، تو ازخود بمانده
وجود جمله ظل حضرت تست
همه آثار صنع و قدرت تست
جهان عقل و جان حیران بمانده
تو در پرده چنین پنهان بمانده
جهان پر نام تو وز تو نشان نه
بتو بیننده عقل و تو عیان نه
عیان عقل و پنهان خیالی
تعالی الله زهی نور تعالی
نبینم جز تو من یک چیز دیگر
چو تو هستی چه باشد نیز دیگر
نکو گوئی نکو گفتست در ذات
که التوحید اسقاط الاضافات
در آن وحدت چرا پیوند جویم
تویی مطلوب و طالب چند گویم
چو من دیبای توحید تو بافم
چنان خواهم که جان را بر شکافم
درآید صد هزاران قالب از خاک
چو اندر تو رسد برسد ز تو پاک
جهانی خلق بودند و برفتند
اگر زشت ارنکو در خاک خفتند
ز چندان خلق کس آگه نگشتند
که چون پیدا شدند و چون گذشتند
اگرچه جمله در پنداشت بودند
چنانک او جمله را می‌داشت بودند
نه جان دارد خبر از جان که جان چیست
نه تن را آگهی ازتن که تن کیست
نه گوش آگاه از بشنیدن خویش
نه دیده با خبر از دیدن خویش
زفانت را ز گویایی خبر نه
تنت را از توانایی خبر نه
نه آگاهی ازین گشتن فلک را
نه جن و انس و شیطان و ملک را
فرو رفتند بسیاری بدین کوی
بسی دیگر رسیدند از دگر سوی
نه آن کومی‌رود زین راز آگاه
نه آن کامد خبر دارد ازین راه
چنان گم کرده‌اند این سربی راز
که سر مویی نیاید هیچ کس باز
دری مدروس شد نتوان گشادن
که انگشتی برو نتوان نهادن
بباید داشت گردن زیر فرمان
که جز صبر و خموشی نیست درمان
که دارد زهره در وادی تسلیم
که بادی بگذراند بر لب از بیم
همه جز خامشی راهی نداریم
که یک تن زهره آهی نداریم
ز آدم قطرهٔ را برگزیدست
از آن یک قطره خلقی آفریدست
در آن قطره بسی کردند فکرت
فرو ماندند سرگردان فطرت
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره گشتند غرقاب
هزاران تشنه زین وادی برآیند
برین درگه بزانو اندر آیند
زعجز خویش می‌گویی تو ای پاک
تویی معروف و عارف ما عرفناک
دو عالم جمله در گفتار ماندند
همه در پردهٔ پندار ماندند
همی گویند ما در جست و جوئیم
ز دیری گاه مرد راه اوئیم
عجائب بین که آمد قطرهٔ آب
که دریایی برد پر در خوشاب
عجب‌تر این که آمد ذرهٔ خاک
که تا دستش دهد خورشید افلاک
چو داری حوصله از پشهٔ کم
چگونه می در آشامی دو عالم
جگر در خون بسی گردیدهٔ تو
چنان نیست این که اندیشیدهٔ تو
برو سودای بیهوده مپیمای
منه بیرون ز حد خویشتن پای
گلیم عجز در سرکش ز حیرت
چو باران بر رخ افشان اشک حسرت
که در خور نیست حق جز حق ای دوست
چه برخیزد ازین مشتی رگ و پوست
خدا پاک و منزه تو ره خاک
چه نسبت دارد آخر خاک با پاک
اگر موری ز عالم با عدم شد
بعالم در چه افزود و چه کم شد
بسان حلقه سر می‌زن برین در
که کم ناید برین در از چنین سر
کبود از بهر آن پوشید گردون
که هم چون حلقه زان درماند بیرون
خدا را چون خدا یک دوست کس نیست
که درخورد خدا هم اوست کس نیست
اگر از تو کسی پرسد چه گوئی
که چیزی گم نکردن می چه جوئی
نخستین یافت باید چون بیابی
چو گم گردد سوی جستن شتابی
گزافست از چنین حسرت سرآمد
بسا جانا کزین حسرت برآمد
همه جانهای صدیقان پر از خون
که می‌داند که سر کار او چون
ببین چندین هزاران سال کابلیس
نبودش کار جز تسبیح و تقدیس
همه طاعات او بر هم نهادند
ز استغنای خود بر باد دادند
دلش خونابه جای محنت آمد
تنش دستار خوان لعنت آمد
ز استغنای حق گر یاد داریم
سر وادی بی فریاد داریم
جگر خون می‌شود زین یاد ما را
ز استغنای حق فریاد ما را
باستغنا اگر فرمان درآید
همه اومید معصومان سرآید
چو فردا پیش آن ایوان عالی
فرو کوبند کوس لایزالی
که دارد در همه آفاق زهره
که عرضه دارد این نقد نبهره
خدا را کبریای بی نیازیست
ترا جز نیستی هیچ این چه بازیست
تو می‌خواهی بتسبیح و نمازی
که خشنود آید از تو بی نیازی
نمازت توشه راه درازست
ولی او ازنمازت بی نیازست
جوامردا یقین می‌دان بتحقیق
که گر تکلیف کردت داد توفیق
اگر توفیق حق نبود مددگر
نگردد هیچکس هرگز مسخر
زهی رتبت که از مه تا بماهی
بود پیشش چو از موی سیاهی
زهی قدرت که از قدرت نمایی
ز یک سر موی صد صنعت نمایی
زهی عزت که چندان بی‌نیازیست
که چندین عقل و جان آنجا ببازیست
زهی حشمت که گر بر جان درآید
بهر یک ذره صد طوفان برآید
زهی سبقت که با آن اولیت
ندارد هیچ موجودی معیت
زهی وحدت که مویی درنگنجد
در آن وحدت جهان مویی نسنجد
زهی نسبت که در چل صبح ایام
بدست خویش بستی چینه بردام
زهی رحمت که گر یک ذره ابلیس
بباید گوی برباید ز ادریس
زهی غیرت که گر بر عالم افتد
بیک ساعت دو عالم بر هم افتد
زهی هیبت که گر یک ذره خورشید
بیابد گم شود در سایه جاوید
زهی حجت که اندر هیچ رویی
بننشیند کسی را بر تومویی
زهی حرمت که ازتعظیم آن جاه
ندارد کس ورای تو در آن راه
زهی ملکت که واجب گشت لابد
که نه نقصان پذیرد نه تزاید
زهی قدرت که گر خواهد بیک دم
زمین چون موم گرداند فلک هم
زهی شربت که در خون می زند نان
بامید سقیکم ربکم جان
زهی آیت که بنمایی چو خواهی
ز یک یک ذره خورشید الهی
زهی فرصت که درعالم فروزی
بآه بی دلی عالم بسوزی
زهی شفقت که بر ما جاودانی
تودادی مادران را مهربانی
زهی مهلت که چون هنگام آید
بمویی عالمی در دام آید
زهی وقتی که در وقت اسیری
جهانی را بسر مویی بگیری
زهی نعمت که چندان شد ملازم
که شکرش هم تو دانی گفت دایم
زهی شدت که در حجت گرفتن
نه برگ خامشی نه روی گفتن
زهی رخصت که گرراهی نبودی
کسی را زهرهٔ آهی نبودی
زهی فرقت که بسیاری دویدند
ندیدندت ولیکن نایدیدند
زهی راحت که قدوسان اعلی
همی نازند دایم زان تجلی
زهی لذت که پاکان مطهر
کنند از وی مشام جان معطر
همه بیچاره‌ایم و مانده بر جای
برین بیچارگی ما ببخشای
چو درگهواره گور اوفتادیم
چو طفلان ما در آن عالم بزادیم
شده آن گور چون گهوارهٔ تنگ
کفن بر دوش ما پیچیده چون سنگ
درون آیند دو زنگی پر از زور
بجنبانند ما گهواره کور
چو طفلان مادران سخت و تنگی
بلرزیم از نهیب و سهم زنگی
نه ما را مادری نه مهربانی
بگردانیده روی از ما جهانی
ز ما ببریده هم بیگانه هم خویش
چو طفلان ما و راهی سخت در پیش
چو طفلان جهان نادیده باشیم
زهی سختا که ماترسیده باشیم
چو ما یک ساعتی باشیم در خاک
از آن زنگی نگه مان دار ای پاک
بما گویند من ربک و ما دین
خدایا از تو می‌خواهیم تلقین
چو خود ما را بپروردی باعزاز
مده ما را بدست زنگیان باز
اگر ما را نیاموزی تو گفتار
درازا منزلا ومشکلا کار
بماند تا ابد این درد با ما
ندانم تا چه خواهد کرد با ما
خداوندا همه سرگشتگانیم
مصیبت دیده و آغشتگانیم
ز سر تا پا همه پیچیم بر پیچ
چه سر چه پا همه هیچیم بر هیچ
نداری دل که در دلداری ما
دمی دل سوزدت بر زاری ما
دلت چون نیست چون سوزد ز زاری
چه می‌گویم همه دلها تو داری
خداوندا منم بیچاره مانده
درین فکرت دلی صد پاره مانده
تنم را گرچه نیست از تو نشانی
ولی غایب نهٔ از جان زمانی
تویی در ضمن سر عقل و جانم
چنین گوهر فشان زان شد زبانم
تویی فی الجمله مستغنی ز عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
المقالة الرابعه
الا ای جان و دل را درد و دارو
تو آن نوری که کم تمسه نارو
ز روزنهای مشکاتی مشبک
نشیمن کرده بر شاخی مبارک
تو در مصباح تن مشکوة نوری
ز نزدیکی که هستی دور دوری
زجاجه بشکن و زیتت فروریز
بنور کوکب دری درآویز
ترا با مشرق و مغرب چه کارست
که نور آسمان گردت حصارست
الا ای بلبل گویای اسرار
ز صندوق جواهر بند بردار
چو عیسی در سخن شیرین زفان شو
صدف را بشکن و گوهر فشان شو
بآواز خوش خود سر میفراز
که در ابریشم ونی هست آواز
خوش آوازی بلبل از تو بیش است
که سرمست خوش آوازی خویش است
ز شنوائی خود چندین بمخروش
که بانگی بشنود ده میل خرگوش
ز بینائی مدان این فر و فرهنگ
که گنجشکی ببیند بیست فرسنگ
ز بویایی ناقص نیز کم گوی
که از یک میل موشی بشنوی بوی
زوهم خود مدان خود را تزید
که آب از وهم خود بنمود هدهد
تو گر بیشی از آن جمله از آنی
که بس گویا و بس پاکیزه دانی
الا ای قطره بالا گزیده
ز دریای قدم بویی شنیده
ز دریا گرچه بالایی گزیدی
ولیکن در کمال خود رسیدی
چو از دریا سوی بالا شدی تو
صدف را لولوی لالا شدی تو
تو ناکرده سفر گوهر نگردی
چو خاکستر شدی اخگر نگردی
سفر کردی ز دریا سوی عنصر
سفر ناکرده قطره کی شود در
نخستین قطره باران سفر کرد
و از آن پس قعر دریا پر گهر کرد
بدریا گر گهر پنهان بماند
گهر با خاک ره یکسان بماند
ولی چون گوهر از دریا برآید
ززیر طشت پر زر با سرآید
چو برگ تود از موضع سفر کرد
ز دیبا و ز اطلس سر بدر کرد
سفر را گرنه این انجام بودی
فلک را یک نفس آرام بودی
سفر را گر چنین قدری نبودی
مه نو از سفر بدری نبودی
الا ای نیک یار تند مستیز
دمی زین چارچوب طبع برخیز
بپرواز جهان لامکان شو
زمانی بی زمین و بی زمان شو
که اندر لازمان صد سال و یک دم
بپیشت هر دو یکسانند با هم
دمی آنجایگه صد سال باشد
ز استقبال و ماضی حال باشد
ولیکن حال نبود در زمانی
از آن معنی که نبود آسمانی
نیابی انقضای دور دوران
نبینی انقلاب چرخ گردان
چو نور دیده باشد آسمانها
نباشد چون چنینها آنچنانها
نه نقصان باشد آنجا نه کمالی
نه ماضی و نه مستقبل نه حالی
چوهست آن حضرت از هر دو جهان دور
ازآنست از زمان و از مکان دور
بود در یک نفس مهدی و آدم
نه آن یک بیش ازین نه این از آن کم
چو حالی این زمین کردی بدل تو
یکی بینی ابد را با ازل تو
چو آنجا نه چه ونه چند باشد
ازل را با ابد پیوند باشد
یقین دانم که هر دو جز یکی نیست
محقق را درین معنی شکی نیست
الا یا مهره باز حقه پرداز
نقاب از لعبت معنی برانداز
مشعبدوار چابک دستی کن
شرابی درکش و بدمستی کن
بخاک آینه جان پاک بزدای
تهی کن حقه را و پاک بنمای
ز بند پیچ بر پیچ زمانه
گرفتار آمدی در کنج خانه
اگر تو روی بنمائی ز پرده
بسوزی هفت چرخ سال خورده
تو گنجی نه سپهرت درمیانه
برآی از چار دیوار زمانه
طلسم و بند نیز نجات بشکن
در و دهلیز موجودات بشکن
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
ازین زندان دنیا رخت برگیر
بکلی دل ز بند سخت برگیر
میان پارگین و آز ماندی
نمی‌دانی که ازچه باز ماندی
تو معذوری که آگاهی نداری
که اینجا آنچ می‌خواهی نداری
چو از حق برگ رندان می‌نیابی
عجب نبود اگر آن می‌نیابی
الا یا مرغ حکمت دان زمانی
چه خواهی یافت زین به آشیانی
بپرواز معانی باز کن پر
سرای هفت در را باز کن در
چو بگذشتی ز چار ونه بپرواز
ز خود بگذر بحق کن چشم خود باز
چرا مغرور جای دیو گشتی
تو دیوانه شدی کالیو کشتی
چو میدانی که می‌باید شدن زود
نه خواهد نیز روی آمدن بود
چه خواهی کرد جای مکر و تلبیس
ز دنیا بگذر و بگذار ابلیس
بدان کاقطاع ابلیس است دنیا
سرای مکر و تلبیس است دنیا
سرای او بدو ده باز رفتی
نظر بر پیشگاه انداز و رفتی
چو نست ابلیس را با جای تو کار
تو نیز از جای او بگذر بهنجار
چو زین گلخن بدان گلشن رسیدی
همان انگار کین گلخن ندیدی
نخستین در جهان قدس بخرام
وزان پس در جهان انس نه گام
چو بر استبرق خضرا نشینی
تو باشی جمله و خود را نه بینی
چو بگذشتی ز چندان پرده و دام
بیک چندی شوی هادی بر آن بام
شود چشمت بخورشید جهان باز
شود بر تو در دریای جان باز
چو تو هادی شدی در خود نگه کن
بدان خود را و قصد بارگه کن
که چون خود دان شوی حق دان شوی تو
از آن پس زود در پیشان شوی تو
اگر هستی حجابی پیشت آرد
از آن حالت دمی با خویشت آرد
چو هستی تو ننماید بر او
ز خود بی خود بمانی بر در او
دگرره پرده‌ای در پیش آید
خودی در بی خودی با خویش آید
چو آگه شد شود لذت پدیدار
ز شادی در خروش آید دگر بار
چو پروانه بر آتش می‌زند خویش
که تا هستی او برخیزد از پیش
چو برخیزد حجاب هستی او
دگر ره قوت آرد مستی او
گهی افتان گهی خیزان بماند
گهی بیجان گهی با جان بماند
گهی در لذتی گه در فنایی
گهی در فرقتی گه در بقایی
بگویم این سخن سرباز با تو
که گه غم چیست گاهی ناز با تو
قدم را با حدوث آویزشی نیست
وگر آویز شست آمیزشی نیست
کنون ای آفتاب سایه پرورد
که گفتت کز کنار دایه برگرد
چو تودر عالم حادث شتابی
ز نور عالم ثالث چه یابی
الا ای مرغ بیرون آی ازین دام
دمی در مرغزار خلد بخرام
چو هستی بر دل اسرارگشته
ز شاخ عشق برخوردار گشته
بگردان روی از دیوار آخر
فرو شو در پی اسرار آخر
همی هر ذره از عالم که بینی
اگر تو در پی آن می‌نشینی
چنان پیدا شود آن ذره در راه
که نوری گردد از انوار درگاه
شود هر ذرهٔ چون آفتابی
پدید آید حجابی از حجابی
برون می‌آید از استار اسرار
رهی دور و نهایت ناپایدار
نه هرگز هیچ کس پیشانش یابد
نه هرگز غایت و پایانش یابد
چنین گفتست طاهر پاک بازی
که من چل سال ماندم در نیازی
ز یک یک ذره سوی دوست راهست
ولی برچشم تو عالم سیاه است
نهادت پرده و دادت بسی هیل
که تا نا اهل پیدا آید از اهل
تو گر اهلیتی داری درین راه
ز یک یک ذره می شو تا بدرگاه
ز پیشان گر نظر بر تو نبودی
ز سوی تو سفر بر تو نبودی
ولی چون نور پیشان رهبر تست
چرا این کاهلی در جوهر تست
ببین آخر اگر داری حضوری
که هر دم می‌رسد از یار نوری
ز تو گر یار گیرد یک نظر باز
به دیناری نبابی هیچ زنار
اگر روشن کنی آیینه دل
دری بگشایدت در سینه دل
دری کان در چو بر دلبر گشاید
فلک را پرده داری برنشاید
تو را سه چیز می‌باید ز کونین
بدانستن عمل کردن شدن عین
چو علمت از عبادت بین گردد
دلت آیینه کونین گردد
عطار نیشابوری : بخش ششم
المقاله السادسه
تو دریا بین اگر چشم تو بیناست
که عالم نیست عالم کفک دریاست
خیالست این همه عالم بیندیش
مبین آخر خیالی را از این پیش
تو یادیوانه یا آشفته باشی
که چندین در خیالی خفته باشی
تو چه مردان بازی خیالی
شده بالغ چو طفلی در جوالی
پری در شیشه دین کار طفل است
که بالغ بی خیال علو و سفل است
هلا بشنو ز اوج عرش اسرار
که نیست ای خواجه اندر دارد ریا
هر آن حرفی که دیدی هیچ آمد
ولی درچشم تو پر پیچ آمد
همین حرفی که آن پیچی ندارد
الف بود و الف هیچی ندارد
چه خوابی ابجد این کار چندین
که ابجد راست الف حرف نخستین
الف هیچی ز اول آخرش لا
ز ابجد تا ضظغلا لا و سودا
اگر صد راه گیری ابجد از سر
میان هیچ و لایی مانده بر در
تو می‌گویی که مرد مرد رستم
برو کز رخش آید کار رستم