عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
المقالة الخامس عشر
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
جواب پدر
پدر گفتش چرا ملکت بکارست
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
که گر دستت دهد ناپایدارست
چنین ملکی چنان بِه، هم تو دانی،
که در باقی کنی چون هست فانی
وگر در ملک ظلمی کرده باشی
که تا یک گِرده روزی خورده باشی
جهان چون حسرت آبادیست جمله
کفی خاکست یا بادیست جمله
مشو غِرّه بملک باد و خاکی
بجانی کرده پیوند هلاکی
کرا آن زندگی با برگ باشد
که انجامش بزاری مرگ باشد
جهان پُر نوش داروی الهی
مکُش خود را بزهر پادشاهی
اگرچه روستم را دل بپژمرد
چه سود ازنوش دارو چون پسر مرد
طلب کن ای پسر ملکی دگر را
که سر باید بُرید آنجا پسر را
جهان را پادشاهانی که بودند
که سر در گنبد گردنده سودند
بملک اندر نبودی پشتشان گرم
مگر بر پشتی آن پارهٔ چرم
همه در زیرِ چرم آرام کرده
درفش کاویانش نام کرده
ز ملکی چون نمیگیری کناره
که بر پایست از یک چرم پاره؟
چو شاهی از درفش لختِ چرمست
بغایت کفشگر زان پشت گرمست
مرا ملکی که اصلش چرم باشد
بدان گر فخر آرم شرم باشد
چو سِرّ کارها معلوم گردد
بسا آهن که در دم موم گردد
در آن موضع که عقل آنجاست مدهوش
اگر کوهست گردد عِهنِ منفوش
چو ملک این جهانی بس جَهانست
چو نیکو بنگری ملک آن جهانست
زهی آدم که پیگ عشق دریافت
بیک گندم ز ملک خلد سر تافت
اگر خواهی که یابی ملکِ جاوید
ترا قرصی ز عالم بس چو خورشید
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۲) حکایت شیخ و مرغ همای
مگر میرفت شیخی کاردیده
به ره در دید طاقی برکشیده
همائی کرده از کج بر سر او
بگسترده ز هم بال و پر او
زبان بگشاد و گفت ای مرغ ناساز
تو بی شرمک بدینجا آمدی باز
بهر یک چند بگشائی پری تو
نشینی پس بقصر دیگری تو
نیاید از تو کس را سایه داری
که نا پایندگی سرمایه داری
اگر پایندگی بودی جهان را
هویدائی نبودی عقل و جان را
همه دنیا سرابی مینماید
جهانی ملک خوابی مینماید
خرت در گِل ازان سخت اوفتادست
که در تعبیر خر بخت اوفتادست
چو خر باشد کسی را بخت اینجا
بلاشک کار باشد سخت اینجا
اگر غربال پندار خود از آب
برآری عالمی بینی همه خواب
به ره در دید طاقی برکشیده
همائی کرده از کج بر سر او
بگسترده ز هم بال و پر او
زبان بگشاد و گفت ای مرغ ناساز
تو بی شرمک بدینجا آمدی باز
بهر یک چند بگشائی پری تو
نشینی پس بقصر دیگری تو
نیاید از تو کس را سایه داری
که نا پایندگی سرمایه داری
اگر پایندگی بودی جهان را
هویدائی نبودی عقل و جان را
همه دنیا سرابی مینماید
جهانی ملک خوابی مینماید
خرت در گِل ازان سخت اوفتادست
که در تعبیر خر بخت اوفتادست
چو خر باشد کسی را بخت اینجا
بلاشک کار باشد سخت اینجا
اگر غربال پندار خود از آب
برآری عالمی بینی همه خواب
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۳) حکایت محمد غزالی با سلطان سنجر
بسنجر گفت غزّالی که ای شاه
برون نیست از دو حالِ تو درین راه
اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا برهم زنی دیده، نه بینی
وگر تو خفتهٔ این پادشائی
نه بینی هیچ تا دیده گشائی
بملکی چَند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی
ازو آثار در عالم نه بینی
کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی
تو گر خود یزدجرد پادشائی
بکشته عاقبت در آسیائی
اگر آگه نهٔ زان آسیا تو
یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو
چو افتادی بدین چرخ دو تا در
شوی آخر بپای آسیا در
درین آتش چه عودی چه گیائی
بخسپد شب چه شاهی چه گدائی
برون نیست از دو حالِ تو درین راه
اگر بیداری اینجا چون نشینی
که تا برهم زنی دیده، نه بینی
وگر تو خفتهٔ این پادشائی
نه بینی هیچ تا دیده گشائی
بملکی چَند نازی چند خندی
که تا چشمی گشائی و ببندی
ازو آثار در عالم نه بینی
کم از هیچی بوَد آن هم نه بینی
تو گر خود یزدجرد پادشائی
بکشته عاقبت در آسیائی
اگر آگه نهٔ زان آسیا تو
یکی بنگر بدین چرخ دو تا تو
چو افتادی بدین چرخ دو تا در
شوی آخر بپای آسیا در
درین آتش چه عودی چه گیائی
بخسپد شب چه شاهی چه گدائی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۶) حکایت حکیم با ذوالقرنین
حکیمی دید ذوالقرنین در راه
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی
سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم
کنون من میروم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست میباید نهادن
چو میدانی که بر میبایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟
که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی
چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست
بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی
چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام
نمیبینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند
همه سرگشته میگردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟
چو میبینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست
اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند
تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه
بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو
مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش
که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی
بذوالقرنین گفت آن مردِ درگاه
که آخر گرد عالم چند گَردی
که عالم جمله پُر آشوب کردی
سکندر گفت نیمی از اقالیم
نهادم راست باقی ماند یک نیم
کنون من میروم عزم من این راست
که تا آن نیمهٔ دیگر کنم راست
حکیمش گفت نیست این داد دادن
ترا رگ راست میباید نهادن
چو میدانی که بر میبایدت خاست
بنه رگ راست، چون عالم نهی راست؟
که تو گر فی المَثَل شیر نبردی
چو راه گور گیری مور گردی
چو در دنیا ترا اندک قرارست
ولی درگور سالی صد هزارست
بدنیا در چرا کاشانه سازی
که هم در گور به گر خانه سازی
چو کِسری گر کنی طاق دلارام
ز کَسری جبر نپذیرد سر انجام
نمیبینی که اینها کاخترانند
چه گر بر فرقِ گردون خانه دانند
همه سرگشته میگردند در سوز
ازین خانه بدان خانه شب و روز؟
چو میبینند کان جز دامشان نیست
دمی در خانهٔ آرامشان نیست
اگرچه شاهِ عالی ذات گردند
ولی در خانهٔ هم مات گردند
تو هم گر خانهٔ سازی درین راه
درو میری چو کِرم پیله ناگاه
بسی بارست ای دیوانه بر تو
فرود آید بآخر خانه بر تو
مشو دلشاد از کاشانهٔ خویش
مکن دل تنگ از ویرانهٔ خویش
که نه دلتنگ مانی تو نه شادی
که هم این بگذرد هم آن چو بادی
عطار نیشابوری : بخش پانزدهم
(۷) حکایت پادشاه و انگشتری
جهان را پادشاهی پاک دین بود
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی میرود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمیدانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
که ملک عالمش زیر نگین بود
نبودش در همه عالم نظیری
که بودش از همه عالم گزیری
سواد ملکش از مه تا به ماهی
ز شرقش تا به غربش پادشاهی
حکیمانی که پیش شاه بودند
که اجری خوارهٔ درگاه بودند
چنین گفت ای عجب روزی به ایشان
که حالی میرود بر من پریشان
دلم را آرزوئی بس عجب خاست
نمیدانم که این از چه سبب خاست
مرا سازید یک انگشتری پاک
که هر وقتی که باشم نیک غمناک
چو در وی بنگرم دلشاد گردم
ز دست تُرکِ غم آزاد گردم
وگر دلشاد گردم نیز از بخت
چو در وی بنگرم غمگین شوم سخت
حکیمان زو امان جستند یک چند
نشستند آن بزرگان خردمند
بسی اندیشه و فکرت بکردند
بسی خونابه ی حسرت بخوردند
به آخر اتّفاقی جزم کردند
به یک ره بر نگینی عزم کردند
که بنگارند بر وی این رقم زود
که آخر بگذرد این نیز هم زود
چو ملک این جهان ملکی روندست
به ملک آن جهان شد هر که زنده ست
اگر آن ملک خواهی این فدا کن
به ابراهیمِ ادهم اقتدا کن
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
المقالة السادس عشر
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
(۴) حکایت پادشاه که از درویش در خشم شد
شهی در خشم رفت از مردِ درویش
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ میستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفتهام من
که از ملک تو بیرون رفتهام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
براندش با دلی پُر درد از پیش
بدو گفتا ترا ندهم امانی
چو اندر ملکِ من باشی زمانی
برفت از پیشِ او مرد تهی دست
بگورستان شد و آزاد بنشست
چو شه بشنود حالی داد پیغام
که نه فرمودم ای شوریده ایام
که بیرون شو ز ملکم؟ میستیزی؟
مگر خواهی که خود را خون بریزی؟
جوابش داد کین پذرفتهام من
که از ملک تو بیرون رفتهام من
قیامت را که راهی مشکل آمد
نه گورستان نخستین منزل آمد؟
نخستین منزل محشر نه آنست؟
نه ملک تست، ملک آن جهانست
چو افتد زن بدرد زه از آغاز
چنین گویند خلق از حالِ او باز
که این زن در میان دو جهانست
که یک پایش درین، دیگر درآنست
تو هم ای بیخبر تا درجهانی
میان دو دمت دایم چنانی
گر این دم شد دگر دم بَرنیاید
نشان تو ز عالم برنیاید
مزن بانگ و مکن نوحه بیارام
که ناید باز مرغ رفته در دام
چو تن شد مرغِ جان را دامگاهی
چرا زین دام کرد آرامگاهی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱) حکایت گوسفندان و قصّاب
چنین گفت آن امیر دردمندان
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که میآرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان میندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب میباید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو میداند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمیجنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه میگویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا میپرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی
که نیست این بس عجب از گوسفندان
که میآرند ایشان را بخواری
که تا بُرّند سرهاشان بزاری
که بی عقلند و ایشان میندانند
ازان سوی مقابر چون روانند
ازان قصّاب میباید عجب داشت
که او هم علم دارد هم طلب داشت
چو میداند که او را نیز ناگاه
بخواهندش بریدن سر درین راه
چگونه فارغ و ایمن نشستست
نمیجنبد خوشی ساکن نشستست
نگه کن تا بآدم پُشت بر پشت
که چندین طفل عالم در شکم کُشت
بسی میرند جسم مور داده
بسی شیرند تن در گور داده
جهان را ذرّهٔ در مغز هُش نیست
که او جز رستمی سُهراب کُش نیست
چه میگویم خطا گفتم چو مستان
که او زالیست سر تا پای دستان
ترا میپرورد از بهر خوردن
بِنِه این تیغ را ناکام گردن
مکش گردن، فلک سیلی زن تست
که گر سیلی خوری در گردن تست
بسیلی کردنت پرورده گردی
که تا فربه شوی وخورده گردی
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۳) حکایت آن بیننده که از احوال مردگان خبر میداد
یکی بینندهٔ معروف بودی
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه میبینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق میریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه میروم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت
که ارواحش همه مکشوف بودی
دمی گر بر سر گوری رسیدی
در آن گور آنچه میرفتی بدیدی
بزرگی امتحانی کرد خردش
بخاک عمر خیّام بردش
بدو گفتا چه میبینی درین خاک
مرا آگه کن ای بینندهٔ پاک
جوابش داد آن مرد گرامی
که این مردیست اندر ناتمامی
بدان درگه که روی آورده بودست
مگر دعویِ دانش کرده بودست
کنون چون گشت جهل خود عیانش
عَرَق میریزد ازتشویر جانش
میان خجلت و تشویر ماندست
وزان تحصیل در تقصیر ماندست
بر آن دَر حلقه چون هفت آسمان زد
ز دانش لاف آنجا کی توان زد
چو نه انجام پیداست و نه آغاز
نیابد کس سر و پای جهان باز
فلک گوئیست و گر عمری شتابی
چو گویش پای و سر هرگز نیابی
که داند تا درین وادیِ مُنکَر
چگونه میروم از پای تا سر
سراپای جهان صد باره گشتم
ندیدم چارهٔ بیچاره گشتم
سراپای جهان درد و دریغست
که گر وقتیت هست آن نیز تیغست
مرا این چرخ چون صندوقِ ساعت
ز بازیچه رها نکند بطاعت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۴) حکایت جواب آن شوریده حال در کار جهان
یکی پرسید آن شوریده جان را
که چون میبینی این کار جهان را
چنین گفت این جهان پُر غم و رنج
بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج
گهی آرایشی بیند بصف در
گهی بر هم زنندش چون دو صفدر
یکی را میبرند از خانهٔ خویش
دگر را مینهند آن خانه در پیش
گهی بر شه درآیند از حوالی
بصد زاری کنندش خانه خالی
چنین پیوسته تا آنگه که دانند
که این نطع مزخرف برفشانند
چنان لهو و لعب کردست مغرور
شدی مشغولِ مال و ملک و منشور
تو شهبازی، گشاده کن پر و بال
بپر زین دامگاه لعب اطفال
که چون میبینی این کار جهان را
چنین گفت این جهان پُر غم و رنج
بعینه آیدم چون نطعِ شطرنج
گهی آرایشی بیند بصف در
گهی بر هم زنندش چون دو صفدر
یکی را میبرند از خانهٔ خویش
دگر را مینهند آن خانه در پیش
گهی بر شه درآیند از حوالی
بصد زاری کنندش خانه خالی
چنین پیوسته تا آنگه که دانند
که این نطع مزخرف برفشانند
چنان لهو و لعب کردست مغرور
شدی مشغولِ مال و ملک و منشور
تو شهبازی، گشاده کن پر و بال
بپر زین دامگاه لعب اطفال
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۵) حکایت سؤال کردن آن مرد دیوانه از کار حق تعالی
یکی پرسید ازان دیوانه ساری
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بیشمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
که ای دیوانه حق را چیست کاری
چنین گفت او که لوح کودکان را
اگر دیدی چنان میدان جهان را
که گاه آن لوح بنگارد ز آغاز
گهی آن نقش کُلّی بسترد باز
درین اشغال باشد روزگاری
بجز اثبات و محوش نیست کاری
فغان از خلق و فریاد از زمانه
نفیر از نقش لوح کودکانه
نگاری کان زنان بر دست دارند
اگرچه زان نکوئی چون نگارند
دل آن بهتر کزان دربند نبوَد
که آن هم بیشِ روزی چند نبوَد
نگاری کان نخواهد ماند بر جای
نه بر دستست زیبنده نه بر پای
نگاری کان بسان درهم آید
چو زهر جانست جان زو پُر غم آید
اگرچه ذوقِ دنیا بیشمارست
ولیکن در بقا چون آن نگارست
سر مردان عالم مصطفی بود
ببین تا در ره دنیا کجا بود
چو اندر ملک درویشی سرافراخت
قبای مسکنت را در بر انداخت
طعام جوع را صد خوان بگسترد
بملک فقر شادروان بگسترد
چنان بر ملکِ دنیا خاک انداخت
که رخت از خاک بر افلاک انداخت
کمال ملک درویشی چنان داشت
که آن طاقت ندانم تا توان داشت
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۹) حکایت آن پیر که خواست که او را میان دو گورستان دفن کنند
چو بود آن شیخ سالی شصت هفتاد
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
ز بعد آن مگر در نزع افتاد
یکی گفت ای بدان عالم قدم زن
کجا دفنت کنم جائی رقم زن
چنین گفت او که من شوریده ایمان
نخواهم در بر جمعی مسلمان
چو من نور مسلمانان ندارم
بگورستان دین داران چه کارم
نمیخواهم جهودان نیز همبر
که بیزارست از ایشان پیمبر
میان این دو گورستان زمینم
بدست آور که من زان نه زینم
مرا نه در مسلمانی قدم بود
نه در راه جهودی نیز هم بود
میان این و آن باید چنین کس
که تا خود حال چون گردد ازین پس
نرفتی یک قدم این راه آخر
کجا بودی تو چندین گاه آخر
نداری هیچ کاری کارت آنجاست
بره بر عقبهٔ بسیارت آنجاست
نه چندان عقبه در پیشست آنجا
که هرگز روی انجامست آنجا
ازین وادی که در وی بیم جانست
اگر خونی شود جان جای آنست
چه دریائیست این درجان پدیدار
نه سر پیدا و نه پایان پدیدار
هزاران دل اگر خون شد درین راه
ولی زان جمله جانی نیست آگاه
که میداند که هر دل چون چراغی
چه سودا میپزد در هر دماغی
همی هر لحظه غم بیشست ما را
ازین راهی که در پیشست ما را
چراغ نورِ ایمان بر سر راه
چه سازی گر فرو میزد بناگاه
عطار نیشابوری : بخش نوزدهم
المقالة التاسع عشر
عطار نیشابوری : بخش بیستم
المقالة العشرون
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۲) گفتار بزرگی در شناختن حق
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقالة الثانی و العشرون
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
جواب پدر
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
(۱) حکایت افلاطون و اسکندر
فلاطون آنکه استاد جهان بود
مگر در ابتدا کارش چنان بود
که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد
به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم
چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را
بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش
چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش
نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت
چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی
کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز
چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد
برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی
دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست
زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش
برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش
سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در
بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام
یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی
باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل
اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود
بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه
نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه
نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب
سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار
سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی
جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام
چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی
سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی
چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست
سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو
جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش
که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست
چو هر دم میدهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی
چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان
سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمیدانی، ز افلاطون درآموز
چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم
تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان
مگر در ابتدا کارش چنان بود
که استخراج زر تدبیر سازد
ز مس شوشه کند اکسیر سازد
به پنجه سال شد در گوشهٔ گم
ز قشر بیضه و ازموی مردم
چنان اکسیر کرد و معتبر کرد
که ز اندک کیمیا بسیار زر کرد
چو زر کردن چنان آسان شد او را
بقیمت خاک و زر یکسان شد او را
بدل یک روز گفت ای دل بیندیش
که اکسیری کنی در جوهر خویش
چو قشر بیضه و موی سر امروز
ز جهدت کیمیائی گشت مکنوز
گر اکسیری کنی از جوهر خویش
بود آن کیمیا از عالمی بیش
نه کم آمد ز قشر بیضه جانت
نه موی سر فزونست از روانت
چو پنجه سال این اکسیر کردی
نخفتی روز و شب تدبیر کردی
کنون گر عاقلی این کیمیا ساز
دو عالم در ره این کیمیا باز
چو عزمش جزم شد سالی هزار او
ز خلق عالم آمد بر کنار او
چنان از جوهر خود کیمیا کرد
که از نورش دو عالم پر ضیا کرد
برو شد روشن از مه تا بماهی
بدو شد کشف اسرار الهی
دو پانصد سال در اسرار بنشست
شبانروزی ز درد کار ننشست
زمستان داروئی بودیش در پیش
که مالیدی ز سر تا پای برخویش
برستی همچو موی بز بر اعضاش
ز مستان دفع این بودی ز سرماش
سرشته بود یک داروی دیگر
که تابستان بمالیدی بخود در
بریزیدی ازو آن موی اندام
بدادی تف تابستانش آرام
یکی دارو دگر برکار کردی
بهر شش سال ازو یکبار خوردی
باستادی مزاج او بتعدیل
نیفتادی رطوبت هیچ تحلیل
اگرچه افضل روی زمین بود
خور و پوشش دو پانصد سال این بود
بر وی رفت ارسطالیس آنگاه
سکندر نیز با او بود همراه
نشسته بود افلاطون در اندوه
بغاری سهمگین از شش جهت کوه
نغولی بود وزیرش چشمهٔ آب
فلاطون مانده آنجا سینه پُر تاب
سکندر با ارسطالیس بسیار
نشست و دم نزد آن پیرِ هشیار
سکندر گفت آخر یک سخن گوی
که هر دو آمدیم اینجا سخن جوی
جوابش داد آن اُستاد ایّام
که خاموشیست نقد ما سرانجام
چو خاموشیست رنگ جاودانی
برنگ جاودان شَو تا بمانی
سکندر گفت اگر خواهی طعامی
مرا باشد ازان عالی مقامی
چنین دادش جواب آن مرد مردان
که ای خسرو تنم مبرز مگردان
مخور کین خوردن آن کردن نَیَرزد
بمبرز رفتنت خوردن نَیَرزد
شکم چون باشدم چاه نجاست
درو کی علم گنجد یا فراست
سکندر گفت ای مرد جهان تو
بخُفت آسایشی را یک زمان تو
جوابش داد پیر حکمت اندیش
که چندانی مرا خوابست در پیش
که نتوان گفت کان چندست و چونست
مرا ازعمر بیداری کنونست
چو هر دم میدهندم تازه جانی
روا نبود اگر خفتم زمانی
چو گشت از گفت و گویش دل پریشان
بکوهی بر شد و بگریخت زیشان
سکندر با ارسطالیس هشیار
بهم بگریستند از درد بسیار
اگر تو کیمیای عالم افروز
نمیدانی، ز افلاطون درآموز
چه سازی کیمیای سیم و زر هم
ز قشر بیضه و از موی سر هم
تنت را دل کن ودل درد گردان
کزین سان کیمیا سازند مردان