عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
دست در دامن فلان زده ایم
پشت پا بر همه جهان زده ایم
آبرو زان بباد بر دادیم
کاتش اندر میان جان زده ایم
نیست از ناله هیچ فایده
زین سبب قفل بر دهان زده ایم
در چنین رنج گویدم تن زن
نتوان زد ولیک هان زده ایم
مکن ایدوست قصدجان چندین
که بضدگونه سوزیان زده ایم
رخ زمن درمکش که بارخ تو
طعنه بر ماه آسمان زده ایم
آه ازان لافهای بی معنی
کز تو در پیش این و آن زده ایم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
روز و شب در هجر او غم میخورم
وانده آن روی خرم میخورم
در صف دردی کشان درد او
صدقدح خوشخوش بیکدم میخورم
این قفاها بین که از دست غمش
میخورم در هجر و محکم میخورم
باغم او صد ملامت میکشم
تا نگوئی غم مسلم میخورم
گفتمش زلف تو دل از ما ببرد
گفت ورجان میبرد غم میخورم؟
او چو چنگم در نوازش میزند
من چو نی مینالم و دم میخورم
هم بدم زین بیش نتوان زیستن
ور دم عیسی مریم میخورم
چند توبت کردم ار غم خوردنش
می ندارد فایده هم میخورم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
تاکی این فریاد از دست دلم
نیست زین فریاد کردن حاصلم
تو چو سوسن ده زبانی بارهی
ورچه من باتو چو غنچه یکدلم
گفتی از دست غمم کس جان نبرد
از توام این نکته بس گر عاقلم
جان همیخواهی بدین کاراندرم
تا نپنداری که من زان غافلم
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خون شد زفرقت تو دل مهربان من
بربست رخت از غم هجر تو جان من
خوش میگذشت با تو مرا مدتی بکام
هجری بدین صفت نبد اندرگمان من
بی وصل دلکش تو تبه گشت کار من
بیروی مهوش تو سیه شد جهان من
دعوی دوستی من و مهر میکنی
وانگاه بشنوی سخن دشمنان من
شادی دشمنان و فراق و جفای یار
هست از هزارگونه زیان بر زیان من
ناکرده هیچ جرم براندی مرا زخویش
آه ار بدوستان رسد این داستان من
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
برو ای یار دلارام برو
برو ای یار گلندام برو
بروایدوست که در باقی شد
با توام نامه و پیغام برو
تانگوئی که دگر جنگ کنم
کان نه جنگست و نه دشنام برو
گر تو خود آب حیاتی بمثل
بخدا کت نبرم نام برو
چندگوئی که نئی پخته هنوز
اینچنین گیر منم خام برو
دل تو هست دگرجا بنوا
بر ما نیستت آرام برو
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
عشق تو و محنتی ز سر تازه
در شهر فکنده باز آوازه
سبحان الله که هر غمی کاید
چون پای برون نهد ز دروازه
یکسر سوی دل همیرود گویم
هان کیست منم کئی غم تازه
ننگم زوجود خویش میآید
کاین کار زحد گذشت و اندازه
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
سر ما نیستت فسانه مگوی
سیر گشتی برو بهانه مجوی
تو دگر یار تیز بازاری
وآب تو می رود به دیگر جوی
تو گل و لاله وزین معنی
هم دو روی آمدی و هم خود روی
نه مسلمانی؟ آخر ای کافر
چه دلست این؟ دلی ز آهن و روی
گفتی از تو چه برده ام آخر
دل من باز ده محال مگوی
خود چه بگذاشتی به من جز غم
بردی از من هر آنچه بردی بوی
نیم جانی بماند با من و بس
واند گر آب خواه و دست بشوی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
این چه رویست بدین زیبائی
وین چه عشقست بدین رسوائی
گفتی از دست غمم جان نبری
آنچنانست که میفرمائی
چون همه قصد بخون ریختنست
هان سر و طشت که را میبائی
نیک یاری تو ولی بدخوئی
سخت خوئی تو ولی رعنائی
دل گشائی چو قبا در پوشی
دل ببندی چو دهان بگشائی
هیچ با ما سر خلوت داری؟
چه حدیثست تو بیش ازمائی
تو بر آیینه نهی صد منت
پس رخ خویش بدو بنمائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای که در عشق صبر فرمائی
من ندارم سر شکیبائی
بی رخ آنکه جان بدو زنده ست
صبر را کی بود توانائی
لاله از شرم اوست سوخته دل
ماه از رشگ اوست سودائی
گفت با چشمش آفتاب که تیغ
من زنم یاتو، هان چه فرمائی
مه در آیینه فلک چو بدید
روی او گفت آه رسوائی
نخورم خار او که همچون گل
همه بد عهدی است و رعنائی
از تو حاصل چونیست جز غم دل
از تو دوری به ارچه زیبائی
چون محالست صحبت خورشید
ماه را نیست به ز تنهائی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
دیدی که عاقبت سر آن هم نداشتی
کشتی مرا و رفتی و ماتم نداشتی
گیرم نداشتی سر دل دوستی ما
باری زبان طال بقا هم نداشتی
ما را بخوشحریف نبایست داشتن
کاخر متاع عشوه گری کم نداشتی
جان خواستی تو از من و حالی بدادمت
یک بوسه خواستم تو مسلم نداشتی
ما را میان اینهمه تیمار و درد دل
بگذاشتی و از غم ما غم نداشتی
گویم که باز ده دل من گوئیم بطنز
اول تو داشتی زچه محکم نداشتی
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
اگر درد دلم را چاره بودی
چرا صبر از دلم آواره بودی
دلی دارم شکسته ور دل اینست
روا بودی اگر صد پاره بودی
ز عشقت هم بفرسودی اگر نیز
نه دل بودی که سنگ خاره بودی
چه بودی یارب ارزان تنگ شکر
کمی روزی این بیچاره بودی
مرا گوئی که ترسم بکشدت هم
چه غم بودی گر او این کاره بودی
چه نقصان آمدی در حسن خوبان
که مرگ عاشقان یکباره بودی
حقیقت هم دل من خواست بودن
اگر هرگز دلی غمباره بودی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲
دل بنهادم هر غم و تیماری را
نتوان بگذاشت چون تو دلداری را
ور آرزوی چشم تو خون دل ماست
چون رد کنم آرزوی بیماری را
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷
ای عشق چه دردی تو که درمانت نیست
ای جان به چه زنده‌ای که جانانت نیست
ای صبح نه وصلی تو که پیدا نشوی
ای شب نه غم منی که پایانت نیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹
ای کشته چو من هزار در پای غمت
وی غرقه چو من بسی به دریای غمت
ویران مکن این دیده و دل ز آتش و آب
کان جای خیال تست وین جای غمت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
در راه دلم ز عشق تو صد دامست
امید من سوخته دل بس خامست
آنرا که توئی یار، چه بی یار کسیست
وانرا که توئی دوست چه دشمن کامست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
سوز دل من ز بهر بار غم تست
اشگ چشمم بهر نثار غم تست
این جان که زدست او به جان آمده ام
زان می دارم که یادگار غم تست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
دل قصد وصال دلکشی کرد و برفت
خود را به فدای مهوشی کرد و برفت
چون نوبت روز ناخوشی پیش آمد
جانم زمیانه شبخوشی کرد و برفت
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
یک شب بمراد دل کسی شاد نزیست
کو با غم دل نشد دیگر روزی بیست
یک روز نخندید گلی از بادی
کو روز دگر در آتشی خوش نگریست
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
بادم که وجود من بجز زحمت نیست
خاکم که مرا بنزد تو حرمت نیست
گیرم که ز آتش دلم نندیشی
بر آب دو چشم من ترا رحمت نیست؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
آن سنبل پست پر ز تابش نگرید
وان نرگس مست نیم خوابش نگرید
دی گفتمش از عشق تو خون گشت دلم
گفتا نه تو و نه دل جوابش نگرید