عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۹
مرحبا ای سحاب درافشان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
ای زتو آب در در عمان
مردگان از تو زنده همچو مسیح
جسم پوسیده از تو یافت روان
کوری موش سیرتان بخیل
برف چون آرد ریزی از انبان
گواز انبار رایگان برجو
آنکه میجست که زکاهکشان
محتکر نرخ گندمت بدوجو
نان عطا کرد ایزد منان
آب سرچشمه های خوشیده
بنگری صحبدم چو اشگ روان
دود آه ارامل و اتیام
از زمین شد بر آسمان چو دخان
از نهیق طیور و بانگ دواب
وز فغان و خروش پیر و جوان
موج زد بحر رحمت ایزد
تیره آه که خورد تا به نشان
گرچه مائیم مستحق عذاب
بسکه روز و شبیم در عصیان
باز از عفو کردگار رحیم
کرد در حق عاصیان احسان
شد زفیض وجود حجت حق
این عنایت زداور سبحان
کار فرمای آسمان و زمین
صاحب عصر و حکمران زمان
آخرین نایب نبی مهدی
که زعدلش جهان بمهد امان
مژده آشفته کز عنایت او
هم غم نان برفت و هم غم جان
گفتی این درد بی دواست طبیب
لاجرم یافت از علی درمان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
ای دل بیا و نقش بتان بر کنار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
بربط بهل بمطرب و می بر خمار نه
عذرا بده بوامق و شیرین بکوهکن
سرو چمن بفاخته گل را بخار نه
زنار بر برهمن و بت را به بتکده
سبحه بشیخ و باده بر میگسار نه
چند از خزان شکایت و چند از بهار لاف
پیرو جوان بفکر خزان و بهار نه
تیغ و کمند و تیر بترکان مست ده
تازی سمند سرکش بر شهسوار نه
آب بقا بخضر و زر و لعل را بکان
دور جهان باهلش و گنجش بمار نه
مجنون بیاد لیلی و یوسف بشهر مصر
گلشن بباغبان و گلشن بر هزار نه
شیراز را وداع کن و رو بطوس کن
غربت گزین وطن تو باهل دیار نه
خاکت اگر بباد دهد روزگار دون
رخ را بر آستانه شه چون غبار نه
ور مدعی بخصمیت آشفته تیغ آخت
تو کار خصم را بدم ذوالفقار نه
هر کاو خلاف کرد در آئین دوستی
بگذر تو از خلافش بر کردگار نه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
از جرس دیدی فغان برخاسته
ناله از دل آنچنان برخاسته
کیمیا دارد نشان سیمرغ نام
از وفا نام و نشان برخاسته
رسم کجرفتاری اهل زمین
اولا از آسمان برخاسته
استخوان دنیا و گردش ما سگان
زآن محبت از میان برخاسته
نیشکر آورده حنظل نخل صبر
بو زگل و زگلستان برخاسته
کافران بگسسته زنار و صلیب
رسم اسلام از جهان برخاسته
نشئه از می رفته و نغمه زرود
شمع را سوز از زبان برخاسته
نای را گشته نفس در دل گره
وز دل بربط فغان برخاسته
خضر گمگشته در این ظلمت سرا
آب حیوان از میان برخاسته
نوح را کشتی تبه گشته مگر
زین میانه بادبان برخاسته
آتش نمرود سوزان و خلیل
آه و فریادش زجان برخاسته
عاشق سودازده از آن میان
از سر سود و زیان برخاسته
از پی حرز امان از هر بلا
مرغ طبعم مدح خوان برخاسته
پرزنان آشفته شد سوی نجف
روی بر دار الامان برخاسته
ناله از دل آنچنان برخاسته
کیمیا دارد نشان سیمرغ نام
از وفا نام و نشان برخاسته
رسم کجرفتاری اهل زمین
اولا از آسمان برخاسته
استخوان دنیا و گردش ما سگان
زآن محبت از میان برخاسته
نیشکر آورده حنظل نخل صبر
بو زگل و زگلستان برخاسته
کافران بگسسته زنار و صلیب
رسم اسلام از جهان برخاسته
نشئه از می رفته و نغمه زرود
شمع را سوز از زبان برخاسته
نای را گشته نفس در دل گره
وز دل بربط فغان برخاسته
خضر گمگشته در این ظلمت سرا
آب حیوان از میان برخاسته
نوح را کشتی تبه گشته مگر
زین میانه بادبان برخاسته
آتش نمرود سوزان و خلیل
آه و فریادش زجان برخاسته
عاشق سودازده از آن میان
از سر سود و زیان برخاسته
از پی حرز امان از هر بلا
مرغ طبعم مدح خوان برخاسته
پرزنان آشفته شد سوی نجف
روی بر دار الامان برخاسته
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
دلم بهرزه بسودای خام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
زحرص دانه کبوتر بدام افتاده
چگونه طبل نهانی زنم بزیر گلیم
مرا که طشت حریفان زبام افتاده
تو را که کام زحلوای وصل شیرینست
چه غم که دلشده ای تلخ کام افتاده
رمیده گشت زمن دل چو آهوی وحشی
غزال وحشی من با که رام افتاده
کناره میکنم از کوی میکشان گوئی
مرا بسر هوس ننگ و نام افتاده
گرفته محتسب و شیخ گرد عاشق مست
فغان که صحبت خاصان بعام افتاده
اگر چه آه پیام دلم دهد جان گفت
زچیست کار تو را با پیام افتاده
مریز خون دلم زابروان کج ای ترک
که ذوالفقار پی انتقام افتاده
به پیش سنگ دلت ای صنم دلم به نیاز
چو بت پرست به پیش رخام افتاده
بیار ساقی مستان شراب زنگ زدا
مرا که آینه اندر ظلام افتاده
عبث بزلف تو منزل نکرد آشفته
نصیب خیل غریبان بشام افتاده
حذر نمیکنی ای ترک دلشکن هشدار
که داوریت به پیش امام افتاده
ولی و حجت حق صاحب زمان مهدی
که دهر را بکف او زمام افتاده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۷
زاهد خام بهرزه چو برآرد نفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
هست معذور که دروی نگرفته قبسی
کی رود شوق لبت از سرم از گفته شیخ
طالب قند گریزد زهجوم مگسی
تار مطرب شکند شیخ که اینست صواب
نفس تار ار شکنی عین صواب است بسی
هر که را شحنه عشق است بمنزلگه دل
نیستش بیم زعقل ارچه گمارد عسسی
کی کنند از در انصاف زباغش بیرون
گرد گلزار هم ار سر بزند خاروخسی
روح آشفته پی طوف حریم شه طوس
همچو مرغی که بگلشن بپرد از قفسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۰
ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
نفس هوا بدل کند نیکی مرد بر بدی
نقش خلاف نسپرد از دل و دیده لاجرم
هر که بچهره علی دید جمال احمدی
چشم شهود عشق را نور تو جلوه گر چو شد
شمع بسوخت زادعا لاف چو زد زشاهدی
شیخ چو دید صومعه دامگه ریا بود
شست بآب میکده سبحه و دلق زاهدی
خود نشناخته بود لاف خداشناسیت
غازی نفس خود نه ای چند کنی مجاهدی
یا صمد است ورود تو لیک بسینه نقش بت
پیش صنم نموده ای در همه عمر عابدی
آشفته روی در حرم طوف کنان به بتکده
دین یهود داری و جلوه دهی محمدی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۱
تو را که گفت کز احباب روی برتابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
بعمد بی گناهانرا بقتل بشتابی
بکوی دوست اگر تیغ بارد از اطراف
نه مردیست که روی از مصاف برتابی
میان قافله من چون جرس بناله و تو
میان محمل زرین بناز در خوابی
مجاهدان بغزا خون خصم مینوشند
تو را چه رفت که تشنه بخون احبابی
ببست گر در دیر و حرم برهمن و شیخ
چه احتیاج که تو قبله گاه اصحابی
چو دید آتش دل گفت مردم چشمم
بیا بیا که بر آتش فشانمت آبی
اگر زشمع شکایت کنی تو پروانه
برو برو که بدعوی عشق کذابی
حکیم گفت که الاقصر احسن آشفته
ولی زقصه زلفش سزاست اطنابی
به بیهده در جنت طلب مکن اعظ
اگر زکوی مغانت گشاده شد بابی
به هر کجا که شوم خاک میروم به نجف
که هست حب علی زر تو خود چو سیمابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۱
تو را که گفت مرا از نظر بیندازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
روی بشهر غریبان وغیر بنوازی
اگر بمهر حبیبت بغیر در جنگی
ضرورتست که با یکجهان در اندازی
زبیم غمزه چشمت دلم زجا نرود
زکافران نگریزد مجاهد غازی
بکوی ما بزند شانه آنقدر بر زلف
چرا بخون دل خلق میکند بازی
تو را که آدمئی فرق نیست با حیوان
زخیل جانوران تو بعشق ممتازی
نیاز خسته دلان جوی و لقمه را بگذار
در این دو روز که در نعمتی و در نازی
زدل شکایت بیجا مکن مدام ای اشک
از آن زخانه برونت کند که غمازی
زچنگ و بط و عود و ترانه مطرب
مرا نبود چو بانگ جرس دیگر سازی
چو روزگار بود در کمین تو آن به
که خویش را بحریم علی در اندازی
امیر مشرق و مغرب خدیو کون و مکان
پناه پارسیان در قلمرو تازی
رود بجلد سگان تو هر شب آشفته
سگی ز خود بشمر این کمینه شیرازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۹
بچم ای نهال نورس که زحسن بارداری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
همه انجمن چمن کن که زرخ بهار داری
بسخن شکر شکستی و هنوز در حدیثی
بنظر جهان گرفتی هم انتظار داری
زچه جنس بودی ای عشق که بافت تار و پودت
زچه خم گرفته ای رنگ و چه پود و تار داری
من اهرمن صفت را زکجا ندیم باشی
تو که خود زجاتم جم بزمانه عار داری
نفتد زجوش جانت نشیند این تجارت
تو که زیر دیگ سودا همه روزه نار داری
سوی میکده مبر رخت تو زاهد سیه کار
بفشان زباده آبی که بره غبار داری
همه جادوان فریبی بفریب چشم مکحول
که زچهره گنج سازی وز طره مار داری
بودت جو حب حیدر همه خاک میکنی زر
چه کنی دیگر باکسیر که از غبار داری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱۳
سرا پا حیرتم موسی صفت در تیه حیرانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
از این حیرت مرا ای خضر رحمت کن که برهانی
سرا پا چون شدم زنجیری زلف پریشانش
نه بینی در وجودم یکسر مو جز پریشانی
برهمن راندم از بتکده شیخ از در کعبه
که عاریت پرستانم من و ننگ مسلمانی
فلاطون در خم حکمت نشست از کثرت دانش
بعصر خویشتن منهم فلاطونم بنادانی
دلا پیمان زاهد بشکن و پیمانه ای بستان
مهل تا شهره شهرم کند از سست پیمانی
زجور دهر و کید اختر آشفته بجانستی
مگر زنجیر عدل صاحب دوران بجنبانی
امام مهدی قائم ولی و حجت و حاکم
که جای یازده جز او نمیشاید که بنشانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۳
مخمور سروریم کجائی می غم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
مردیم بامید وفا جور و ستم های
گر رشحه باران نبود شعله برقی
از من مگذر غافل ای ابر کرم های
لبریز چو شد ساغر چه درد و چه صافی
شکوه مکن از ساقی از بیش و زکم های
مگذار که سوزم دو جهان سوزش آهی
یکدم مژه برهم منه ای دیده نم های
آسودگی ایدل همه در نیستی آمد
تا بود که بیاسائیم ای خواب عدم های
رخساره ما سیم بود اشک زر سرخ
ما را به چه کار آئی دینار و درم های
بی ساز و نوا جمله برقصند حریفان
مطرب چه کشی نغمه از زیر و بم های
بگذار دم باقی و بنگر رخ ساقی
جامی بکش و قصه مخوان از کی و جم های
هم کاش گشایند در دیر که نگشود
یکدم دلم آشفته از طوف حرم های
آن دیر مغان مهبط انوار الهی
گنجینه اسرار خدا کان کرم های
ای شیر خدا شرک گرفته است جهانرا
وقتست که بیرون بکشی تیغ دو دم های
گر مصلحت وقت نباشد که کشتی تیغ
امداد بفرما بشه ملک عجم های
تا طمعه شمشیر کند اهل ضلالت
وز عدل نماند بجهان نام ستم های
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۰
محتسب چند زکین شیشه ما میشکنی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
شرم کن از می اگر رحم بما مینکنی
دل ما شیشه ما عشق ازل باده او
حرم خاص خدا را زچه رو میشکنی
تو که صد خیل گرفتار بیک مو داری
دام بر صید وحوش از چه بصحرا فکنی
پیش چشمت چه، محل لشکر ترکان دارد
تو که از تیر نظر رستم دستان بزنی
شاید از حیله اخوان نکند جامه قبا
یوسفی را که بخون غرقه بود پیرهنی
دل افسرده سمنزال محبت طلبد
کند افسرده خزان باغ و گل و یاسمنی
حسن گل را که خبردار شود در گلزار
بلبل ار برنکشد نغمه صوت حسنی
فتنه جویان بگریزند زشه روی بپوش
تو که از چشم سیه فتنه دور زمنی
همه جا خیمه لیلاست سراسر در و دشت
جویدش بیهده مجنون بربع و دمنی
لعل لب را چه کنی بوسه گه بوالهوسان
خاتم جم نبود لایق هر اهرمنی
من و ما در حرم عشق مزن آشفته
که در آن خانه بجز حق نسزد ما و منی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
تا که بتخانه را حرم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
همه را عابد ای صنم کردی
تو که بت در بغل نهان داری
از چه رو سجده بر حرم کردی
تا گدای مغان شدی درویش
خویش را شاه محتشم کردی
در سفالین قدح فکندی می
کاس چوبینه جام جم کردی
سگ میخانه را شدی همرنگ
خود در آن خانه محترم کردی
جای لیلی است در دل مجنون
گر سراغش تو در حشم کردی
صوفی از وجد در طرب تو گمان
بنواهای زیر و بم کردی
آفت ترک و فتنه ای بعرب
رخنه در کشور عجم کردی
گرچه در گلخنی گرفتی جای
غیرت گلشن ارم کردی
از شکوفه صبا چو خازن شاه
دامن باغ پر درم کردی
شاه امکان علی که هستی را
بطفیلش خدا کرم کردی
جان آشفته را بشوی از زنگ
کش بدل مهر خود رقم کردی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
تا به کی بسمل خود را نگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
تیر در ترکش و پاس دگران میداری
نقش ارباب هوس را زدل و دیده بشوی
گر نظر جانب صاحب نظران میداری
دیده در آینه ات تا بشفق مرغ سحر
این بغوغا دگری جامه دران میداری
زیر سیم همگی آهن و رویست نهان
چشم امید چه برسیم بران میداری
واعظ از پرده اسرار ندارد خبری
بعبث گوش بر این بیخبران میداری
ساقیا جام جهان بین شود انجام سفال
گر باین دست گل کوزه گران میداری
ما بخود عاشق و شیدا و قلندر نشدیم
باش ای عشق که ما را تو بدان میداری
یوسف وقت بصحرا و نیاید یعقوب
چشم دیگر چه براه پسران میداری
عمر بگذشت و گذر بر سرت ای سرو نکرد
طمع آخر چه زعمر گذران میداری
توئی آئینه صاحب نظران چشم به تو
آینه چند بر بی بصران میداری
دم زتوحید زن آشفته علی گوی علی
تابکی چشم بسوی دگران میداری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
ره مردم بزنی هر نفس از تلبیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
مگر ای صوفی سالوس تو خود ابلیسی
هدهد از شهر سبا لاف مزن صبح و مسا
که سلیمان رود آنجا که بود بلقیسی
ذره وارند هواخواه بمهرت آفاق
مگر ای جاذبه عشق تو مغناطیسی
نظرت وقف نشد جز بسعیدان هرگز
مگر ای کوکب عشاق تو خود برجیسی
می توفیق بکاس است مدام آشفته
تا مرا ای درم عشق تو اندر کیشی
مگذر از وسوسه زاهد و صوفی زعلی
مرو از خلد گرت راه زند ابلیسی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
با داورت سخن چه بود روز داوری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
یا خود بخون خلق بهانه چه آوری
گر گیردت که داد ندادی بسلطنت
با اینکه آمدت مه و ماهی بچاکری
پاسخ چه آوری و چه گوئی بمعذرت
کانجا نمیخرند زتو ناز و دلبری
می را حلال خوردی و خون زآن حلالتر
تا بر تو باد هان که زخون جگرخوری
از سر بنه غرور و بیاد آر عاقبت
هرگه بخاک حلقه عشاق بگذری
گرد سپاه خط زعذارت بلند شد
تا کبر و ناز و حسن زخاطر بدر بری
تا کی بنخوت کله و تاجی و کمر
سر را فرود آر بکنج قلندری
درویش را بیار و باو یار شو زمهر
چون بخت یاریت کند و حسن یاوری
پندی بیادگار بگویم نگاهدار
با بندگان شه مکن ای ترک داوری
آشفته راست داغ غلامی زمرتضی
بهر نثار شاه بدامان در دری
او را بود بخاک نجف کان کیمیا
از او بجو بتا عمل کیمیاگری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
ایدل بهرزه چند در این و آن زنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
به راه عشق خطر نیست بینوایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
گل است هر سر خاری برهنه پایان را
به چشم خلق نیایند، کز کلاه نمد
بود کلاه سلیمان به سر گدایان را
چه شد که خاک در دوست مومیایی شد
ز چاره نیست نصیبی شکسته پایان را
خدا به باطن روشندلان سری دارد
گزیر نیست ز آیینه خودنمایان را
صدای سرو چمن گوش کن ز جنبش باد
اگر به جلوه ندیدی قصب قبایان را
چه فرق از وطن و غربت این چنین کز من
غم تو ساخته بیگانه آشنایان را
مشو سلیم طرف با جهان عربده جوی
جواب حرف، خموشی ست ناسزایان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
در آشوب جهان، کشتی پر از صهباست مستان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را
ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را
صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را
ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت
که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را
ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ، نان آسیابان را
چه خون ها در دل ارباب همت می توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را
نمی داند حساب غم سلامت پیشه، پندارد
که مجنون می شمارد بی سبب ریگ بیابان را
خدایا حکم کن در گوشه ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این چنین این کدخدایان را
قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را
سلیم از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می مالد چه سان نان را
به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را
به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده ست
ز خال شاهدان خلد، تخم این سیاهان را
به گرد کعبه ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را
نمی بیند به قدر سرمه ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را
بود هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را
ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می کند خاموش، چشمش دادخواهان را
سلیم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را
دریغا نوح کو، تا بنگرد سامان طوفان را
ز خم خسروی مگذر کزو گل می توان چیدن
به فرق خسروان زن، لاله ی کوه بدخشان را
صدف نبود که از گرداب در چشم تو می آید
که دریا از بخیلی می خورد در آستین نان را
ندارد شیر در پستان ز پیری دایه ی دولت
که خاتم می مکد چون طفل انگشت سلیمان را
ستیزه با فلک کم کن که نتواند کند هرگز
به زهر چشم گندم تلخ، نان آسیابان را
چه خون ها در دل ارباب همت می توان کردن
در استغنا بود گر اتفاقی بینوایان را
نمی داند حساب غم سلامت پیشه، پندارد
که مجنون می شمارد بی سبب ریگ بیابان را
خدایا حکم کن در گوشه ی افلاک بنشینند
چه داری بر سر ما این چنین این کدخدایان را
قیاس اعتبار مفلس از این کن که در عالم
نمی خواهد ببیند هیچ کس خواب پریشان را
سلیم از چشم عبرت بر فلک خورشید را بنگر
که همچون مدخلان بر شیشه می مالد چه سان نان را
به سر سوزم همیشه داغ عشق کج کلاهان را
نهادن بر سر از تعظیم باشد مهر شاهان را
به ملک هند همچون تخم ریحان آدم آورده ست
ز خال شاهدان خلد، تخم این سیاهان را
به گرد کعبه ی کوی تو گردد خضر همچون شمع
به انگشت شهادت رهنمون، گم کرده راهان را
نمی بیند به قدر سرمه ای فیض از سواد هند
درودی باد از چشم ترم خاک صفاهان را
بود هر شاخ گل را آشیان بلبلی بر سر
تماشا کن در اطراف چمن صاحب کلاهان را
ز خرسندی نپنداری اگر از شکوه خاموشم
به سرمه می کند خاموش، چشمش دادخواهان را
سلیم از عقل بگذر گر سر عشق بتان داری
که با دیوانه باشد الفتی آهونگاهان را