عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
بنمای روی خویش، که غیر از تو هر چه هست
دیدیم و بی‌غروب نبودند و بی‌افول
یا یک زمان به جانب ما نیز میل کن
یا خود جواب ما بده ار گشته‌ای ملول
ترسم رسول دین تو گیرد، بدین سبب
تقصیر میکنم ز فرستادن رسول
تا شد به عشق روی تو مشهور نام من
اندر زمانه فارغم از شهرت و خمول
گر عدل بینم از تو و گرنه نمی‌توان
از بندگی تجاوز و از چاکری عدول
در جانم آتشیست ز هجر تو ورنه چیست؟
این آه سرد و سوز دل و ناله و غول
در وصف قد و زلف تو هر چند سالهاست
کاهل حدیث عرض سخن میدهند و طول
از آسمان عشق تو قرآن فارسی
امروز می‌کند به دل اوحدی نزول
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
ای سحری دعای من، در دلش آن جفا مهل
یار خطاپرست را بر سر آن خطا مهل
خستهٔ هر ستم شدم، ای قدم بلا برو
سخرهٔ هر دغل شدم، ای فلک دغا مهل
خاک زمین او شدم، آتش ما فرو نشان
آب ز کار ما بشد، باد در آن سرا مهل
ایکه نهاده‌ای مرا بر سر دل کلاه غم
لطف کن و به دست خود پیرهنم قبا مهل
چند کنی به جنگ من روی جفا؟ که رای زن؟
این که تو جای آشتی، در دل ما بجا مهل
با همه خلق سر خوشی وز من خسته سرکشی
با تو که گفت در جهان: هیچ خوشی بما مهل؟
اوحدی از جفای تو دور شد از کنار تو
مدت انتظار تو دیر شد ای خدا مهل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مستم از بادهٔ مهر تو، مرا مست مهل
رفتم از دست، دمی دست من از دست مهل
دل ز شوق می لعل توچو خون شد مپسند
پشتم از بار غم هجر تو بشکست، مهل
باز می‌بینم همدست رقیبان شده‌ای
گر از آن دست نه‌ای کارم ازین دست مهل
چون نداری گل وصلم، به کفم خار جفا
گر غم هجر تو اندر جگرم خست، مهل
گر خدنگی زند آن غمزهٔ جادو مگذار
ور خطایی کند آن نرگس سرمست مهل
دل به نزد تو فرستادم و گفتی: بس نیست
اوحدی را ز جفا همچو زمین پست مهل
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
گر درد سر نباشدت، ای باد صبحدم
روزی به دستگیری ما رنجه کن قدم
پیش آی و تازه کن به سر آهنگ آن سرا
بر خیز و بسته کن به دل احرام آن حرم
او را یکی ببین و چو بینی « و ان یکاد»
بر خوان و چون بخوانی بر روی او بدم
گو: ای شکسته خاطر ما را به دست هجر
گو: ای سپرده سینهٔ ما را به پای غم
ما را به پیش ناوک هجران مکن هدف
ما را میان لشکر خواری مکن علم
زر خواستی به عشوه و سر می‌نهیم نیز
دل میبری به غارت و جان می‌دهیم هم
اینجا که خط تست بدان می‌نهیم سر
و آنجاکه نام ماست بر آن می‌کشی قلم
آهیست در فراقت و پنجاه شعله نار
چشمیست ز اشتیاقت و پنجاه کاسه نم
گاهی تنم چو رعد بنالد ز هجر پر
گاهی دلم چو برق بسوزد ز وصل کم
بر بیدلی، که عهد تو دارد مگیر خشم
بر عاشقی، که مهر تو ورزد، مکن ستم
پیش آر جوشنی، که ز پشتم گذشت تیر
بفرست مرهمی، که به جانم رسید الم
چون صید هر کسی شدی از بی‌کسان مگرد
چون رام دیگران شدی از اوحدی مرم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۷
توبه کردم ز توبه کردن خام
ببر این جامه و بیار آن جام
چون بپوشیم راز؟ کاوردیم
طبل در کوچه و علم بر بام
پیر ما را چگونه توبه دهد؟
که جوانی نکرده‌ایم تمام
زاهد خام اگر زند طعنی
بگذاریم تا بجوشد خام
نیست از یک دگر پدید هنوز
صالح و فاسق و حلال و حرام
تا نجوشیم در نیاید عشق
تا نکوشیم بر نیاید کام
گر ترا نیست آتشی در دل
از دل اوحدی بخواه به وام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
من درین شهر پای بند توام
عاشق قامت بلند توام
مردهٔ آن دهان چون پسته
کشتهٔ آن لب چو قند توام
می‌دوانی و می‌کشی زارم
چون بدیدی که در کمند توام
ای هلاک دلم پسندیده
دولتی باشد از پسند توام
گذری می‌کن، ار طبیب منی
آتشی می‌نه، ار سپند توام
گو: رفیقان سفر کنند که من
نتوانم، که پای بند توام
ز اوحدی باز پرس حال، که من
تا چه غایت نیازمند توام؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱
ماهرویا، عاشق آن صورت پاک توام
بندهٔ قد خوش و رفتار چالاک توام
قرص خورشیدی، که چون بر رویت اندازم نظر
روشنایی باز می‌دارد ز ادراک توام
فارغ از حال دل آشفتهٔ‌زار منی
فتنهٔ خال رخ خوب طربناک توام
بر سر کوی تمنای تو از نزدیک و دور
هر کسی را آبرویی هست و من خاک توام
مار زلفت بر دلم هر لحظه نیشی می‌زند
شربتی بفرست از آن لعل چو تریاک توام
سرمه سازم دیدهای پاک بین خویش را
گر به دست آید غبار دامن پاک توام
اوحدی را در کمند آور، چو صیدی میکنی
ورنه من خود روز و شب دربند فتراک توام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
من چو همین حرف الف دیده‌ام
حرف دگر زان نپسندیده‌ام
هر چه نه از پیش الف شد روان
همچو الف بر همه خندیده‌ام
هیچ ندارد الف عاشقان
هیچ ندارم، که نترسیده‌ام
چون ز الف شد همه حرفی پدید
من همه دیدم، چو الف دیده‌ام
چون بهم آمد الفی، راست شد
هر نقطی کز همگان چیده‌ام
پیش الف بسکه فتادم چو با
ها شدم، از بسکه بغلتیده‌ام
ها چو شود راست چه باشد؟ الف
گفته شد آن حرف که پوشیده‌ام
بوسه زدم پای الف را ولی
دست خودم بود که بوسیده‌ام
من الف وصلم و جز نام وصل
هر چه بگفتند بنشنیده‌ام
پر بنوشتند ولی یاد من
هیچ نکردند و نرنجیده‌ام
زان خط و زان نقطه نشان کس نداد
جز الف، از هر که بپرسیده‌ام
پای و سرم در حرکت گم که شد
هم به سکونیست که ورزیده‌ام
چون الف از عشق بگشتم به سر
وز سر این عشق نگردیده‌ام
گر نه غلام الفم، همچو لام
در الف از بهر چه پیچیده‌ام؟
چون الف صدر نشین اوحدیست
بی‌سخن او به چه ارزیده‌ام؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟
یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام
من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۴
به مسجد ره نمی‌دانم، گرفتار خراباتم
جزین کاری نمی‌دانم که: در کار خراباتم
خراب افتاد کار من، خرابات اختیار من
خراباتیست یار من، از آن یار خراباتم
ز دام زاهدی جستم، به قلاشی کمر بستم
ز بهر آن چنین مستم، که هشیار خراباتم
بگردان باده، ای ساقی، چو اندر خیل عشاقی
به من ده شربت باقی، که بیمار خراباتم
خرد می‌داشت در بندم، پدر می‌داد سوگندم
چو بار از خر بیفگندم، سبکبار خراباتم
تو گر جویای تمکینی، سزد با من که ننشینی
که گر در مسجدم بینی، طلب‌گار خراباتم
به گرد کویش از زاری، چو مستان در شب تاری
به سر می‌گردم از خواری، که پرگار خراباتم
دلم را زین گرانان چه؟ وزین بیهوده خوانان چه؟
مرا از پاسبانان چه؟ که بیدار خراباتم
چو جام بیخودی نوشم، بسان اوحدی جوشم
کنون چون مست و بی‌هوشم، سزاوار خراباتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
تا دل اندر پیچ آن زلف به تاب انداختم
جان خود در آتش و تن در عذاب انداختم
خود زمانی نیست پیش دیدهٔ من راه خواب
بس که این توفان خون در راه خواب انداختم
تا نپنداری که دیدم تا برفتی روی ماه
یا به مهر دل نظر بر آفتاب انداختم
از شتاب عمر می‌ترسد دل من، خویش را
زان بجست و جوی وصل اندر شتاب انداختم
بود خود در عشق تو هم سینه ریش و دل کباب
دیگر از هجرت نمکها بر کباب انداختم
شکر کردم تا در آتش دیدم این دل را چنین
زانکه می‌پنداشتم کین دل به آب انداختم
چون نه مرد آن دهانم، با لب شیرین تو
اوحدی را در سؤال و در جواب انداختم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
اگر به مجلس قاضی نموده‌اند که: مستم
مرا ازان چه تفاوت؟ که رند بودم و هستم
مرا چه سود ملامت؟ به یاد بادهٔ روشن
که پند کس ننیوشم کنون که توبه شکستم
اگر چه گوشه گرفتم ز خلق و روی نهفتم
گمان مبر که ز دام تو شوخ دیده برستم
گمان مبر که بدوزم نظر ز روی تو هرگز
که من چو صنع ببینم خدای را بپرستم
شکایت تو به دیوار می‌کنم به ضرورت
چو اعتماد ندارم که: قاصدی بفرستم
دلم تعلق اگر با دهان تنگ تو دارد
روا بود که بگویم که: دل به هیچ ببستم
دل ببردی و جانم در اوفتاد به آتش
کناره کردی و من در میان خاک نشستم
هزار بار دلم را شکسته‌ای به جفاها
که هیچ بار نگفتی: دل که بود؟ که خستم
چو محتسب پی رندان رود ز بهر ملامت
مکن حمایت من پیش او، که صوفی و مستم
ستمگرا، چه بر آید ز دست من که نبردی؟
قرار و صبر و دل و دین و هر چه بود به دستم
به اوحدی دل من پای بند بود همیشه
ترا بدیدم و از بند او تمام برستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم
همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم
دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم
بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم
در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم
بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم
باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم
پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم
دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصهٔ او نیز برستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
صنما، به دلنوازی نفسی بگیر دستم
که ز دیدن تو بی‌هوش و ز گفتن تو مستم
دل من به دام عشق تو کنون فتاد و آنگه
تو در آن، گمان که: من خود ز کمند عشق جستم
دل تنگ خویشتن را به تو می‌دهم، نگارا
بپذیر تحفهٔ من، که عظیم تنگ دستم
خجلم که بر گذشتی تو و من نشسته، یارب
چو تو ایستاده بودی، به چه روی می‌نشستم؟
به مؤذن محلت خبری فرست امشب
که به مسجدم نخواند، چو ترا همی پرستم
چه سلامها نبشتم بتو از نیازمندی!
مگرت نمی‌رسانند چنانکه می‌فرستم؟
اگرت رمیده گفتم، نشدم خجل، که بودی
و گرم ربوده گفتی، نشدی غلط که هستم
به دو دیده خاک پای تو اگر کسی بروید
به نیاز من نباشد، که برت چو خاک پستم
تو به دیگران کنی میل، چو من چگونه باشی؟
که ز دیگران بدیدم دل خویش و در تو بستم
دلم از شکست خویشت خبری چو داد، گفتی؟
دل اوحدی چه باشد؟ که هزار ازین شکستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
گر یار بلند آمد، من پستم و من پستم
ور کار ببند آمد، من جستم و من جستم
من حاکم این شهرم، هم نوشم و هم زهرم
گر خصم بود پنجه، من شستم و من شستم
ای هر سخنت کامی، در ده ز لبت جامی
کان توبه که دیدی تو، بشکستم و بشکستم
هر چند به حالم من، از دست که نالم من؟
زیرا که دل خود را، من خستم و من خستم
ای مطرب درویشان، کم کن سخن خویشان
گو نیست شوند ایشان، من هستم و من هستم
هر کس به گمان خود، گوید سخنان خود
من یافتم آن خود، وارستم و وارستم
ای اوحدی، ار باری، دادی خبر یاری
در یار که می‌گفتم، پیوستم و پیوستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۰
من از دیوانگی خالی نخواهم بود تا هستم
که رویت میکند هشیار و بویت میکند مستم
صدم دشمن به شمشیر ملامت خون همی ریزد
کدامین را توانم زد؟ که نه تیرست و نه شستم
سر خود را فدا کردم گل یک وصل ناچیده
نمیدانم چه خارست این که من در پای خود جستم؟
غم و اندوه در عشقش فراوانم به دست آید
همین صبرست و تن داری، که کمتر می‌دهد دستم
خبر دارم: نیاید گفت از آیین وفاداری
اگر با یاد روی او خبر دارم که من هستم
به عهد دست سیمینش تو خاموشی مجوی از من
کزین دستم که می‌بینی به صد فریاد از آن دستم
بسان اوحدی روزی در آویزم به زلف او
گرش بوسیدم آسودم، ورم کشتند خود رستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
دلبرا، قیمت وصل تو کنون دانستم
که فراوان طلبت کردم و نتوانستم
خلق گویند: سخن‌های پریشان بگذار
چه کنم؟ چون دل شوریده پریشانستم
گر چه از خاک سر کوی تو دورم کردند
هم‌چنان آتش سودای تو در جانستم
گفته بودم که: بترک تو بگویم پس ازین
باز می‌گویم و از گفته پشیمانستم
گر به درد من سرگشته ترا خرسندیست
بکشم درد تو ناچار، چو درمانستم
آنچه از هجر تو بر خاطر من می‌گذرد
گر به کفار پسندم نه مسلمانستم
اوحدی،عیب من خسته مکن در غم او
چون کنم؟ کین دل مسکین نه به فرمانستم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۲
چو بر سفینهٔ دل نقش صورت تو نبشتم
حکایت دگران سر به سر زیاد بهشتم
اگر چه نام مرا دور کرده‌ای تو ز دفتر
به نام روی تو صد دفتر نیاز نبشتم
ز شاخ وصل تو دستم نداد میوهٔ‌شیرین
مگر که دانهٔ این میوه تلخ بود، که کشتم
اگر چه موی شکافی همی کنم ز معانی
به اعتماد تو یکسر پلاس بود،که رشتم
به خاک پای تو کز دامن تو دست ندارم
و گر ز قالب پوسیده کوزه سازی و خشتم
اگر تو روی نخواهی نمود روز قیامت
به دوزخم بر ازین ره، که من نه مرد بهشتم
سرشک دیده چنان ریخت اوحدی ز فراقت
کز آب دیدهٔ او خاک ره به خون بسرشتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
پیشتر از عاشقی عافیتی داشتم
بر تو چو عاشق شدم آن همه بگذاشتم
نقش بسی دیدم از دفتر خوبی ولی
بر ورق سینه جز نقش تو ننگاشتم
تا بتو پرداختم خلوت دل را تمام
سایهٔ خود نیز را مشغله پنداشتم
چاه که می‌ساختند بر ره من دلبران
پیش زنخدان تو جمله بینباشتم
شد ز جفای تو دل پرخلل و خون، ولی
من ز جفا هر چه شد ناشده انگاشتم
تشنهٔ لعل توام دیگر ازان می‌دهد
زلف چو شام تو از خون جگر چاشتم
من بتو امیدوار، تا بر شادی خورم
خود همه اندوه بود، تخم که من کاشتم
گر چه برافراشتم سر به هنر در جهان
در قدمت می‌نهم سر که برافراشتم
گوش دلم تا شنید نام ترا کافرم
از سخن اوحدی گر خبری داشتم
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
تو دامن از کف من دوش در کشیدی و گفتم
که: آستین تو بوسم، بر آستان تو افتم
دلم چو غنچه سحرگاه تنگ بود و به مهرت
ز دیده اشک ببارید و من چو گل بشکفتم
ز طیره بر نظرم نیز راه خواب ببستی
چو یک دو روز بدیدی که با خیال تو جفتم
هزار تلخ بگویی مرا و چون بر مردم
فغان کنم ز تو،منکر شوی که: هیچ نگفتم
ز رنگ گونهٔ زردم چو روز گشت هویدا
اگر چه راز دل خود ز چند گونه نهفتم
درین فراق چه شبها که مردمان محلت
ز نالهٔ من مسکین نخفته‌اند و نخفتم!
چه قصها که گذشت از فراق روی تو بر من
عجب! که این همه بگذشت و عبرتی نگرفتم!
دل مرا به سر زلف تابدار مشوران
که چون ز پای در آیم دگر به دست نیفتم
ز اوحدی گل رخسار خود نهفته چه داری؟
بیا، که مهرهٔ دل را به خار هجر تو سفتم