عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : غزلیات
رازگشایی
بس کن این یاوه سرایی، بس کن
تا به کی خویش ستایی، بس کن
مخلصان لب به سخن وا نکنند
برکَن این ثوبِ ریایی، بس کن
تو خطا کاری و حق، آگاه است
حیله گر، زهد نمایی بس کن
حق غنیّ است، برو پیش غنی
نزد مخلوق، گدایی بس کن
هر پرستش که تو کردی، شرک است
بی خدا، چند خدایی بس کن
شرک در جان تو منزل دارد
دعوی شرک زدایی بس کن
توی شیطان زده و عشقِ خدا !
نبری راه به جایی، بس کن
سیّئات تو، به است از حسنات
جان من، شرک فزایی بس کن
خیل شیطان، نبود اهل اللّه
ای قلم، راز گشایی بس کن
بس کن که در گفتار و نوشتار تو با همه ادعاهای پوچ، بویی از حق نیست؛ پس این قلم را که در دست ابلیس است، عفو کن و راه خود پیش گیر؛ ولی از رحمت خداوند - تعالی - مایوس مباش که آن، سر حلقه همه خطاها است.
والسلام
روح اللّه الموسوی الخمینی
۲۵ بهمن ۱۳۶۵
تا به کی خویش ستایی، بس کن
مخلصان لب به سخن وا نکنند
برکَن این ثوبِ ریایی، بس کن
تو خطا کاری و حق، آگاه است
حیله گر، زهد نمایی بس کن
حق غنیّ است، برو پیش غنی
نزد مخلوق، گدایی بس کن
هر پرستش که تو کردی، شرک است
بی خدا، چند خدایی بس کن
شرک در جان تو منزل دارد
دعوی شرک زدایی بس کن
توی شیطان زده و عشقِ خدا !
نبری راه به جایی، بس کن
سیّئات تو، به است از حسنات
جان من، شرک فزایی بس کن
خیل شیطان، نبود اهل اللّه
ای قلم، راز گشایی بس کن
بس کن که در گفتار و نوشتار تو با همه ادعاهای پوچ، بویی از حق نیست؛ پس این قلم را که در دست ابلیس است، عفو کن و راه خود پیش گیر؛ ولی از رحمت خداوند - تعالی - مایوس مباش که آن، سر حلقه همه خطاها است.
والسلام
روح اللّه الموسوی الخمینی
۲۵ بهمن ۱۳۶۵
امام خمینی : غزلیات
باده حضور
در لقای رُخش، ای پیر! مرا یاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن
از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز
غمزهای، غمزدگان را تو مددکاری کن
هله، با جرعهای از باده میخانه خویش
هوشم از سر ببر، آماده هشیاری کن
گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی
عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن
عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام
لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن
تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش
با من باده زده، هر چه به دل داری، کن
گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را
از درِ قهر برون آی و دل آزاری کن
دستگیری کن و پیری کن و غمخواری کن
از سر کوی تو، مایوس نگردم هرگز
غمزهای، غمزدگان را تو مددکاری کن
هله، با جرعهای از باده میخانه خویش
هوشم از سر ببر، آماده هشیاری کن
گر به لطفم ننوازی و پناهم ندهی
عشوه کن، ناز کن، آغاز ستمکاری کن
عاشقم، عاشقم، افتاده و بیمار توام
لطف کن، لطف، ز بیمار پرستاری کن
تو و سجّاده خویش و من و پیمانه خویش
با من باده زده، هر چه به دل داری، کن
گر نخواهی ز سر لطف نوازی ما را
از درِ قهر برون آی و دل آزاری کن
امام خمینی : غزلیات
ساحل وجود
عاشق روی توام، دست بدار از دل من
به خدا! جز رخ تو، حل نکند مشکل من
مهر کوی تو، در آمیخته در خلقت ما
عشق روی تو، سرشته است به آب و گل من
نیست جز ذکر گل روی تو، در محفل ما
نیست جز وصل تو، چیز دگری حاصل من
پاره کن پرده انوار، میان من و خود
تا کند جلوه، رخ ماه تو اندر دل من
جلوه کن در جبل قلب من، ای یار عزیز
تا چو موسی بشود زنده، دل غافل من
در سراپای دو عالم، رخ او جلوهگر است
که کند پوچ، همه زندگی باطل من
موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست
قطره ای از نم دریای تو شد، ساحل من
زد خلیل، عالم چون شمس و قمر را به کنار
جلوه دوست نباشد، چو من و آفل من
به خدا! جز رخ تو، حل نکند مشکل من
مهر کوی تو، در آمیخته در خلقت ما
عشق روی تو، سرشته است به آب و گل من
نیست جز ذکر گل روی تو، در محفل ما
نیست جز وصل تو، چیز دگری حاصل من
پاره کن پرده انوار، میان من و خود
تا کند جلوه، رخ ماه تو اندر دل من
جلوه کن در جبل قلب من، ای یار عزیز
تا چو موسی بشود زنده، دل غافل من
در سراپای دو عالم، رخ او جلوهگر است
که کند پوچ، همه زندگی باطل من
موج دریاست جهان، ساحل و دریایی نیست
قطره ای از نم دریای تو شد، ساحل من
زد خلیل، عالم چون شمس و قمر را به کنار
جلوه دوست نباشد، چو من و آفل من
امام خمینی : غزلیات
ساغر فنا
تا در جهان بود اثر، از جای پای تو
تا نغمهای بود به فلک، از ندای تو
تا ساغر است و مستی و میخوارگی و عشق
تا مسجد است و بتکده و دیر، جای تو
تا هست رنگی، از سخن دلپذیر تو
تا هست بویی، از تو و از مدّعای تو
تا هست واژه ای ز تو در بین واژه ها
تا هست رونقی ز تو و گفته های تو
هرگز نه آنچه در خور عشق است و عاشقی
تا یک نشانهای نبود، از فنای تو
تا نغمهای بود به فلک، از ندای تو
تا ساغر است و مستی و میخوارگی و عشق
تا مسجد است و بتکده و دیر، جای تو
تا هست رنگی، از سخن دلپذیر تو
تا هست بویی، از تو و از مدّعای تو
تا هست واژه ای ز تو در بین واژه ها
تا هست رونقی ز تو و گفته های تو
هرگز نه آنچه در خور عشق است و عاشقی
تا یک نشانهای نبود، از فنای تو
امام خمینی : غزلیات
کعبه در زنجیر
خار راه منی ای شیخ! ز گلزار برو
از سر راه من ای رند تبهکار، برو
تو و ارشاد من، ای مرشد بی رشد و تباه؟!
از برِ روی من ای صوفی غدّار، برو
ای گرفتار هواهای خود، ای دیر نشین
از صف شیفتگان رخ دلدار، برو
ای قلندر منش، ای باد به کف، خرقه به دوش
خرقه شرک تهی کرده و بگذار برو
خانه کعبه که اکنون، تو شدی خادم آن
ای دغل! خادم شیطانی، از این دار برو
زین کلیسای که در خدمت جبّاران است
عیسیِ مریم از آن، خود شده بیزار، برو
ای قلم بر کف نقادِ تبهکارِ پلید
بنه این خامه و مخلوق میازار، برو
از سر راه من ای رند تبهکار، برو
تو و ارشاد من، ای مرشد بی رشد و تباه؟!
از برِ روی من ای صوفی غدّار، برو
ای گرفتار هواهای خود، ای دیر نشین
از صف شیفتگان رخ دلدار، برو
ای قلندر منش، ای باد به کف، خرقه به دوش
خرقه شرک تهی کرده و بگذار برو
خانه کعبه که اکنون، تو شدی خادم آن
ای دغل! خادم شیطانی، از این دار برو
زین کلیسای که در خدمت جبّاران است
عیسیِ مریم از آن، خود شده بیزار، برو
ای قلم بر کف نقادِ تبهکارِ پلید
بنه این خامه و مخلوق میازار، برو
امام خمینی : غزلیات
باده عشق
من خراباتیام؛ از من، سخن یار مخواه
گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه
من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم
از چنین کور، تو بینایی و دیدار مخواه
چشم بیمار تو، بیمار نموده است مرا
غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین، گر که نشستی هرگز
حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین
پند مردان جهان دیده و هشیار، مخواه
گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه
من که با کوری ومهجوری خود سرگرمم
از چنین کور، تو بینایی و دیدار مخواه
چشم بیمار تو، بیمار نموده است مرا
غیر هذیان سخنی از من بیمار مخواه
با قلندر منشین، گر که نشستی هرگز
حکمت و فلسفه و آیه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین
پند مردان جهان دیده و هشیار، مخواه
امام خمینی : غزلیات
شمس کامل
صف بیارایید رندان، رهبر دل آمده
جان برای دیدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شاخ گل
گل ز هجر روی ماهش، پای در گِل آمده
طور سینا را بگو: ایّام صَعْق آخر رسید
موسی حق، در پی فرعون باطل آمده
بانگ زن، بر جمع خفّاشان پست کوردل
از ورای کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را، فصل عشرت بار بست
زندگی بر کامتان زهر هلاهِل آمده
دلبر مشکل گشا، از بام چرخ چارمین
با دم عیسی، برای حل مشکل آمده
غم مخور ای غرق دریای مصیبت، غم مخور
در نجاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده
جان برای دیدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقایش، پر زنان بر شاخ گل
گل ز هجر روی ماهش، پای در گِل آمده
طور سینا را بگو: ایّام صَعْق آخر رسید
موسی حق، در پی فرعون باطل آمده
بانگ زن، بر جمع خفّاشان پست کوردل
از ورای کوهساران، شمس کامل آمده
بازگو اهریمنان را، فصل عشرت بار بست
زندگی بر کامتان زهر هلاهِل آمده
دلبر مشکل گشا، از بام چرخ چارمین
با دم عیسی، برای حل مشکل آمده
غم مخور ای غرق دریای مصیبت، غم مخور
در نجاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده
امام خمینی : غزلیات
عطر یار
ما ندانیم که دلبسته اوییم، همه
مست و سرگشته آن روی نکوییم، همه
فارغ از هر دو جهانیم و ندانیم که ما
در پی غمزه او بادیه پوییم، همه
ساکنان در میخانه عشقیم، مدام
از ازل، مست از آن طرفه سبوییم، همه
هر چه بوییم ز گلزار گلستان وی است
عطر یار است که بوییده و بوییم، همه
جز رخ یار، جمالی و جمیلی نبود
در غم اوست که در گفت و مگوییم، همه
خود ندانیم که سرگشته و حیران همگی
پی آنیم که خود روی به روییم، همه
مست و سرگشته آن روی نکوییم، همه
فارغ از هر دو جهانیم و ندانیم که ما
در پی غمزه او بادیه پوییم، همه
ساکنان در میخانه عشقیم، مدام
از ازل، مست از آن طرفه سبوییم، همه
هر چه بوییم ز گلزار گلستان وی است
عطر یار است که بوییده و بوییم، همه
جز رخ یار، جمالی و جمیلی نبود
در غم اوست که در گفت و مگوییم، همه
خود ندانیم که سرگشته و حیران همگی
پی آنیم که خود روی به روییم، همه
امام خمینی : غزلیات
دریای هستی
در غم عشقت فتادم، کاشکی درمان نبودی
من سر و سامان نجویم، کاشکی سامان نبودی
زاده اسماء را با جَنّةُ الْمَأوی چه کاری؟
در چمِ فردوس می ماندم، اگر شیطان نبودی
از مَلَک پرواز کن و ز ملک هستی، رخت بر بند
نیست آدمزاده آنکس کز مَلَک پرّان نبودی
یوسفا، از چاه بیرون آی تا شاهی نمایی
گرچه از این چاه بیرون آمدن، آسان نبودی
ساغری از دست ساقی گیر و دل بر کن ز هستی
بر شود از قید هستی آنکه فکر جان نبودی
عاشقم، عاشق که درد عشق را جز او نداند
غرق بحر عشقم و چون نوح پشتیبان نبودی
من سر و سامان نجویم، کاشکی سامان نبودی
زاده اسماء را با جَنّةُ الْمَأوی چه کاری؟
در چمِ فردوس می ماندم، اگر شیطان نبودی
از مَلَک پرواز کن و ز ملک هستی، رخت بر بند
نیست آدمزاده آنکس کز مَلَک پرّان نبودی
یوسفا، از چاه بیرون آی تا شاهی نمایی
گرچه از این چاه بیرون آمدن، آسان نبودی
ساغری از دست ساقی گیر و دل بر کن ز هستی
بر شود از قید هستی آنکه فکر جان نبودی
عاشقم، عاشق که درد عشق را جز او نداند
غرق بحر عشقم و چون نوح پشتیبان نبودی
امام خمینی : غزلیات
کاروان عشق
پریشانحالی و درماندگیّ ما نمیدانی
خطا کاری ما را فاش بی پروا نمیدانی
به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از لا جانب الّا، نمیدانی
تهیدستی و ظالم پیشگیّ ما نمیبینی
سبکباری عاشق پیشه والا، نمیدانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی
زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را
تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمیدانی
نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بیحاصل
تو گویی آدمیّت را جز این دعوا نمیدانی
خطا کاری ما را فاش بی پروا نمیدانی
به مستی، کاروان عاشقان رفتند از این منزل
برون رفتند از لا جانب الّا، نمیدانی
تهیدستی و ظالم پیشگیّ ما نمیبینی
سبکباری عاشق پیشه والا، نمیدانی
برون رفتند از خود تا که دریابند دلبر را
تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمیدانی
زجا برخیز و بشکن این قفس، بگشای غلها را
تو منزلگاه آدم را ورأ لا نمیدانی
نبردی حاصلی از عمر، جز دعوای بیحاصل
تو گویی آدمیّت را جز این دعوا نمیدانی
امام خمینی : غزلیات
محراب اندیشه
باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی
و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی
طُرّه گیسوی او، در کف نیاید رایگان
باید اندر این طریقت، پای و سر چوگان شوی
کی توانی خواند در محراب ابرویش نماز؟
قرنها باید در این اندیشه، سرگردان شوی
در ره خال لبش، لبریز باید جام درد
رنج را افزون کنی، نی در پی درمان، شوی
در هوای چشم مستش، در صف مستان شهر
پای کوبی، دست افشانی و همپیمان شوی
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق، پروانه شوی؛ بریان شوی
و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی
طُرّه گیسوی او، در کف نیاید رایگان
باید اندر این طریقت، پای و سر چوگان شوی
کی توانی خواند در محراب ابرویش نماز؟
قرنها باید در این اندیشه، سرگردان شوی
در ره خال لبش، لبریز باید جام درد
رنج را افزون کنی، نی در پی درمان، شوی
در هوای چشم مستش، در صف مستان شهر
پای کوبی، دست افشانی و همپیمان شوی
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق، پروانه شوی؛ بریان شوی
امام خمینی : غزلیات
غمزه دوست
جز سر کوی تو ای دوست، ندارم جایی
در سرم نیست، بجز خاک درت سودایی
بر در میکده و بتکده و مسجد و دیر
سجده آرم که تو شاید، نظری بنمایی
مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ
غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی
این همه ما و منی، صوفی درویش نمود
جلوه ای تا من و ما را ز دلم بزدایی
نیستم، نیست، که هستی همه در نیستی است
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی
پی هر کس شدم، از اهل دل و حال و طرب
نشنیدم طرب از شاهد بزم آرایی
عاکف درگه آن پرده نشینم، شب و روز
تا به یک غمزه او، قطره شود دریایی
در سرم نیست، بجز خاک درت سودایی
بر در میکده و بتکده و مسجد و دیر
سجده آرم که تو شاید، نظری بنمایی
مشکلی حل نشد از مدرسه و صحبت شیخ
غمزه ای تا گره از مشکل ما بگشایی
این همه ما و منی، صوفی درویش نمود
جلوه ای تا من و ما را ز دلم بزدایی
نیستم، نیست، که هستی همه در نیستی است
هیچم و هیچ که در هیچ نظر فرمایی
پی هر کس شدم، از اهل دل و حال و طرب
نشنیدم طرب از شاهد بزم آرایی
عاکف درگه آن پرده نشینم، شب و روز
تا به یک غمزه او، قطره شود دریایی
امام خمینی : غزلیات
خلوت مستان
در حلقه درویش، ندیدیم صفایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی
در صومعه، از او نشنیدیم ندایی
در مدرسه، از دوست نخواندیم کتابی
در ماذنه، از یار ندیدیم صدایی
در جمع کتب، هیچ حجابی ندریدیم
در درس صحف، راه نبردیم به جایی
در بتکده، عمری به بطالت گذراندیم
در جمع حریفان نه دوایی و نه دائی
در جرگه عشاق روم، بلکه بیابم
از گلشن دلدار نسیمی، رد پایی
این ما و منی جمله ز عقل است و عقال است
در خلوت مستان، نه منی هست و نه مایی
امام خمینی : رباعیات
دل خواب
امام خمینی : رباعیات
طفل طریق
امام خمینی : رباعیات
باده اَلَست
امام خمینی : رباعیات
هیهات
امام خمینی : رباعیات
فریاد ز من
امام خمینی : رباعیات
ما عرفناک
امام خمینی : رباعیات
دُرّ یتیم