عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٣
عمر تا کی چنین بریم سر
حاصل روزگار بوک و مگر
همچو بلبل گه خزان خاموش
ز آن شدم کز بهار نیست اثر
کز نسیم بهار شاخ امید
دهد از لطف جانفزایش بر
کو ببازار فضل جوهریئی
که شبه باز داند از گوهر
گر چه روزی درین بار نجست
دل ما را بجز غم دلبر
بر سر خستگان مسیح دمی
از برای شفا نکرد گذر
هیچ آزاده غیر سرو نزد
دست از بهر کار ما بکمر
شکر ایزد که همتی دارم
که بکونین در نیارد سر
با چنین همتی قناعت نیز
دارم از هرچه دادم افزونتر
گر جهانرا بمن دهند اقطاع
آنکه او هست بر جهان سرور
منتی گر کشید باید از آن
بر شکستیم و کرده قطع نظر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠۶
گر بانگورست مایل خاطر ابن یمین
عرضه دارم شمه ئی گر زانکه داری باورش
پیش ازین معشوقه بودی دختر رز بنده را
گشت پیدا حالتی کاندر گذشتم از سرش
اینزمان چون شد ز ترشی دختر رز منزوی
هر زمان بریاد دختر میزنم بر مادرش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵١١
دل بجان آمد از مضیق جهان
وین بتر کم امید نیست خلاص
از گزند سپهر ناهموار
چون گزیدم ولات حین مناص
بخت را گفتم ای رمیده ز من
با زمانه مزن دم اخلاص
که ندارد معاویه در مکر
حاجت یاری سلاله عاص
ساز او با نوا و دستانست
تو بدستان او مشو رقاص
ای بسا کاوفتد بکام نهنگ
گر چه بهر صدف رود غواص
تا صروف زمانه صرافست
سیم کس را نمیخرد برصاص
پیش این سفله طبع دون پرور
نیست فرق از عوام تا بخواص
شاخ کسنی بذوق نیشکرست
سیب شیرین ترش تر از اجاص
گر لبی نان ز خوان او شکنی
بشکند سر همان دمت بقصاص
گر کند منشی فلک جوری
جز بابن یمین نباشد خاص
شاید آری که در زبانها هست
ذکر القاص لایحب القاص
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٧٨
این منم باز که در باغ بهشت افتادم
وز سفر کان بحقیقت سقرست آزادم
این بخوابست که میبینم اگر بیداری
که پس آنهمه اندوه چنین دلشادم
دستگیر ار نشدی حق که توانستی خاست
آنچنان سخت که ناگاه ز پای افتادم
چه کنم ملک خراسان چه کشم محنت جان
وقت آنست که پرسی خبر از بغدادم
گر چه این مولد و منشاست ولی سعدی گفت
نتوان مرد بسختی که من اینجا زادم
زین وطن گر بروم هست خریدار بسی
گوهری را که بود زاده طبع رادم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩٠
پیام داد بکس کیر اژدها پیکر
که ای کشیده بعمر دراز آزارم
توئیکه جز در تو کهف خود نمیدانم
در آنزمان که بسختی همی رسد کارم
جواب دادش و گفتا چه سخت دل یاری
بیا که جز تو کسی نیست مونس غارم
ولی تمامت عضوم خدای سنگ کناد
بغیر باد گر از عشق تو بکف دارم
فرو چکد سبکت آب شرم از دیده
گر آنچه در پس من کرده ئی بپیش آرم
هوای من به پس پشت اگر چه افکندی
هنوز من حق صحبت زیاد نگذارم
ز روزگار وصالت چو یاد میآرم
هزار قطره خونین ز دیده میبارم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٩١
پیشتر زین چند گاهی دل پریشان داشتم
خود چه میگویم ز دل صد رنج بر جان داشتم
یوسف مصر کرم را از تکسر شکوه ئی
بود و من یعقوب وش دل بیت احزان داشتم
آن علی علم حسن سیرت علاءالدین حسین
کز غم او چشم و دل گریان و بریان داشتم
بسکه بر خاطر ملالت بود مستولی مرا
همچو گنج آرامگه در کنج ویران داشتم
از جفای چرخ چوکانی دل آزرده را
بر سر میدان غم چون گوی گردان داشتم
گر چه بر من ز آن تکسر گشت رمزی آشکار
لیک چون خوش نامدم از خویش پنهان داشتم
ور چه یکساعت نبودم دور ازو بی درد دل
لیکن از دیدار او امید درمان داشتم
منت ایزد را که دیدم در زمان صحتش
گشته ایمن ز آنچه دل از وی هراسان داشتم
بعد ازین شکرست چون ابن یمین کارم از آنک
حاصلم شد هر چه چشم آن ز یزدان داشتم
گر بماضی شرح دادم اختصاص خود بدو
ظن مبر کانحال ماضی بد که من آن داشتم
داشتم در دل هوای او و خواهم داشتن
تا ابد چون دائم او را رکن ایمان داشتم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٠۴
روزی گذر فتاد مرا از قضای چرخ
برمنزلی که بار بوددر او یار همدمم
یاد آمدم ز عهد و وفای قدیم او
جائیکه او نهاد بصدق و صفا قدم
باریدم آب دیده و گفتم بسوز دل
کایام خرمی شد و آن زمان غم
بیتو چو تون و تنجه نماید بچشم من
گر بگذرم بروضه رضوان و برارم
گر بیتو زندگی بودم مدتی دراز
دانم که در ریاض طرب کمترک چرم
حقا که بنده ابن یمین را در آرزوت
بر عمر مانده از پس تو هست صدندم
اما همی دهد دل خود را تسلیی
کان چون گذشت بگذرد این روز نیز هم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢۶
گر بگویم خون شود در کوه سنگ
آنچه من از دور گردون میکشم
کس نداند چون منی دیوانه ئی
جور این گردون دون چون میکشم
گرده ا م خون میشود تا گرده ئی
از تنور رزق بیرون میکشم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣۵
هوس مسکن مألوف و دیار معهود
دمبدم میپزم و باز همی گردد خام
زانکه در غربت اگر شخص بمیرد به از آن
کز سفر با وطن خویش رود دشمن کام
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵۴
دل ابن یمین گر چه ز غصه خون همی گردد
ازین بخت سیه روز و ازین گردون پیروزه
ولیکن زین خرف گشته سپهر ناسپاس ایدل
چه گویم ز نادانی کله میسازد از موزه
معاذ الله اگر روزی بغیری احتیاج افتد
بدینمعنی که در دستم نماند قوت یکروزه
و گر آتش زند فاقه چنان در خانمان من
که نگذارد ز دنیا وی مرا تا آب در کوزه
بهائم وار چون دیده بر آب و بر علف نارم
شوم همچون ملک سازم شعار خویشتن روزه
دلا در آتش محنت گرت جان میرسد بر لب
بمیر از تشنگی و آبی مکن از بحر دریوزه
ز دونان چون طمع داری کرمهای جوانمردان
خرد داند که در عشرت شرابی ناید از بوزه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨۵٨
کاشکی با اینهمه محنت که من دارم ز غم
روز آخر خود نکردی با من این بد گوهری
محنت دوران و رنجوری و درد بیکسی
فرقت احباب و تنهائی و غربت بر سری
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧٣
مرا گفتند جمعی مهربانان
چو دیدندم ز غم در اضطرابی
که خوش میباش کز دوران گیتی
عمارت باز یابد هر خرابی
کشیدم از جگر آهی و گفتم
بدان صاحبدلان نیکو جوابی
چه سود آنگه که ماهی مرده باشد
که باز آید بجوی رفته آبی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
ای دل همه حاجتی روا باد ترا
لیکن ز من این مژده ترا باد ترا
کز هر که نشان بخت تو پرسیدم
گریان شد و بس گفت بقا باد ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵
ای حاصل عمرم از تو بد نامیها
در کام دل من از تو ناکامیها
من سوختم از عشق و تو باور نکنی
از سر بنه ای نگار این خامی ها
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
دل باز به سوداش در انداخت مرا
و اندر کف صد شور و شر انداخت مرا
سودی نکند غم زیان خوردن من
من بعد که خانمان برانداخت مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
خوش نیست دل خسته ریش از تو جدا
هستیم نه بر مراد خویش از تو جدا
زین پس اگرم بخت رساند بر تو
دیگر نشوم به تیغ و نیش از تو جدا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
تا بر تن آزرده تب افتاد مرا
یک روز نکرد هیچکس یاد مرا
تا من بزیم ثناء تب گویم از آنک
تب بود که پشت گرمیی داد مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
گفتم صنما غم رهی نیست ترا
وز درد درونم آگهی نیست ترا
هرگز نکنی دوا به سیب زنخم
گفتا که کنون به از بهی نیست ترا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
حسنت که بر او روح نظر داشت مرا
دائم لب و دیده خشک و تر داشت مرا
هم ز اول کار چون سرماش نبود
در پای غمت ز دست برداشت مرا
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
بر خاک فتاده رند کی مست و خراب
خونابه فشان ز آتش غم همچو کباب
کم نیست ز زاهدی که دارد بادی
در سر چو حباب ار چه رود بر سر آب