عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۵۱
اتی النیروز یا ظل الاله
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
و من بجلاله الدنیا تباهی
و من خضعت له الافلاک طرا
خضوعا فی الاوامر والنواهی
زهی بر تو جهانداری و شاهی
مقرر کرده تأیید الهی
مبارک باد و میمون بر تو نوروز
که دین را پشت و دولت را پناهی
فعش ما شئت مشکور المساعی
و کن ما عشت معدوم المضاهی
و دامت عنک یا سند المعالی
عیون الدهر نائمه کماهی
تو آن دریادلی ای شاه عالم
که رفت از ماه، حکمت تا به ماهی
به نوروزی نشین و جام می خواه
که دادت حق تعالی هر چه خواهی
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۴
خسروی کاینه روی ظفر خنجر اوست
رونق سلطنت از تیغ ظفرپرور اوست
بام بی در که فلک کنیت و گردون لقب است
عاشق و شیفته خدمت بام و در اوست
پس ازین گر ننهد فتنه کله کژ چه عجب؟
کان کله کش سر انصاف بود بر سر اوست
قرص خورشید که چون چنبر زرین رسن است
جسته هر صبحدمی چون رسن از چنبر اوست
چرخ از آن شادی او خورد که در بزم جلال
آب حیوان به صفت قطره ای از ساغر اوست
سایه پر همای از چه سعادت اثرست؟
زانکه از فر ملک خاصیتی در پر اوست
فتح اگر شد خلف تیغ دو رویش چه عجب؟
چون شب و روز عروس ظفر اندر بر اوست
نرد دولت که برد زو؟ که فلک را گه لعب
مهره گر دوست و گرده همه در ششدر اوست
اوست در خورد جهان گر نه بدین همت و قدر
این کلوخی که جهانست چه اندر خور اوست؟
همچو نی بر دل شکر گرهی هست از آنک
رشگ خورد سخن خوبتر از شکر اوست
هر زمانش ز فلک تحفه جلالی دگرست
همچو چوگانش برین گوی هلالی دگرست
رونق سلطنت از تیغ ظفرپرور اوست
بام بی در که فلک کنیت و گردون لقب است
عاشق و شیفته خدمت بام و در اوست
پس ازین گر ننهد فتنه کله کژ چه عجب؟
کان کله کش سر انصاف بود بر سر اوست
قرص خورشید که چون چنبر زرین رسن است
جسته هر صبحدمی چون رسن از چنبر اوست
چرخ از آن شادی او خورد که در بزم جلال
آب حیوان به صفت قطره ای از ساغر اوست
سایه پر همای از چه سعادت اثرست؟
زانکه از فر ملک خاصیتی در پر اوست
فتح اگر شد خلف تیغ دو رویش چه عجب؟
چون شب و روز عروس ظفر اندر بر اوست
نرد دولت که برد زو؟ که فلک را گه لعب
مهره گر دوست و گرده همه در ششدر اوست
اوست در خورد جهان گر نه بدین همت و قدر
این کلوخی که جهانست چه اندر خور اوست؟
همچو نی بر دل شکر گرهی هست از آنک
رشگ خورد سخن خوبتر از شکر اوست
هر زمانش ز فلک تحفه جلالی دگرست
همچو چوگانش برین گوی هلالی دگرست
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵
تاج بخشی که گذشتست ز گردون قدمش
تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده آز ز یک خنده او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
تنگنایی است جهان پیش سواد حشمش
سقف این گنبد پیروزه به صد شاخ شدست
بارها از چه ز یک صدمه صیت کرمش؟
گشت بازار ظفر تیز و قد دولت راست
چون چه؟ همچون قلم و تیغ ز تیغ و قلمش
بس نماندست که سازد فلک سرمه مثال
سرمه دیده خورشید ز خاک قدمش
خاک پایش را چون هفت فلک گشت بها
یوسفی دان که فروشند به هفده درمش
پیش رایش شب اگر نیست شود جایش هست
زانکه یک ذره صفا نیست ز خورشید کمش
بارگاهش ز شرف کعبه ثانی است که هست
چار دیوار جهان زاویه ای از حرمش
دان که گیسوی پریشان عروس ظفرست
روز کین پرچم شبرنگ فراز علمش
نام خصمش نبرم زانکه در اقلیم وجود
متساوی است بر عقل وجود و عدمش
مرده آز ز یک خنده او زنده شود
او نه عیسی است ولی همدم عیسی است دمش
ملک دشوار کند حاصل و آسان بخشد
به رضا و به سخط کین کشد و جان بخشد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۶
خسروا قهر تو گر بار بر ایام نهد
صبح را عقل سیه روی تر از شام نهد
در سر آید تو نپرسی که چه؟ تا من گویم
توسن چرخ چو بی حکم تو یک گام نهد
صدمه تیغ تو و قوت حلمت به اثر
در زمین جنبش و اندر فلک آرام نهد
چرخ نیلوفری آن لحظه زند خنده چو گل
که چو نرگس مثلا بر کف تو جام نهد
دهر کون سوخته در دام کشد شخص عدوت
تا چو شد سوخته از غم لقبش خام نهد
عرصه بارگهت راست که بیند خورشید
چرخ را بنگه لوری سزد ار نام نهد
لوح محفوظ که از دفتر قدرت ورقی است
سر نهد بر خط حکم تو و ناکام نهد
گوش می دار که شمشیر زحل کینه تو
باج بر گردن تاچخ زن بهرام نهد
کار خصم تو اگر راست نماید که مباد
آن کژی دان که به صد حیلتش ایام نهد
دور این گلشن نه دایره در دام تو باد
تا به جان خار بداندیش تو مادام نهد
کار انصاف به دوران تو پر آب بماند
فتنه با دولت بیدار تو در خواب بماند
صبح را عقل سیه روی تر از شام نهد
در سر آید تو نپرسی که چه؟ تا من گویم
توسن چرخ چو بی حکم تو یک گام نهد
صدمه تیغ تو و قوت حلمت به اثر
در زمین جنبش و اندر فلک آرام نهد
چرخ نیلوفری آن لحظه زند خنده چو گل
که چو نرگس مثلا بر کف تو جام نهد
دهر کون سوخته در دام کشد شخص عدوت
تا چو شد سوخته از غم لقبش خام نهد
عرصه بارگهت راست که بیند خورشید
چرخ را بنگه لوری سزد ار نام نهد
لوح محفوظ که از دفتر قدرت ورقی است
سر نهد بر خط حکم تو و ناکام نهد
گوش می دار که شمشیر زحل کینه تو
باج بر گردن تاچخ زن بهرام نهد
کار خصم تو اگر راست نماید که مباد
آن کژی دان که به صد حیلتش ایام نهد
دور این گلشن نه دایره در دام تو باد
تا به جان خار بداندیش تو مادام نهد
کار انصاف به دوران تو پر آب بماند
فتنه با دولت بیدار تو در خواب بماند
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۷
خسروا! دور فلک سخره فرمان تو باد
طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه احسان وی است
جای آسایش او سایه احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هر مه
سرمه چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بد گوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سرافشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
طاق گردون گرهی از خم ایوان تو باد
آفتابی که جهان غرقه احسان وی است
جای آسایش او سایه احسان تو باد
جرم مه را که چو نعلی است در آتش هر مه
سرمه چشم ز گرد سم یکران تو باد
باد بد گوی تو حاشا چو گریبان بی سر
وز شرف هفت فلک گوی گریبان تو باد
قرص خورشید فراز فلک کاسه صفت
روز روزی خور و شب ریزه بر خوان تو باد
ای شده فتح سرافراز، ز پای علمت
دست بر سر عدو از تیغ سرافشان تو باد
قوت جان ملا اعلی چون مدحت تست
قوت فیض الهی مدد جان تو باد
تو محمد صفتی خاصه به احسان و کرم
هم مجیر از پی احسان تو حسان تو باد
چون نوای سخن اینجا به فرو داشت رسید
هر چه خواهی تو که آن تو بود آن تو باد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲
ای شاه! یاور تو درین غم خدای باد
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
طبع تو شاد و تیغ تو عالم گشای باد
هر جا که رخت جاه و جلال تو افگند
آنجای عیش خانه و دولت سرای باد
این رنج دل که در تو رسید از قضای حق
بدخواه ملک و خصم ترا جان گزای باد
ای سایه تو بر سر دین سایه همای
فر تو در زمانه چو پر همای باد
در قید خدمت تو و با طوق بندگیت
در ملک روم قیصر و در هند رای باد
گر چه ز بوستان تو یک شاخ کم شدست
این کم شدن مبارک و دولت فزای باد
ور گوهری ز کان تو کم کرد روزگار
این هر سه دانه در گرامی به جای باد
هر دولتی که دور فلک راست در نهان
قسم تو چرخ صولت خورشید رای باد
فرسوده باد دشمن ملک تو زیر خاک
فرق جلال و قدرت تو چرخ سای باد
عمر تو باد بیشتر از عمر آسمان
وین رفته را مقام، بهشت خدای باد
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۷
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیده
ای به جلال تو شرف، قدرت ذوالجلال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را
اختر سعدت از شرف، داده وبا وبال را
راه نموده همتت معرفت و علوم را
جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را
داور بی ریا توئی، دولت دین و داد را
منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را
نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را
لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را
سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را
خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را
عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را
غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را
تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین
سد ره خلد شعبه شد، شعبه آن نهال را
چون ز نواله کرم، خوان نوال شد تهی
جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را
تا ز کف تو بس که شد خواسته و خواسته
نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را
آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو
تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را
هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو
گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را
از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک
عدل محیط شمل تو، نقطه اعتدال را
بر سر بام هصن تو شمل هلال هر شبی
چوبک پاسبان شود، هندوی گوتوال را
شیر دلی تو را رسد، کز در بارگاه تو
یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را
از تف تاب تیغ تو، تابه تافته شود
لجه بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را
رو که به خاک درگهت، گنبد آینه صفت
داد جلا هر آینه، آینه جلال را
تیغ چو آیت آتشی، در دل بد سگال زد
کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را
خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین
نیست میان اختران، خوبتر اتصال را
ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس
تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را
گر نشود جهان به جان، حلقه به گوش حکم تو
گوش نهاده بایدش، خواری گوشمال را
تا به تو استوار شد، قاعده وقار دین
نیست قرار در جهان، قاعده ضلال را
چرخ به آخرالزمان از پی بدو ملک تو
پایه همی دهد ز تو، مایه انفعال را
گر به زبان لال بر، نقش کنند نام تو
معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را
تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد
نام نمانده در هنر، تخمه سام و زال را
ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را
وی ز تو جان زگال غم، دشمن بدسگال را
عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان
فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را
علت دوده رفع شد، شاید اگر به جام می
دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را
مجلس تو بهشت شده، هست حلال می در او
جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را
وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش
خوش غزلی که در خورده، صورت حسب حال را
گشته کمال تو گوا، قادر پر کمال را
طالع خوبت از نظر کرده هبا هبوط را
اختر سعدت از شرف، داده وبا وبال را
راه نموده همتت معرفت و علوم را
جاه فزوده خدمتت، منفعت و منال را
داور بی ریا توئی، دولت دین و داد را
منعم بی غرض توئی، نعمت ملک و مال را
نکهت عود تر دهد، باد سخات بید را
لذت نیشکر دهد، نیل عطات نال را
سوی فرشتگی کشد مردمی تو دیو را
خوی پیمبری دهد، معرفت تو ضال را
عادت سرعت و سبق حکم تو شد نجوم را
غایت رفعت و سکون، حلم تو شد جبال را
تا ز نهاد ملک تو، رست نهال داد و دین
سد ره خلد شعبه شد، شعبه آن نهال را
چون ز نواله کرم، خوان نوال شد تهی
جود تو از وجود خود، داد نوا نوال را
تا ز کف تو بس که شد خواسته و خواسته
نام نمانده در جهان، نیستی و سئوال را
آجم سعد را فلک، کرد عیال قدر تو
تا تو براتب علا، برگ دهی عیال را
هم نرسد مسیح را، صد یک ارتفاع تو
گر به نهم فلک برد، رفعت انتقال را
از پی راحت جهان، دایره کرد بر فلک
عدل محیط شمل تو، نقطه اعتدال را
بر سر بام هصن تو شمل هلال هر شبی
چوبک پاسبان شود، هندوی گوتوال را
شیر دلی تو را رسد، کز در بارگاه تو
یاری کمترین سگی، شیر کند شغال را
از تف تاب تیغ تو، تابه تافته شود
لجه بحرگاه کین، شخص نهنگ وال را
رو که به خاک درگهت، گنبد آینه صفت
داد جلا هر آینه، آینه جلال را
تیغ چو آیت آتشی، در دل بد سگال زد
کآتش چرخ چارمین، مانده ازو زگال را
خوارترین سعادتی، از دهش تو بر زمین
نیست میان اختران، خوبتر اتصال را
ترک شمال را سبک، باز نبست راه کس
تا سر آهنین نشد، خنجر تو شمال را
گر نشود جهان به جان، حلقه به گوش حکم تو
گوش نهاده بایدش، خواری گوشمال را
تا به تو استوار شد، قاعده وقار دین
نیست قرار در جهان، قاعده ضلال را
چرخ به آخرالزمان از پی بدو ملک تو
پایه همی دهد ز تو، مایه انفعال را
گر به زبان لال بر، نقش کنند نام تو
معجز نام تو دهد، نطق زبان لال را
تا به هنر نژاد تو، ز آرش جم درست شد
نام نمانده در هنر، تخمه سام و زال را
ای ز تو دیده جوی خون، دشمن کینه جوی را
وی ز تو جان زگال غم، دشمن بدسگال را
عید رسید عیش کن، کز پی موسم خزان
فر تو فرخی دهد، عید خجسته فال را
علت دوده رفع شد، شاید اگر به جام می
دفع کنند عاقلان، علت قیل و قال را
مجلس تو بهشت شده، هست حلال می در او
جز به بهشت کی بود، وعده می حلال را
وقت خوش است خوش بود، در پی این ثنای خوش
خوش غزلی که در خورده، صورت حسب حال را
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مطلع ثانی
چهره با جمال تو، مایه دهد جمال را
غبغب چون هلال تو، بدر کند هلال را
تا رخ تو به دلبری، دایره جمال شد
ساخت زمانه از رخت، نقطه فتنه خال را
عین کمال بسته باد، از رخ با جمال تو
زآنکه کمال عاشقست، آن رخ با جمال را
نعمت وصلت ار شبی، روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس، این تن چون خلال را
گر به هزار جان مرا دست رسد به جان تو
کز پی تو فدا کنم، شکر شب وصال را
نی نه منم که وصل تو روزی چون منی شود
طبع تو کی محل نهد، این سخن محال را
با غم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود
طاقت باز تیز پر، کبک شکسته بال را
ای (فلکی) غلام تو، چون فلکی به سر کشی
بس که غلام شد فلک، شاه فلک خصال را
ناصر دین و ملک را، قاهر کفر و شرک را
مالک ملک بخش را، داور بی همال را
خسرو آرشی نسب، مفخر آل جم کز او
هست جلال و مرتبت، هم نسب و هم آل را
شیردلی که روز کین، بازوی چرخ زور او
کرد مثابه قدر، تیغ قضا مثال را
ای به قوام عدل تو، داده سعادت و شده
باز امان تذرو را، یوز امین غزال را
تا به بقای لم یزل، در نرسد وجود کس
عمر تو باد پادشا، ملکت لایزال را
تا مه و سال نو شود، از حرکات مهر و مه
راه مباد سعی تو، آفت ماه و سال را
باد سعادت ازل، قسمت نیکخواه تو
وز تو نحوست اجل، دشمن بد فعال را
عین جلالتی مباد، از تن دریغ تا ابد
عز و جلال کبریا، خالق ذوالجلال را
غبغب چون هلال تو، بدر کند هلال را
تا رخ تو به دلبری، دایره جمال شد
ساخت زمانه از رخت، نقطه فتنه خال را
عین کمال بسته باد، از رخ با جمال تو
زآنکه کمال عاشقست، آن رخ با جمال را
نعمت وصلت ار شبی، روزی من کند فلک
باز رهانم از هوس، این تن چون خلال را
گر به هزار جان مرا دست رسد به جان تو
کز پی تو فدا کنم، شکر شب وصال را
نی نه منم که وصل تو روزی چون منی شود
طبع تو کی محل نهد، این سخن محال را
با غم هجر تو مرا تاب نماند و کی بود
طاقت باز تیز پر، کبک شکسته بال را
ای (فلکی) غلام تو، چون فلکی به سر کشی
بس که غلام شد فلک، شاه فلک خصال را
ناصر دین و ملک را، قاهر کفر و شرک را
مالک ملک بخش را، داور بی همال را
خسرو آرشی نسب، مفخر آل جم کز او
هست جلال و مرتبت، هم نسب و هم آل را
شیردلی که روز کین، بازوی چرخ زور او
کرد مثابه قدر، تیغ قضا مثال را
ای به قوام عدل تو، داده سعادت و شده
باز امان تذرو را، یوز امین غزال را
تا به بقای لم یزل، در نرسد وجود کس
عمر تو باد پادشا، ملکت لایزال را
تا مه و سال نو شود، از حرکات مهر و مه
راه مباد سعی تو، آفت ماه و سال را
باد سعادت ازل، قسمت نیکخواه تو
وز تو نحوست اجل، دشمن بد فعال را
عین جلالتی مباد، از تن دریغ تا ابد
عز و جلال کبریا، خالق ذوالجلال را
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در مدح ابوالهیجاء فخرالدین خاقان اکبر منوچهر بن فریدون شروانشاه
شب نباشد که فراق تو دلم خون نکند
وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند
هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا
دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند
مژه بر هم نزد دیده من هیچ شبی
تا به خون خاک سر کوی تو معجون نکند
هر کجا عشق من و حسن تو را وصف کنند
هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند
سایه زلف تو چون فر همایست به فال
از چه فال من دلخسته همایون نکند
زلف چون مار تو آسب دهد لعل تو را
گر بر او نرگس جادوی تو افسون نکند
گر چه لعلت به وفا وعده بسی داد مرا
نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند
چشم شوخت به جفا کشت مرا، پس لب تو
کی کند درحق من سعی گر اکنون نکند
گر چه در دایره عشق تو جان در خطر است
(فلکی) را کس ازین دایره بیرون نکند
نه خطا گفتم جان بر خطر آنراست که او
خدمت شاه (منوچهر) فریدون نکند
خسرو شروان خاقان بزرگ آنکه خرد
پیش قدرش صفت رفعت گردون نکند
خسروی کو نکند قصد دیاری که به تیغ
خاکش از خون خالف چو طبرخون نکند
صد یک آنچه کند هیبت او با تن خصم
با گلستان به زمستان مه کانون نکند
شه فریدون که به فر کار جهان ساخت چنان
جز منوچهر فریدون به فریدون نکند
تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو
جز چنین شه به چنان تیغ شبیخون نکند
خود کجا روی نهد شاه گه کین که به سم
کوهکن باره او کوه چو هامون نکند
کف او بس نکند بخشش تا مرکز خاک
از خزائن به عطا پر زر مخزون نکند
مشکلی حل بکند خاطر او گاه سئوال
که اگر جان بکند و هم فلاطون نکند
مایه جان چو توان یافتن از خدمت او
مرد فرزانه به جان خدمت او چون نکند
او کند کار جهان راست نه گردون که هر آنچ
تیغ سلطان بکند خامه گردون نکند
ای فلک قدری کز صدر فلک مهر منیر
دل خود جز به کف مهر تو مرهون نکند
ملک ساکن نشود تا فلک از روی خطاب
خطبه نام تو در خطه مسکون نکند
خصم خواهد که چو تو راست کند ملک ولیک
عقل جز سخره بدان مدبر ملعون نکند
کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
کاثر قرصه خور قرصه صابون نکند
هیچ سر با کف پای تو مقابل نشود
که ورا با فلک اقبال تو مقرون نکند
هر که کین تو قرین دل او شد نرهد
تا قران فلکش همسر قارون نکند
نه به بدری برسد هر که هلال تن خویش
پیش بالای الف ار تو چون نون نکند
خاک را گر ز پی عز وجودت نبود
فلک از قوت خود محمل مسحون نکند
حاتم طائی اگر زنده شود نقد کرم
جز به میزان دل و رأی تو موزون نکند
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند
جز تو کس دست و دل ما به سخا و به سخن
پر زر کانی و پر گوهر مکنون نکند
بنده بر جان و دل و بر خرد و خاطر خویش
جز ثنای دل و بازوی تو قارون نکند
سر نظم سخن ار نه پی مدح تو بود
در ضمیر دل خود مضمر و مضمون نکند
خسروا روزه شد و عید طرب روی نمود
عاقل امروز طلب جز می گلگون نکند
بر همه خلق جهان دیده ماه شب عید
جز به فر تو فلک فرخ و میمون نکند
عادت عید چنانست که خرم نشود
تا بعیدی دل خصمان تو محزون نکند
گر خورد شهد و شکر خصم تو الحق که ورا
در تن الا اثر حنظل و افیون نکند
تا ز بخت بد واز اختر واژون به مدار
فال کس گردش افلاک همایون نکند
باد چونانکه فلک حاسد و بدخواه تو را
بهره جز بخت بد و اختر واژون نکند
وآرزوی تو مرا رنج دل افزون نکند
هیچ روزی نبود کانده شوق تو مرا
دل چو آتشکده و دیده چو جیحون نکند
مژه بر هم نزد دیده من هیچ شبی
تا به خون خاک سر کوی تو معجون نکند
هر کجا عشق من و حسن تو را وصف کنند
هیچ عاقل صفت لیلی و مجنون نکند
سایه زلف تو چون فر همایست به فال
از چه فال من دلخسته همایون نکند
زلف چون مار تو آسب دهد لعل تو را
گر بر او نرگس جادوی تو افسون نکند
گر چه لعلت به وفا وعده بسی داد مرا
نکند وعده وفا تا جگرم خون نکند
چشم شوخت به جفا کشت مرا، پس لب تو
کی کند درحق من سعی گر اکنون نکند
گر چه در دایره عشق تو جان در خطر است
(فلکی) را کس ازین دایره بیرون نکند
نه خطا گفتم جان بر خطر آنراست که او
خدمت شاه (منوچهر) فریدون نکند
خسرو شروان خاقان بزرگ آنکه خرد
پیش قدرش صفت رفعت گردون نکند
خسروی کو نکند قصد دیاری که به تیغ
خاکش از خون خالف چو طبرخون نکند
صد یک آنچه کند هیبت او با تن خصم
با گلستان به زمستان مه کانون نکند
شه فریدون که به فر کار جهان ساخت چنان
جز منوچهر فریدون به فریدون نکند
تیغ او خاک چو دریا کند از خون عدو
جز چنین شه به چنان تیغ شبیخون نکند
خود کجا روی نهد شاه گه کین که به سم
کوهکن باره او کوه چو هامون نکند
کف او بس نکند بخشش تا مرکز خاک
از خزائن به عطا پر زر مخزون نکند
مشکلی حل بکند خاطر او گاه سئوال
که اگر جان بکند و هم فلاطون نکند
مایه جان چو توان یافتن از خدمت او
مرد فرزانه به جان خدمت او چون نکند
او کند کار جهان راست نه گردون که هر آنچ
تیغ سلطان بکند خامه گردون نکند
ای فلک قدری کز صدر فلک مهر منیر
دل خود جز به کف مهر تو مرهون نکند
ملک ساکن نشود تا فلک از روی خطاب
خطبه نام تو در خطه مسکون نکند
خصم خواهد که چو تو راست کند ملک ولیک
عقل جز سخره بدان مدبر ملعون نکند
کفک صابون چو تف خور نکند جامه سفید
کاثر قرصه خور قرصه صابون نکند
هیچ سر با کف پای تو مقابل نشود
که ورا با فلک اقبال تو مقرون نکند
هر که کین تو قرین دل او شد نرهد
تا قران فلکش همسر قارون نکند
نه به بدری برسد هر که هلال تن خویش
پیش بالای الف ار تو چون نون نکند
خاک را گر ز پی عز وجودت نبود
فلک از قوت خود محمل مسحون نکند
حاتم طائی اگر زنده شود نقد کرم
جز به میزان دل و رأی تو موزون نکند
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند
جز تو کس دست و دل ما به سخا و به سخن
پر زر کانی و پر گوهر مکنون نکند
بنده بر جان و دل و بر خرد و خاطر خویش
جز ثنای دل و بازوی تو قارون نکند
سر نظم سخن ار نه پی مدح تو بود
در ضمیر دل خود مضمر و مضمون نکند
خسروا روزه شد و عید طرب روی نمود
عاقل امروز طلب جز می گلگون نکند
بر همه خلق جهان دیده ماه شب عید
جز به فر تو فلک فرخ و میمون نکند
عادت عید چنانست که خرم نشود
تا بعیدی دل خصمان تو محزون نکند
گر خورد شهد و شکر خصم تو الحق که ورا
در تن الا اثر حنظل و افیون نکند
تا ز بخت بد واز اختر واژون به مدار
فال کس گردش افلاک همایون نکند
باد چونانکه فلک حاسد و بدخواه تو را
بهره جز بخت بد و اختر واژون نکند
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۸ - قصیده در مدح شروانشاه منوچهر بن فریدون
روز طرب رخ نمود روزه به پایان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید
رایت سلطان عید بر سر میدان رسید
خسرو شب سجده برد بر در سلطان روز
دوش ز درگاه او پشت به خم زآن رسید
بود به میدان عید پیکر خورشید گوی
زآن به شب عید ماه چون سر چوگان رسید
حلقه سیمین نمود چرخ ز مه چون شهاب
نیزه زرین به دست از پی جولان رسید
عید به شادی چو زد آینه بر پشت پیل
آینه چرخ را گرد فراوان رسید
مدت سی روز دید تاب تنور اثیر
ز اول آن اجتماع کاخر شعبان رسید
تا چو بعید عرب شاه عجم خوان فکند
خوان ورا ز آفتاب آهوی بریان رسید
گردون فراش وار کرد خلال از هلال
گفت شهنشاه را عید به مهمان رسید
داشت چو خورشید و ماه تخت فلک تاج و طوق
دوش ز تشریف بخت هر سه به خاقان رسید
نام خزان بر نبشت چرخ به منشور ملک
نامه عزل بهار سوی گلستان رسید
خیل خزان تا گرفت مملکت نو بهار
مهد شه مهرگان در صف بستان رسید
دیده ابر آب ریخت چهره آبان بشست
تاب مه آب رفت تری آبان رسید
سیب کش آسیب زد نار بنار هوا
خون دل از دیدگان تا به زنخدان رسید
باد که بی کیمیا خاک زمین کرد زر
گفت مرا دستگاه از شه شروان رسید
وارث ملک زمین داور خلق جهان
کش لقب از آسمان شاه جهانبان رسید
آنکه ز بختش ببخش جاه سکندر فتاد
وانکه ز دهرش به بهر ملک سلیمان رسید
از حشم حشمتش خصم به حیرت گرفت
وز حرم حرمتش ظلم به پایان رسید
زلزله رخش او در (سد خزران) فتاد
ولوله خنگ او تا حد (ختلان) رسید
از همه خصمانش کس مرده و زنده نرست
مرده به دوزخ فتاد زنده به زندان رسید
هر که بخیل و حشم خشم تو آسان شمرد
آن حشم و خیل را خشم بدیسان رسید
هر که ز خاک درت دیده بینا بتافت
زود به خاک درت کور و پشیمان رسید
رفعت ایوان تو هست به جائی کزو
هندوی پاس تو را دست به کیهان رسید